شعر مترسک؛ گزیده اشعار زیبا با کلمه مترسک و کلاغ
در ادامه مجموعه شعر مترسک به صورت کوتاه و بلند را ارائه کرده ایم. امیدواریم که این اشعار با موضوع مترسک و کلاغ مورد توجه شما قرار گیرد.
شعر مترسک

حکایت مترسک ایستاده در باد
شاخه لاغر بیدی کوتاه
بر تنش جامهای انباشته از پنبه و کاه
بر سر مزرعه افتاده بلند
سایهاش سرد و سیاه
نه نگاهش را چشم
نه کلاهش را پشم
سایه امن کلاهش اما
لانه پیر کلاغی است که با قال و مقال
قار و قار از ته دل میخواند:
آنکه میترسد
میترساند
حاجت به اشارات و زبان نیست، مترسک
پیداست که در جسم تو جان نیست، مترسکبا باد به رقص آمده پیراهنت اما
در عمق وجودت هیجان نیست، مترسکشب پای زمینی و زمین سفره خالیست
این بیهنری، نام و نشان نیست، مترسکتا صبح در این مزرعه تاراج ملخ بود
چشمان تو حتی نگران نیست، مترسکپیش از تو و بعد از تو زمان سطر بلندیست
پایان تو پایان جهان نیست، مترسکاین مزرعه آلوده کفتار و کلاغ است
بیدار شو از خواب زمان نیست، مترسکعبدالجبار کاکایی
مردی با چشمانِ غمگین و بازوانِ بلند
که نمیداند چگونه به آغوش بکشد
مترسکی است
که گنجشکهای من را فریب داده…!
مطلب مشابه: اشعار ضرب المثل؛ گزیده ای از ضرب المثل در قابل شعر کوتاه فارسی
در حضور خارها، هم میشود یک یاس بود
در هیاهوی مترسکها، پر از احساس بود
از جنس خاک این حوالی نیست
خاکی که دنیا بر سرم کردهکل پزشکان حرفشان این بود
احساس در جسمم ورم کردهدیوار قاب عکس گیجم…
را مثل لحاف انداخته رویشآنقدر از تو دور ماندم که
آغوش دیوار از برم کردهمثل مترسکهای جالیزی
با تیره بختیهام خوشبختمجای نوک چندین کلاغ پیر
این روزها زیباترم کردههر روز در تنهاییام غرقم
هرشب درونم برف میباردشومینهی چشمان خاموشت
آتش زده خاکسترم کردهبا این که در جغرافیای خود
گم کردهام راه تو را، اماکولی پیری خواند دستم را
یک زن به شدت باورم کردهیک زن شبیهِ تو ولی افسوس
بوی خیانت میدهد دستشحتی داوینچی نیز بو برده
دعوت به شام آخرم کرده…“امید صباغنو”
رهسپار شدهام
دوشادوش سایههایی که
بوی مرگ میدهند!
ناگزیر و خسته
باید! همسفر سیاهی میشدم.
درقرنی که
مترسکها
برای فریب پرندگان،
پیراهن سفید صلح میپوشند!“سمیه شکری”
مطلب مشابه: شعر با وزن ناهمسان با گزیده ای از زیباترین اشعار کوتاه

اشعار با موضوع مترسک
آغوشم را باز کردهام
اگر نیایی
به مترسکی میمانم
مزرعه پا به ماه گندمزار، در هراس از هجوم آفات است
تو به قدرِ مترسک از سرِ دشت، زاغها را پراندهای آیا؟
مترسک و کلاغ
مترسک ژندهپوشی پیر، با چشمان رازآلود، چون انسان سرگردان
به چوبی خشک، در یک باغ تنهایی، هراسانگیز و آویزانبر اندامش، کلاهی کهنه و پیراهن و شلوار پوشالی، تک و تنها
سکوتی تلخ، از پژواک یک فریاد خاموشی، در آن صحرابه روزی باغبان، بذر گیاه زندگی در باغ، پنهان کرد در بهمن
هماندم آن مترسک را در آن صحرا، نگهبان کرد تا خرمنتنش در باد و باران، واژگون، گاهی اسیر موج طوفان بود و دلخسته
ز جام روشن مهتاب، بزم شامگاهش، نور باران بود پیوستهنه چشمی منتظر، میگشت، از تنهاییاش، غمگین و افسرده
نه اشکی از دو چشم آدمک، بر آستینش گشته پژمردهشبانگاهان، سکوت باغ را، دست نسیمی زیر و رو میکرد در آن دشت
ز بام آسمان، مهتاب، شبها با مترسک، گفتوگو میکرد و بر میگشتطنین سهمگین غرش طوفان و تندرهای وحشی، در پی باران
به چشم آدمک، در مزرعه اشباح سرگردان، شده پنهانصدای خش خش گلبرگهای باغ پاییزی، بر او کابوس
چو تکرار صدای نالههای مردهای، با واژهی افسوسمترسک در شب تاریک، ترسان از شب و اشباح سرگردان
که میدادند جولان، در سکوت سایهی سنگین گورستانصدای پای شب، پیچیده در پسکوچههای باغ خاموشی
شمیم هیمههای خشک بارانخورده در دشت فراموشیچو بادی برتن سست مترسک چون مسیحا، روح و جان میداد
مترسک ناگهان دستی برای مردمان رفته از دنیا تکان میدادصدای زوزهی کفتار و باد سهمگین از بیشه میآمد
ز جنگلها طنین گفتوگوی شاخهها، با ریشه میآمدبه خواب خستهی مرداب، در آغوش شام تار و طوفانی
فرو خفته است کابوس زمستان، در پی یلدای طولانیلباس آدمک پر گشته از پوشال، شاید از پر پرواز یک طاووس
هراس آدمک سرشار از فریاد خواب تلخ و رازآلود، چون کابوسسکوت سایهای تاریک، در شام سیاه و خستهی مرداب شومانگیز
شکوه سایه ی پرهای خفاشان خونآشام، بر آب چشمه و جالیزبه بام کلبهی چوبی، نشسته بوف کوری پیر در دلتنگی پاییز
به شام کلبه، فانوسی پریشان، بر درخت بید مجنون، سالها آویزپلاس کهنهی آویز بر دیوار، در خاکستر ققنوس میرقصید
مترسک همچنان از نالههای جغد شوم و شام سحرآمیز میترسیدز ترس آدمک گنجشکها از بیم جان، در لانه میماندند بیدانه
کلاغ و زنجره هر شام تا اوج سحر بر شاخه میخواندند بیخانهشباهنگام بر آن آسمان چتر هجوم کوچ لک لکها نمایان بود
ز صحرا سایهی پرواز مرغکها و اردکها به سوی بیشهزاران بودولی افسوس، پای آدمک، از چوب خشک و ساقهای فرتوت و بیجان بود
دو دستش بسته در تنپوشی از پوشال، بر یک شاخهای از بید لرزان بودکلاه آدمک پشمی ندارد تا که باشد در امان از آفتاب داغ
نگاه آدمک چشمی ندارد تا که باشد پاسبان کشتزار و باغز تنهایی به دنبال رفاقت با کسی میگشت، شاید باغبان یا زاغ
که باشد همدم تنهاییاش در خلوت خاموشی آن باغنه از یک رهگذر از دزد یا از باغبان، دود اجاقی مانده بر جا بود
نه بر شام سیاهش پرتو یک شمع سوسوی چراغی مرده پیدا بودمترسک خسته از تکرار صدها روز وشب تنهایی و پندار بیهوده
لباس آدمک در باد و باران، در هجوم موج طوفان گشته فرسودهدر آن شب، در دل پوشالیاش بنشست، فکر دوستی با یک کلاغ زشت
کلاغ اما گمان برده رفاقت با مترسک هست برای غارت آن کشتمترسک گشت عاشق بر کلاغ تاراج باغ پایان شوم قصهی تلخ مترسکهاست
پس از آن غارت اکنون نوبت یغمای گنجشکان و هدهدها و مرغکهاستمترسک چون نمادی هست از تنهایی انسان در این وحشتسرا، دنیای سرگردان
فریب آدمک از آن کلاغ هم بازتابی از فریب آدم از خندیدن شیطانبه پایان خواهد آمد داستان مزرعه، این آدمک ناشاد خواهد رفت در انبان
زمستان خواهدآمد ای مترسک
چون تو هم از یاد خواهیرفت،
ای انسانشوی شرمندهی آن باغبان، یعنی خدا، آنگاه
با فریاد خواهیرفت
در پایانکه میترسی ز شب،
عمر و کلاهت در شبی بر باد خواهدرفت،
در طوفان“محمود گندمکار”
مطلب مشابه: شعر با هیچ؛ زیباترین اشعار عارفانه و احساسی با کلمه هیچ
مترسکم،
عروسکی چوبی و تنها
که وقت دِرو فراموش می شود …
مترسکی شدهام عاشق کلاغی که
پرید و رفت به امید کوچه باغی کهدلم به لرزه در آمد وَ بعد از آن پیچید
میان مزرعه اخبار داغ داغی کهکنار مزرعه آن روز حس من تبدیل
به ناگهان شد و افتاد اتفاقی کهوَ ساعت از نفس افتاد و او نمیآمد
دگر نمانده برایم دل و دماغی کهکلاغ شهری من روستا که جای تو نیست
برو به قول خودت سمت چل چراغی کهجهنمی شده بیتو بهار گندمزار
تویی که هی نگرفتی ز من سراغی کهپرندههای زیادی به سویم آمدهاند
ولی دل من اسیر همان کلاغی که…

زیباترین شعر مترسک
خوشا به حال مترسک مزرعه
سالهاست در باد و طوفان
در سوز و گرما
یک تنه
پای آدمیتاش ایستاده است…“خاطره زمانی”
چشمان باران خورده میدانند پاییزم
از شام گیسوی تو یلداتر نخواهدداشت!این مزرعه بیباغبان و بیمترسک هم
سرزنده میماند، فقط مادر نخواهدداشت!
مطلب مشابه: شعر در وصف غنچه و اشعار کوتاه با کلمه غنچه گل از شاعران معروف
قصهی عشق مترسک و کلاغ
راه را بسته کسی بر نفَسم انگاری
منم و فکرِ تو و بیداریساعتِ سوختنِ مهتاب است
دشتْ بر بالشِ بی عاریِ خود، در خواب استخلوتم مدفنِ دلتنگی هاست
دلت از حالِ دلِ سوخته ام،… سختْ جداستگاه از زاغچه ای،… قاصدکی،… رهگذری…
خبر از حالِ دلت می گیرم
ماهِ من! مزرعه میداند من
در فراوانیِ این فاصله، بی تقصیرمماهِ من! مزرعه میداند من
در پیِ یافتنِ فرصتِ راهی شدنم
شاهدم ناله ی این باد،… بپرس!
آنکه افسوسِ تماشایِ تو را خورد، منمشاهدم پهنه ی گندُمزاران
منم آن بی تو، به اندازه ی کوهی، نگرانمنم آنکس، که کسی درک نکرد
مرگِ دشوارِ مرا، دور از تو
هیچ دستی به صداقت نگرفت
دستِ تبْ کرده و بیمارِ مرا، دور از تو
همه تسکین دادند
از سرِ مِهر نه، از رَحم،… غمِ قلبِ گرفتارِ مرا، دور از توهیچ کس نیمه ی پنهانِ مرا خوب ندید
در نگاهِ به افقْ دوخته ام
هیچ چشمی، اثر از رنجِش و آشوب ندیدای تو تصویرِ خوشِ پاییزان!
ای میانِ من و بی دردیِ خود، سرگردان!رفتنت تلخترین خاطره در خاطرِ این مزرعه بود
من به خودخواهیِ این مزرعه زنجیر و کسی
گره از بختِ گرفتارِ مترسک نگشود!رفتنت مرگْ ترین حالتِ من بود، ولی
در عوض آخرِ این قصه، کسی خوار نشد
کوچِ تو در دلِ من، فاجعه بود اما باز
آهِ قلبِ اَحَدی بر سرت آوار نشدرفتنت، ماندنِ من بود در اندوهِ خزان،… تا به ابد
رفتی و هیچ کسی
حرفی از طاقت و هنگامه ی برگشت،… نزدرفتی و پشتِ سَرَت
عابری پایِ چَپَرها، هِی خواند؛
“حاصلِ عشقِ مترسک به کلاغ
مرگِ یک مزرعه است!”
تو پَریدی و به گوشم گفتند؛
که پس از مرگ، مگر،… فرصتِ برگشتی هست؟!تو پَریدی و دلِ مزرعه را، سرما زد
کاش از سمتِ تو بود
آفتی را که زمستان به تنِ مزرعه ی نوپا زدبعدِ تو اما من
ساکت و سرد شدم
بعدِ تو از دلِ آنها که مرا نیمه خود می دیدند
رانده و طرد شدمگرچه میدانستم
ما به این فاصله ها ناچاریم
گرچه این روشن بود
که نهایت، همه در بندِ هوس بازیِ این پَرگاریمدلخوشم اما باز
که تو نزدیک ترین دورِ منی
که اگر فاصله ای هست، ولی در دلِ هم جا داریم“وحیده پوربافرانی”
مترسکی شدهام بر فراز جالیزی
دلی نمانده برایم به کاهدان زدهای…“محمدحسین نعمتی”
برای آنی و تقی مدرسی
جایی پنهان در این شبِ قیریناِستاده به جا، مترسکی باید؛
نهش چشم، ولی چنان که میبیندنهش گوش، ولی چنان که میپاید
بیریشه، ولی چنان به جا سُتوارکهش خود به تَبَر کَنی ز جای، اِلاّک
چون گردوی پیرِ ریشه در اعماقمی نعره زند که از من است این خاک
چون شبگذری ببیندش، دزدیشچون سایه به شب نهفته پندارد
کز حیله نفس به سینه درچیدهستتا رهگذرش مترسک انگارد.
آری، همه شب یکی خموش آنجاستبا خالی بودِ خویش رودررو
گر مَشعله نیز میکشد عابر
ره مینبرد که در چه کار است او“شاملو”
خلاصه مثل مترسک گذشت زندگی من
نشد که عرصهی پروازی از عقاب بگیرم“محمدعلی بهمنی”
مطلب مشابه: شعر گل پژمرده با متن های احساسی درباره گل های خشک و پژمرده