حکایت های زیبا در مورد خدا (10 داستان مذهبی و خدایی دلنشین)

در این بخش از سایت ادبی روزانه حکایت های زیبا در مورد خدا را برای شما دوستان قرار دادهایم. این حکایتهای زیبا و قدیمی با روایتی دینی و جذاب مناسب دوستانی هستند که به داستانهای مذهبی علاقه دارند، در ادامه همراه ما باشید.
فهرست حکایت های زیبا در مورد خدا
سنگ پشت
پشتش سنگین بود و جادههای دنیا طولانی. می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته می خزید، دشوار و کُند؛ و دورها همیشه دور بودند. سنگ پشت تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید. پرنده ای در آسمان پر زد، سبک بال… ؛ سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست، این عدالت نیست.
کاش پُشتم را این همه سنگین نمی کردی. من هیچ گاه نمی رسم. هیچ گاه. و در لاک سنگی خود خزید، به نیت ناامیدی. خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کُرهای کوچک بود.
و گفت : نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد… هیچ کس نمی رسد. چرا؟
چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است.
حتی اگر اندکی. و هر بار که میروی، رسیدهای. و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست، تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی؛ پاره ای از مرا. خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش سنگین بود و نه راه ها چندان دور.
سنگ پشت به راه افتاد و گفت: رفتن، حتی اگر اندکی؛ و پاره ای از «او» را با عشق بر دوش کشید.
پاره آجر
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد .
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند ….
پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .
پسرک گفت :
” اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند . هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی توجه نکرد . برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم . “
” برای اینکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم “
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت … برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد ….
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما ، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند ….
اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.
مطلب مشابه: حکایت های زیبای مثنوی معنوی؛ 15 داستان و قصه جالب و دلنشین
مطلب مشابه: حکایت های زیبای نهج البلاغه؛ مجموعه داستان های مذهبی از حضرت علی (ع)
نامه ای به خــــدا

روزی یک کارمند پست وقتی به نامه های آدرس نامعلوم رسیدگی می کرد متوجه نامه جالبی شد. روی پاکت این نامه با خطی لرزان نوشته شده بود: «نامه ای برای خدا!» با خود فکر کرد: «بهتر است نامه را باز کنم و بخوانم.»
در نامه این طور نوشته شده بود: «خدای عزیز! بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق ناچیز بازنشستگی می گذرد. دیروز کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدیدند. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام، اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن…»
کارمند اداره پست که تحت تاثیر قرار گرفته بود نامه را به همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند…
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت تا این که نامه ای دیگر از آن پیرزن به اداره پست رسید. روی نامه نوشته شده بود: نامه ای به خدا!
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را بخوانند. مضمون نامه چنین بود: «خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی… البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند …!»
حکایت درخت خدا چوب خدا
جوهر – خادم سلطان – پرسید: «در این دنیا، سخنی را پنج بار در گوش آدمیزاد میخوانند، باز نمیفهمد و به خاطر نمیسپارد، پس برای چه پس از اینکه مُرد، هنگام به خاک سپردنش آن چیزها را در گوشش میخوانند؟ آنهم پس از مردن که آدمیزاد چیزهایی را که آموخته است نیز از یاد میبرد.»
مولانا گفت: «اگر آدمی همهی چیزهای آموخته را از یاد ببرد، زلال و پاک میشود. آنگاه تازه برای فهمیدن نیاموخته ها آمادگی مییابد. تو اگرچه گوش داری، اما از اندرونت صدایی نمیشنوی. بر سر مزار بزرگان رفتنت به پرسیدن چیزی میماند؛ پرسیدنی بدون صدا. این نشستوبرخاستهای من و شما پاسخ آن پرسشهای پنهانی شماست؛ چه در خاموشی چه با گفتگو.
گرسنگی پرسش است از طبیعت، یعنی در خانهی تن من شکافی پیدا شده است. پس خشت بده، گِل بده. خوردن نیز پاسخی است که: بگیر! نخوردن نیز پاسخ است، یعنی اینکه هنوز نیازی نیست. نبض گرفتن پزشک، پرسش است، جنبیدن رگ پاسخ آن. دانه در زمین انداختن، پرسش است، روییدن درخت پاسخ؛ پاسخی بدون زبان، زیرا پرسش نیز بدون صدا بود. اگر حتی درختی نروید، بازهم پرسش و پاسخی در کار است.
کسی برای پادشاهی، سه بار نامه فرستاد. پادشاه پاسخی نداد. آن مرد نوشت که سه بار نامه نوشتهام، یا مرا بپذیرید یا برانید. پادشاه پشت نامهی او نوشت: «پاسخ نادان خاموشی است». همهی کارهای آدمی پرسش است و هر چه بر سرش میآید، از غم گرفته تا شادی، پاسخ آن کارها. کسان دیگری نیز هستند که پرسش خود را پاسخ میبینند. آنها میگویند که این پاسخ زشت، شایستهی آن پرسش ما نبود، درحالیکه نمیدانند دود از هیزم برمیخیزد، نه از آتش.
مردی به باغی رفته بود و بر سر درختی نشسته بود و زردآلو میچید و میخورد. ناگهان مرد باغدار از راه رسید و فریاد زد: «از خدا نمیترسی که میوههای باغ را میخوری؟»
آن مرد همانگونه که زردآلو میخورد گفت: «برای چه بترسم؟ این درخت از آن خداست و منِ بندهی خدا از آن میخورم.»
باغدار گفت: «پس همانجا باش تا پاسخت را بگیری.»
باغدار رفت و ریسمانی آورد و مرد را به درخت بست. سپس آنقدر او را با چوب زد تا پاسخ آشکار شد. مرد زیر ضربههای چوب، فریاد زد: «از خدا نمیترسی؟» باغدار گفت: «برای چه بترسم؟ تو بندهی خدایی و من با این چوب خدا بندهی خدا را میزنم.» من ارادهای ندارم کار، کار خداست. دزد که به جبر اعتقاد داشت گفت: من اعتقاد به جبر را ترک کردم تو راست میگویی ای مرد بزرگوار نزن. برجهان جبر حاکم نیست بلکه اختیار است اختیار است اختیار.
مطلب مشابه: داستان های مذهبی کوتاه؛ مجموعه حکایت و قصه های مذهبی آموزنده
مطلب مشابه: حکایت های مذهبی؛ داستان های زیبای قرآنی و اسلامی
حکایت مرد عارف

شبلی مرد عارفی بود که شاگردان زیادی داشت و حتی مردم عامه هم مرید او بودند و آوازه اش همه جا پیچیده بود.
روزی شبلی به شهری می رود آن زمان که عکس و بنر نبوده که همه همدیگر را بشناسند.
🔸شبلی به نانوایی رفته درخواست نان می کند، ولی چون لباس مندرس و کهنه ای به تن داشت نانوا به ایشان نان نداد.
شبلی رفت.
مردی که آنجا بود همشهری شبلی بود، به نانوا گفت: این مرد را می شناسی؟
🔹نانوا گفت: نه.
آن مرد گفت: این شبلی بود.
نانوا گفت: من از مریدان اویم.
سپس دوید دنبال شبلی که آقا من می خواهم با شما باشم. شاگرد شما باشم.
شبلی قبول نکرد.
🔸نانوا گفت:
اگر قبول کنید من امشب تمام آبادی را شام می دهم.
شبلی قبول کرد.
وقتی همه شام خوردند نانوا گفت:
شبلی من سوالی دارم.
شبلی گفت: بپرس.
نانوا گفت:
🔹دوزخ یعنی چه؟
شبلی جواب داد:
دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به شبلی ندادی ولی برای رضای دل شبلی یک آبادی را شام دادی.
✍️به قول مولوی
پس عزا بر خود کنید ای خفتگان
زان که بد مرگی است این خواب گران
حکایت خدا چه می خورد، چه می پوشد و چه کار می کند؟
حکایت است که پادشاهی از وزیر خداپرستش پرسید: «بگو خداوندی که تو میپرستی چه میخورد، چه میپوشد، و چه کار میکند؟ و اگر تا فردا پاسخ را نگویی عزل خواهی شد.»
وزیر سر در گریبان به خانه رفت. وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟ و او حکایت بازگو کرد. غلام خندید و گفت: «ای وزیر عزیز، این پرسش جوابی آسان دارد.»
وزیر با تعجب گفت: «یعنی تو پاسخ را میدانی؟ پس برایم بازگو.»
غلام گفت: «اول آنکه خدا چه میخورد؟غم بندگانش را، که می فرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ را بر میگزینید؟»
وزیر با تعجب گفت: «آفرین غلام دانا.»
غلام ادامه اد: «دوم خدا چه میپوشد؟ رازها و گناههای بندگانش را.»
وزیر با خوشحالی گفت: «مرحبا ای غلام!»
وزیر که ذوق زده شده بود پرسش سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد. ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام برگشت و سومین را پرسید.
غلام گفت: «برای سومین پاسخ باید کاری کنی.»
وزیر گفت: «چه کاری؟»
غلام پاسخ داد: «ردای وزارت را بر من بپوشانی و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم.»
وزیر که چارهای دیگر ندید، قبول کرد و با آن حال به دربار حاضر شدند. پادشاه با تعجب از این حال پرسید: «ای وزیر این چه حالی است تو را؟»
غلام پاسخ داد: «این همان کار خداست که وزیری را در خلعت غلام و غلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید.»
پادشاه از درایت غلام خوشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد.
معجزه خدا در ناامیدی

همه ما در زندگیمان اتفاقاتی پیش می آید که دل بریده از هر جا و ناامید هستیم، و کسی را در کنار خود نمیبینیم که در آن لحظه ی اوج ناامیدی به ما کمکی کند.
اما واقعیت این طور نیست. خداوند مهربان و رئوف همواره به بندگان خود توجه دارد و راه های بسیاری برای رهایی از مشکل را پیش پای ما قرار میدهد، اما متاسفانه این ما انسان ها هستیم که چشم خود را بر روی رحمت های بیکران خداوند بستیم و از غیر خدا و اولیای او طلب کمک میکنیم.
در اینجا ما سعی کردیم داستان در مورد ناامیدی از رحمت خدا و معجزه خدا در اوج ناامیدی را قرار دهیم، تا بلکه حجتی باشد بر کسانی که از رحمت پروردگار خویش ناامید هستند.
به آیت الله بروجردی عرض شد:
خانمی اخیرا از عتبات عالیات برگشته اند، اصرار دارند، برای بیان مطلبی به محضر مبارکتان برسند. آقا پس از مکثی فرمود: اگر اصرار دارند، اشکالی ندارد بیایند. پس از لحظاتی خانمی با وقار و حجاب کامل به محضر آیتالله بروجردی مشرف شده و اظهار داشت:
با جمعی از مومنین به زیارت عتبات مقدسه در عراق رفته بودیم. پس از زیارت حضرت سیدالشهدا و سایر شهدا، مشتاق زیارت مرقد جناب حر شدم، و چون نمی خواستم کسی را برای همراهی خود مجبور کنم، تصمیم گرفتم به تنهایی به آنجا مشرف شوم.
کنار خیابان ایستاده بودم که یک تاکسی جلوی پای من ترمز کرد. از راننده درخواست کردم دربست من را به بارگاه جناب حر برساند. راننده موافقت کرد و من در صندلی عقب نشستم. پس از طی مسافتی در خارج از شهر، ناگهان تاکسی به راه انحرافی رفت و در یک جاده سربالایی حرکت کرد.
من از خلوت بودن جاده و انحراف مسیر احساس ترس کردم و گفتم: چه اشتباهی کردم که به تنهایی آن هم در کشور بیگانه ماشین دربست گرفتم. سخت ترسیده بودم اگر می خواستم فریاد هم بکشم کسی صدای مرا نمی شنید.
نمی دانستم چه کنم، هیچ راه گریزی نداشتم، ناچار خود را به دست تقدیر سپردم و منتظر سرانجام کار ماندم. راننده در یک نقطه بلندی ماشین را نگه داشت و با اشاره سر و دست به من فهماند که ماشین خراب شده، و می رود از پایین تپه کسی را برای تعمیر ماشین بیاورد. او رفت و من باحالی پر اضطراب داخل تاکسی نشستم.
از ترس به خود می لرزیدم و نمی دانستم چه باید بکنم. نمیدانستم پیاده شوم یا در تاکسی منتظر بمانم. پس از لحظاتی دیدم به همراه دو مرد عرب به سمت تاکسی می آیند.
من با دیدن این صحنه که سه اجنبی باهم میخندیدند، و از حالشان معلوم بود که قصد بدی دارند، سخت مضطرب شدم و ترس و وحشتم چند برابر شده بود، و به شدت گریه میکردم. رو به طرف کربلا کردم و گفتم: یا ابا عبدالله من زائر تو هستم. در این کشور غریبم، را نجات بده!
ناگهان به دلم افتاد که به آقا و مولایم امام زمان پناه ببرم. چون فقط اوست که هرگاه شیعیان مضطر و درمانده می شوند، به حمایت شان می شتابد.
با چشمانی پر از اشک به سمت کربلا رو کردم و با تمام نیاز عرض کردم: یا اباصالح مهدی، یا صاحب الزمان، من ناموس تو هستم. من زائر جدت حسین هستم. مرا از این مصیبت نجات بده.
مطلب مشابه: داستان قرآنی و حکایت های مذهبی خواندنی و جالب
مطلب مشابه: قصه کودکانه درباره امام زمان (6 داستان کوتاه و زیبای مذهبی برای کودکان)
خداشناسی فطری در کودک
نمرود بن کنعان، پادشاه بابل در دوره پیامبری حضرت ابراهیم (علیه السلام) است. در قرآن به نام نمرود تصریح نشده، اما در سوره بقره و انبیاء از وی یاد شده است. او بت پرست بود و در قلمرو وی، آیین بت پرستی رواج داشت.از آنجا که کاهنان پیشگویی کرده بودند فرزندی به نام ابراهیم به دنیا خواهد آمد که با بت پرستی مبارزه و فرمانروایی نمرود را از بین خواهد برد، نمرود از ترس به دنیا آمدن ابراهیم، دستور کشتن هر فرزند پسری که متولد می شد را صادر کرد.
پس از چندی، زمان ولادت حضرت ابراهیم (علیه السلام) فرا رسید و او به صورت مخفیانه به دنیا آمد. مادرش از بیم گماشتگان نمرود، فرزند خود را در پارچه ای پیچید و به غارى برد و در آن جا نهادش و ورودی غار را مسدود کرد و بازگشت.روز بعد در فرصتى مناسب، با نگرانی سوی غار رفت و به کودکش سر زد و وى را صحیح و سالم یافت. مادر با تعجب دید که کودکش انگشت سبابه خود را به عادت اطفال، در دهان گذاشته و می مکد و با آن تغذیه می شود. مادر، او را مقدارى شیر داد و بازگشت.از آن به بعد هر وقت فرصت می یافت، به غار می رفت و ابراهیم را شیر می داد. هفت سال گذشت و ابراهیم همچنان مخفیانه می زیست.
از همان وقت، آثار عقل و فراست در وی هویدا بود.روزى ابراهیم از مادر خود پرسید: ای مادر! آفریدگار من کیست؟ مادر پاسخ داد: نمرود! پرسید: آفریدگار نمرود کیست؟! مادر از جواب او فرو ماند و دریافت این پسر، همان کسی است که بناى ملک و سلطنت نمرود را خراب خواهد کرد.
خداشناسی با تفکر در آفرینش تخم مرغ

عبدالله دیصانی که از منکرین خدا بود، خدمت امام صادق (علیه السلام) رسید و عرض کرد: مرا به پروردگارم راهنمایی کن.امام (علیه السلام) فرمود: نامت چیست؟ دیصانی بدون آن که اسمش را بگوید برخاست و بیرون رفت. دوستانش به وی گفتند: چرا نامت را به او نگفتی؟عبدالله گفت: اگر می گفتم نام من عبدالله است، حتما می پرسید: آن کس که تو (عبدالله) بنده او هستی کیست؟ و من محکوم می شدم.
به او گفتند: نزد حضرت برو و از وی بخواه تو را به خدا راهنمایی کند و از نامت نیز نپرسد.عبدالله نزد امام (علیه السلام) برگشت و گفت: مرا به آفریدگارم هدایت کن و نام مرا هم نپرس!حضرت صادق (علیه السلام) فرمود: اندکی کنار من بنشین. عبدالله نزد امام نشست؛ ناگهان پسر بچه ای وارد شد و در دستش تخم مرغی داشت که با آن بازی می کرد.
امام صادق (علیه السلام) به آن کودک فرمود: تخم مرغ را به من بده. پسرک تخم مرغ را به حضرت داد.امام (علیه السلام) فرمود: ای دیصانی! این قلعه ای است که پوستی سفید و ضخیم دور او را فرا گرفته است و زیر آن پوست ضخیم، پوست نازکی قرار دارد و زیر آن پوست نازک، طلای روان (زرده تخم مرغ) و نقره روان (سفیده تخم مرغ) می باشد که طلای روان به آن نقره روان، آمیخته نمی گردد.
کسی نیز از درون آن خبر ندارد و نمی داند که برای نر آفریده شده یا برای ماده. وقتی که شکسته می شود، پرندگانی به زیبایی طاووس های رنگارنگ از آن بیرون می آیند، آیا این آفرینش را برای آن آفریننده یکتا نمی دانی؟دیصانی مدتی سر به زیر انداخت. سپس سر برداشته و شهادت بر یکتایی خداوند و رسالت پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) داد و گفت: شهادت می دهم که تو رهبر و حجت خدا بر بندگان او هستی و اینک از عقیده ای که داشتم، توبه می کنم و به خداوند ایمان می آورم.
مطلب مشابه: قصه قرآنی برای کودکان پیش دبستانی (5 داستان مذهبی آموزنده)
داستان ایمان به خدا به انگلیسی
Once there was a man who decided to climb a mountain. On the decided day he went with his belongings to climb the mountain. He didn’t even research or planned beforehand. He started climbing the mountain and on reaching a certain height he took a rest and had some food.
روزی روزگاری مردی تصمیم گرفت تا از کوهی بالا برود. او در روزی که تعیین شده، به همراه وسایلش رفت تا از کوه بالا برود. او حتی از قبل تحقیق یا برنامهریزی نکرده بود. او شروع به بالا رفتن از کوه کرد و با رسیدن به ارتفاع معین، ایستاد تا استراحتی کند و غذایی بخورد.
While eating the food he thanked for what God has given him and also thanked him for making him see the beautiful scene from the height of the mountain. The sun was about to set and he decided to take a rest at the night. The next morning, he continued to climb the mountain.
در حالی که غذا میخورد، از خدا بابت چیزهایی که به او داده تشکر کرد، همچنین از خدا بابت این که باعث شد صحنهی زیبایی را روی کوه ببیند تشکر کرد. خورشید در حال غروب کردن بود و او تصمیم گرفت شب را استراحت کند. صبح روز بعد، به بالا رفتن از کوه ادامه داد.
Because of the clouds and height of the mountain, he couldn’t see anything but still, he continued to climb the mountain. He thought God will guide and protect him with his faith he continued to climb the mountain but he didn’t know he was moving upwards, downwards, or sideways.
به خاطر ابرها و ارتفاع کوه، نمیتوانست چیزی ببیند اما، به بالا رفتن از کوه ادامه داد. با ایمان به این که فکرمیکرد خداوند وی را راهنمایی کرده و از او محافظت میکند به بالا رفتن از کوه ادامه داد اما نمیدانست که به سمت بالا، پایین یا کناره میرود.
He continued to climb the mountain at night with the faith of God. At a certain distance he encountered the edge, he slipped and fell into the air. Falling at a great speed his mind was thinking of the death to come. All of a sudden, he feels the rope tied to his waist pull him very hard.
او آن شب با ایمان به خدا به بالا رفتن از کوه ادامه داد. در یک فاصلهی معینی از لبه روبهرو شد، سر خورد و به هوا افتاد. در حالی که با بیشترین سرعت سقوط میکرد، ذهنش به مرگی که قرار است بیاید فکر میکرد. به یک باره احساس کرد، طنابی که دور کمرش پیچیده شده، او را محکم میکشد.
Now he was not falling but still hanging in the air. Only the rope was helping him to stay alive and in fear, he starts shouting, “Help me god” The voice came from the sky, “What do you want me to do?” The man replied, “Save me” The voice said, “Do it exactly what I say you” The man replied, “Of course whatever you will say I will do.” The voice said, “Cut the rope tied to your waist. Free yourself and you will be saved.” The man holds the rope tightly and the night was very cold.
حالا او نیفتاده بود بلکه در هوا معلق بود. تنها طناب بود که باعث شد زنده بماند و با ترس فریاد زد “خدایا کمکم کن!” صدایی از آسمان آمد “از من میخواهی چه کاری انجام دهم؟” مرد پاسخ داد “من را نجات بده!” صدا گفت “دقیقا همان کاری را انجام بده که به تو میگویم.” مرد پاسخ داد “البته که هر چیزی که بگویی همان را انجام خواهم داد” صدا گفت “طناب دور کمرت را ببر. خودت را آزاد کن تا نجات پیدا کنی.” مرد طناب را محکم نگه داشت و شب هم بسیار سرد بود.
Next day the rescue team found a body tied to the rope frozen and the hand was holding the rope tight.He was hanging only three feet above the ground.
روز بعد تیم امداد جسدی یخ زده را پیدا کردند که دستانش محکم طناب را گرفته بودند. او تنها 3 فوت با زمین فاصله داشت.