شعر فقر و تنگدستی و اشعاری غمگین در مورد نداری
گلچین شعر فقر و تنگدستی غمگین
در این بخش مجموعه شعر فقر و تنگدستی را ارائه کرده ایم و امیدواریم این اشعار غمگین درباره نداری مورد توجه شما قرار بگیرد.
بعد ازین وادی فقرست و فنا
کی بود اینجا سخن گفتن رواعین وادی فراموشی بود
لنگی و کری و بیهوشی بودصد هزاران سایه جاوید تو
گم شده بینی ز یک خورشید توبحر کلی چون بجنبش کرد رای
نقشها بر بحر کی ماند بجایهر دو عالم نقش آن دریاست بس
هر که گوید نیست این سوداست بسهر که در دریای کل گم بوده شد
دایما گم بوده آسوده شددل درین دریای پر آسودگی
مینیابد هیچ جز گم بودگیگر ازین گم بودگی بازش دهند
صنع بین گردد، بسی رازش دهندسالکان پخته و مردان مرد
چون فرو رفتند در میدان دردگم شدن اول قدم، زین پس چه بود
لاجرم دیگر قدم را کس نبودچون همه در گام اول گم شدند
تو جمادی گیر اگر مردم شدندعود و هیزم چون به آتش در شوند
هر دو بر یک جای خاکستر شونداین به صورت هر دو یکسان باشدت
در صفت فرق فراوان باشدتگر پلیدی گم شود در بحر کل
در صفات خود فروماند بذللیک اگر پاکی درین دریا بود
او چون بود در میان زیبا بودنبود او و او بود، چون باشد این
از خیال عقل بیرون باشد این(منطق الطیر، وادی فقر)
***
فقر نبود باد را از خاک خفتان دوختن
فقر چبود؟ بود را از بود عریان داشتناز برای زاد راه اندر چراگاه صفا
پیش جانان جان بیجان خوان بینان داشتن(بخشی از یک قصیده)
***
از فقر نشان نگر که در عود آمد
بر تن هنرش سیاهی دود آمدبگداختنش نگر چه مقصود آمد
بودش همه از برای نابود آمد(رباعی)
***
ما آبروی فقر و قناعت نمیبریم
با پادشه بگوی که روزی مقدر است
***
زیر خط فقر تو نان و پنیری خوردهای؟
کودکت را دست خالی سوی دکتر بردهای؟
زیر خط فقر در سرما شبی خوابیدهای؟
دست پینه بسته یک کارگر را دیدهای؟
زیر خط فقر از درماندگی خندیدهای؟
با شکست عزت نفست، مدام جنگیدهای؟
زیر خط فقر در سطل زباله گشتهای؟
با خجالت و نداری سوی خانه رفتهای؟
زیر خط فقر رخت کهنهای پوشیدهای؟
جای خوابی بهتر از زاغه تو پیدا کردهای؟
زیر خط فقر با فقر تفکر ساختی؟
زیر دست قلدرانت زندگی را باختی؟
چشم امید ز یاری خلایق بستهای؟
حس نمودی از تضاد طبقاتی خستهای؟
زیر خط فقر از پل خودکشی تو کردهای؟
زیر دست کارفرما حس نمودی بَردهای؟…
چه خبر داری تو از احوال بچههای کار
کودکی که جای تحصیل میبرد هر سوی بار
زیر خط فقر حسرت میخورند این بچهها
نه غذایی و نه آبی و نه خوابی است ای خدا!…
زیر خط فقر هر شب یکنفر باید گریست
ای خدا این همه نعمت های تو از آن کیست؟
آن کسی که پول را پارو کند در خانهاش؟
یا کسی که درد را یک دو کند در زاغهاش؟
زیر خط فقر اینجا صف کشیدند مردمان
هی اضافه میشود جمعیت محتاج نان
زیر خط فقر امشب یکنفر جان میدهد
زندگی نکبتش را سوت پایان میزند
احمدرضا محمدی
***
راه فقرست ای برادر فاقه در وی رفتنست
وندرین ره نفس کش کافر ز بهر کشتنست…سوزنی را پای بند راه عیسی ساختند
حب دنیا پای بندست ار همه یک سوزنستهیچ دانی از چه باشد قیمت آزاده مرد
بر سر خوان خسیسان دست کوته کردنستبر سر کوی قناعت حجرهای باید گرفت
نیم نانی میرسد تا نیم جانی در تنستگر ز گلشنها براند ما به گلخنها رویم
یار با ما دوست باشد گلخن ما گلشنستای سنایی فاقه و فقر و فقیری پیشه کن
فاقه و فقر و فقیری عاشقان را مسکنست
***
ای بینوا که فقر تو تنها گناه تست
در گوشهای بمیر که این راه راه تست
این گونه گداخته جز داغ ننگ نیست
وین رخت پاره دشمن حال تباه تست
در کوچههای یخ زده بیمار و دربدر
جان میدهی و مرگ تو تنها پناه تست
باور مکن که در دلشان میکند اثر
این قصههای تلخ که در اشک و آه تست
اینجا لباس فاخر و پول کلان بیار
تا بنگری که چشم همه عذرخواه تستدر حیرتم که از چه نگیرد درین بنا
این شعلههای خشم که در هر نگاه تست
فریدون مشیری
***
دست اگر بدهد قرصه نانی
اندرین فاقه میرهد جانیزود شد مأیوس، لیک بیچاره
شد امید از دل، زود آوارهجای این نان پول داده بد مقروض
بود نان مفروضفرض هر چیزی بی شک آسانست
فرض بس دشوار، فرض یک نانستاشتها زین فرض هر دم افزاید
نیست نان، با چه چاره بنمایدآن دهان باز، تا که بدبختیست
فرض هم سختی ستدور کرد از ذهن فرض نان را هم
روی گهواره سر نهاد آندمگشت این حالت هم بر او دشوار
راه کی مییافت غفلت اندر کار؟تا دهان بازست، تا شکم خالیست
وقت بد حالیست(بخشی از منظومه خانواده سرباز)
نیما یوشیج
***
امتحان کن فقر را روزی دو تو
تا به فقر اندر غنا بینی دوتو
صبر کن با فقر و بگذار این ملال
زانک در فقرست عز ذوالجلال
سرکه مفروش و هزاران جان ببین
از قناعت غرق بحر انگبین
صد هزاران جان تلخیکش نگر
همچو گل آغشته اندر گلشکر
ای دریغا مر ترا گنجا بدی
تا ز جانم شرح دل پیدا شدی…
مولانا
***
دیدم تو را کنار خیابان که خستهای
در انتظار دست ترحم نشستهایدیدم به زیر چادر خود آب میشوی
وقتی اسیر خسته مرداب میشویمرداب فقرِ حاشیه از مرگ بدتر است
این یک تراژدیست غم از جنس دیگر استشیطان بریده نان شبت را نشسته است
گویا به روی غمت چشم بسته استمدیون دست خالی سردت نمیشوم
مجذوب چشم خیره عادت نمیشوممغرور از کنار تو هی رد نمیشوم
مانند گرگ گله منم بد نمیشوماحساس میکنم که وجودم شکسته است
در چارچوب قاب دلم غم نشسته است…سیدمهدی نژادهاشمی
***
امروز وسط خیابانی شلوغ از بیتفاوتی
کودک فقری از سیری گرسنگی
بیحال بر زمین افتاد و
چین دیگری
بر پیشانی پیر شده من
زود لنگر انداختنگاه کن پیادهرو کنار آن میدان قشنگ
اون گوشهاش عکس یک ناله پیداست و
گوش کن به صدای پایین شهر
رنج آواز میخواند و فقر
چون دیوانهای خندان
سوار شده بر اسب چوبی
تمام کوچهها را یورتمه میتازد…عبدالله خسروی
***
الا ، ای رهگذر ! منگر ! چنین بیگانه بر گورم
چه می خواهی؟ چه می جویی، در این كاشانه ی عورم؟
چه سان گویم؟ چه سان گریم؟ حدیث قلب رنجورم؟از این خوابیدن در زیر سنگ و خاك و خون خوردن
نمی دانی! چه می دانی، كه آخر چیست منظورمتن من لاشه ی فقر است و من زندانی زورم
كجا می خواستم مردن !؟ حقیقت كرد مجبورمچه شبها تا سحر عریان ، بسوز فقر لرزیدم
چه ساعتها كه سرگردان ، به ساز مرگ رقصیدماز این دوران آفت زا ، چه آفتها كه من دیدم
سكوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان
هر آن باری كه من از شاخسار زندگی چیدمفتادم در شب ظلمت ، به قعر خاك ، پوسیدم
ز بسكه با لب مخنت ،زمین فقر بوسیدم
كنون كز خاك فم پر گشته این صد پاره دامانمچه می پرسی كه چون مردم ؟ چه سان پاشیده شد جانم ؟
چرا بیهوده این افسانه های كهنه بر خوانم ؟
ببین پایان كارم را و بستان دادم از دهرمكه خون دیده ، آبم كرد و خاك مرده ها ، نانم
همان دهری كه بایستی بسندان كوفت دندانمبه جرم اینكه انسان بودم و می گفتم : انسانم
ستم خونم بنوشید و بكوبیدم به بد مستی
وجودم حرف بیجایی شد اندر مكتب هستی
شكست و خرد شد ، افسانه شد ، روز به صد پستیكنون … ای رهگذر ! در قلب این سرمای سر گردان
به جای گریه : بر قبرم ، بكش با خون دل دستیكه تنها قسمتش زنجیر بود ، از عالم هستی
نه غمخواری ، نه دلداری ، نه كس بودم در این دنیا
در عمق سینه ی زحمت ، نفس بودم در این دنیا
همه بازیچه ی پول و هوس بودم در این دنیاپر و پا بسته مرغی در قفس بودم در این دنیا
به شب های سكوت كاروان تیره بختیهاسرا پا نغمه ی عصیان ، جرس بودم در این دنیا
به فرمان حقیقت رفتم اندر قبر ، با شادی
كه تا بیرون كشم از قعر ظلمت نعش آزادیکارو دردریان
***
آنقدر جنس گرانست نتوانی بخری
خط فقر رو به فرارست چه توانی بخری
قیمت سکه و ارزاق همه روبه فلک
شیر و ماست خانه و مسکن نتوانی بخری
بوی خوش را تو دگر بار فراموش نما
آنقدر عطر گرانست نتوانی بخری
دل اگر پر زغم و ناله فراوان داری
دل شاد و لب خندان که توانی بخری
دل بدست آر و مبادا دلی را شکنی
دل چو بشکست دریغا نتوانی بخری
***
همه روز روزه بودن همه شب نماز کردن
همه ساله از پی حج سفر حجاز کردنشب جمعه ها نخفتن به خدای راز گفتن
ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردنپی طاعت و زیارت به نجف مقیم گشتن
به مضاجع و مراقد سفر دراز کردنبه مساجد و معابد همه اعتکاف جستن
ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردنبه خدا قسم که کس را ثمر آن قدر نبخشد
که به روی مستمندی در بسته باز کردنمنسوب به شیخ بهایی
***
حدیث فقر را محرم نباشد
وگر باشد مگر زآدم نباشد
طبایع را نباشد آنچنان خوی
که هرگز رخش چون رستم نباشد
سخن میرفت دوش از لوح محفوظ
نگه کردم چو جام جم نباشد
***
فضای کلبهی فقر آن قدر صفا دارد
که پادشاه جهان رشگ بر گدا دارد
بخشت زیر سر و خواب امن و کنج حضور
کسی که ساخت سر سروری کجا دارد
دلی که جا به دلی کرد احتیاج کجا
به کاخ دلکش و ایوان دلگشا دارد
***
تجلیگه خود کرد خدا دیده ما را
در این دیده در آیید و ببینید خدا راخدا در دل سودا زدگانست بجویید
مجویید زمین را و مپویید سما راگدایان در فقر و فناییم و گرفتیم
به پاداش سر و افسر سلطان بقا رابلا را بپرستیم و به رحمت بگزینیم
اگر دوست پسندید پسندیم بلا راطبیبان خداییم و به هر درد دوائیم
به جایی که بود درد فرستیم دوا رامبندید در مرگ و ز مردن مگریزید
که ما باز نمودیم در دار شفا راگدایان سلوکیم و شهنشاه ملوکیم
شهنشاه کند سلطنت فقر گدا راحجاب رخ مقصود من و ما شمایید
شمایید مبینید من و ما و شما راصفا را نتوان دید که در خانه فقرست
در این خانه بیایید و ببینید صفا راصفای اصفهانی
***
جاوید همی بخشد و از مایه نکاهد
رشح قلمت ثروت اصناف امم را
***
من تو را میبینم
استخوانی و پوستبه گدایی رفتهای
بر در دشمن و دوستمن تو را میبینم
تشنه لب در بارانآنکه نان میدهدت
نان تو در کف اوستخاک تو سفره تو
سفره تو از کیستسفره دنیا پر
سفره تو خالیستهمه جا منتظرند
همه کس میپرسدناجی شرق کجاست
آنکه جنس خود ماستناجی شرق تویی
ناجی شرق منممن که با دیدن تو
همه جا میشکنم…اردلان سرفراز
***
ای بینوا که فقر تو تنها گناه تست
در گوشهای بمیر که این راه راه تست
این گونه گداخته جز داغ ننگ نیست
وین رخت پاره دشمن حال تباه تست
در کوچههای یخ زده بیمار و دربدر
جان میدهی و مرگ تو تنها پناه تست
***
آن یکی دانم ز بیخویشی خویش
ناله میکردی ز درویشی خویش
گفتش ابرهیم ادهم ای پسر
فقر تو ارزان خریدستی مگر
مرد گفتش کاین سخن ناید به کار
کس خرد درویشی آنگه شرمدار
گفت من باری به جان بگزیدهام
پس به ملک عالمش بخریدهام
***
زنی با فقر میسازد
زنی با اشک میخوابدزنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمیداند…زنی شرمنده از کودک
کنار سفره خالیکه ای طفلم بخواب امشب
بخواب آریو من تکرار خواهم کرد
سرود لایی لالاییفریبا شش بلوکی
***
بعد ازین وادی فقرست و فنا
کی بود اینجا سخن گفتن روا
عین وادی فراموشی بود
لنگی و کری و بیهوشی بود
***
منادی کرد تا آزاد و بنده
ز اهل ثروت و ارباب ژنده
***
دیشب گرسنه بود ، دختری که مُرد
چه آسان به خاک پس دادیمش
و همسایه اش زیارتش قبول ….
دیشب از سفر رسید
***
راستی را چو الف هیچ نداری زین ذوق
گر ترا مکنت شین است و ترا ثروت تیست
***
زنی با فقر میسازد
زنی با اشک میخوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمیداند ..
زنی شرمنده از کودک
کنار سفره خالی
که ای طفلم بخواب امشب
بخواب آری
و من تکرار خواهم کرد
سرود لایی لالایی
***
اشعار فقر و تنگدستی
من تو را میبینم
استخوانی و پوست
به گدایی رفتهای
بر در دشمن و دوست
من تو را میبینم
تشنه لب در باران
آنکه نان میدهدت
نان تو در کف اوست
خاک تو سفره تو
سفره تو از کیست
سفره دنیا پر
سفره تو خالیست
همه جا منتظرند
همه کس میپرسد
ناجی شرق کجاست
آنکه جنس خود ماست
ناجی شرق تویی
ناجی شرق منم
من که با دیدن تو
همه جا میشکنم …
***
تک بیتی درباره فقر
در چار سوی فقر درآ تا ز راه ذوق
همت زآستانه فقر است ملک جویخاقانی
***
لذت فقر از حریم شاه نتوان یافتن
یوسف دل در بن این چاه نتوان یافتنخلیل الله خلیلی
***
الهی در شب فقرم بسوزان
ولی محتاج نامردان نگرداناردلان سرفراز
***
مرا ببخش که میخواهمت ولی با فقر
مرا ببخش که میبوسمت ولی با دردیاسر قنبرلو
***
اصلا از فرط فقر و بیکاری
میشوم شاعری خیابانیسعید بیابانکی
***
عشق اگر در سینه داری الصلا
پای نِه در وادی فقر و فناجواد نوربخش
***
دولت فقر خدایا به من ارزانی دار
کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است
***
ما آبروی فقر و قناعت نمیبریم
با پادشه بگوی که روزی مقدر است
***
حافظ غبار فقر و قناعت ز رخ مشوی
کاین خاک بهتر از عمل کیمیاگری
***
فقر ظاهر مبین که حافظ را
سینه گنجینه محبت اوست
حافظ
***
برای لقمهای نان چون گدایان
مریز از روی فقر ای میهمان آب
***
لذت فقر چو بادهست که پستی جوید
که همه عاشق سجدهست و تواضع سرمست
***
فقر ببرده سبق رفته طبق بر طبق
باز کند قفل را فقر مبارک کلید
مولانا
***
برگذری و ننگری بازنگر که بگذرد
فقر من و غنای تو جور تو و احتمال من
***
با دوست کنج فقر بهشتست و بوستان
بی دوست خاک بر سر جاه و توانگری
***
وی که در شدت فقری و پریشانی حال
صبر کن کاین دو سه روزی به سرآید معدود
سعدی
***
شعر فقر دو بیتی
فقر دارد اصل محکم هرچه دیگر هیچ نیست
گر قدم در فقر چون مردان کنی محکم رواست
عطار
***
ای دل به کوی فقر زمانی قرار گیر
بیکار چند باشی دنبال کار گیر
سنایی
***
بر در فقر آی تا پیش آیدت سرهنگ عشق
گوید ای صاحب خراج هر دو گیتی مرحبا
***
شعر نو و سپید درباره فقر
او
هر وقت که به دیدن ما میآید
و گوشههای دامنش از فقر باغچه آلوده میشود
حمام ادکلن میگیرد…فروغ فرخزاد
***
عزیز دلم!
منتظر آن دمم که نگاهم کنی،و ثانیهها به احترام نگاهت بایستند لااقل
و سالِ دل تحویل شود
و مردمان بخندند
و کودکان معصوم فقر لباس عافیت بپوشند
و ناجوانمرد از شرم بمیرد…
***
در تنهایی شبهای دراز
در میان خیمههای خوشرنگ خیال
گشتم پی راز قصهها
تا رسیدم
به مردان ماهیگیر قرون
که با تنهایی و فقر فزون
اسطوره پری دریایی را ساختهاندناهید عباسی
***
چند کبوتر نو پرواز
فارغ از طوفان ناملایمات
بر خوان فقر میرقصند…
***
نیازمندی داغ دردی بر پیشانی فقر است
نیازمندی تنها لباس قامت آن التفات میانسال نیست
ما در مقام رفع آن به چه پایه در رقصیم؟
فارغ از سقف دیدها و نظرها…قاسم حسن نژاد
***
سپید چشمان
در ظلمت تجاوز و ظلماند
نور از صفات صاحب نور استکه رنگ و پوست ندارد
که جان و جوهر هستی استاین صاحبان پوست
در فقر و فاقه بیمغزیدلهایشان
رنگ کبودی گرفته استطاهره صفارزاده
***
ما در صف گدایان
خرمن خرمن گرسنگی و فقراز
مزرع کرامت این عیسی صلیب ندیده
با داس هر هلال درودیم…محمدرضا شفیعی کدکنی
***
ودیعهایست سکوت
گزیده خاموشان
سخاوتیست سرشکت
دمی که میخندی
چو پلک میبندیحدیث گم شدن راههای آزادیست؟
تمام تهمت من را به خویش میبندی
تو عطر بوسه فقری، به دستهای مناعتنصرت رحمانی
***
ما هم به سهم خویش
افسانهای بر این همه افزودیمما، بردگان فقر و اسیران آفتاب
از فخر شعر، سر به فلک سودیم…نادر نادرپور
***
من فکر میکنم مد
همیشه دلش برای فقر سوخته
به ویترینها نگاه کنی میفهمیلباسها
طوری پاره پورهاند
که هیچ فقیری
احساس نداری نکندو نفهمیم که دارد که ندارد
یا همین عینک دودی
هم به کار پوشاندن گریه و اشک میآید
هم به چشمهای کبود میماندرسول ادهمی
***
من همیشه با سه واژه زندگی کردهام
راهها رفتهام
بازیها کردهام
درخت
پرنده
آسمان
من همیشه در آرزوی واژههای دیگر بودم
به مادرم میگفتم
از بازار واژه بخرید
مگر سبدتان جا ندارد
میگفت
با همین سه واژه زندگی کن
با هم صحبت کنید
با هم فال بگیرید
کم داشتن واژه فقر نیستمن میدانستم که فقر مدادرنگی نداشتن
بیشتر از فقر کمواژگیستوقتی با درخت بودم
پرنده میگفت
درخت را باید با رنگ سبز نوشت
تا من آرزوی پرواز کنممن درخت را فقط با مداد زرد میتوانستم بنویسم
تنها مدادی که داشتم
و پرنده در زردی
واژه درخت را پاییزی میدید
و قهر میکردصبح امروز به مادرم گفتم
برای احمدرضا مداد رنگی بخرید
مادرم خندید
درد شما را واژه دوا میکنداحمدرضا احمدی
***
ثروتمندترین آدم جهان هم که باشم
فرقی نمیکند
وقتی تو را ندارم
زیر خط فقر هستمسعید هلیچی