اشعار عاشقانه مولوی + مجموعه شعر زیبا از شاعر ایرانی مولانا

در این بخش مجموعه اشعار زیبای مولانا یا مولوی شاعر معروف ایرانی را گردآوری کرده ایم. امیدواریم از اشعار عاشقانه، احساسی، عارفانه و … مولوی لذت ببرید. با سایت بزرگ ادبی و هنری روزانه همراه شوید.

photo 2024 03 08 16 42 32

مجموعه شعر مولوی شاعر ایرانی

جلال‌ الدین محمد بلخی یا مولانا، مولوی و رومی یکی از معروف ترین شاعران ایرانی فارسی گوی است. نام کامل او محمد ابن محمد ابن حسین حسینی خطیبی بکری بلخی است و در دوران حیات به القابجلال‌الدین، خداوندگار و مولانا خداوندگار نامیده شده است.

او در قرن نهم با القابی مانند مولانا، مولوی، مولوی رومی و ملای رومی شناخته می شد و در بعضی از اشعار تخلص وی را خاموش، خموش و خامُش دانسته اند و البته زبان مادری او فارسی است.

در ادامه اشعار زیبای مولوی را می خوانید و امیدواریم که مورد توجه شما قرار بگیرد.

زرد شدست باغ جان از غم هجر چون خزان
کی برسد بهار تو تا بنماییش نما …

***

من از عالم تو را تنها گزیدم
روا داری که من غمگین نشینم؟!

اندر دل بی وفا غم و ماتم باد
ان راکه وفا نیست ز عالم کم باد

دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد

***

من ذرّه و خورشید لقایی تو مرا
بیمارِ غمم عین دوایی تو مرا

بی‌بال و پر اندر پیِ تو می‌پرم
من کاه شدم چو کهربایی تو مرا

***

جان من و جهان من، روی سپید تو شده‌ست
عاقبتم چنین شود، مرگ من و بقای تو

از تو برآید از دلم، هر نفس و تنفسم
من نروم ز کوی تو، تا که شوم فنای تو

***

1538254135 H1nU3

مجموعه اشعار عاشقانه و عارفانه مولوی

اینجا کسی است پنهان
چون جان و خوشتر از جان
باغی به من نموده ایوان من گرفته

اینجا کسی است پنهان
هم چون خیال در دل
اما فروغ رویش ارکان من گرفته

***

روزها فکر من این است و همه ی شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم

اي خوش ان روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم

***

گفتم صنما مگر که جانان منی
اکنون که همی نظر کنم جان منی

مرتد گردم گر ز تو من برگردی
اي جان جهان تو کفر و ایمان منی

***

اشعار عاشقانه مولوی

شعر دو بیتی مولوی

هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست
ما به چمن می رویم عزم تماشا که راست

نوبت خانه گذشت نوبت بستان رسید
صبح سعادت دمید وقت وصال و لقاست

***

روان شد اشک یاقوتی ز راه دیدگان اینک
ز “عشق بی‌نشان” آمد نشان بی‌نشان اینک

ببین در رنگ معشوقان نگر در رنگ مشتاقان
که آمد این دو رنگ خوش از ان “بی‌رنگ جان” اینک…

***

گر ز مسیح پرسدت،
مرده چه‌گونه زنده کرد؟

بوسه بده به پیش او،
بر لب ما که این چنین!

***

بی ‌عشق نشاط و طرب افزون نشود
بی ‌عشق وجود خوب و موزون نشود

صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد
بی ‌جنبش عشق دُر مکنون نشود

***

اشعار عاشقانه مولوی

اشعار زیبای شاعر ایرانی مولانا

بیا کامروز ما را روز عیدست
از این پس عیش و عشرت بر مزیدست

بزن دستی بگو کامروز شادی‌ست
که روز خوش هم از اول پدیدست

***

اي در دل من نشسته بگشاده دری
جز تو دگری نجویم و کو دگری؟!

با هرکه ز دل داد زدم، دَفعی گفت
تو دفع مده که نیست از تو گذری

***

سیر نمیشوم ز تو، اي مه جان فزای من
جور مکن، جفا مکن، نیست جفا سزای من

***

اشعار عاشقانه مولوی

اشعار بلند مولوی

اي که می پرسی نشان عشق چیست
عشق چیزی جز ظهور مهر نیست

عشق یعنی مشکلی راحت کنی
دردی از در مانده اي درمان کنی

در بین این همه ی غوغا و شر
عشق یعنی کاهش رنج بشر

عشق یعنی گل بجای خار باش
پل بجای این همه ی دیوار باش

عشق یعنی تشنه اي خود نیز اگر
واگذاری آب را، بر تشنه تر

عشق یعنی دشت گلکاری شده
در کویری چشمه اي جاری شده

عشق یعنی ترش را شیرین کنی
عشق یعنی نیش را نوشین کنی

هر کجا عشق آید و ساکن شود
هر چه نا ممکن بود ؛ ممکن شود

***

چه نزدیک است جان تو به جانم
که هر چیزی که اندیشی بدانم

از این نزدیکتر دارم نشانی
بیا نزدیک و بنگر در نشانم

به درویشی بیا اندر میانه
مکن شوخی مگو کاندر میانم

میان خانه‌ات هم چون ستونم
ز بامت سرفرو چون ناودانم

منم همراز تو در حشر ودر نشر
نه چون یاران دنیا میزبانم

میان بزم تو گردان چو خمرم
گه رزم تو سابق چون سنانم

اگر چون برق مردن پیشه سازم
چو برق خوبی تو بی‌زبانم

همیشه سرخوشم فرقی نباشد
اگر من جان دهم یا جان ستانم

به تو گر جان دهم باشد تجارت
که بدهی به هر جانی صد جهانم

دراین خانه هزاران مرده بیش اند
تو بنشسته که اینک خان و مانم

یکی کف خاک گوید زلف بودم
یکی کف خاک گوید استخوانم

شوی حیران و ناگه عشق آید
که پیشم آ که زنده جاودانم

بکش در بر بر سیمین ما را
که از خویشت همین دم وارهانم

خمش کن خسروا هم گو ز شیرین
ز شیرینی همی‌سوزد دهانم

***

اشعار عاشقانه مولوی

اشعار زیبای مولوی شاعر ایرانی

از دل تو در دل من نکته‌ هاست
آه چه ره است از دل تو تا دلم
گر نکنی بر دل من رحمتی
وای دلم وای دلم وا دلم

***

گر کسی گوید که بهر عشق بحر دل چرا شوریده و شیدا شود؟
تو جوابش ده که: اندر شوق بحر قطره بی آرام و ناپروا شود

***

یــار مرا غار مــرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غـــار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تــویی فاتح و مفتوح تـویی
سینـــه مشــروح تــویی بـــر در اســرار مرا
نـــور تـــویی سـور تــویی دولت منصور تـویی
مـــرغ کـــه طــور تــویی خســته بــه منقار مرا
قطـــره تویی بحــر تویی لطـف تــویی قهــر تویی
قنــد تـــویی زهـــر تــویی بیــــش میـــازار مرا
حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی
روضــه اومیــد تویـــی راه ده اي یــار مرا
روز تــویی روزه تـــویی حـاصل دریوزه تـویی
آب تــویی کــوزه تــویی آب ده این بـــار مـــرا
دانـــه تویــی دام تــویی بــاده تویی جام تـویی
پختـــه تویی خـــام تــویی خـــام بمگـــذار مرا
این تن اگـــر کـــم تــندی راه دلــم کــم زندی
راه شــدی تــا نبــدی ایـــن همـــه گـــفتار مرا

***

شعر در مورد زندگی از مولوی

اي زندگی تن و توانم همه ی تو
جانی و دلی اي دل و جانم همه ی تو

تو هستی من شدي از آنی همه ی من
من نیست شدم در تو از آنم همه ی تو

***

هر گه که دل از خلق جدا میبینم
احوال وجود با نوا میبینم

وان لحظه که بیخود نفسی بنشینم
عالم همه ی سر به سر ترا میبینم

***

اگر عالم همه ی پرخار باشد
دل عاشق همه ی گلزار باشد

وگر بی‌کار گردد چرخ گردون
جهان عاشقان بر کار باشد

همه ی غمگین شوند و جان عاشق
لطیف و خرم و عیار باشد

به عاشق ده تو هر جا شمع مرده‌ست
که وی را صد هزار انوار باشد

وگر تنهاست عاشق نیست تنها
که با معشوق پنهان یار باشد

شراب عاشقان از سینه جوشد
رقیب عشق در اسرار باشد

به صد وعده نباشد عشق خرسند
که مکر دلبران بسیار باشد

وگر بیمار بینی عاشقی را
نه شاهد بر سر بیمار باشد

سوار عشق شو وز ره میندیش
که اسب عشق بس رهوار باشد

به یک حمله تو را منزل رساند
گرچه راه ناهموار باشد

علف خواری نداند جان عاشق
که جان عاشقان خمار باشد

ز شمس الدین تبریزی بیابی
دلی کو مست و بس هشیار باشد

***

حیلت رها کن عاشقــا دیوانه شو دیوانه شو
و انـدر دل آتش درآ پــــروانـه شــو پروانــــــه شو
هــم خــویش را بیگـــانه کن هم خانه را ویرانه کن
و آنگه بیا با عاشقان هم خانـه شـو هم خانه شــو
رو سینــه را چـون سینه ها هفت آب شو از کینه ها
و آنگـــه شراب عشــق را پیمانـــه شــــو پیمانــه شـو
باید کـــه جملــه جــان شــوی تا لایق جانان شوی
گـــر ســوی مستــان میــروی مستانه شـــو مستانه شو…

***

خواب شب بر چشم خود کردم حرام
تا ببینم صبحدم سیمای دل

قد من هم چون کمان شد از رکوع
تا ببینم قامت و بالای دل

***

اشعار غمگین مولانا

اندر دل بی وفا غم و ماتم باد
ان را که وفا نیست ز عالم کم باد

دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد

***

اندر دل من، درون و بیرون همه ی او است
اندر تن من، جان و رگ و خون همه ی اوست

اینجای چگونه کفر و ایمان گنجد؟!
بی‌چون باشد وجود من، چون همه ی اوست

***

من پیر فنا بدم جوانم کردی
من مرده بدم ز زندگانم کردی

می ترسیدم که گم شوم در ره تو
اکنون نشوم گم که نشانم کردی

***

درد ما را در جهان درمان مبادا بی شما
مرگ بادا بی شما و جان مبادا بی شما

سینه هاي‌ عاشقان جز از شما روشن مباد
گلبن جان هاي‌ ما خندان مبادا بی شما

بشنو از ایمان که میگوید به آواز بلند
با دو زلف کافرت کایمان مبادا بی شما

عقل پادشاه نهان و آسمان چون چتر او
تاج و تخت و چتر این پادشاه مبادا بی شما

عشق را دیدم میان عاشقان ساقی شده
جان ما را دیدن ایشان مبادا بی شما

جان هاي‌ مرده را اي چون دم عیسی شما
ملک مصر و یوسف کنعان مبادا بی شما

چون به نقد عشق شمس الدین تبریزی خوشم
رخ چو زر کردم بگفتم کان مبادا بی شما

***

خواهم که به عشق تو ز جان برخیزم
وز بهر تو از هردو جهان برخیزم

خورشید تو خواهم که بیاران برسد
چون ابر ز پیش تو از ان برخیزم

***

اي قـوم بــه حج رفتـه کجایید کجایید
معشــوق همیــن جـاست بیایید بیایید
معشــوق تــو همسـایه و دیــوار به دیوار
در بادیه ســـرگشته شمـــا در چــه هوایید
گــر صـــورت بی‌صـــورت معشـــوق ببینیــد
هــم خـــواجه و هــم خانه و هم کعبه شمایید
ده بـــــار از ان راه بـــدان خـــانه بـــرفتیــــد
یــک بـــار از ایـــن خانــه بــر این بام برآیید
ان خانــــه لطیفست نشان‌هـــاش بگفتیــد
از خــواجــــه ان خــــانـــــه نشانـــی بنماییـــد
یک دستـــه گــل کــو اگـــر ان بـــــاغ بدیدیت
یک گـــوهر جــــان کـــو اگـــر از بحر خدایید
با ایــــن همـه ان رنج شما گنج شما باد
حيف که بر گنج شما پرده شمایید

***

من ان مولای رومی ام که ازنطقم شکرریزد

ولیکن درسخن گفتن غلام شیخ عطارم

***

جز عشق نبود هیچ دم ساز مرا
نی اول و نی آخهر و آغاز مرا

جان می‌دهد از درونه آواز مرا
کی کاهل راه عشق درباز مرا

***

یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا

یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا

نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی

سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا

نور تویی سور تویی دولت منصور تویی

مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا

قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی

قند تویی سم تویی بیش میازار مرا

حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی

روضهٔ امید تویی راه ده اي یار مرا

روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی

آب تویی کوزه تویی آب ده اینبار مرا

دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی

پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا

این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی

راه شدي تا نبدی این همه ی گفتار مرا

***

بی همگان به سر شود بی‌تو به سر نمی شود

داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود

دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو

گوش طرب به دست تو بی‌تو به سر نمی شود

جان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند

عقل خروش میکند بی‌تو به سر نمیشود

***

اي یوسف خوش نام مـا خوش می روی بر بام مــــا
اي درشکـــسته جــام مـا اي بــردریـــــده دام ما
اي نــور مـا اي سور مـا اي دولت منصــور مـا
جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما
اي دلبر و مقصود ما اي قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
اي یــار مـــا عیــار مـــا دام دل خمـــار مـــا
پا وامکــش از کار ما بستان گــــرو دستار مــا
در گل بمانده پای دل جان می دهم چه جای دل
وز آتـــــش ســودای دل اي وای دل اي وای مـــــا

***

اي یوسف خوش نام ما خوش می روی بر بام ما

اي درشکسته جام ما اي بردریده دام ما

اي نور ما اي سور ما اي دولت منصور ما

جوشی بنه در شور ما تا می‌شود انگور ما

اي دلبر و مقصود ما اي قبله و معبود ما

آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما

اي یار ما عیار ما دام دل خمار ما

پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما

در گل بمانده پای دل جان می دهم چه جای دل

وز آتش سودای دل اي وای دل اي وای ما

***

چون نمایی ان رخ گلرنگ را
از طرب در چرخ آری سنگ را

بار دیگر سر برون کن از حجاب
از برای عاشقان دنگ را

تا که دانش گم کند مر راه را
تا که عاقل بشکند فرهنگ را

تا که آب از عکس تو گوهر شود
تا که آتش واهلد مر جنگ را

من نخواهم ماه رابا حسن تو
وان دو سه قندیلک آونگ را

من نگویم آینه با روی تو
آسمان کهنه پرزنگ را

دردمیدی و آفریدی باز تو
شکل دیگر این جهان تنگ را

در هوای چشم چون مریخ او
ساز ده اي زهره باز ان چنگ را

***

از آتش عشق در جهان گرمیها

وز شیر جفاش در وفا نرمیها

زانماه که خورشید از او شرمنده‌ست

بی شرم بود مرد چه بی شرمیها

***

اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من

خاک من گل شود و گل شکفد از گل من
تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من

***

یک بوسه ز تو خواستم و شش دادی

شاگرد که بودی که چنین استادی

خوبی و کرم را چو نکو بنیادی

اي دنیا را ز تو هزار آزادی

***

هلا ای زهره زهرا بکش آن گوش زهرا را
تقاضایی نهادستی در این جذبه دل ما را
منم ناکام کام تو برای صید و دام تو
گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته صحرا را
چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره
چه داند یوسف مصری نتیجه شور و غوغا را
گریبان گیر و این جا کش کسی را که تو خواهی خوش
که من دامم تو صیادی چه پنهان صنعتی یارا
چو شهر لوط ویرانم چو چشم لوط حیرانم
سبب خواهم که واپرسم ندارم زهره و یارا
اگر عطار عاشق بد سنایی شاه و فایق بد
نه اینم من نه آنم من که گم کردم سر و پا را
یکی آهم کز این آهم بسوزد دشت و خرگاهم
یکی گوشم که من وقفم شهنشاه شکرخا را
خمش کن در خموشی جان کشد چون کهربا آن را
که جانش مستعد باشد کشاکش‌های بالا را

***

بهار آمد بهار آمد سلام آورد مستان را
از آن پیغامبر خوبان پیام آورد مستان را
زبان سوسن از ساقی کرامت‌های مستان گفت
شنید آن سرو از سوسن قیام آورد مستان را
ز اول باغ در مجلس نثار آورد آنگه نقل
چو دید از لاله کوهی که جام آورد مستان را
ز گریه ابر نیسانی دم سرد زمستانی
چه حیلت کرد کز پرده به دام آورد مستان را
سقاهم ربهم خوردند و نام و ننگ گم کردند
چو آمد نامه ساقی چه نام آورد مستان را
درون مجمر دل‌ها سپند و عود می‌سوزد
که سرمای فراق او زکام آورد مستان را
درآ در گلشن باقی برآ بر بام کان ساقی
ز پنهان خانه غیبی پیام آورد مستان را
چو خوبان حله پوشیدند درآ در باغ و پس بنگر
که ساقی هر چه درباید تمام آورد مستان را
که جان‌ها را بهار آورد و ما را روی یار آورد
ببین کز جمله دولت‌ها کدام آورد مستان را
ز شمس الدین تبریزی به ناگه ساقی دولت
به جام خاص سلطانی مدام آورد مستان را

***

چه چیزست آنک عکس او حلاوت داد صورت را
چو آن پنهان شود گویی که دیوی زاد صورت را
چو بر صورت زند یک دم ز عشق آید جهان برهم
چو پنهان شد درآید غم نبینی شاد صورت را
اگر آن خود همین جانست چرا بعضی گران جانست
بسی جانی که چون آتش دهد بر باد صورت را
وگر عقلست آن پرفن چرا عقلی بود دشمن
که مکر عقل بد در تن کند بنیاد صورت را
چه داند عقل کژخوانش مپرس از وی مرنجانش
همان لطف و همان دانش کند استاد صورت را
زهی لطف و زهی نوری زهی حاضر زهی دوری
چنین پیدا و مستوری کند منقاد صورت را
جهانی را کشان کرده بدن‌هاشان چو جان کرده
برای امتحان کرده ز عشق استاد صورت را
چو با تبریز گردیدم ز شمس الدین بپرسیدم
از آن سری کز او دیدم همه ایجاد صورت را

***

تو دیدی هیچ عاشق را که سیری بود از این سودا
تو دیدی هیچ ماهی را که او شد سیر از این دریا
تو دیدی هیچ نقشی را که از نقاش بگریزد
تو دیدی هیچ وامق را که عذرا خواهد از عذرا
بود عاشق فراق اندر چو اسمی خالی از معنی
ولی معنی چو معشوقی فراغت دارد از اسما
توی دریا منم ماهی چنان دارم که می‌خواهی
بکن رحمت بکن شاهی که از تو مانده‌ام تنها
ایا شاهنشه قاهر چه قحط رحمتست آخر
دمی که تو نه‌ای حاضر گرفت آتش چنین بالا
اگر آتش تو را بیند چنان در گوشه بنشیند
کز آتش هر که گل چیند دهد آتش گل رعنا
عذابست این جهان بی‌تو مبادا یک زمان بی‌تو
به جان تو که جان بی‌تو شکنجه‌ست و بلا بر ما
خیالت همچو سلطانی شد اندر دل خرامانی
چنانک آید سلیمانی درون مسجد اقصی
هزاران مشعله برشد همه مسجد منور شد
بهشت و حوض کوثر شد پر از رضوان پر از حورا
تعالی الله تعالی الله درون چرخ چندین مه
پر از حورست این خرگه نهان از دیده اعمی
زهی دلشاد مرغی کو مقامی یافت اندر عشق
به کوه قاف کی یابد مقام و جای جز عنقا
زهی عنقای ربانی شهنشه شمس تبریزی
که او شمسیست نی شرقی و نی غربی و نی در جا

مطالب مشابه را ببینید!

شعر سفر + اشعار زیبا در مورد سفر کردن با شعرهای کوتاه و بلند زیبا اشعار یاد خدا + مجموعه شعر یاد خداوند بزرگ و پرودگار جهان از شاعران مختلف اشعار غمگین + شعر کوتاه و بلند از شاعران برجسته در مورد جدایی و عشق تک بیتی سعدی؛ مجموعه اشعار کوتاه تک بیتی عاشقانه و با معنی سعدی 10 گزیده اشعار بوستان و غزلیات سعدی + گلچین بهترین اشعار زیبای سعدی عکس نوشته اشعار سعدی برای پروفایل + مجموعه شعر عاشقانه و زیبای شاعر معروف اشعار شاهنامه فردوسی + گزیده اشعار فردوسی با موضوعات مختلف اشعار عرفانی سعدی و مجموعه شعر عارفانه این شاعر جملات سنگین ارتشی و متن های زیبا (جملات و اشعار درباره ارتش) شعر شب بخیر عاشقانه ❤️ + مجموعه اشعار کوتاه و بلند برای شب بخیر گفتن به عشق و همسر