شعر سفر + اشعار زیبا در مورد سفر کردن با شعرهای کوتاه و بلند زیبا

سفر همیشه پر از آموختن تجربه‌هاست. گاهی تجربه‌های شیرین و گاهی تجربه‌های تلخ! به همین دلیل اکثر ما آدم‌ها مسافرت رفتن را دوست داریم. اما بعضی وقت‌ها سفرها از روی ناچاری هستند و ما را بسیار دلتنگ عزیزانمان می‌کنند. در این لحظات خواندن یک شعر سفر یا متنی زیبا درباره سفر، احساس ما را بهتر می‌کند.

photo 2024 04 18 16 25 15

شعر تک بیتی در مورد سفر

درد تو کم نشد ز سفر بلکه سد الم

از رنج راه دور و درازم زیاده شد

***

زندگی با سفر آغاز شود
سفر از دل مادر به زمین ساز شود
وقتی که از نیستی چشمت به جهان باز شود
سفر آغاز شود
سفر همواره با ماست
بی سفر دنیا نیست
سفر زمین به دور خورشید
سفر ماه به دور خورشید
سفر کهکشان در طول زمان
سفر فصلها در گردش سال
سفر همواره بجاست
این سفر رفتگانند که آیند و روند
سفر آدم ساز است
سفر انسان ساز است
سفر شیطان ساز است
سفرت را با تدبیر شروع کن ای دوست
سفز حاصلش تجربه هاست
تجربه حاصلش تدبیرهاست
تدبیر حاصلش شخصیت آدمهاست
سفر خوب یعنی سلمان ها
سفر بد یعنی سلمان ها
سفر خوب یعنی سلمان فارسی ها
سفر بد یعنی سلمان رشدی ها
هر دو سلمان هستند
هر دو مخلوق خداوند هستند
این سفرهاست که می سازدشان اینچنین
سفرت را بساز
سفرت را با عشق بساز
عشق را ز سفر گر گیری
در تمام مراحل تو گیری
بهترین عشق عشق خالق باشد
عشق خالق بیامیز با سفرت
عشق خالق هموار کند راه سخت سفرت
سفر همواره دو آخر دارد
یک سفر راهی به جهنم دارد
یک سفر راهی به بهشت دارد
سفرت را تو با تدیبر خداوند بساز
که خداوند آخر تدبیرش بهشت است و بس
خود را به کمتر از تدبیر خداوند نفروش

travel tips packing advice 900x600 1

***

سفر بی تو یعنی بغض ،
یعنی درد
سفر بی تو یعنی اشک ،
مرو ، برگرد
سفر بی تو ، باد پائیزی و برگ زرد
سفر بی تو یعنی گرمی یک اجاق سرد
سفر بی تو یعنی سکوت
نمازی سراسر با قنوت
سفر بی تو یعنی غروب
غم از جنس خوب
سفر بی تو یعنی سزاوار مرگ
پریشان بادم ، چو برگ
سفر بی تو یعنی دلم تنگ شد
ببین شعرهایم بد آهنگ شد
سفر بی تو یعنی که دلواپسی
غریبی ، غم بی کسی
سفر بی تو یعنی که دلمرده ام
گل عاشقی ، لیک پژمرده ام
سفر بی تو ، سخت دلگیر بود
زمان هم ، زمین گیر بود
سفر بی تو با من چه ها که نکرد
پریشان و نالان و دیوانه کرد
سفر بی تو رازی غریبانه داشت
رو قلبم ، به یادت ، غمی تازه کاشت
سفر بی تو خواب ، از چشمم ربود
سفر بی تو هرگز جوابم نبود ،
هرگز جوابم نبود

***

فریاد بلند صد کویر
در قلب درمانده من نشسته است
و آرزوی هر کویرش
قطره ای از شراب لب توست
بلندای جاده ها قامت تو را می طلبد
و خنده تو را مثال امتداد خویش
هر لحظه از من دورتر می کند
تو را من
به جاده دستان خدا می سپارم
لبخند تو را من
به آینه آسمان می بخشم
تا همه شب
سکوت سنگین مرا
ازخنده ات رنگین کند
سفری کن و برو
وکشتی مرا
در اقیانوس چشمانت
غرق تنهایی کن
سفری کن
تا که شاید
غروب زردیک سفر
رنگ کنون از رخ مرا به یادت آورد
آری می دانم این سفر
مرا به تو نزدیک خواهد کرد
آری سفر کن
به دریای سرنوشت خویش
ومرا با قطره های اشک سرد مملو از آرزو
تنها بگذار
آری سفر کن
تو سفر کن
به نهایتهای آغوش آسمان
ومن سفر خواهم کرد
در دل میخانه های شهر
آری سفر کن
من و تو هر دو مسافریم
مقصد آخر من و تو
آغوش یکدیگر است
آری پایان شب من و تو
لب نوش یکدیگر است
آری سفر کن
سفر کن و باز بیا به سوی من
آری تو سفر کن
که من توان سفر را
در سفر به چینِ پیراهن توگم کرده ام
تو سفر کن با توان من
و با پیراهنی چین دار سفر کن و باز بیا
تو شبی از این سفر باز خواهی گشت
شبی ازشبهای زیبای پاییزی
آری آن شب
به جستجوی من
در میخانه ها بیا
نه بر روی سجاده ها
چون که من از تو
رقص و مستی آموختم
نه نیایش و افتادگی
آری من در آینه چشمان تو
ساقی را دیدم نه خدا را-

***

سفرها رفته ام اما هنوزم
به داغ عشق تو چون شمع بسوزم

نشد یادم فراموش لحظه هامون
تویی بانی شعرو قصه هامون

سفر کردم نشد تنها بمونم
نمیتونم از این دوری بخونم

نه پای رفتنی نه راه برگشت
دو چشمونم ز عشقت خیسو تر گشت

سفر مرا به یاد عشقت انداخت
سفر تنهاتر از تنهاترم کرد
سفر یادت رو از من دور نکردو
سفر با یاد تو عاشقترم کرد

سفر ویرانه ام کرد سفر دیوانه ام کرد
سفر داغ دلم رو دوباره تازه تر کرد

سفرها رفتمو هرگز نشد یادت فراموش
شکستم باز نشد آتیش عشقم بی تو خاموش

بدون تو نمیرفت جاده سمت مقصدی رو
دلم از یاد نمیبرد تکیه گاه عاشقی رو

سفر تنها دلِ دیوانه را دیوانه تر کرد
خیالت خانه ی ویرانه را ویرانه تر کرد

سفر مرا به یاد عشقت انداخت
سفر تنهاتر از تنهاترم کرد
سفر یادت رو از من دور نکردو
سفر با یاد تو عاشقترم کرد

***

سفر یعنی رسیدن به تعالی
سفر یعنی یه اندوه تباهی

سفر یعنی گذر کردن از اینها
سفر یعنی رسیدن به دو راهی

سفر یعنی به خاطره رسیدن
سفر یعنی گذشتن از جوانی

سفر یعنی حدیث تازه بودن
سفر یعنی رسیدن به جدایی

سفر یعنی از اینجا دل بریدن
سفر یعنی رسیدن به خدایی

***

While the past year was about revenge and revival 1673351689949

سفر کردی به تنهایی
نگفتی عاشقی داری؟

سفر کردی توای آرام جانم
نمیدانی که من بی تو چه حالم

سفر کردی همواره از خونم
نمیدانم چرا آواره ی کویم؟

سفر کردی،پشیمونی
نمیدانم چرا اینجور گناه کردی؟

سفر کردی توباز رفتی
نمیدانم چرا اشکم درآوردی؟

سفر کردی بی بهونه با بهونه
نمیدانم هرچه کردی جفا کردی،خطا کردی

سفر کردی تو از یادم،نگاهم
چرا اینجور تو با من تا کردی؟

سفر کردی تو از پیشم
نمیگفتی که من هیچم؟

سفر کردی خطا کردی
چراغ خانه ام راحرام کردی

سفر کردی چرا از من
نمیدانم ،نمیدانم؟؟؟

***

به جاده میسپارم چشم
آهنگ سفر خواهم
زخود من گم شدم اینکه
نوای چون سفر خواهم
چنان زخمی بی بنیاد وبی نورم
از این بی حاصلی خسته
یک پای سفر خواهم
چه زیباست این چنین حسی که در این شامگاه رویید
مبارک بر من این حالت
که در راه سفر خواهم
علایق ها و خواهش ها به روی دوش دل سنگین شده اینک
مجالی کو دیاری نو هوای تازه چون
شور سفر خواهم
به وعده عمر پیمودم ز روی آیینه مدهومش
در این غو غا ی خاموشم
سرودی چون سفر خواهم
هوای کلبه ی تاریک دل
گرم و غبار آلود و غمگین است
هوای تازه عطری نو
بهاری جاودانه در سفر خواهم
مرادم جمله در باد خزان گم شد
در این سودای پروازم
دو بالی شو
که من در این سفر خواهم

***

ای سفر کرده کجا رفتی و احوال چه شد

نشد احوال تو معلوم بگو حال چه شد

***

5d02a993e2dfa

من آن روز آستان بوسیدم و بار سفر بستم

که سر درخانه جان کرد عشق خانه پردازت

***

ای دل به ره دیده‌، کردی سفر از پیشم

رفتی و که می‌داند‌، حال سفر دریا ؟

***

دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش

بیچاره ندانست که یارش سفری بود

***

آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست

هر کجا هست خدایا به سلامت دارش

***

من کز وطن سفر نگزیدم به عمر خویش

در عشق دیدن تو هواخواه غربتم

***

از خشم نظر کردی دل زیر و زبر کردی

تا این دل آواره از خویش سفر کرده

***

شعر سفر

مجموعه شعر زیبای دوبیتی و نو در مورد سفر کردن

به حس و حالِ شاعرانه‌ام قسم که دیدنت خیال بود

به بوسه گاهِ رویِ همچو ماهِ تو رسیدنم محال بود

به آن نگاهِ عاشقانه‌ات که آسمانِ هشتمم شده

دو چشم تو برای بردنم به اوجِ آسمان، دو بال بود

سفر به ماه، در تصورِ بشر، عبورِ از گرانشست

برای من گرانشِ تو مقصدِ نهاییِ کمال بود

میان جذبه‌یِ تنت، تنم پراز رسیدنِ به انتهاست

در انتهایِ این سفر بهشتِ تو نهایتِ جمال بود

***

باید ســـفر کنـی… ،ســــفرِ عاشـــــقانه‌ها

با کـاروانِ بوســه…،ســـــرود و تـرانه‌ها

تنـها دگر مـرو…، که در ایـن راه پُـر خطر

یک بوسـه دسـتگیر تـو باید…،به خـانه‌ها

بتوان نهــاد، پُشتِ سر آن هفـت شهرِ عشق

شـرط آنکه…، خار رَه نشـود بَـر بهـانه‌ها

دل را به مَرد وزن ز چه بندی؟ رها شوی

وردِ زبـانِ مَــرد و زنـی…، در زمـــانه‌ها

چشـمانِ یار خـوان و بر آن یک گمان مَبَـر

ما را کـه دور می‌کند از حـق…، گمانه‌ها

***

متن و شعر عاشقانه در مورد سفر

هرگز از دوری این راه مگو!

و از این فاصله ها که میان من و توست

و هرگاه که دلت تنگ من است،

بهترین شعر مرا قاب بکن

به نگاهت بگذار!

تا که تنهایی ات از دیدن من جا بخورد!

و بداند که دل من با توست

و همین نزدیکی ست

***

از هزاران قاصدک پرس و جویت می‌کند

رفتی سفر که عاشق‌تر شوم

کارم از عاشقی گذشته

مجنونم

برگرد …

***

ما که می‌ترسیم از هجرت دوست

کاش می‌دانستیم روزگاری که بهم نزدیکیم

چه بهایی دارد

و سفر یعنی چه؟

و چرا مرغ مهاجر وقت پرواز

این چنین سخت به خود می‌لرزد؟

سفر گاهی لمیدن

در میان ماسه ها

در هم نوائی با صدای آب

کف بر لب

نه تنها دیدن یک کشتی زیبا

که یک لنج شکسته

درمیان پنجه‌ی طوفان

زمانی گشتن در ساحل زیبا

به هنگامی که قلیان‌ها

خروشی تازه می‌دارند

و لیوان‌های چای گرم

پر می‌گیرد از دست به دستی

و عطرش در فضا آکنده می‌گردد

***

شعر سفر

مسافر، مسافر است

وقت استقبال هم می دانی

که یک روز باید بدرقه اش کنی …

دل نبند …

تا جایی که می توانید سفر کنید

به دور دست ترین جاهایی که می توانید بروید.

تا زمانی که می توانید.

یادتان باشد،

زندگی برای زیستن در یک نقطه نیست!

***

بهار

رویش توست

آن گاه از سفر اعماق زمین باز می‌گردی

با تیک تاک حیاتی دیگر

تو

با بهار می آیی

و زمستان از پنجره‌ام می‌گریزد

***

ای مسافر

ای جداناشدنی

گامت را آرامتر بردار

از برم آرامتر بگذر

تا به کام دل ببینمت

بگذار از اشک سرخ

گذرگاهت را چراغان کنم

آه که نمی‌دانی

سفرت روح مرا به دو نیم می‌کند

***

اگر نشانی ام را بپرسند

می‌گویم

تمام پیاده رو های جهان

اگر گذرنامه بخواهند

چشمان تو را نشانشان می‌دهم

می‌دانم که سفر کردن به دیار چشمانت

حقِ طبیعی تمام مردمِ دنیاست

***

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

اگر سفر نکنی

اگر کتابی نخوانی

اگر به اصوات زندگی گوش ندهی

اگر از خودت قدردانی نکنی

***

شعر کوتاه سفر از شاعران نامی ایران

به درون ذهن جاریست

گل و شمع و شاپرک‌ها

سه نماد عشق، اما

هر سه زار از جدایی

غم سوختن بدانند،

تا به وصل مرگ سازند

دم آخر اشک ماند،

که به رنگ آفتاب است

و به ارزش سه عاشق

من و مرگ عشق بیمار

من و حسرت جدائی

من و داستان غربت

من و اشک روح مرده

سفریست حاصلش، غم

سفری‌ست تا نهایت

گل و لمس سینه خاک

شمع و اشک آخرینش

رقص شاپرک به شادی،

به نسیم می‌رساند

یک کلام، یک نشانه

که به مرگ بهترین‌ها

هدفی بگشت زنده

***

گاهگاهی سفری باید کرد

یا مسیر دگری باید رفت

و کسی را باید

دید گاهی شاید

یک کسی یا چیزی

رویدادی، عکسی

نگران مانده به راهت چشمی

ذهن نا خواسته شاید آنجا

میبرد در راهت

و کسی را شاید

دیده‌ای در خوابت

یا سرای پندار

می‌نمائی دیدار

گوئی از پشت کسی

 نام ترا می‌خواند

***

travel tips feature

سفر بخیر

به کجا چنین شتابان ؟

گون از نسیم پرسید

دل من گرفته زاینجا

هوس سفر نداری

ز غبار این بیابان ؟

 همه آرزویم،اما

چه کنم که بسته پایم

 به کجا چنین شتابان ؟

 به هرآن جا که باشد، به جز این سرا، سرایم

 سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی

به شکوفه ها ، به باران،

برسان سلام ما را

شفیعی کدکنی

***

شعر من

جای قدم‌های سفر کرده به اندوه شقایقها نیست

حرف‌های دل من راز گل سرخ نبود

شعر من

کلبه‌ی ویران شده‌ی پنجره نیست

***

پس از سفرهای بسیار و عبور

از فراز و فرود امواج این دریای طوفان‌خیز

بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم

بادبان برچینم

پارو وا نهم

سُکان رها کنم

به خلوت لنگرگاهت در آیم

و در کنارت پهلو گیرم

آغوشت را بازیابم

استواری امن زمین را

زیر پای خویش

مارگوت بیکل

“ترجمه احمد شاملو”

***

شعر نو درباره سفر

“شعر در مورد سفر معشوق”

بی تو هم می‌شود زندگی کرد

قدم زد،

چای خورد،

فیلم دید،

مسافرت رفت؛ …

فقط

بی تو

نمی‌شود به خواب رفت

***

اشعار زیبا در مورد سفر از شاعران معروف

آن را که تو از سفر بیایی

حاجت نبود به ارمغانی

گر ز آمدنت خبر بیارند

من جان بدهم به مژدگانی

سعدی

***

آه، تاکی ز سفر باز نیایی، بازآ

اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ

شده نزدیک که هجران تو، ما را بکشد

گر همان بر سرخونریزی مایی، بازآ

کرده‌ای عهد که بازآیی و ما را بکشی

وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ

رفتی و باز نمی‌آیی و من بی تو به جان

جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ

وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی

گرچه مستوجب صد گونه جفایی، بازآ

وحشی بافقی

***

چشمانت آخرین قایق‌هایی است که عزم مسافرت دارند

آیا جایی هست؟

که من از پرسه زدن در ایستگا‌ه‌های جنون خسته‌ام

و به جایی نرسیدم

چشمانت آخرین فرصت‌های از دست رفته‌اند

با چه کسی خواهند گریخت

 و من… به گریز می‌اندیشم…

***

به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار

که از جهان ره و رسم سفر براندازم

من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب

مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم

***

بشنیده‌ام که عزم سفر می‌کنی مکن

مهر حریف و یار دگر می‌کنی مکن

تو در جهان غریبی غربت چه می‌کنی

قصد کدام خسته جگر می‌کنی مکن

از ما مدزد خویش به بیگانگان مرو

دزدیده سوی غیر نظر می‌کنی مکن…

مولانا

***

سفر به سلامت

پرنده‌ دخترانه، ترانه!

تنها تو می‌دانی

که هیچ پیش‌گویی از خوابگزارانِ مَحْرَمِ آسمان

گُمان نخواهد برد

که من از بازجُستِ بی‌سرانجامِ آن سفر کرده

روزی به عریان‌ترین رویاها خواهم رسید.

***

ای سفر کرده من زود بیا

ای دوچشمت غزلم زود بیا

من و این زمزمه ی تنهایی

من و این برزخ بی فردایی

شده ام همچو گلی پژمرده

دلم از رنج غمت افسرده..

***

شعر کوتاه سفر

در بادیه عشق تو کردم سفری

تا بود که بیابم ز وصالت خبری

در هر منزل که می‌نهادم قدمی

افکنده تنی دیدم و افتاده سری

مولانا

***

بسیار سفر باید تا پخته شود خامی

صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی

گر پیر مناجات است ور رند خراباتی

هر کس قلمی رفته‌ست بر وی به سرانجامی

فردا که خلایق را دیوان جزا باشد

هر کس عملی دارد من گوش به انعامی

ای بلبل اگر نالی من با تو هم آوازم

تو عشق گلی داری من عشق گل اندامی

سروی به لب جویی گویند چه خوش باشد

آنان که ندیدستند سروی به لب بامی

روزی تن من بینی قربان سر کویش

وین عید نمی‌باشد الا به هر ایامی

ای در دل ریش من مهرت چو روان در تن

آخر ز دعاگویی یاد آر به دشنامی

باشد که تو خود روزی از ما خبری پرسی

ور نه که برد هیهات از ما به تو پیغامی

گر چه شب مشتاقان تاریک بود اما

نومید نباید بود از روشنی بامی

سعدی به لب دریا دردانه کجا یابی

در کام نهنگان رو گر می‌طلبی کامی

سعدی

***

آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست

چشم میگون لب خندان دل خرم با اوست

گر چه شیرین دهنان پادشهانند ولی

او سلیمان زمان است که خاتم با اوست

روی خوب است و کمال هنر و دامن پاک

لاجرم همت پاکان دو عالم با اوست

خال مشکین که بدان عارض گندمگون است

سر آن دانه که شد رهزن آدم با اوست

دلبرم عزم سفر کرد خدا را یاران

چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست

با که این نکته توان گفت که آن سنگین دل

کشت ما را و دم عیسی مریم با اوست

حافظ از معتقدان است گرامی دارش

زان که بخشایش بس روح مکرم با اوست

حافظ

***

ماها تو سفر کردی و شب ماند و سیاهی

نه مرغ شب از ناله من خفت و نه ماهی

شد آه منت بدرقه راه و خطا شد

کز بعد مسافر نفرستند سیاهی

آهسته که تا کوکبه اشک دل افروز

سازم به قطار از عقب قافله راهی

آن لحظه که ریزم چو فلک از مژه کوکب

بیدار کسی نیست که گیرم به گواهی

چشمی به رهت دوخته‌ام باز که شاید

بازآئی و برهانیم از چشم به راهی

دل گرچه مدامم هوس خط تو دارد

لیک از تو خوشم با کرم گاه به گاهی

تقدیر الهی چو پی سوختن ماست

ما نیز بسازیم به تقدیر الهی

تا خواب عدم کی رسد ای عمر شنیدیم

افسانه این بی سر و ته قصه واهی

شهریار

***

شعر سفر بلند

می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم

خبر از پای ندارم که زمین می‌سپرم

می‌روم بی‌دل و بی یار و یقین می‌دانم

که من بی‌دل بی یار نه مرد سفرم

خاک من زنده به تأثیر هوای لب توست

سازگاری نکند آب و هوای دگرم

وه که گر بر سر کوی تو شبی روز کنم

غلغل اندر ملکوت افتد از آه سحرم

پای می‌پیچم و چون پای دلم می‌پیچد

بار می‌بندم و از بار فروبسته‌ترم

چه کنم دست ندارم به گریبان اجل

تا به تن در ز غمت پیرهن جان بدرم

آتش خشم تو برد آب من خاک آلود

بعد از این باد به گوش تو رساند خبرم

هر نوردی که ز طومار غمم باز کنی

حرف‌ها بینی آلوده به خون جگرم

نی مپندار که حرفی به زبان آرم اگر

تا به سینه چو قلم بازشکافند سرم

به هوای سر زلف تو درآویخته بود

از سر شاخ زبان برگ سخن‌های ترم

گر سخن گویم من بعد شکایت باشد

ور شکایت کنم از دست تو پیش که برم

خار سودای تو آویخته در دامن دل

ننگم آید که به اطراف گلستان گذرم

بصر روشنم از سرمه خاک در توست

قیمت خاک تو من دانم کاهل بصرم

گر چه در کلبه خلوت بودم نور حضور

هم سفر به که نماندست مجال حضرم

سرو بالای تو در باغ تصور برپای

شرم دارم که به بالای صنوبر نگرم

گر به تن بازکنم جای دگر باکی نیست

که به دل غاشیه بر سر به رکاب تو درم

گر به دوری سفر از تو جدا خواهم ماند

شرم بادم که همان سعدی کوته نظرم

به قدم رفتم و ناچار به سر بازآیم

گر به دامن نرسد چنگ قضا و قدرم

شوخ چشمی چو مگس کردم و برداشت عدو

به مگسران ملامت ز کنار شکرم

از قفا سیر نگشتم من بدبخت هنوز

می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم

سعدی

مطالب مشابه را ببینید!

اشعار فردوسی + عکس نوشته و مجموعه شعر فردوسی شاعر محبوب ایرانی اشعار عاشقانه افشین یداللهی + شعر کوتاه و بلند و مجموعه ترانه های زیبا این شاعر عکس پروفایل اشعار حافظ + مجموعه شعر حافظ شاعر نامی ایران بهترین اشعار شیخ بهایی + گلچین شعر کوتاه و بلند عاشقانه شیخ بهایی مجموعه اشعار سیمین بهبهانی + شعر عاشقانه و موضوعات مختلف گلچین شده شعر سکوت + مجموعه اشعار، تک بیتی، دو بیتی و شعر کوتاه و بلند در مورد سکوت و خاموشی اشعار یاد خدا + مجموعه شعر یاد خداوند بزرگ و پرودگار جهان از شاعران مختلف اشعار غمگین + شعر کوتاه و بلند از شاعران برجسته در مورد جدایی و عشق تک بیتی سعدی؛ مجموعه اشعار کوتاه تک بیتی عاشقانه و با معنی سعدی 10 گزیده اشعار بوستان و غزلیات سعدی + گلچین بهترین اشعار زیبای سعدی