داستان ترسناک در حد مرگ کوتاه [ 10 داستان و روایت ترسناک خواندنی ]
![داستان ترسناک در حد مرگ کوتاه [ 10 داستان و روایت ترسناک خواندنی ] 1 562](https://roozaneh.net/wp-content/uploads/2024/07/562.webp)
در این بخش از سایت ادبی و هنری روزانه چندین داستان ترسناک در حد مرگ کوتاه را برای شما دوستان قرار دادهایم. بشتر این داستانهای ترسناک براساس داستان واقعی بوده و امیدواریم که از خواندن آنها هیجان لازمه را برده باشید.
فهرست موضوعات این مطلب
داستان ترسناک واقعی
![داستان ترسناک در حد مرگ کوتاه [ 10 داستان و روایت ترسناک خواندنی ] 2](https://roozaneh.net/wp-content/uploads/2024/07/1DNGejYhgxlQAD2FxXCxxGA.webp)
با سلام
اسمم نیماس الان ۳۶ سالمه از کرج ۱۰ سال پیش داداشم عمرش رو داد به شما و چون داداش بزرگ ترم بود و میونه خیلی خوبی باهم داشتیم من ۱سال و نیم اخر شب میرفتم سره قبر و تنهایی واسه خودم بودم از از یکی دو ساعت تنها بودن و گریه که خالی میشدم بر میگشتم
بعضی شبها تو قبرستان بهشت سکینه صداهایی میشنیدم دقت میکردم میدیدم چند نفر امدن دارن گریه میکنن میرفتم سره قبر رفتگان اونها اولش من رو میدیدن که تنها هستم و رفتم بالای قبر رفتگان اونها جا میخوردن ولی بعد که میدیدن بعد از خواندن فاتحه میرفتم سره قبر داداشم میومدن فاتحه میخوندن و سریع سوار ماشینشون میشدن و تخته گاز میرفتن
از این قضیه گذشت تا چند سال بعد مادر یکی از دوستانم فوت کرد یک شب اخر شب بود با یکی دو تا از دوستان و پسرش رفتیم سره خاک شمع روشن کرده بودیم هوا کاملا صاف بود بادی در کار نبود بعد از گذشت چند دقیقه یه باد امد و شمع ها رو خاموش کرد همه گفتن بریم بلند شدیم چون قبر مادرش نزدیک قبر داداشم بود رفتم سره قبر داداشم یه فاتحه خوندم و برگشتم تو ماشین بچه ها مثل بید میلرزیدن که برگشتیم چند وقت بعد باز شب بود که رفتیم سره خاک من بودم یکی از دوستان و پسره خدا بیامرز ماشین رو پارک کردم دیدم جلو تر جلوی اب خوری ۲ تا ماشین مشکی به صورت کج پارک کرده بودن از ماشین پیاده شدیم امدیم ظرف اب رو پر کردیم که قبر رو بشوریم رفتیم سمت قبر دیدیم یه چنتا صندلی دور یه قبر چیده شده و چنتا شمع روشنه این دوستان ما یه کمی ترسیدن وقتی رسیدیم سره قبر دیدم یکی از بچه ها از جیبش یه چاقو در اورد گذاشت رو قبر گفتم این چیه بذار تو جییبت گفت بذار باشه من خیلی میترسم دوستتمم گفت بذار باشه امدم برگردیم دیدیم یه سری ادم تو قطعه بالایی هستن دقت کردیم چنتا خانم با چادر سفید بودن که وقتی باد میزد چادر ها یه کمی بالا میرفت چنتا بچه دور و وره شون بازی میکردن یکی دو تا بچه هم دوچرخه سواری میکردم گفتیم این وقت شب ساعت نزدیک ۱ بود اینجا جای دوچرخه سواری نیست که گفتم به ما چه بریم یه فاتحه هم واسه داداشم بخونیم و بریم
برگشتیم سوار ماشینها بشیم دیدیم صندلی ها خیلی جابجا شدن گفتیم شاید کسی امدم بعد رفته امدیم جلو تر دیدیم وسط ماشینهایی که پار بود یه ماشین سفید پارک بود ولی هیچ کسی اونجا نبود گفتم مگه میشه رفتنی این رو ندیده باشیم صدای استارت خوردن ماشینم نیومده که بگیم جابجا کردن اصلا چه دلیلی بود ماشین رو جابجا کنن چیزی که زیاد بود جای پارک بچه ها دویدن و سوار ماشین شدن رفتیم سره خاک داداشم مثل بید میلرزیدن امد پیاده بشم دیدم اونها از من جلو تر دارم میرن سمت خاک گفتم چیه بابا وایسید با هم بریم وقتی رسیدیم سره خاک داداشم حتی روی پاشونم نشستن که بخوان فاتحه بخونن فقط زدن رو سنگ و گفتم نیما تورخدا بریم گفتم باشه رفتیم سوار ماشین شدیم که بریم سمته خانه یه کمی اروم توی قبرستون گشتم ببینم اون خانواده رو میبینم یا نه که هیچ خبری نبود اون ۳ تا ماشین سره جاشون بود و هیچ کسی به جز ما ۳ نفر تو اون قطعه ها نبود که نبود
دوستام شروع کردن به التماس که گاز بده بریم خانه منم سریع گازشو گرفتم سمته خانه وقتی پیاده شدن که برن خانه پسر اون خدا بیامرز سریع رفت تو تا امدم گازشو بگیرم برگردم قبرستون ببینم اونهایی که دیدیم چی بودن که دوستم سریع صدام کرد نیما نیما وایسادم گفتم جان گفت تورو به اوراح خاک داداشت نرو قبرستون گفتم تو روحت میخواستم برم ببینم چی بودن اونها چرا قسم میدی گفتم قسمت دادم که نری قبرستون چون داداشم خیلی واسم عزیز بود و ارواح خاکش رو قسم دادهبود دیگه برنگشم و تا صبح تو فکر این بودم که اونها چی بودن که دیدیم بعد از چند وقت هم دیگه شبها درهای بهشت سکینه رو بستن و چون روزها در گیره کار هستم و شبها میتونستم برم سره خاک دیگه قسمت نشد بینم چی بود و چی شد ولی هر موقع که یاده یونس میوفتم که نذاشت اون شب برم میگم یونس تو روحت که نذاشتی برم اینجا هم اسمت رو گفتم که بدونی به یادت هستم چون خیلی وقته از یونس بی خبر هستم و نمیدونم کجاس این داستان هم کاملا واقعی بوده و واسه ی خوده من اتفاق افتاده دوستانم میدونن وقتی چیزی رو نبینم زمین و زمان جمع بشن بگن درسته من میگم غلطه ولی خودم تو این ماجرا بودم
ارادت من شما
نیما
مطلب مشابه: داستان کوتاه عاشقانه خارجی؛ 4 داستان قشنگ رمانتیک زیبا
روایت کوتاه ترسناک واقعی
![داستان ترسناک در حد مرگ کوتاه [ 10 داستان و روایت ترسناک خواندنی ] 3 360 F 634967508 UEppPE549crFBGZe](https://roozaneh.net/wp-content/uploads/2024/07/360_F_634967508_UEppPE549crFBGZe.webp)
از شهر باران های نقره ای، رشت هستم.
روایت واقعی که براتون تعریف میکنم، از مادربزرگِ مادرم(مادربزرگ مادریِ مامانم) هست که تقریبا 40 سال پیش بلکه بیشتر اتفاق افتاده در اطراف شهر رشت روستایی بوده که میزیستند.
حتما خونه های قدیمیِ روستاییِ استان گیلان رو دیدید ک دو یا سه و بیشتر طبقه بوده با نرده های آبی، حیاط بزرگ و انباری بغل خونه و خب زیبایی منحصر بفردی هم داشته 🙂
خواستم براتون صحنه تصویرسازی بشه تا بهتر درک کنید.
بگذریم، یه روزی این خانم که اسمشون راضیه هم بوده، کنار انباری نشسته بوده و داشته لی میبریده تا حصیر درست کنه(بچهای شمال میدونن)، خلاصه در همون بین، میبینه زنی بلند قامت و تمام لخت، با سینه های بزرگ که دو طرفش انداخته، داره همین کارو انجام میده با تمام نیرو و موهای بلند و مشکی هم داشته و با داس داشت اونم کار میکرد. و خانم راضیه هم که قدیمی بوده و میدونسته جریان از چه قراره و این صحنه رو میبینه، سریعا پا به فرار میزاره و میره خونه برادرش و داستان رو تعریف میکنه و هرگز اون تایم از روز(ظهر) دیگه اطراف انباری اونم بین جنگلها، نمیره
*میگن ظهر، از غروب تا شکستن شب که اذون صبح باشه، نباید تنها مکانهای سنگین رفت چون ممکنه ازمابهترون به چشم بیان. البته قدیم بیشتر بود.
سپاس بینهایت
داستان کوتاه مادر دختری ۴ ساله !
دختر چهار ساله ام آهنگی را میخواند که مادرم در کودکی برای من میخواند، از او پرسیدم که آن را از کجا یاد گرفته است، گفت: “مادربزرگ همیشه قبل از خواب آن را برای من میخواند.” اما مادربزرگش پنج سال قبل از تولد او فوت کرده بود.
تئوری ترسناک
یک تئوری هست که میگه اگه موقع خواب موهای دست یا بدنتون سیخ بشه یا احساس کنید کسی دورو بر شماست این ها هشدار های مغز هستش و سعی داره از شما مراقبت کنه چون واقعا هست.
داستان ترسناک خواهر
از خواب پریدم و به خواهرم که توی تاریکی بهم زل زده بود نگاه کردم و نفس راحتی کشیدم و نگاهمو ازش گرفتم و گفتم دیوونه ترسیدم
اما چند دقیقه گذشت و خواهرم همونجا ایستاده بود و نگاهم میکرد
نگاهش کردم چشاش قرمز بود رفت سمت در و در رو قفل کرد بهش گفتم چرا نمیخوابی که یهو خواهرم از طبقه پایین گفت نیک با کی داری حرف میزنی
مطلب مشابه: داستان ترسناک واقعی (مجموعه قصه های عجیب و وحشتناک اما واقعی)
مطلب مشابه: داستان وحشتناک + 8 داستان ترسناک و جالب برای افراد بزرگسال (18+)
داستان ترسناک جن گیر
![داستان ترسناک در حد مرگ کوتاه [ 10 داستان و روایت ترسناک خواندنی ] 4 0c6a69d2 b5e5 4213 9aa4 5480db84](https://roozaneh.net/wp-content/uploads/2024/07/0c6a69d2-b5e5-4213-9aa4-5480db84.webp)
در سال ۱۹۰۶، دختر ۱۶ سالهای که پدر و مادرش را از دست داده بود با نام «کلارا جرمانا چله» به تسخیر اجنه درآمد. این دختر در دوران نوزادی در کلیسای مسیحی غسل تعمید داده شده بود، اما پس از این حادثه به کشیش گفته بود که با شیطان عهد بسته و به خدمت اجنه درآمده است. در نتیجه رفتارهای ترسناک و عجیبی از کلارا سر میزد و بهرغم اینکه تاکنون به زبانهای لهستانی، فرانسوی و آلمانی صحبت نکرده بود، با این زبانها صحبتهای ترسناکی را به زبان میآورد.
جالب اینجاست که پس از تسخیر کلارا، او هر از گاهی از رمز و راز افراد دوروبرش که هیچکسی از آنها خبر نداشت پرده بر میداشت و نفرت شدیدی از تمام چیزهایی که به دین مربوط میشد پیدا کرده بود. جالبتر اینکه کلارا یک دختر ۱۶ ساله نحیف بود، اما قدرتی بسیار زیاد پیدا کرده بود، به اندازهای که با راهبهها درگیر میشد و آنها را با قدرت زیادی به اطراف پرت میکرد. کلارا جیغهای بسیار وحشتناکی میکشید که هیچ شباهتی به جیغهای انسان نداشت و صداهای شیطانی و ترسناک از خودش در میآورد.
دست آخر کار کلارا به جنگیری کشید و دو کشیش مختصص در این امر برای جنگیری این دختر بیچاره آستین بالا زدند. اما همانگونه که انتظار میرفت مراسم جنگیری کلارا به خوبی پیش نرفت و این دختر نزدیک بود یکی از کشیشها را خفه کند. این کشیشها پس از اجرای مراسم مختلف در نهایت بر جنی که کلارا را تسخیر کرده بود پیروز شدند و این دختر بختبرگشته به حالت طبیعی بازگشت
داستان ترسناک بیمارستان
ساعت سه شب از بیمارستان به خونه میرفتم.
تو آسانسور یکی از بیمارا با من همراه شد.
اون رو میشناختم
بیمار اتاق 205 بود
پیرمردی لاغر و اخمو
با لباس بیمارستان توی آسانسور کنار من ایستاده بود
_آقای پارکر این موقع شب باید توی تختتون باشید
با سکوت عجیبی به روبه رو خیره شده بود
اسانسور ایستاد
دیدم که آقای پارکر وارد دسشویی شد
ازونجا رد شدم
از یک پرستار پرسیدم
_بیمار اتاق 205 چرا این موقع شب توی سالن راه میره؟
با جوابی که پرستار داد من شوکه شدم
:منطورتون چیه؟اون بیمار امروز صبح از دنیا رفت!
روایت واقعی ترسناک عجیب
![داستان ترسناک در حد مرگ کوتاه [ 10 داستان و روایت ترسناک خواندنی ] 5 MCDITCH EC006](https://roozaneh.net/wp-content/uploads/2024/07/MCDITCH_EC006.webp)
در ۲۶ جولای سال ۲۰۰۹، ساعت ۹:۳۰ صبح، دایان شولر همراه با دختر و پسر جوانش و سه برادرزاده اش، از شهر پارکسویل نیویورک خارج میشود. کمی بعد از خروجشان از شهر، دایان در یک رستوران مک دونالدز و سپس پمپ بنزین توقف میکند. او حول و حوش ساعت ۱۱:۳۰ صبح با برادرش تماس میگیرد و درباره ترافیک با او صحبت میکند. این جا است که همه چیز به طور عجیبی تغییر میکند.
۱۰ تا ۱۵ دقیقه بعد از تماس دایان با برادرش، دایان کنار جاده توقف میکند. بعدها یک شاهد گفت دایان خم شده و احتمالا در حال استفراغ کردن بوده است. ساعت ۱۳، برادر شولر، این بار تماسی از طرف دخترش دریافت میکند که میگوید دایان در دیدن و صحبت کردن مشکل پیدا کرده است.
طبق گزارش ها، برادر دایان چندین بار از او میخواهد ماشین را کنار بزند و از یک نفر کمک بگیرد؛ اما دایان به رانندگی ادامه میدهد. حول و حوش ساعت ۱۳:۳۰، ماشین دایان که که در جهت مخالف بزرگراه تکونیک در حال حرکت بوده، به یک اس یو وی برخورد میکند. هر سه مسافر اس یو وی در این تصادف میمیرند. هم چنین، خود دایان، دخترش و دو تا از برادرزاده هایش در این تصادف جان خود را از دست میدهند. پسر دایان و دیگر برادرزاده اش به سرعت به بیمارستان برده میشوند؛ که البته کمی بعد، برادرزاده سوم دایان نیز فوت میکند.
پلیس از این که چرا دایان با سرعت ۹۵ کیلومتر بر ساعت در خلاف جهت بزرگراه رانندگی میکرده، متعجب شده بود. علاوه بر این، گزارش سم شناسی کمی عجیب بود. طبق این گزارش، مقدار الکل خون دایان ۰.۱۹ (دو برابر حد قانونی) بوده است. هم چنین درصدی از ماریجوانا در خون او پیدا شده بود. تعداد زیادی از شاهدان که صبح روز تصادف دایان را دیده بودند ادعا کردند دایان کاملا هشیار به نظر میرسیده است. حتی تنها تجات یافته این تصادف که پسر دایان بود، فقط توانست یک چیز بگوید:”سر مامان درد میکرد، مامان نمیتونست چیزی ببینه. “
مطلب مشابه: داستان ترسناک و وحشتناک با 15 قصه جالب مو سیخ کن!
مطلب مشابه: داستان هایی درباره جن 18+ با قصه و حکایت های وحشتناک از اجنه
داستان واقعی ترسناک ارسالی
![داستان ترسناک در حد مرگ کوتاه [ 10 داستان و روایت ترسناک خواندنی ] 6 scrfp 018rC2](https://roozaneh.net/wp-content/uploads/2024/07/scrfp-018rC2.webp)
سلام خسته نباشید میخواستم اتفاقی که برای من و خانومم اتفاق افتاده بوده رو تعریف کنم اگه خوشتون اومد
ما تازه ازدواج کرده بودیم پنج شیش ماه ی بود داستان از اینجا شروع شد من برای خانومم یه مانتو خریده بودم اصلا نپوشیده بود داخل کمد گذاشته بود تا یروز خانومم اومد مانتوشو بپوشه که بریم مهمونی هر چی گشتیم پیداش نکردیم خانومم مطمعن بود مانتورو داخل کمد گذاشته ولی پیدا نشد بیخیال شدیم بعد از اون روز وسیلهامون دونه دونه گم میشدن بعد چند وقت پیدا میشدن مثلاً روغن گوشت نصفه نصفه میشدن لباس بود پیدا میشدن بوی بدی میدادن و چروک دیگه عادی شده بود.
یه شب من خواب بودیم من همیشه یه برق داخل خونه روشن میزارم برق راهرو ی خونرو روشن گذاشته بودم ساعتای دو ونیم بود از خواب بیدارم شدم سمت چپم یه ده متری از آشپزخانه فاصله داشتیم بلند شدم صدایی شنیدم یه لحظه چشمم خورد به آشپزخانه دیدم یه چیز قد بلند سرش به سقف میرسید تمام سیاه بود فکر کردم توهم زدم چشمامو مالیدم که دیدنم نه توهم نیست هر پلکی که میزدم میدیم نزدیک تر میشه از ترس داشتم سکته میکردم یهو به خودم اومدم سرمو کردم زیر پتو فقط داد میزدم خانومم بیدار شد پتو رو زد کنار.
از سرم پرسید چی شده منم که ترسیده بودم گفتم تو اشپرخونست خانومم نگاه کرد گفت چیزی تو آشپزخونه نیست بعد با ترس نگاه کردم دیدم نیست رفته خانومم گفت خواب توهم زدی هر چی گفتم باور نکرد تا صبح از ترس نخوابیدم همه ی برقارو روشن گذاشتم از ترس این قضیه گذشت تا یه شب که من جلوی تلویزیون خوابم برده بود خانومم بیدار بود ساعتای دو بود که تو خواب دیدم یه چیزی خورد به پام از خواب که بیدار شدم خانوممو دیدم نیمه جون خودشو رسونده به من دستشو زده بهم تا بیدار بشم دیدم سیاه شده نفسش بالا نمیاد آب زدم صورتش نفسش جا اومد متوجه شدم یه چیز سیاه داخل اتاق خواب از گوشه در داره نگاه میکنه منم که خانومم اینجوری شده بود توجه نکردم خانومم که بعد نیم ساعت حالش جا اومد هر چی گفتم چی شده چیزی نمیگفت اسرار کردم آخر سر به حرف اومد گفت رفتم آشپزخونه آب بخورم برگشتم بیام بخوابم یهو یه چیزی از پشت گردنمو گرفت دست دیگشم زیر فکم بود بلندم کرد دستای سیاه و پشمالویی داشت که وقتی بلندم کردم با تمام قدرت پرتم کرد طرف میز از ترس پشتمو نگاه نکردم فقط خودمو رسوندم بهت تا بیدار بشی.
خودمم که اون موجودو داخل اتاق خواب دیدم جفتمون از ترس تا صبح قرآن میخواندیم تا صبح بریم خونه ی پدرم ساعت نه صبح به خانومم گفتم بلند شو لباس بپوش بریم خانومم رفت لباس بپوشه من رفتم داخل اشپزخونه تا آب بخورم ابو خوردمو لیوانو گذاشتم روی میز خواستم از آشپزخونه برم بیرون یهو لیوان پرت شد هزار تیکه شد منم که ترسیده بودم خانومم پرسید چی شد گفتم هیچی دستم خورد لیوان شکست تا خانومم نترسه سریع از خونه رفتیم بیرون خونه ی پدرم رسیدیم همه ی ماجرارو تعریف کردیم پدرم هم یه دعا نویس میشناخت غروب رفتیم پیشش دعانویس تا نشستیم گفت طلسمتون کردن و طلسمو انداختن داخل قبرستون جن قبرستون اونو برداشته خانوادگی به خونه ی شما اومدن تا باعث جداییتون بشن و بهتون آسیب بزنن هر چی به دعا نویس گفتم کار کی بوده که طلسممون کرده هیچی نگفت بعد گفت خانومت رو یه دیو اون شب پرتش کرده و اونی که شب خودم دیدمش یه جن زن بوده دعایی برامون نوشت و گفت فردا هم بیاید تا دعارو تکمیل کنم ما هم رفتیم خونه ی پدرم تا استراحت کنیم شب از خستگی جفتمون روی تخت پدرو مادرم داخل اتاق خوابیده بودیم من دمر خوابیده بودم و خانومم تاق باز ساعتای دو سه بود که داخل خواب احساس کردم همون موجود پرید پشتم و سرمو گرفته بود فشار میداد.
همچنین پاهاشو تو کمرم که ذهنی باهام حرف میزد که میگفت چرا رفتی پیش دعا نویس پشت سرهم تکرار میکرد هر کاری کردم نام خدارو به زبون بیار دهنم قفل شده بود با تمام زورم بلند شدم و نام خدارو آوردم پشتمو نگاه کردم چیزی نبود دیدم خانومم که بغل دستم خواب بود اونم حالش بده بیدارش کردم اونم همین جوری شده بود تا صبح از ترس نخوابیدیم خانوادرو از خواب بیدار نکردیم گفتیم نگران نشن تا صبح قرآن خوندیم اذان که داد از خستگی جفتمون خوابمون برد غروب شد رفتیم پیش دعا نویس و دعایی به ما داد و گفت این دعا همیشه پیشتون باشه و مشکلی براتون پیش نمیاد.
و باید خونرو پاکسازی کنم و احتیاج به یکی از اعضای خانواده دارم که نترس باشه پدرم قبول کرد با دعا نویس رفتیم سمت خونه چاقوی قدیمیه دست پدرم داد و موادی که درست کرده بود به پدر گفت بدون اینکه نوک چاقورو بلند کنی دور تا دور خونه بکش پدرم شروع کرد و دعا نویس چیزی زیر زبون میخوند و اون موادی که درست کرده بود دنباله ی چاقو دور تا دور خونه میریخت دعا نویس خونرو حسار کرد و هر موجودی داخل خونه بود از خونه رفته بود و نمیتونستن دیگه داخل بشن دعا نویس به پدرم گفت فقط یه چند شبی اذیتت میکنن که من موکلی مامور کردم
مطلب مشابه: ترسناک ترین داستان های واقعی؛ ماجراهایی که مو به تن شما سیخ می کند!
مطلب مشابه: داستان کوتاه تخیلی + چند داستان و قصه تخیلی و خیالی جالب