اشعار نزار قبانی + مجموعه شعر عاشقانه کوتاه و بلند شاعر معروف عرب
گلچین اشعار نزار قبانی
مجموعه اشعار عاشقانه نزار قبانی با موضوعاتی همچون عشق و زندگی را در این مطلب روزانه قرار داده ایم. در ادامه شعر کوتاه و بلند از شاعر معروف دنیای عرب نزار قبانی را می خوانید.
شعر در مورد پاییز و باران
دوباره باران گرفت
باران معشوقهی من است
به پیش بازش در مهتابی میایستم
میگذارم صورتم را و
لباسهایم را بشوید
اسفنج وار
باران یعنی برگشتن هوای مه آلود شیروانیهای شاد!
باران یعنی قرارهای خیس
باران یعنی تو برمیگردی
شعر بر میگردد
پاییز به معنی رسیدن دستهای تابستانی توست
پاییز یعنی مو و لبان تو
دستکشها و بارانی تو
و عطر هندیات که صد پارهام میکند
باران، ترانهای بکر و وحشی ست
رپ رپهی طبلهای آفریقایی ست
زلزله وار میلرزاندم!
رگباری از نیزهی سرخ پوستان است
عشق در موسیقی باران دگرگون میشود
بدل میشود به یک سنجاب
به نریانی عرب یا پلیکان غوطه ور در مهتاب!
چندان که آسمان سقفی از پنبههای خاکستری ابر میشود
و باران زمزمه میکند
من، چون گوزنی به دشت میزنم
دنبال عطر علف
و عطر تو که با تابستان از این جا کوچیده!
***
اشعار عاشقانه نزار قربانی
کتابهای کودکی ام را که در مدرسهها
خوانده ام از من بگیرید
نیمکتهای مدرسه را
گچ ها… قلم ها… و تخته سیاه را
و به من کلمهای بدهید
تا آن را مثل گوشوارهای به گوش معشوقم بیاویزم
انگشتانی تازه میخواهم
برای دیگرگونه نوشتن
از انگشتانی که قد نمیکشند
از درختانی که نه بلند میشوند و نه میمیرند، بیزارم
انگشتانی تازه میخواهم
به بلندای بادبان زورق و گردن زرّافه
تا برای محبوبم پیراهنی از شعر ببافم
***
وقتی عاشقم
حس میکنم سلطان زمانم
و مالک زمین و هر چه در آن است
سوار بر اسبم به سوی خورشید میرانم
وقتی عاشقم
نور سیالی میشوم
پنهان از نظرها
و شعرها در دفتر شعرم
کشتزارهای خشخاش و گل ابریشم میشوند
وقتی عاشقم
آب از انگشتانم فوران میکند
و سبزه بر زبانم میروید
وقتی عاشقم
زمانی میشوم خارج ازهر زمان
وقتی بر زنی عاشقم
درختان پابرهنه
به سویم میدوند
***
بهت قول دادم فورا تمامش کنم.
اما وقتی دیدم قطرههای اشک از چشمانت فرو میغلتند
دستپاچه شدم
و آنگاه که چمدانها را روی زمین دیدم
فهمیدم که تو به این سادگیها قابل کشتن نیستی
تو وطنی
تو قبیلهای
تو قصیدهای پیش از سروده شدن
تو دفتری تو راه و مسیری
تو کودکی هستی
تو ترانهی ترانههایی
تو ساز و آوازی
تو درخشندهای
تو پیامبری.
***
دشنهات را از سینهام بیرون بکش
بگذار زندگی کنم
عطر تنت را از پوستم بگیر و
بگذار زندگی کنم
بگذار با زنی تازه آشنا شوم که
نامت را از خاطرم پاک کند و
کلاف حلقه شده گیسوانت را از دور گلویم بگشاید
۲۴. آهای بانوی من!
اگر که هدایت این روزگار در دستان من بود
سالی را تنها برای تو خلق میکردم
که روزهایش را همانگونه که دوست داری جدا کنی
و به هفتههایش همانطور که دوست داری تکیه کنی
و آفتاب بگیری و برقصی.
و هرچه که میخواهی
بر روی ماسههای ماههای آن بنویسی..
هر سال که سپری میشود.
تو همچنان عشق من باقی خواهی ماند
***
تو با کدام زبان صدایم میزنی
سکوت تو را لمس میکنم
به من که نگاه میکنی
به لکنت میافتم
زبان عشق سکوت میخواهد
زبان عشق واژهای ندارد
غربت ندارد
حضور تو آشناست
از ابتدای تاریخ بوده است
در همه زمانهها خاطره دارد
تو با کدام زبان سکوت میکنی
میخواهم زبان تو را بیاموزم
***
شعر کوتاه نزار قبانی
من، اما آمدهام
تا از تو تشکر کنم
بهخاطر گلهای اندوهی
که در درونم کاشتی
از تو آموختم
که گلهای سیاه را دوست بدارم.
بخرم.
و جایجای اتاقم را با آن بیارایم…
***
همه گلهایم
ثمره باغهای توست
و هر میکه بنوشم من
از عطای تاکستان توست
و همه انگشتریهایم
از معادن طلای توست
و همه آثار شعری ام
امضای تو را پشت جلد دارد
***
دوستم داشته باش
از رفتن بمان!
دستت را به من بده
که در امتداد دستانت
بندری است برای آرامش
***
مرا جوری در آغوش بگیر
که انگار فردا میمیرم؛ و فردا چطور؟
جوری در آغوشم بگیر
که انگار از مرگ بازگشته ام
***
نمیتوانم با تو بیش از پنج دقیقه بنشینم
و ترکیب خونم دگرگون نشود
و کتابها
و تابلوها
و گلدانها
و ملافههای تختخواب از جای خویش پرنکشند
و توازن کره زمین به اختلال نیفتد
***
من چیزی از عشق مان
به کسی نگفتهام!
آنها تو را هنگامی که
در اشکهای چشمم
تن میشستهای دیده اند
***
دکلمه های زیبای نزار قبانی
میبوسمت
بدون سانسور
و میگذارمت تیتر درشت روزنامه
آنجا که حروفش را بی پروا چیده اند
وخبرهایش را محافظه کارانه
و من همیشه
زندگی را آسان گرفته ام
عشق را سخت
***
زن
مردی ثروتمند یا زیبا
یا حتی شاعر نمیخواهد
او مردی میخواهد
که چشمانش را بفهمد
آن گاه که اندوهگین شد
با دستش به
سینه اش اشاره کند
و بگوید: اینجا سرزمین توست
***
بهت قول دادم برنگردم.
اما برگشتم
و از اشتیاق نمیرم، اما مردم
به چیزهایی بزرگتر از خودم قول دادم
با خودم چکار کردم؟
از شدت صداقت دروغ گفتم
و خدا را شکر که دروغ گفتم.
***
من
رازی را پنهان نکردهام
قلبم کتابی است
که خواندنش برای تو آسان است
من
همواره تاریخ قلبم را مینگارم
از روزی که در آن
به تو عاشق شدم!
***
همه محاسبات مرا در هم ریختهای
تا یک ساعت پیش
فکر میکردم
ماه در آسمان است.
اما یک ساعت است
که کشف کرده ام
ماه
در چشمان تو جای دارد
***
تو را دوست نمیدارم به خاطر خویش
لیکن دوستت دارم تا چهره زندگی را زیبا کنم
دوستت نداشتهام تا نسلم زیاد شود
لیکن دوستت دارم
تا نسل واژهها پرشمار شود
***
بدون ترس
دوستم بدار
و در خطوط دست هایم
ناپدید شو
برای یک دو هفته، نه، برای یک دو روز
برای یک دو ساعتای عزیز
دوستم بدار
برای یک دو ساعت آه
مرا به جاودانگی چه کار؟
***
شعر دلتنگی زیبا
اگر یارم هستی کمکم کن
تا از تو دور شوم
اگر دلدارم هستی کمکم کن
تا شفا یابم
اگر میدانستم عشق چنین خطرناک است
عاشقت نمیشدم
اگر میدانستم دریا اینقدر عمیق است
به دریا نمیزدم
اگر پایان را میدانستم
آغاز نمیکردم!
دلتنگت هستم
یادم بده چگونه ریشههای عشق را درآورم
یادم بده چگونه اشکهایم را تمام کنم
یادم بده چگونه قلب میمیرد
و اشتیاق خودکشی میکند!
اگر پیامبری
از این جادو، از این کفر
رهایم کن
عشق، کفراست پس پاکم کن
بیرونم بکش از این دریا
که من شنا نمیدانم!
موجی که در چشمانت جاری ست
مرا به درون خود میکشد
به ژرفترین جا
به عمیقترین نقطه!
حال آنکه نه تجربهای دارم
نه قایقی
اگر ذرهای پیشِت هستم عزیزم.
دستم را بگیر
که از فرق سر تا نوک پا عاشقم
و در زیر آب نفس میکشم
و ذره ذره غرق میشوم
غرق میشوم
غرق…!
***
نامههایت در صندوق پستی من
کبوترانی خانگیاند
بیتاب خفتن در دستهایم
یاسهایی سفیدند
به خاطر سفیدی یاسها از تو ممنونم
میپرسی در غیابت چه کردهام؟
غیبتت؟!
تو در من بودی!
با چمدانت در پیادهروهای ذهنم راه رفتهای!
ویزای تو پیش من استُ
بلیط سفرت!
ممنوع الخروجی
از مرزهای قلب من
ممنوع الخروجی
از سرزمین احساسم
نامههایت کوهی از یاقوت است
در صندوق پستی من
از بیروت پرسیده بودی
میدانها و قهوهخانههای بیروت.
بندرها وُ هتلها وُ کشتیهایش
همه وُ همه در چشمهای تو جا دارند!
چشم که ببندی
بیروت گم میشود
***
شعر زیبای دوستت دارم نزار قبانی
تو را بسیار دوست دارم
و میدانم که شیوه عشق من
کهنه شده است
شریانهای قلبم
کهنه شده است
آمدن نامه بر من به پیش تو
و بردن گلهای زیبا به خانه ات
همه آیینهایی کهنه شده است
تو را بسیار دوست دارم
و رویای من این است که مرا
در پیراهنی نو مبهوت کنی
و با عطری تازه، دیدگاهی تازه
و رویای من این است
که بارانی از شط بلند پرسشها
بر من بباری
و چون خوشه گندم از پارچه ناز بالش بشکفی
تو را بسیار دوست دارم
و میدانم که نمیدانی
و مسئله این است
***
دوستت دارم
و نگرانم روزی بگذرد
که تو تن زندگیام را نلرزانی
و در شعر من انقلابی بر پا نکنی
و واژگانم را به آتش نکشی
دوستت دارم
و هراسانم دقایقی بگذرند.
که بر حریر دستانت دست نکشم
و، چون کبوتری بر گنبدت ننشینم
و در مهتاب شناور نشوم
سخنات شعر است
خاموشیات شعر
و عشقت
آذرخشی میان رگهایم
چونان سرنوشت
***
گفتارت فرش ایرانیست
و چشمانت گنجشککان دمشقی
که میپرند از دیواری به دیواری
و دلم در سفر است، چون کبوتری بر فراز آبهای دستانت
و خستگی در میکند در سایهی دیوارها…
و من دوستت دارم
میترسم، اما که با تو باشم
میترسم که با تو یکی شوم
میترسم که در تو مسخ شوم
تجربه یادم داده که از عشق زنان دوری کنم
و از موجهای دریا.
اما با عشقت نمیجنگم… که عشق تو روز من است
با خورشید روز نمیجنگم
با عشقت نمیجنگم …
هر روز که بخواهد میآید و هروقت بخواهد میرود
و نشان میدهد که گفتگو کی باشد و چگونه باشد
***
دوست داشتنت را
از سالی به سال دیگر
جابهجا میکنم
انگار دانشآموز مشقاش را
در دفتری تازه پاکنویس میکند
جابهجا میکنم …
صدایت
عطرت
نامههایت
و شمارهی تلفن
و صندوق پستی ات را
میآویزمشان به کمد سال جدید
و …
اقامت دائمی در قلبم
را به تو میدهم…
***
بانوی من!
رسوایی زیبایم!
که با تو خوشبو میشوم
تو شعری شکوهمندی
که آرزو میکنم
امضای من در پای تو باشد
و سحر بیانی
که طلا و لاجوردش میچکد
مگر میتوانم
در میدانهای شعر فریاد نزنم:
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم
مگر میتوانم
خورشید را در کشوهایم نگه دارم
مگر میشود
با تو در پارکی قدم بزنم
و ماهوارهها
کشف نکنند که تو دلدار منی
***
شعر بلقیس نزار قبانی
سپاس باد شما را
سپاس باد شما را
محبوب من به مرگ نشست
اکنون میتوانید
بر مزار این شهید
بادهای سر دهید
و شعرم از پای درآمد
آیا جز ما
هیچ ملتی در دنیا
شعر را شهید میکند؟
بلقیس
آن زیباترین شاهبانوی بابل
بلقیس
آن موزونترین نخل در سرزمین عراق
هنگامی که میگذشت
طاووسها با او میخرامیدند
و آهوان از پیاش میدویدند
بلقیس، ای درد من
وای درد شعرهنگامی که انگشتان بر تنش دست میکشند
آیا پس از گیسوی تو
سنبلهها بلند خواهند شد؟ای نینو ای سبزای کولی طلا رنگ منای که امواج دجله
هنگام بهار
زیباترین خلخالها را به پای تو میبست
تو را از پای درآوردند.
کدامین امت عرب است
که آواز بلبلان را نابود میکند؟
پهلوانان عرب کجایند؟
کجا هستند
اینجا
قبیله، قبیله را میخورد
روباه، روباه را میدرد
و عنکبوت، عنکبوت را
ماه من
به دیدگان تو سوگند
که بی شماران ستاره در آن پناه میگیرند
عرب را رسوا خواهم کرد
آیا پهلونیها، دروغی عربی است
یا تاریخ نیز مانند ما
دروغ میگوید؟
بلقیس
خود را از من مگیر
که پس از تو دیگر
خورشید سواحل را روشن نمیکند
در بازجویی خواهم گفت
که دزدان در لباس سربازان ظاهر شدهاند
و رهبران در هیأت ملاکان.
خواهم گفت
که داستانهای اصیل
سخیفترین حکایتهایی هستند که به تعریف آمدهاند.
بلقیس
ما از قبیلهای هستیم که مردمانش
فرق گل و زباله را نمیدانند
این است تاریخ ما.
بلقیسای شهیدای شعرای پاک
گوش کن:
«سبا» ملکهی خویش را میجوید
درود مردم را پاسخگوی.ای شاهبانوی شکوهمندای تجسم عظمت «سومری»ای گنجشک دلنشینای تندیس گرانبها
وای اشکی که بر گونهی مجدلیه جاری شدی
آیا آن روز که تو را از «سواحل اعظمیه»
به این جا آوردم
بر تو ستم کردم؟
این وطن
هر روز یکی را پس از دیگری از پای درمیآورد
و هر لحظه در کمین قربانی تازهای است