اشعار نظامی گنجوی + مجموعه شعار عاشقانه و کوتاه زیبای از شاعر ایرانی نظامی گنجوی
اشعار نظامی گنجوی
در این قسمت روزانه مجموعه اشعار بسیار زیبای نظامی گنجوی شاعر شعر لیلی و مجنون را آماده کرده ایم. در ادامه مجموعه شعر کوتاه و بلند عاشقانه و احساسی این شاعر معروف ایرانی را می خوانید.
نه هر قسمت که پیش آید نشاطست
نه هر پایه که زیرافتد بساطستچو روزی بخش ما روزی چنین کرد
گهی روزی دوا باشد گهی دردخردمند آن بود کو در همه کار
بسازد گاه با گل گاه با خار
***
در حلقه عشق جان فروشم
بیحلقه او مباد گوشمگویند ز عشق کن جدائی
کاینست طریق آشنائیمن قوت ز عشق میپذیرم
گر میرد عشق من بمیرمپرورده عشق شد سرشتم
جز عشق مباد سرنوشتمآن دل که بود ز عشق خالی
سیلاب غمش براد حالییارب به خدایی خدائیت
وانگه به کمال پادشائیتکز عشق به غایتی رسانم
کو ماند اگر چه من نمانماز چشمه عشق ده مرا نور
واین سرمه مکن ز چشم من دورگرچه ز شراب عشق مستم
عاشقتر ازین کنم که هستم
***
شعر نظامی در مورد ایران
همه عالم تنست و ایران دل
نیست گوینده زین قیاس خجلچونکه ایران دل زمین باشد
دل ز تن به بود یقین باشدزان ولایت که مهتران دارند
بهترین جای بهتران دارند
***
هر که تو بینی ز سپید و سیاه
بر سر کاریست در این کارگاهجغد که شومست به افسانه در
بلبل گنجست به ویرانه درهر که در این پرده نشانیش هست
در خور تن قیمت جانیش هست
***
چه خوش داستانی زد آن هوشمند
که بر ناگزاینده ناید گزند
***
چو در نیم شب سر برارم ز خواب
تو را خوانم و ریزم از دیده آبو گر بامدادست راهم به توست
همه روز تا شب پناهم به توست
***
اشعار کوتاه و بلند نظامی
شبی نعلبندی و پالانگری
حق خویشتن خواستند از خریخر از پای رنجیده و پشت ریش
بیفکندشان نعل و پالان به پیشچو از وامداری خر آزاد گشت
بر آسود و از خویشتن شاد گشتتو نیز ای به خاکی شده گردناک
بده وام و بیرون جه از گرد و خاک
***
چو عمر از سی گذشت یا خود از بیست
نمی شاید دگر چون غافلان زیستنشاط عمر باشد تا چهل سال
چهل ساله فرو ریزد پر و بال
***
شعر عاشقانه نظامی گنجوی
منم عاشق مرا غم سازگار است
تو معشوقی ترا با غم چکار استتو گر سازی وگرنه من برانم
که سوزم در غمت تا میتوانممرا گر نیست دیدار تو روزی
تو باقی باش در عالم فروزی
***
خداوندا در توفیق بگشای
نظامی را ره تحقیق بنمایدلی ده کو یقینت را بشاید
زبانی کافرینت را سرایدمده ناخوب را بر خاطرم راه
بدار از ناپسندم دست کوتاه
***
هر جان که نه از لب تو آید
آید به لب و مرا نشایدوان جان که لب تواش خزانه است
گنجینه عمر جاودانه استبسیار کسان ترا غلامند
اما نه چو من مطیع نامندتا هست ز هستی تو یادم
آسوده و تن درست و شادم
***
خمیده پشت از آن گشتند پیران جهاندیده
که اندر خاک می جویند ایام جوانی را
***
شعر کوتاه نظامی گنجوی
ز جان شیرین تری ای چشمه نوش
سزد گر گیرمت چون جان در آغوش
***
بده یک بوسه تا ده واستانی
از این به چون بود بازارگانی؟!
***
کسی راست خرما ز نخل بلند
که بر نخل خرما رساند کمندبه بستان کسی راست گردن فراز
که بویی و رنگی دهد دلنواز
***
شعر خودخواهی نظامی
کم خود نخواهی، کم کس مگیر
ممیران کسی را و هرگز ممیر
***
کم آزار شو کز همه داغ و درد
کم آزار یابد ، کم آزار مرد
***
چو دانستی که معبودی ترا هست
بدار از جستجوی چون و چه دستزهر شمعی که جوئی روشنایی
به وحدانیتش یابی گواییگه از خاکی چو گل رنگی برآرد
گه از آبی چو ما نقشی نگارد
***
بهاری داری از وی بر خور امروز
که هر فصلی نخواهد بود نوروزگلی کو، را نبوید، آدمی زاد
چو هنگام خزان آید برد، با
***
عمل هایی که عاشق را کند سست
عجب چست آید از معشوقه چست
***
شعر عشق از نظامی
عشق آمد و کرد خانه خالی
برداشته تیغ لاابالیغم داد و دل از کنارشان برد
وز دل شدگی قرارشان بردزان دل که به یکدیگر نهادند
در معرض گفتگو فتادند
***
چو مرغ از پی کوچ برکش جناح
مشو مست راح اندر این مستراحبزن برق وار آتشی در جهان
جهان را ز خود واره و وارهان
***
درونم را به نور خود برافروز
زبانم را ثنای خود در آموزبه داودی دلم را تازه گردان
زبورم را بلند آوازه گردان
***
دریاب که مبتلای عشقم
و آزاد کن از بلای عشقم
***
چون بر کف او ترنج دیدند
از عشق چو نار میکفیدندشد قیس به جلوهگاه غنجش
نارنج رخ از غم ترنجش
***
شعر معشوق نظامی
می و معشوق و گلزار و جوانی
ازین خوشتر نباشد زندگانیتماشای گل و گلزار کردن
می لعل از کف دلدار خوردنحمایل دستها در گردن یار
درخت نارون پیچیده بر ناربه دستی دامن جانان گرفتن
به دیگر دست نبض جان گرفتن
***
به شغل جهان رنج بردن چه سود
که روزی به کوشش نشاید فزودجهان غم نیرزد به شادی گرای
نه کز بهر غم کردهاند این سرایجهان از پی شادی و دلخوشیست
نه از بهر بیداد و محنت کشیست
***
چو ما با ضعف خود دربند آنیم
که بگزاریم خدمت تا توانیمتو با چندان عنایتها که داری
ضعیفان را کجا ضایع گذاری
***
شعبده بازی که در این پرده هست
بر سرت این پرده به بازی نبستدست جز این پرده به جائی مزن
خارج از این پرده نوائی مزنبشنو از این پرده و بیدار شو
خلوتی پرده اسرار شو …
***
خوشا روزگارا که دارد کسی
که بازار حرصش نباشد بسیبه قدر بسندش یساری بود
کند کاری ار مرد کاری بودجهان میگذارد به خوشخوارگی
به اندازه دارد تک بارگینه بذلی که طوفان برآرد ز مال
نه صرفی که سختی درآرد به حالهمه سختی از بستگی لازمست
چو در بشکنی خانه پر هیزم استچنان زی کزان زیستن سالیان
تو را سود و کس را نباشد زیان
***
شعر لیلی نظامی
یارب تو مرا به روی لیلی
هر لحظه بده زیاده میلیاز عمر من آنچه هست بر جای
بستان و به عمر لیلی افزای
***
بگفت از عشق کارت سخت زار است
بگفت از عاشقی خوشتر چکار است
***
فلک بربستی و دوران گشادی
جهان و جان و روزی هر سه دادیاگر روزی دهی ور جان ستانی
تو دانی هرچه خواهی کن تو دانی
***
شعر امید از نظامی
به هنگام سختی مشو ناامید
کز ابر سیه بارد آب سپیددر چاره سازی به خود در مبند
که بسیار تلخی بود سودمندنفس به کز امید یاری دهد
که ایزد خود امیدواری دهد
***
یک نفس ای خواجه ی دامن کشان
آستنی بر همه عالم فشانرنج مشو راحت رنجور باش
ساعتی از محتشمی دور باشحکم چو بر عاقبت اندیشی است
محتشمی بنده ی درویشی استملک سلیمان مطلب کان کجاست
ملک همانست سلیمان کجاست؟
***
صحبت گیتی که تمنا کند؟
با که وفا کرد که با ما کند؟
***
چه خوش نازی است ناز خوبرویان
ز دیده رانده را در دیده جویان
***
سپردم به تو مایهی خویش را
تو دانی حساب کم و بیش را
***
چو کس جز تو ندارم یار و غمخوار
مرا بی یار و بی غمخوار مگذار
***
بدین امیدهای شاخ در شاخ
کرمهای تو ما را کرد گستاخو گرنه ما کدامین خاک باشیم
که از دیوار تو رنگی تراشیم
***
ای همه هستی زتو پیدا شده
خاک ضعیف از تو توانا شدهزیرنشین علمت کاینات
ما بتو قائم چو تو قائم بذاتهستی تو صورت پیوند نی
تو به کس و کس بتو مانند نیآنچه تغیّر نپذیرد تویی
وانکه نمردست و نمیرد توییما همه فانی و بقا بس تراست
ملک تعالی و تقدس تراست
***
ای یاد تو مونس روانم
جز نام تو نیست بر زبانم
***
جهان افروز دلبندی چه دلبند
به خرمن ها گل و خروارها قندبه نازی قلب ترکستان دریده
به بوسی دخل خوزستان خریدهرخی چون تازه گل های دلاویز
گلاب از شرم آن گل ها عرق ریز
***
بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک
بگفت آنگه که باشم خفته در خاک
***
بگفت از دل شـدی عاشـق بدین سان؟!
بگفـت از دل تـو می گویى مـن از جـان
***
مرا تا دل بُوَد، دلبر تو باشی
ز جان بگذر که جانپرور تو باشیگر از بندِ تو خود جویم جدایی
ز بندِ دل کجا یابم رهایی؟