اشعار خسرو گلسرخی و مجموعه شعر زیبا از این شاعر

مجموعه ای از اشعار خسرو گلسرخی

در این مطلب مجموعه اشعار خسرو گلسرخی شاعر ایرانی را گردآوری کرده ایم.

خسرو گلسرخی شاعر و روزنامه نگار (متولد 2 بهمن سال 1322 و درگذشت بهمن سال 1352) بود که از او مجموعه اشعاری به نام خسته تر از همیشه و ای سرزمین من به جا مانده است.

دشمن و خلق
او سوار آریا - بنز است
تو
بر دوچرخه
تکیه گاه اوست غربی
تکیه گاه توست خلق
اوست یک تن
تو
هزاران ، صد هزاران تن
پا بزن
پا بزن ای قدرت خلق
پا بزن بر چرخ و بر دنده
انتهای ره
تویی پیروز
اوست بازنده
(خسرو گلسرخی)
 تساوی
معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گردپنهان بود
ولی ‌آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد
برای آنکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان
تساوی های جبری رانشان می داد
خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت
یک با یک برابر هست
از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد
به آرامی سخن سر داد
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
معلم
مات بر جا ماند
و او پرسید
گر یک فرد انسان واحد یک بود ایا باز
یک با یک برابر بود
سکوت مدهوشی بود و سئوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد
آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود
وانکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت
پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که صورت نقره گون
چون قرص مه می داشت
بالا بود
وان سیه چرده که می نالید
پایین بود
اگریک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفت خواران
از کجا آماده می گردید
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟
یا که زیر صربت شلاق له می گشت ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟
معلم ناله آسا گفت
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید
یک با یک برابر نیست

(خسرو گلسرخی)

مطلب مشابه: اشعار محمد علی بهمنی با مجموعه شعر کوتاه و بلند عاشقانه این شاعر

اشعار خسرو گلسرخی و مجموعه شعر زیبا از این شاعر
تا آفتابی دیگر... 
تا آفتابی دیگر
رهروان خسته را احساس خواهم داد
ماه های دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت
نورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ریخت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سهره ها را از قفس پرواز خواهم داد
چشم ها را باز خواهم کرد
خواب ها را در حقیقت روح خواهم داد
دیده ها را از پس ظلمت به سوی ماه خواهم خواند
نغمه ها را در زبان چشم خواهم کاشت
گوش ها را باز خواهم کرد
آفتاب دیگری در آسمان لحظه خواهم کاشت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سوی خورشیدی دگر پرواز خواهم کرد
پرنده و طناب

پشت پنجره ام را کوبید

گفتم که هستی ؟

گفت : آفتاب

بی اعتنا طناب را آماده کردم .

 

پشت پنجره ام را کوبید

گفتم که هستی ؟

گفت : ماه

بی اعتنا طناب را آماده کردم .

 

پشت پنجره ام را کوبیدند

گفتم که هستید ؟

گفتند همه ی ستارگان دنیا

بی اعتنا طناب را آماده کردم .

 

پشت پنجره ام را کوبید

گفتم که هستی ؟

گفت : یک پرنده ی آزاد

من پنجره را با اشتیاق باز کردم .
سرود پیوستن

باید که دوست بداریم یاران

فریادهای ما اگر چه رسا نیست

باید یکی شود

باید که چون خزر بخروشیم

باید تپیدن هر قلب

اینک سرود

باید سرخی هر خون

اینک پرچم

باید که قلب ما

سرود ما و پرچم ما باشد

باید که دوست بداریم یاران

در هر سپیده ی البرز

نزدیک تر شویم

باید یکی شویم

اینان هراسشان ز یگانگی ماست

باید که سر کشد

طلیعه ی خاور از چشم های ما

باید که لوت تشنه

میزبان خزر باشد

باید کویر فقیر

از چشمه های شمالی بی نصیب نماند

باید که دست های خسته بیاسایند

باید که سفره ی رنگین

 

باید که دوست بداریم یاران

باید بهار

در چشم کودکان جاده ی ری

سبز و شکفته و شاداب

باید بهار را بشناسند

باید جوادیه سر پل بنا شود

پل

این شانه های ما

باید که رنج را بشناسیم

وقتی که دختر رحمان

با یک تب دو ساعته می میرد

 

باید که قلب ما

سرود و پرچم ما باشد

مطلب مشابه: اشعار علیرضا آذر و مجموعه شعر کوتاه و بلند عاشقانه این شاعر

من شکستم در خود

من شکستم در خود

من نشستم در خویش

لیک هرگز نگذشتم از

پل

که ز رگ های رنگین بسته ست کنون

بر دو سوی رود آسودن

باورم کن نگذشتم از پل

غرق یکباره شدم

من فرو رفتم

در حرکت دستان تو

من فرو رفتم

در هر قدمت ، در میدان

من نگفتم به ذوالکتاف سلام

شانه ات بوسیدم

تا تو از اين همه ناهمواری

به دیار پاکی راه بری

که در آن یکسانی پیروزست .

من شکستم در خود

من نشستم در خویش .
اشعار خسرو گلسرخی و مجموعه شعر زیبا از این شاعر
دوگانه


پشت دستانت

کویری خفته چسان در آب

لب

ترک خورده ز گرمای هجوم ظهر

جان

ز سردی چون زمستانی میان برف

لب ز جانش نشانی هرگز نمی گیرد

جان کرخ

لب  دشمن خاموش

حرف هایش

جنگل و روییدن رود است

خواب هایش

آفتابی مانده در یک صبح

لایه های خشک و تب دارش

مارسان

استاده بر پاهای بارانی که باریده

چشم در چشمان هر بادی که می آید

خیره گشته

خفته در نخوت

خود هراسان است

اما در کمین شب

مشت ها آکنده از ضربت

قدرتش جوبار و دریا نیست

حسرتش سیلاب در شهر است

انتظارش پیر گشته

انتظار افتاده بر پلکش

خواب فردا را نمی بیند

او به این گرما و تب معتاد

جان او از ریشه در مرداب
خفته در باران

دستی میان دشنه و دیوارست

دستی میان دشنه و دل نیست

از پله ها

فرود می آیم

اینک بدون پا …

لیلای من همیشه

پشت پنجره می خوابد

و خوب می داند

که من سپیده دمان

بدون دست می آیم

و یارای گشودن پنجره

با من نیست…

شن های کنار ساحل عمان

رنگ نمی بازند

این گونه ی من است

که رنگ دشت سوخته دارد

وقتی تو را

میانه ی دریا

بی پناه می بینم

دستی میان دشنه و دل نیست

خوابیده ای ؟

نه ! بیداری ؟

آیا تو آفتاب را

به شهر خواهی برد

تا کوچه های خفته در میانه ی باران

و حرف های نمور فاصله ها را

مشتعل کنی ؟

تا دو سمت رود بدانند

که آتش

همیشه نمی خوابد به زیر خاکستر…

در زیر ریزش

رگبار تیغ برهنه

می دانم تو دامنه می خواهی

می دانم

تا از کناره بیایی

و پنجره ها را

رو به صبح بگشایی…

من

با سیاهی دو چشم سياه تو

خواهم نوشت

بر هر کرانه ی این باغ

دستی همیشه منتظر دست دیگرست

چشمی همیشه هست که نمی خوابد

مطلب مشابه: اشعار مهدی فرجی و مجموعه زیباترین اشعار عاشقانه احساسی

فردا

شب که می آید و می کوبد پشت را

به خودم می گويم:

“من همین فردا

کاری خواهم کرد

کاری کارستان ”

و به انبار کتان فقر کبریتی خواهم زد

تا همه نارفیقان من و تو بگویند:

” فلانی سایه ش سنگینه

پولش از پارو بالا میره ”

و در آن لحظه من مرد پیروزی خواهم بود

و همه مردم ، با فداکاری یک بوتیمار

کار و نان خود را در دریا می ریزند

تا که جشن شفق سرخ گستاخ مرا

با زلال خون صادقشان

بر فراز شهر آذین بندند

و به دور نامم مشعل ها بفروزند

و بگویند:

خسرو از خود ماست

پیروزی او دربست بهروزی ماست

و در این هنگام است

و در این هنگام است

که به مادر خواهم گفت:

“غیر از آن یخچال و مبل و ماشین

چه نشستی دل غافل ، مادر

خوشبختی ، خوشحالی این است

که من و تو

میان قلب با مهر مردم باشيم

و به دنیا نوری دیگر بخشیم ”

شب که می آید و می کوبد

پشت در را

به خودم می گويم:

“من همين فردا

به شب سنگین و مزمن

که به روی پلک همسفرم خوابیده ست

از پشت خنجر خواهم زد

و درون زخمش

صدها بمب خواهم ریخت

تا اگر خواست بیازارد پلک او را

منفجر گردد ، نابود شود ”

من همين فردا

به رفیقانم که همه از عریانی می گویند

خواهم گفت :

گریه کار ابر است

من وتو با انگشتی چون شمشیر

من و تو با حرفی چون باروت

به عریانی پایان بخشیم

و بگوییم به دنیا، به فریاد بلند

عاقبت دیدید ما ما صاحب خورشید شدیم

و در این هنگام است

در این هنگام است

که همان بوسه ی تو خواهم بود

کز سر مهر به خورشید دهی

و منم شاد از این پیروزی

به ” حمیده ” روسری خواهم داد

تا که از باد جدایی نهراسد

و نگوید هوای سردی است

حیف شد مویم را کوتاه کردم

 

شب که می آید و می کوبد پشت در را

به خودم می گویم:

اگر از خواب شب یلدا ما برخیزیم

اگر از خواب بلند یلدا برخیزیم

ما همین فردا

کاری خواهیم کرد

کاری کارستان
ای پريشانی

مردی که آمد از فلق سرخ

در این دم آرام خواب رفته

پریشان شد

ویران

و باد پراکند

بوی تنش را

میان خزر

ای سبز گونه ردای شمالی ام

جنگل

اینک کدام باد

بوی تنش را

می آرد از میانه ی انبوه گیسوان پریشانت

که شهر به گونه ی ما

در خون سرخ نشسته است

آه ای دو چشم فروزان

در رود مهربان کلامت

جاری ست هزاران هزار پرنده

بی تو کبوتریم

بی پر پرواز .
سفر


تو سفر خواهی کرد

با دو چشم مطمئن تر از نور

با دو دست راستگو تر از همه ی آینه ها

خواب دریای خزر را

به شب

چشمانت می بخشم

موج ها

زير پایت همه قایق هستند

ماسه ها

در قدمت می رقصند

من تو را در همه ی آینه ها

می بینم

روبرو

در خورشيد

پشت سر

شب

در ماه

من تو را تا جایی خواهم برد

که صدایی از جنگ

و خبرهایی کذایی از ماه

لحظه هامان را زایل نکند.

من تو را

از همه آفاق جهان خواهم برد .

 

همسفر با منی

تو سفر می کنی اما تنها

صبح صادق

و همه همهمه ی دستان

ره توشه ی تو .

 

ای صمیمی

هر ستاره

پسته ی خندان راه تو باد .

 

جفت من

سفری می کنیم اما

دست های خود را به بهاری بخشیم

که همه گل های تنها را

با صداقت

نوازش باشند

چشم خود را به راهی بخشیم

که برای طرح بی باک

قدم ها

ستایش باشند

تو سفر خواهی کرد

من تو را در نفسم خواهم خواند

وقتی آزاد شوند از قفس کهنه

کبوترهایم

در جوار همه ی گنبدها

به زیارتگاه چشمانت می آیم

و در آن لحظه ماه

در دستم خواهد خواند

زندگی در فراسوی همه زنجیرست .

 

روح من گسترده ست

تا قدم بگذاری

در خیابان  صداقت هایش

و بکاری

کاج دستانت را

در هزاران راهش

روح من گسترده ست

تا که آغاز کنی

فلسفه ی رخصت چشمانت را

به همه ضجه ی جاوید برادرهایم

تا که احساس کنی

بردگی دستانم

تا که آگاه شوی

از قفس واژه که آویزان است ؟

 

سوختن نزديک است

تو سفر خواهی کرد

من تو را

از صف این آدمکان چوبی

خواهم برد .
فصل انفجار خاک

فصل کاشتن گذشت

ای پر از جوانه ها و خاک

از کجای دست رود

می توان خريد

مشت آب پاک را

تا تو باور کنی

پیام های خفته درجوانه را .

 

نیزه های نعره ی روح خسته و شکسته ی

یک جوانه در سپیده دم

قلب ” اعتراف ” را شهید می کند :

” سرد می شود

لحظه های آهنین و داغ ما

در ميان جوی های آب هرز

چکه ی غلیظ سرخ خونمان

ماهی صبور حوض های خانگی ست ” .

فصل انفجار خاک، خواب رفت

رعدهای بی صدا

فتح کرده اند

آسمان کاغذی شهر ما

و جوانه ها

با تمامی سپید وسعت وجودشان

در میان جنگل فریب شهر ، غرق گشته اند :

” ماچ و بوس “، ” باد ” و کاغذ شعار

” خوب زیستن ” !

نورهای کاذب درون کوی شهر

یا نئون های خوشگل و تمیز و دل فریب

” هفت رنگ ” !

دودهای مشمئز کننده

ساق های ” خوش تراش ” !

شیشه های الکل سپید

و هزار اختگی

و هزار اختگی

 

فصل کاشتن گذشت

ای رفیق روستا

ای که بوی شهر مست می کند تو را

هر سلام

خداحافظی است

شهرها همه ، روح خستگی ست

ما پیامبر عفونتیم

و رسالتی بدون هاله

بدون حرف و آیه

بر خیال آب ها نوشته ایم

 

ای رفیق
 روستا

فصل کاشتن گذشت

فصل انفجار خاک

خواب رفت .
روا مدار

غروب فصلی

این کفتران عاصی شهر

به انزوای ساکت آن سوی میله های بلند

هرگز طلوع سلسله وار شبی در اینجا نیست

و تو بسان همیشه ، همیشه دانستن

چه خوب می دانی

که این صدای کاذب جاری درون کوچه و کومه

در این حصار شب زده ی تار

بشارتی ست

بشارت ظهور جوانه

جوانه های بلند

که زنگ اناری ميله

با آن شتاب و بداهت

دروغ بزرگ زمانه ی خود را

در اوج انزجار انکار می کنند .
تلخ ماندم، تلخ

تلخ ماندم ، تلخ

مثل زهری که چکید از شب ظلمانی شهر

مثل اندوه تو

مثل گل سرخ

که به دست طوفان پرپر شد .

 

تلخ ماندم ، تلخ

مثل عصری غمگین

که تو را بر حاشیه اش پیدا کردم

و زمین را

توپ گردان

پرت کردم به دل ظلمت

تلخ ماندم ، تلخ

دیو از پنجره سر بیرون کرد

از دهانش

بوی خون می آمد .
لاله های شهر من

پیراهنی ز رنگ به تن کرد

با قلب خون فشان

این لاله های شهری

از گودهای جنوب شهر

می آیند .

این لاله های شهری

از نان و از رهایی مردم

حرف می زنند

این لاله های شهری آیا

در توپخانه

در جاده ی قدیم شمیران

در اوین

پژمرده می شوند ؟

نه !

این لاله های شهری می گویند:

باید مواظب هم باشیم

نام مرا مپرس

بگذار از تو من

زیاد ندادنم

پیراهنی ز رنگ به تن کرده

با قلب خون فشان

این لاله های شهری

از گودهای جنوب شهر می آمدند .
نمایش ناتمام

در میدان سکوت

آدم های بی دفاعی را دار می زدند

و داروها و آدم های آویخته شان

در گاهواره ی مرگ

چون درختی را می نمودند

که در انبوهی از سیاهی مات فرو رفته

و در بهاری جاویدان زندگانی می کنند

و سکوهای افتخار

خالی از هر نفر بود.

در لحظه های کور

نگاهی سرگردان بود

و عابری که پیامی داشت

و به سوی میدان سکوت می شتافت

خود نیز

درختی خزان زده شد

و شاخه هایش را

میوه های سیاه غربت پوشانید

و چندین لاشخوار

از چوبه های خشک دوردست

پرواز کردند

و بر کرسی رنگین نگهبانان نشستند

و این نیز خود نمایش را پایان نداد .
تو


تن تو کوه دماوند است

با غروری تا عرش

دشنه ی دژخيمان نتواند هرگز

کاری افتد از پشت

تن تو دنيایی از چشم است

تن تو جنگل بيداری هاست

هم چنان پابرجا

که قيامت

ندارد قدرت

خواب را خاک کند در چشمت

تن تو آن حرف ناياب است

کز زبان يعقوب

پسر جنگل عياری ها

در مصاف نان و تيغه ی شمشير

ميان بستر

خيمه می بست برای شفق فرداها

تن تو يک شهر شمع آجين

که گل زخمش

نه که شادی بخش دست آن همسايه است

که برای پسرش جشنی برپا دارد

گل زخم تو

ويرانگر اين شادی هاست

تن تو سلسله ی البرز است

اولين برف سال

بر دو کوه پلکت

خواب يک رود ويرانگر را می بيند

در بهار هر سال

دشنه ی دژخيمان نتواند هرگز

کاری افتد از پشت

تن تو

دنيايی از چشم است .
پرنده ی خیس

می دانی !

پرنده را بی دلیل اعدام می کنی

در ژرف تو

آینه ای ست

که قفس ها را انعکاس می دهد

و دستان تو محلولی ست

که انجماد روز را

در حوضچه ی شب غرق می کند.

 

ای صمیمی !

دیگر زندگی را نمی توان

در فرو مردن یک برگ

یا شکفتن یک گل

یا پریدن یک پرنده دید

ما در حجم کوچک خود رسوب می کنیم

آیا شود که باز درختان جوانی را

در راستای خیابان

پرورش دهیم

و صندوق های زرد پست

سنگین

ز غمنامه های زمانه نباشند ؟

در سرزمینی که عشق آهنی ست

انتظار معجزه را بعید می دانم

باغبان مفلوک چه هدیه ای دارد ؟

پرندگان

از شاخه های خشک پرواز می کنند

آن مرد زردپوش

که تنها و بی وقفه گام می زند

با کوچه های ” ورود ممنوع ”

با خانه های ” به اجاره داده می شود ”

چه خواهد کرد

سرزمينی را که دوستش می داريم ؟

 

پرندگان همه خیس اند

و گفتگویی از پریدن نیست

در سرزمین ما

پرندگان همه خیس اند

در سرزمینی که عشق کاغذی است

انتظار معجزه را بعید می دانم .
خون لاله ها

گل های وحشی جنگل

اینک به جستجوی خون شهیدان نشسته اند

جنگل !

کجاست جای قطره های خون شهیدان ؟

آیا

امسال خواهد شکفت این لاله های خون ؟

آیا پرندگان مهاجر

امسال

با بالهای خونین

آن سوی سرزمین گرفتاران

آواز می دهند ؟

آیا کنون

نام شهیدان شرقی ما را

آن سوی مرزها

تکرار می کنند ؟

امسال

جای پایشان

بارانی از ستاره خواهد ریخت

امسال

سال دست های جوان است

بر ماشه های مسلسل

امسال

سال شکفتن عدالت مردم

امسال

سال مرگ دشمنان و هرزه درایان

امسال

دست های تازه تری شلیک می کنند.

 

جنگل !

پیراهن محافظ ما در ستیز خلق

باران بی امان شمالی

اگر بشوید خون

خون مبارزان

اين لاله های شکفته

در رنج و اشک ها

در برگ های سبز تو هر سال

زنده است .

آوازهای خونین

امسال زمزمه ی ماست

اما

در چشم ما

نه ترس و نه گریه

خشم بزرگ خلق

در هر نگاه ساکت ما

شعله می کشد .
در سبزهای سبز

در زیر پلک خیس جنگل

در سبزهای سبز شمال

” کوچک ”

چوپان تنهایی ست

که هر غروب در نی

فریاد جنگلی ها را

سرریز می کند.

جنگل صدای گمشدگی ست

جنگل

صمیم وحدت ماست

و چشم های ” کوچک ”

باور نمی کند

اینک صدای او

در پیچ و تاب سرد ” سیاهکل ”

گل می دهد

در زير پلک های خیس جنگل

در سبزهای سبز شمالم

” کوچک ”

یک نام یا صداست

آواره غم نشین

هر عصر می نوازد

آهنگ کهنه را

و با صدای نی لبکش

آنها

برادرانم

گل های هرزه را

با خون پاک خود

تطهیر می کنند .
به همه ی گمانمان جنگل

در چشم هایتان

آیا خفته بود آینه ی صبح

که دست حریفان

در آن رنگ خویش باخت

و انگشت ها تفنگ رها کرد

جنگل به یاد فتح شما همیشه سرسبز است

دشنه نشست

میان کلام

در چشم آن کلام سبز مقدس

که راهی جنگل بود

و انتظار پرنده

در وعده گاه پیام پریشان شد

اینک دو سوی شانه ی من

رگبار بال تیر خورده

بر مه جنگل

رنگین کمان بلندی است

سرخگونه

سیال در رودهای خون

دشنه نشست

میان کلامی

تا در میان جنگلی دیگر

رنگین کمان سرخ برافرازد
در خیابان

درخیابان مردی می گريد

پنجره های دو چشمش بسته ست

دست ها را باید

به گرو بگذارد

تا که یک پنجره را بگشاید .

 

در خیابان مردی می گرید

همه روزان سپدیش جمعه ست

او که از بیکاری

تیر سیمانی را می شمرد

در قدم های ملولش قفسی می رقصد

با خودش می گوید:

کاش می شد همه ی عقربک ساعت ها می ایستاد

کاش تردید سلام تو نبود

دست هایم همه بیمار پریدن هايی

از بغل دیوارست

کاش دستم دو کبوتر می بود .

 

در خیابان مردی می گريد .
خسته تر از همیشه

در دست های تو

دنیا

دروغین است

چشمت همه آهن

پایت همه تردید

دستت همه کاغذ

 

اينکه فراز دار می بینی

قلب بزرگ ماست

 

دریا درون سینه ام جاریست

با قایق تردید

با سرنشینی خسته و مغموم

با ارتفاع موج ها، شلاق

در من همه فانوس ها

خاموش می گردند

گل ها معلق در فضا

یکریز می گریند

سنگین یک چیدن

سر پنجه ی بی اعتنای توست

و قلب مغموم کبوترها

در استکاک لحظه های دام

با سرخی شفاف

در انتظار مهربانی های چشمانند.

 

پایت همه خسته

دستت همه بسته

در من طنین آبشاران نیست

در درست های تو

دنیا دروغین است .
در سنگر

تو فاتحی

دستان تو

سرگرم ساختن سنگر

مشغول کاشتن بذر دوستی است .

 

تو فاتحی

تو فاتحانه فردای سرخ و زرد

اعلام می کنی آغاز تولد خود را

با هزار آفتاب

در چین چهره ی اسارت شرق

ما

شکوفه ی دستان بی زوال تو را

آب می دهیم .
در دست های خالی

تو چهره ات شگفت ترین ست

ای مخمل مقدس آتش

ای بی خیال من

در چشم های تو

اين مشت های بسته

این شعله های پاک بلند

آخر به انزوای سرد و قفس ها

و فواره های منجمد روز

راه خواهد یافت

و طرح منفجر کننده ی آن

بر گوش های محتضر

مثل دو گوشواره زرین

آویزه می کند:

اینک سپیده ی آشتی چه قدر نزدیک است

و خون سرخ رنگ منقبض ما

آخر به عمق قلب جهان

راه خواهد یافت

تو چهره ات شگفت ترین ست

وقتی تو حرف می زنی

آفتاب

از اوج شوکت خود به زیر می آید

تا آخرین پیام تو را

مانند برگ کتاب مقدس

بر نیزه های نور هدیه کند

تا همسایه ها

از تصور بی باک ما بهراسند

و آن روز خفته در حرير بیاید

که بوسه های دختران عاشق ما

طعم سپیده ی موعود

و رنگ پاک ترین لحظه را نشانه دهد.

 

تو چهره ات عزیزترین است

و رمز گشودن درها

در دست های خالی توست

وقتی تو می گویی

بهار نمی آید

و زمستان ادامه خواهد داشت

وقتی تو می گریی

بذرهای روینده

میان دست های روستایی ما

نابود می شود

وقتی تو می خندی .

 

تو چهره ات عزیزترین است

ای مخمل مقدس آتش

ای بی خیال من .
زخم سیاه

که ایستاده به درگاه ؟

آن شال سبز را ز شانه ی خود بردار.

بر گونه های تو آیا شیارها

زخم سیاه زمستان است ؟

در ریزش مداوم این برف

هرگز ندیدمت

زخم سیاه گونه ی تو

از چیست ؟

آن شال سبز را ز شانه ی خود بردار

در چشم من

همیشه زمستان است .

مطالب مشابه را ببینید!

شعر عاشقانه صبح بخیر + مجموعه اشعار زیبای صبح بخیر برای همسر و عشق زندگی شعر در مورد قدم زدن + مجموعه اشعار با موضوع قدم زدن (تک بیتی، دو بیتی، رباعیات و شعر نو) اشعار نظامی گنجوی + مجموعه شعار عاشقانه و کوتاه زیبای از شاعر ایرانی نظامی گنجوی اشعار فردوسی + عکس نوشته و مجموعه شعر فردوسی شاعر محبوب ایرانی اشعار عاشقانه افشین یداللهی + شعر کوتاه و بلند و مجموعه ترانه های زیبا این شاعر عکس پروفایل اشعار حافظ + مجموعه شعر حافظ شاعر نامی ایران بهترین اشعار شیخ بهایی + گلچین شعر کوتاه و بلند عاشقانه شیخ بهایی مجموعه اشعار سیمین بهبهانی + شعر عاشقانه و موضوعات مختلف گلچین شده شعر سکوت + مجموعه اشعار، تک بیتی، دو بیتی و شعر کوتاه و بلند در مورد سکوت و خاموشی شعر سفر + اشعار زیبا در مورد سفر کردن با شعرهای کوتاه و بلند زیبا