اشعار عاشقانه مولوی + مجموعه شعر زیبا از شاعر ایرانی مولانا
در این بخش مجموعه اشعار زیبای مولانا یا مولوی شاعر معروف ایرانی را گردآوری کرده ایم. امیدواریم از اشعار عاشقانه، احساسی، عارفانه و … مولوی لذت ببرید.
مجموعه شعر مولوی شاعر ایرانی
جلال الدین محمد بلخی یا مولانا، مولوی و رومی یکی از معروف ترین شاعران ایرانی فارسی گوی است. نام کامل او محمد ابن محمد ابن حسین حسینی خطیبی بکری بلخی است و در دوران حیات به القابجلالالدین، خداوندگار و مولانا خداوندگار نامیده شده است.
او در قرن نهم با القابی مانند مولانا، مولوی، مولوی رومی و ملای رومی شناخته می شد و در بعضی از اشعار تخلص وی را خاموش، خموش و خامُش دانسته اند و البته زبان مادری او فارسی است.
در ادامه اشعار زیبای مولوی را می خوانید و امیدواریم که مورد توجه شما قرار بگیرد.
زرد شدست باغ جان از غم هجر چون خزان
کی برسد بهار تو تا بنماییش نما …
***
من از عالم تو را تنها گزیدم
روا داری که من غمگین نشینم؟!اندر دل بی وفا غم و ماتم باد
ان راکه وفا نیست ز عالم کم باددیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
***
من ذرّه و خورشید لقایی تو مرا
بیمارِ غمم عین دوایی تو مرابیبال و پر اندر پیِ تو میپرم
من کاه شدم چو کهربایی تو مرا
***
جان من و جهان من، روی سپید تو شدهست
عاقبتم چنین شود، مرگ من و بقای تواز تو برآید از دلم، هر نفس و تنفسم
من نروم ز کوی تو، تا که شوم فنای تو
***
مجموعه اشعار عاشقانه و عارفانه مولوی
اینجا کسی است پنهان
چون جان و خوشتر از جان
باغی به من نموده ایوان من گرفتهاینجا کسی است پنهان
هم چون خیال در دل
اما فروغ رویش ارکان من گرفته
***
روزها فکر من این است و همه ی شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنماي خوش ان روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
***
گفتم صنما مگر که جانان منی
اکنون که همی نظر کنم جان منیمرتد گردم گر ز تو من برگردی
اي جان جهان تو کفر و ایمان منی
***
شعر دو بیتی مولوی
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست
ما به چمن می رویم عزم تماشا که راستنوبت خانه گذشت نوبت بستان رسید
صبح سعادت دمید وقت وصال و لقاست
***
روان شد اشک یاقوتی ز راه دیدگان اینک
ز “عشق بینشان” آمد نشان بینشان اینکببین در رنگ معشوقان نگر در رنگ مشتاقان
که آمد این دو رنگ خوش از ان “بیرنگ جان” اینک…
***
گر ز مسیح پرسدت،
مرده چهگونه زنده کرد؟بوسه بده به پیش او،
بر لب ما که این چنین!
***
بی عشق نشاط و طرب افزون نشود
بی عشق وجود خوب و موزون نشودصد قطره ز ابر اگر به دریا بارد
بی جنبش عشق دُر مکنون نشود
***
اشعار زیبای شاعر ایرانی مولانا
بیا کامروز ما را روز عیدست
از این پس عیش و عشرت بر مزیدستبزن دستی بگو کامروز شادیست
که روز خوش هم از اول پدیدست
***
اي در دل من نشسته بگشاده دری
جز تو دگری نجویم و کو دگری؟!با هرکه ز دل داد زدم، دَفعی گفت
تو دفع مده که نیست از تو گذری
***
سیر نمیشوم ز تو، اي مه جان فزای من
جور مکن، جفا مکن، نیست جفا سزای من
***
اشعار بلند مولوی
اي که می پرسی نشان عشق چیست
عشق چیزی جز ظهور مهر نیستعشق یعنی مشکلی راحت کنی
دردی از در مانده اي درمان کنیدر بین این همه ی غوغا و شر
عشق یعنی کاهش رنج بشرعشق یعنی گل بجای خار باش
پل بجای این همه ی دیوار باشعشق یعنی تشنه اي خود نیز اگر
واگذاری آب را، بر تشنه ترعشق یعنی دشت گلکاری شده
در کویری چشمه اي جاری شدهعشق یعنی ترش را شیرین کنی
عشق یعنی نیش را نوشین کنیهر کجا عشق آید و ساکن شود
هر چه نا ممکن بود ؛ ممکن شود
***
چه نزدیک است جان تو به جانم
که هر چیزی که اندیشی بدانماز این نزدیکتر دارم نشانی
بیا نزدیک و بنگر در نشانمبه درویشی بیا اندر میانه
مکن شوخی مگو کاندر میانممیان خانهات هم چون ستونم
ز بامت سرفرو چون ناودانممنم همراز تو در حشر ودر نشر
نه چون یاران دنیا میزبانممیان بزم تو گردان چو خمرم
گه رزم تو سابق چون سنانماگر چون برق مردن پیشه سازم
چو برق خوبی تو بیزبانمهمیشه سرخوشم فرقی نباشد
اگر من جان دهم یا جان ستانمبه تو گر جان دهم باشد تجارت
که بدهی به هر جانی صد جهانمدراین خانه هزاران مرده بیش اند
تو بنشسته که اینک خان و مانمیکی کف خاک گوید زلف بودم
یکی کف خاک گوید استخوانمشوی حیران و ناگه عشق آید
که پیشم آ که زنده جاودانمبکش در بر بر سیمین ما را
که از خویشت همین دم وارهانمخمش کن خسروا هم گو ز شیرین
ز شیرینی همیسوزد دهانم
***
اشعار زیبای مولوی شاعر ایرانی
از دل تو در دل من نکته هاست
آه چه ره است از دل تو تا دلم
گر نکنی بر دل من رحمتی
وای دلم وای دلم وا دلم
***
گر کسی گوید که بهر عشق بحر دل چرا شوریده و شیدا شود؟
تو جوابش ده که: اندر شوق بحر قطره بی آرام و ناپروا شود
***
یــار مرا غار مــرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غـــار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تــویی فاتح و مفتوح تـویی
سینـــه مشــروح تــویی بـــر در اســرار مرا
نـــور تـــویی سـور تــویی دولت منصور تـویی
مـــرغ کـــه طــور تــویی خســته بــه منقار مرا
قطـــره تویی بحــر تویی لطـف تــویی قهــر تویی
قنــد تـــویی زهـــر تــویی بیــــش میـــازار مرا
حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی
روضــه اومیــد تویـــی راه ده اي یــار مرا
روز تــویی روزه تـــویی حـاصل دریوزه تـویی
آب تــویی کــوزه تــویی آب ده این بـــار مـــرا
دانـــه تویــی دام تــویی بــاده تویی جام تـویی
پختـــه تویی خـــام تــویی خـــام بمگـــذار مرا
این تن اگـــر کـــم تــندی راه دلــم کــم زندی
راه شــدی تــا نبــدی ایـــن همـــه گـــفتار مرا
***
شعر در مورد زندگی از مولوی
اي زندگی تن و توانم همه ی تو
جانی و دلی اي دل و جانم همه ی توتو هستی من شدي از آنی همه ی من
من نیست شدم در تو از آنم همه ی تو
***
هر گه که دل از خلق جدا میبینم
احوال وجود با نوا میبینموان لحظه که بیخود نفسی بنشینم
عالم همه ی سر به سر ترا میبینم
***
اگر عالم همه ی پرخار باشد
دل عاشق همه ی گلزار باشدوگر بیکار گردد چرخ گردون
جهان عاشقان بر کار باشدهمه ی غمگین شوند و جان عاشق
لطیف و خرم و عیار باشدبه عاشق ده تو هر جا شمع مردهست
که وی را صد هزار انوار باشدوگر تنهاست عاشق نیست تنها
که با معشوق پنهان یار باشدشراب عاشقان از سینه جوشد
رقیب عشق در اسرار باشدبه صد وعده نباشد عشق خرسند
که مکر دلبران بسیار باشدوگر بیمار بینی عاشقی را
نه شاهد بر سر بیمار باشدسوار عشق شو وز ره میندیش
که اسب عشق بس رهوار باشدبه یک حمله تو را منزل رساند
گرچه راه ناهموار باشدعلف خواری نداند جان عاشق
که جان عاشقان خمار باشدز شمس الدین تبریزی بیابی
دلی کو مست و بس هشیار باشد
***
حیلت رها کن عاشقــا دیوانه شو دیوانه شو
و انـدر دل آتش درآ پــــروانـه شــو پروانــــــه شو
هــم خــویش را بیگـــانه کن هم خانه را ویرانه کن
و آنگه بیا با عاشقان هم خانـه شـو هم خانه شــو
رو سینــه را چـون سینه ها هفت آب شو از کینه ها
و آنگـــه شراب عشــق را پیمانـــه شــــو پیمانــه شـو
باید کـــه جملــه جــان شــوی تا لایق جانان شوی
گـــر ســوی مستــان میــروی مستانه شـــو مستانه شو…
***
خواب شب بر چشم خود کردم حرام
تا ببینم صبحدم سیمای دلقد من هم چون کمان شد از رکوع
تا ببینم قامت و بالای دل
***
اشعار غمگین مولانا
اندر دل بی وفا غم و ماتم باد
ان را که وفا نیست ز عالم کم باددیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
***
اندر دل من، درون و بیرون همه ی او است
اندر تن من، جان و رگ و خون همه ی اوستاینجای چگونه کفر و ایمان گنجد؟!
بیچون باشد وجود من، چون همه ی اوست
***
من پیر فنا بدم جوانم کردی
من مرده بدم ز زندگانم کردیمی ترسیدم که گم شوم در ره تو
اکنون نشوم گم که نشانم کردی
***
درد ما را در جهان درمان مبادا بی شما
مرگ بادا بی شما و جان مبادا بی شماسینه هاي عاشقان جز از شما روشن مباد
گلبن جان هاي ما خندان مبادا بی شمابشنو از ایمان که میگوید به آواز بلند
با دو زلف کافرت کایمان مبادا بی شماعقل پادشاه نهان و آسمان چون چتر او
تاج و تخت و چتر این پادشاه مبادا بی شماعشق را دیدم میان عاشقان ساقی شده
جان ما را دیدن ایشان مبادا بی شماجان هاي مرده را اي چون دم عیسی شما
ملک مصر و یوسف کنعان مبادا بی شماچون به نقد عشق شمس الدین تبریزی خوشم
رخ چو زر کردم بگفتم کان مبادا بی شما
***
خواهم که به عشق تو ز جان برخیزم
وز بهر تو از هردو جهان برخیزمخورشید تو خواهم که بیاران برسد
چون ابر ز پیش تو از ان برخیزم
***
اي قـوم بــه حج رفتـه کجایید کجایید
معشــوق همیــن جـاست بیایید بیایید
معشــوق تــو همسـایه و دیــوار به دیوار
در بادیه ســـرگشته شمـــا در چــه هوایید
گــر صـــورت بیصـــورت معشـــوق ببینیــد
هــم خـــواجه و هــم خانه و هم کعبه شمایید
ده بـــــار از ان راه بـــدان خـــانه بـــرفتیــــد
یــک بـــار از ایـــن خانــه بــر این بام برآیید
ان خانــــه لطیفست نشانهـــاش بگفتیــد
از خــواجــــه ان خــــانـــــه نشانـــی بنماییـــد
یک دستـــه گــل کــو اگـــر ان بـــــاغ بدیدیت
یک گـــوهر جــــان کـــو اگـــر از بحر خدایید
با ایــــن همـه ان رنج شما گنج شما باد
حيف که بر گنج شما پرده شمایید
***
من ان مولای رومی ام که ازنطقم شکرریزد
ولیکن درسخن گفتن غلام شیخ عطارم
***
جز عشق نبود هیچ دم ساز مرا
نی اول و نی آخهر و آغاز مراجان میدهد از درونه آواز مرا
کی کاهل راه عشق درباز مرا
***
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی
سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا
نور تویی سور تویی دولت منصور تویی
مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قند تویی سم تویی بیش میازار مرا
حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی
روضهٔ امید تویی راه ده اي یار مرا
روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی
آب تویی کوزه تویی آب ده اینبار مرا
دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی
پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا
این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی
راه شدي تا نبدی این همه ی گفتار مرا
***
مجموعه شعر مولوی شاعر ایرانی
بی همگان به سر شود بیتو به سر نمی شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بیتو به سر نمی شود
جان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند
عقل خروش میکند بیتو به سر نمیشود
***
اي یوسف خوش نام مـا خوش می روی بر بام مــــا
اي درشکـــسته جــام مـا اي بــردریـــــده دام ما
اي نــور مـا اي سور مـا اي دولت منصــور مـا
جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما
اي دلبر و مقصود ما اي قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
اي یــار مـــا عیــار مـــا دام دل خمـــار مـــا
پا وامکــش از کار ما بستان گــــرو دستار مــا
در گل بمانده پای دل جان می دهم چه جای دل
وز آتـــــش ســودای دل اي وای دل اي وای مـــــا
***
اي یوسف خوش نام ما خوش می روی بر بام ما
اي درشکسته جام ما اي بردریده دام ما
اي نور ما اي سور ما اي دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا میشود انگور ما
اي دلبر و مقصود ما اي قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
اي یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل جان می دهم چه جای دل
وز آتش سودای دل اي وای دل اي وای ما
***
چون نمایی ان رخ گلرنگ را
از طرب در چرخ آری سنگ رابار دیگر سر برون کن از حجاب
از برای عاشقان دنگ راتا که دانش گم کند مر راه را
تا که عاقل بشکند فرهنگ راتا که آب از عکس تو گوهر شود
تا که آتش واهلد مر جنگ رامن نخواهم ماه رابا حسن تو
وان دو سه قندیلک آونگ رامن نگویم آینه با روی تو
آسمان کهنه پرزنگ رادردمیدی و آفریدی باز تو
شکل دیگر این جهان تنگ رادر هوای چشم چون مریخ او
ساز ده اي زهره باز ان چنگ را
***
از آتش عشق در جهان گرمیها
وز شیر جفاش در وفا نرمیها
زانماه که خورشید از او شرمندهست
بی شرم بود مرد چه بی شرمیها
***
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و منخاک من گل شود و گل شکفد از گل من
تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من
***
یک بوسه ز تو خواستم و شش دادی
شاگرد که بودی که چنین استادی
خوبی و کرم را چو نکو بنیادی
اي دنیا را ز تو هزار آزادی