اشعار غاده السمان شاعر عرب؛ اشعار عاشقانه نو از شاعر زن سوریه ای
در این بخش اشعار غاده السمان را گردآوری کرده ایم. در ادامه اشعار نو کوتاه و بلند این شاعر زن معروف را بخوانید.
اشعار غاده السمان
غاده السمان (به عربی: غادة أحمد السّمّان) (زادهٔ ۱۹۴۲ در دمشق) نویسنده و ادیب زن اهل سوریه است. وی یکی از بنیانگذاران شعر نو در ادبیات عرب بهشمار میرود.

گواهی می دهم بر عصیان
هرگز بر تو نخواهم بخشید
تو با ژرفاهای من به توطئه نشستی
دشمنی مرا
و از حرکت من در کوچه های عمرم
مانع شدی…
و بر شبکه ی عصبی من
حکومت احکام عرفی را
اعلان کردی
هان اکنون من اسیر توام!
و در گردش خونین تو
با غل و زنجیر می دومهمانند مادربزرگم ملکه زنوبیا
هرگز بر تو نخواهم بخشید
بزودی تو را به عقوبتی گرفتار خواهم کرد
به یاد ماندنی:
بزودی دوستت خواهم داشت!…
ترس
میترسم!
آنگاه که بیش از حد
در آینهی شکسته
خیره میشوم !
شاید،
چرا که ،آینههای شکسته
انعکاسی است
از چهرههای واقعی ِدرون ما!
گویی امروز ،
زمانهی چیزهای درهم شکسته است!
شهادت میدهم به مرغان سپید بال
شهادت میدهم به مرغان سپید بال
هنگامی که تو را به یاد میآورم
و از تو مینویسم
قلم در دستم شاخه گلی سرخ میشود
نامت را که مینویسم
ورقهای زیر دستم غافلگیرم میکنند
آب دریا از آن میجوشد
و مرغان سپید بال بر فراز آن پرواز میکنند
هنگامی که از تو مینویسم مداد پاک کنام آتش میگیرد
پیاپی باران بر میزم میبارد
و بر سبدِ کاغذهای دور ریختهام
گلهای بهاری میرویند
و از آن پروانههای رنگارنگ و گنجشگکان پر میگیرندوقتی آنچه نوشتهام را پاره میکنم،
کاغذ پارههایم
قطعههایی از آینهی نقره میشوند
مانند ماهی که روی میزم بشکند.
بیاموز مرا چگونه بنویسم از تو
یا
چگونه فراموشت کنم.
مطلب مشابه: اشعار نزار قبانی + مجموعه شعر عاشقانه کوتاه و بلند شاعر معروف عرب
هزار سال است که دوستات میدارم!
هزار سال است که دوستات میدارم!
من، چونان تو،
از نخستین گزش، به عشق ایمان نمیآورم،
اما میدانم که ما پیشتر،
یکدیگر را دیدار کردهایم،
به روزگاران، در میان افسانهای راستین.و ما دو چهره، یکدیگر را در آغوش فشردیم،
بر گسترهی آبهای ابدی.
سایهات، پیوسته، به سایهی من میپیوندد
در گذر روزگاران
در میان آینههای ازلی و مرموز عشق
من همواره از تو سرشارم،
در خلوت قرنهای پیاپی…آنجا مردی است کولی،
که چراغدانهای اشتیاق را میافروزد،
و با سازش میخواند:
اشعاری را
که بر اوراق بادها مینویسی،
برای من.
آنجا زنی است کولی،
که در بیشههای اعصار
گم شده است،
و ریزههای نان خاطرات آیندهاش را با تو،
پی میگیرد،
تا گذرگاهِ کُمایِ روحی را
گم نکند.
آینه های شکسته
میترسم!
آنگاه که بیش از حد
در آینهی شکسته
خیره میشوم !
شاید،
چرا که ،آینههای شکسته
انعکاسی است
از چهرههای واقعی ِدرون ما!
گویی امروز ،
زمانهی چیزهای درهم شکسته است!
میتوانم دیگر بار از تو شعله ور شوم
آنگاه که صدای تو را میشنوم
میپندارم
که میتوانم دیگر بار از تو شعلهور شوم
و بر مدخل کشتزارانت،
بارها و بارها جان دهم
اینجا هر آنچه برای من آزار دهنده باشد
یافت نمیشود.
مرا آن خیابانهایی میآزارد
که دیگر باز نخواهند گشت
و چهرههایی که چهرههایی دیگر پوشیدهاند.
و داستانهای عاشقانهای که ندانستمچگونه آنها را بزیام
و نتوانستم آنها را چونان مومیایی
درون صندوقهای پنهان خاطرات
نگاه دارم
محو کننده
شب من
با نوشتن نامه های عاشقانه
برای تو
می گذرد؛
و سپس
روز من
با محو کردن هرکدام ،
سپری می شود؛
کلمه به کلمه!
و در این میان
قطب نمای زرین من
چشم های تو است ؛
کهبه سمت دریای جدایی
اشاره می کند!
مطلب مشابه: اشعار عاشقانه وحشی بافقی؛ اشعار کوتاه دو بیتی و شعر احساسی بلند بی نظیر
نمی توانی مرا در بند کنی
دوستت دارم
اما نمىتوانى مرا در بند کنى
همچنان که آبشار نتوانست
همچنان که دریاچه و ابر نتوانستند
و بند آب نتوانست
پس مرا دوست بدار
آنچنان که هستم
و در به بند کشیدن روح و نگاه من
مکوش!
مرا بپذیر آنچنان که هستم
هنوز خیره شدن در چشمان تو
هنوز خیره شدن در چشمان تو
شبیه لذت بردن ازشمردن ستاره
در یک شب صحرای یست
و هنوز اسم تو تنها اسمی است
در زندگی من
که هیچ کسی نمی تواند چیزی در موردش بگوید
هنوز یادم می آید
رود رود غار غار و زخم زخم
وبه خوبی بوی دستانت را به یاد دارمچوب آبنوس و ادویه ی عربی پنهان
که بویش شبها از کشتی هایی می آید
که به سوی نا شناخته ها می روند
اگر حنجره ام غاری از یخ نبود
به تو حرفی تازه می گفتم.
به من بیاموز
به من بیاموز
چگونه عطر به گل سرخاش باز میگردد
تا من به تو بازگردم
مادر!
به من بیاموز
چگونه خاکستر،دوباره اخگر میشود
و رودخانه، سرچشمه
و آذرخشها، به ابر
و چگونه برگهای پاییز دوباره به شاخهها
باز میگردد
تا من به تو بازگردم
آنگه که صدای تو را میشنوم
میپندارم
که میتوانم دیگر بار از تو شعلهور شوم
و بر مدخل کشتزارانات،
بارها و بارها جان دهم
اینجا هر انچه برای من آزار دهنده است
یافت نمیشود.مرا آن خیابانهایی میآزارد
که دیگر باز نخواهند گشت
و چهرههایی که چهرههایی دیگر پوشیدهاند.
و داستانهای عاشقانهای که ندانستم
چگونه آنها را بزیم
و نتوانستم آنها را چونان مومیایی
درون صندوقهای پنهان خاطرات
نگاه دارم
پس آنان نیمهجان
در اعماق روانم سرگرداناند
و من بیهوده میکوشم
که آن ها را کاملا از یاد ببرم
یا به تمامی به یاد بسپارم.
به راستی آیا من آن یار را
دوست داشتهام؟
از دست دادهام؟
آیا ممکن بود ،من کودکاناش را به دنیا بیاورم؟
آه…مرا آن تابوتهایی شکنجه میکنند
که یکباره، در جشنی بزرگ
به خاکشان سپردم
بیمناک، براین گمان
که همه چیز در آنها مرده است
و هرگز و هرگز ندانستم
که مدفون شدگان در تابوتها
براستی مرده بودند یا نه زنده بودند؟!
زیرا من در تابوتها را استوار کردم
و روزگاری است که
کار تمام شده است!
هر آنچه مرا میآزارد
پیکری مهآلود دارد
و گلولهای که به سویش میگشایم
آن را میدرد
و تعویذهایش برایش
سودی ندارد.
هر آنچه مرا میآزارد
در حاشیهی حضور، پنهان است
و در کنارهی وهم
با حقیقت خویش حاضر است
و مرموز بر کنارههای زخم ناشناخته و ژرف
ایستاده است
زخمی که من، خود، آن را برای خویشتن
با خنجر ابداع کردهام
و بر آن حروف نخست نامام را
کندهام
چونان که بر درختان بادام و انجیر
در روزگاران گذشته به یادگار
میکندم.
رخسار یاران گذشته
چهره به چهره
به سان اوراق دفتری در باد
از برابرم به سرعت میگذرند
هرگز نخواهم گذاشت
آتش
در کنارههایش در گیرد.
مطلب مشابه: اشعار مارگوت بیکل ترجمه احمد شاملو (عاشقانه و احساسی)
هنگامی که تو را به یاد می آورم
شهادت میدهم به مرغان سپید بال
هنگامی که تو را به یاد میآورم
و از تو مینویسم
قلم در دستم شاخه گلی سرخ میشودنامت را که مینویسم
ورقهای زیر دستم غافلگیرم میکنند
آب دریا از آن میجوشد
و مرغان سپید بال بر فراز آن پرواز میکنندهنگامی که از تو مینویسم مداد پاک کنام آتش میگیرد
پیاپی باران بر میزم میبارد
و بر سبد کاغذهای دور ریختهام
گلهای بهاری میرویند
و از آن پروانههای رنگارنگ و گنجشگکان پر میگیرندوقتی آنچه نوشتهام را پاره میکنم
کاغذ پارههایم
قطعههایی از آینهی نقره میشوند
مانند ماهی که روی میزم بشکندبیاموز مرا چگونه بنویسم از تو
یا
چگونه فراموشت کنم .
به تو تکیه کرده ام
به تو تکیه کردهام
و از درخت تنت
شاخههای مهربانی مرا دربر گرفتهاندمباد که به تو اعتماد کنم
آنگاه که دستانم را فشردی
ترسیدم مبادا که انگشتام را بدزدی
و چون بر دهانم بوسه زدی
دندانهایم را شمردم! گواهی می دهم بر ترسهایمدوستت می دارم
اما خوش ندارم که مرا دربند کنی
بدانسان که رود
خوش ندارد
در نقطهای واحد، از بسترش اسیر شود در بند کردن رنگینکماناز آنرو که براستی دوستت دارم
ما، در همان رودخانه، دیگربار
آببازی خواهیم کرد در بند کردن لحظهی هراسهاتو سهل و ممتنعی
چون چشمه که به دست نمی آیی
مگر آنگاه که روان شودسهل و ممتنعبرای تو چونان صدف می گشایم
و رویاهای تو با من به لقاح می نشینند
و مروارید سیاه و بیتای تو را بارور می شومما باید که پرواز کنیم چون دو خط موازی
با هم، که به هم نمی پیوندند
که نیز از یکدیگر دور نمی شوند
و عشق، همین است عشق دو خط موازی
هر بار که در آغوشم میکشی
هر بار که در آغوشم میکشی
باز باکره می شوم
و حس میکنم شب عروسیام است
مطلب مشابه: اشعار سایه؛ مجموعه شعر عاشقانه و برگزیده هوشنگ ابتهاج
تو را راندم
تو را راندم،
و ساکهایت را در پیادهرو افکندم
اما بارانیات که در خانهام مانده بود
هذیانگویبی سر داد،
و با اعتراض آستینهایش را برای در آغوش گرفتنم
به حرکت در آورد.وآن گاه که بارانی را از پنجره پرتاب کردم،
همچنان که فرو میافتاد،دستهای خالیاش را در باد برآورد،
چونان کسی که به نشانهی بدرود،
دستی برآورد
یا آن که فریاد زند: کمک!
می دانم که کجا زاده شدم
من فیلم نیستم
که تنها برای مردن به وطنش برمیگردد
من قورباغه نیستم
که وطنم قور قور شامکاه باشد
من ماهی نیستم که وطنش خیزاب است
هر جا که برود
من افعی نیستم، که هر سال پوست میاندازد
و از آن کیفی میسازد برای چسب وطنی تازه
من خرگوش نیستم که وطنش تناسل است
من سگ نیستم که شادمانه دم میجنباند
برای کسی که خوراکش میدهد
و از حرارت سرشارش میکند
و قلادهای زرین در گردنش میاندازدمن گربه نیستم که بستر عشوهگری را
به عنوان وطنش اعلان میکند
من پروانه نیستم که وطنش رنگ ها و فضاهاست
من نیکو میدانم
که از هزاران سال پیش زاده شدم
و میدانم که کجا زاده شدم
اگر چشمانت سرنوشت من نباشد
جهان پیشینم را انکار میکنم
جهان تازهام را دوست نمیدارم
پس گریزگاه کجاست؟
اگر چشمانت سرنوشت من نباشد
عشق تو را من اختراع کردم
عشق تو را من اختراع کردم
تا در زیر باران بدون چتر نباشم
پیام های دروغین
از عشق تو برای خودم فرستادم!
عشق تو را اختراع کردم
چونان کسی که در تاریکی
تنها می خواند، تا نترسد!
مطلب مشابه: اشعار تک بیتی حسین منزوی و مجموعه شعر عاشقانه کوتاه این شاعر
من آغوشی برای تو نداشتم
من آغوشی برای تو نداشتم
تمام عشاق زندگی من افسانه های کهن بودند
می آمدند
می جنگیدند
ومی مردند
تو هم به این آغوش نمی رسی
زیرا نیامده مرده ای
این واقعیت عشاق من است
هنوز دوستت می دارم
هنوز دوستت می دارم
علیرغم هرچه هست
چون در سواحل تو آموختم
چگونه از میان صدفی مهتاب را بنوشم
تو را می بینم که از قاره ای بعید می آیی
تو را می بینم
که از قاره ای بعید می آیی
و شتابان بر آب ها گام بر می داری
تا با من قهوه بنوشی!
همان طور که عادت ما بود،
پیش از آن که بمیری!
میان ِ ما اتفاقی نیفتاده است
و من قرار های پنهانی مان را
حفظ کرد ه ام،اگر چه آدمیان پیرامنم
بر این گمانند
که هر کس مُرد
دیگر باز نمی گردد!
زیبایی شناسی خیانت
دوست میدارم، خیانتهایت را
که به من روا میداری،
زیرا تایید میکند که زندهای،
و از دروغ و نقاب پوشیدن،
ناتوانمرا نقابها به درد میآورد
بیش از به درد آوردن خیانت!
دوست میدارم، زان روی
که پُرتناقضی.
زان روی که بیش از یک مرد هستی.
زان روی که طبایعی هستی،
همه درون یک لحظهی پُرلهیب.
دوست میدارم آزار دادنِ معصومت را که به من روا میداری،
و دندانهای نیت را
که زشتیِ مکیدنِ خونم را،
ادراک نمی کند.ضربههای دشنهات را دوست میدارم،
زان روی که حتی یک بار
از پشت بر من فرود نیامده است.
با شاعری بدعتگر چونان تو،
من به خواب میروم،
درحالی که بکرترین مضامین جنونهایت را،
در برابر چشم و خاطره دارم.
پس تو همواره به سان طفلی، پاک، بیگناه،
در سرزمینی که،
بر فراز ناخن های دشنه،
دستکش سفید میپوشند.تو را دوست میدارم،
زان روی که پنهان، از بزرگواری خویش می گریزی،
تا بر دروازههای اشتیاق،
شیدا، بازگردی.
تو را دوست میدارم،
زان روی که من از مدارهای سیاراتِ خرافه و دهشت،
با تو بالا میروم.
تو را دوست میدارم
زان روی که چون ما، وصل را دریابیم،
نجوای چلچلههای دریایی و دریا را درمییابیم.
مردی را چون تو،
دهها زن نمیتوانند دربرگیرند،
پس ای جانان من!
چگونه میتوانم من
یکباره
همهی آنان باشم!؟
بوف سرکش
چرا می نویسم ؟
شاید به این سبب ،
که این الفبای من است
آنچه انتقام خود را
از این زمانه ی سرکش میگیرد!
از آنها که
کفش هایشان را با جوهر
من برق می اندازند !
درنظرم،
این شراب ِآبیرنگ
که بر کاغذمن سرازیر شده ،
خون الفبا است !
بگیر آن را….بنوش!
که جوهر ،
شرابِ متانت است !
چیزی میان ما دگرگون نشده است
در قهوه خانه ساحلی مینشینم
و به کشتیهایی خیره میشوم
که در بینهایت زاده میشوند
و ترا میبینم که
از قاره روبه رو میآیی
و بر روی آب ، شتابان
گام برمی داری
تا با من قهوه بنوشی
همچنان که عادت ما بود
پیش از آنکه بمیری
چیزی میان ما دگرگون نشده استاما من بر آن شده ام تا
دیدار پنهانی مان را حفظ کنم
هر چند که مردمان پیرامون من
می پندارند که
آنکه مرد
دیگر باز نمیگردد
در میان انگشتانت
آهسته
آرام، دستات را بر من بگذار
و همچون روزگارت
مرا سخت مفشار
که در میان انگشتانات درهم میشکنم
بیش از این نزدیک میا
بیش از این دور مرو.
ای که در بَرَم نیستی
ای که در بَرَم نیستی
شبت چگونه گذشت؟
شباهنگام به من اندیشیدی؟
کمی آه کشیدی؟
اشک در چشمت حلقه زد،
آماده گریه شد آیا؟
زندگانیِ بی تو چه ذوقی دارد؟
غذا و سخن و هوا چه معنی دارد؟
که من در گوشهیِ دور از این جهان گم شده و بر باد رفتهام…!جدایی همین است
اینکه با تو باشم و با من باشی
و با هم نباشیم
جدایی همین است
اینکه یک خانه ما را در بر گیرد
اما یک ستاره مارا در خود جا ندهد
جدایی همین است
اینکه قلبم اتاقی باشد
خاموش کنندهی صداها با دیوارهای مضاعف
و تو آن را به چشم نبینی
جدایی همین است
اینکه در درون جسمت
ترا جستجو کنم
و آوایت را در درون سخنانتجستجو کنم
وضربان نبضت را در میان دستت
جستجو کنم
جدایی همین است
من همیشه حرفهایم اشکهایی بود
من همیشه حرفهایم اشکهایی بود
که بهانه ی بغض تو بود
نمی توانستم سخنی بگویم
پشت این روزهای تنهایی
تو مرا یاد زن بودنم انداختی
و من را با عشق خود به آسمانی بردی
که ابرها احاطهاش کرده بودند برای باریدن
نه من باریدم نه تو
زیرا که ما حرفهایمان را همیشه باریده بودیمبه من مرد بودنت را اثبات کن
من که زن بودنم را هرشب به تو هدیه داده بودم
به من سقفی نشان بده
من که همیشه خودم را سایبان تو کرده بودم
و من کامل می شوم
ای یار
که در گریبانت
دو کبوتر توأمان بیتابند
و قلب پاک تو
با لرزش خوش کبوتران
به تنظیم ایقاع و آهنگ جهان برخاسته است
لبانت به طعم خوش صداقت آغشته است
و گرمای مهربان دستت
مرد را مرد میکند
و من
ایستاده ام
و به نیمهی کهکشان مینگرمکه در آنسویش
تو
عشق تقدیر میکنی
و من
کامل میشوم
ای زن
برایت نامه های عاشقانه می نویسم
بامدادان بر جایگاهی سنگی می نشینم
و برایت نامه های عاشقانه می نویسم
با قلمی از پر جغد
که آن را در دواتی
در دوردست فرو می برم
دواتی ملقب به دریا
دستم را برای دست دادن با تو دراز می کنم
اما تو ساحل دیگر دریایی، در آفریقا،گرمای دستت را احساس می کنم
در حالی که انگشتان مرا در خود گرفته است…
آه! چه زیباست داستان عشق من با شبح تو
مطلب مشابه: تک بیتی های محمد شمس لنگرودی با اشعار کوتاه عاشقانه و احساسی این شاعر