اشعار طنز عبید زاکانی؛ مجموعه شعر خنده دار و بامزه این شاعر

عبید زاکانی یکی از بزرگترین شاعران ایرانی است که بیشتر به زبان نقدانانه و تند خود شناخته می‌شود. این شاعر بزرگ در کنار تمامی شاهکارهای ادبی خود، طنز نویس بزرگی بود و اشعار طنز عبید زاکانی بسیار غنی هستند. در ادامه با روزانه باشید تا این اشعار را بخوانید.

اشعار طنز عبید زاکانی؛ مجموعه شعر خنده دار و بامزه این شاعر

عبید زاکانی که بود؟

خواجه نظام‌الدین عبیدالله زاکانی معروف به عبید زاکانی شاعر، نویسنده و لطیفه‌پرداز ایرانی قرن هشتم هجری است که طبق قراین موجود در اواخر قرن هفتم یا اوایل قرن هشتم ه.ق. در یکی از توابع قزوین چشم به جهان گشود. عبید شاعری خوش ذوق و آگاهی است که نکته یابی و انتقاد های ظریف اجتماعی او معروف است. شاعری که ناملایمات های اوضاع آشفته روزگار خود را بر نمی تافت و تزویر و ریاکاری حاکمان را در آثارش به تصویر می‌کشد.

اشعار طنز عبید زاکانی

    عبید این حرص مال و جاه تاکی

    جهان فانیست رو ترک جهان گیر

    چو مردان دامن از دنیا بیفشان

    وزین گرداب خود را بر کران گیر

    ز مسجد رخت بر کوی مغان کش

    سرا در کوی صاحب دولتان گیر

    از قرض گوید

    مردم به عیش و شادی و من در بلای قرض

    هریک به کار و باری و من مبتلای قرض

    قرض خدا و قرض خلایق به گردنم

    آیا ادای فرض کنم یا ادای قرض

    خرجم فزون ز غایت و قرضم برون ز حد

    فکر از برای خرج کنم یا برای قرض

    از هیچ خط نتابم غیر از سجل دین

    وز هیچکس ننالم غیر از گوای قرض

    در شهر قرض دارم واندر محله قرض

    در کوچه قرض دارم واندر سرای قرض

    از صبح تا به شام در اندیشه مانده‌ام

    تا خود کجا بیابم ناگه رجای قرض

    مردم ز دست قرض گریزان و من به صدق

    خواهم پس از نماز و دعا از خدای قرض

    عرضم چو آبروی گدایان به باد رفت

    از بس که خواستم ز در هر گدای قرض

    گر خواجه تربیت نکند نزد پادشا

    مسکین عبید چون کند آخر دوای قرض

    خواجه علاء دولت و دین آن که جز کفش

    هرگز کسی ندید به گیتی سزای قرض

اشعار طنز عبید زاکانی

    لعل نوشینش چو خندان می‌شود

    در جهان شکر فراوان می‌شود

    قد او هرگه که جولان می‌کند

    گوییا سرو خرامان می‌شود

    پرتو رویش چو می‌تابد ز دور

    آفتاب از شرم پنهان می‌شود

    قصهٔ زلفش نمی‌گویم به کس

    زآنکه خاطرها پریشان می‌شود

    من نه تنها می‌شوم حیران او

    هرکه او را دید حیران می‌شود

    گرچه می‌گوید که بنوازم ترا

    تا نگه کردی پشیمان می‌شود

    با عبید ار نرم می‌گردد دلت

    کارهای سختش آسان می‌شود

    هرکه را شاهی عالم آرزوست

    بندهٔ درگاه سلطان می‌شود

    شاه اویس آن خسرو دریا دلی

    کآفتابش بندهٔ فرمان می‌شود

    خسروی کز کلک گوهربار او

    کار بی‌سامان به سامان می‌شود

    خرم آن کس که غم عشق تو در دل دارد

    وز همه ملک جهان مهر تو حاصل دارد

    جور و بیداد و جفا کردن و عاشق کشتن

    زیبد آنرا که چنین شکل و شمایل دارد

    عاشق دلشده را پند خردمند چه سود

    رند دیوانه کجا گوش به عاقل دارد

    مبتلائیست که امید خلاصش نبود

    هرکه بر پای دل از عشق سلاسل دارد

    تا دم بازپسین غرقهٔ دریای غمش

    مدعی باشد اگر چشم به ساحل دارد

    هرکه خواهد که کند از تو مرادی حاصل

    حاصل آنست که اندیشهٔ باطل دارد

    میکشد ساعد سیمین تو ما را و عبید

    میل بوسیدن سرپنجهٔ قاتل دارد

    واعظی بالای منبر از اوصاف و نیک های بهشت می گفت و از جهنم حرفی نمی زد. یکی از حاضرین پای منبر خواست مزه ای بیندازد گفت:ای آقا،شما همیشه از بهشت تعریف می کنید،یک بار هم از جهنم بگویید.

واعظ که حاضر جواب بود گفت: آنجا را که خودتان می روید و می بینید. بهشت است که چون نمی روید لااقل باید وصفش را بشنوید

    رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

    خواهی که شود بخت تو فرخنده و پیروز

    خواهی که شود عید سعیدت همه نوروز

    خواهی که شود طالع تو شمع شب افروز

    خواهی که رسد خلعت و انعام به هر روز

    رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

    امروز به جز مسخره رندان نپسندند

    علم و هنر و فضل بزرگان نپسندند

    ادراک و کمالات به تهران نپسندند

    جز مسخره در مجلس اعیان نپسندند

    رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

    خواهی که شوی با خبر از کار بزرگان

    شکل تو کند جلوه در انظار بزرگان

    چون موش زنی نقب به انبار بزرگان

    خواهی که شوی محرم اسرار بزرگان

    رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

    نه درس به کار آید و نه علم ریاضی

    نه قاعده مشق و نه مستقبل و ماضی

    نه هندسه و رسم و مساحات اراضی

    خواهی که شوی مجتهد و حاجی و قاضی

    رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

    صد سال اگر درس بخوانی همه هیچ است

    در مدرسه یک عمر بمانی همه هیچ است

    خود را به حقیقت برسانی همه هیچ است

    جز مسخرگی هر چه بدانی همه هیچ است

    رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

    وافور بکش تا بودت ممکن و مقدور

    از باده مکن غفلت از چرس مشو دور

    بنشین به خرابات بزن بربط و تنبور

    خواهی که شوی پیش خوانین همه مشهور

    رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

    در مجلس اعیان همه شب مست گذر کن

    اول چو رسیدی دم در عرعر خرکن

    پس گنجفه را از بغل خویش به درکن

    از باده دماغ همه را تازه و ترکن

    رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

    هر چند که ریش تو سفید است و قدت خم

    رندانه بزن چنگ بر آن طره خم خم

    از دولت محمود شدی میر مفخم

    ای ارفع و ای امجد و ای اکرم و افخم

    رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

    زنهار که از مجلس و اعضاش مزن دم

    گر نان تو تلخ است زنانواش مزن دم

    گر کفش گران است ز کفاش مزن دم

    تا هست کباب بره از آش مزن دم

    رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

    خواهی تو اگر در همه جا راه دهندت

    ترفیع مقام و لقب و جاه دهندت

    زیبا صنمی خوبتر از ماه دهندت

    خواهی که زرو سیم شبانگاه دهندت

    رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

    خواهی که شوی محرم آن بزمگه خاص

    دوری مکن از مطرب و بازیگر و رقاص

    اسباب ترقی شودت گنجفه و آس

    خواهی که شوی زینت بزم همه اشخاص

    رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

    خواهی تو اگر راحت و آسوده بمانی

    رخش طرب اندر همه ایران بدوانی

    خود را به مقامات مشعشع برسانی

    هم داد خود از کهتر و مهتر بستانی

    رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز…

مطلب مشابه: لطیفه های شیرین عبید زاکانی و حکایت های کوتاه جالب

اشعار طنز عبید زاکانی

    باز ترک عهد و پیمان کرده بود

    کشتن ما بر دل آسان کرده بود

    دشمنانم بد همی گفتند و او

    گوش با گفتار ایشان کرده بود

    زلف مشکینش پریشان گشته بود

    بس که خاطرها پریشان کرده بود

    تا شنیدم آتشی در من فتاد

    آنکه بی ما عزم بستان کرده بود

    نالهٔ دلسوز ما چون گوش کرد

    رحمتی در کار یاران کرده بود

    گفت با بیچارگان صلحی کنیم

    بخت ما بازش پشیمان کرده بود

    خاطرش ناگه برنجید از عبید

    بی‌گناهی کان مسلمان کرده بود

    دوشم غم تو ملک سویدا گرفته بود

    دودم ز سینه راه ثریا گرفته بود

    جان را ز روی لعل تو در تنگ آمده

    دل را ز شوق زلف تو سودا گرفته بود

    میدید شمع در من و میسوخت تا به روز

    زآن آتشی که در من شیدا گرفته بود

    از دیده‌ام خیال تو محروم گشت باز

    کاطراف خانه‌اش همه دریا گرفته بود

    میخواست خرمی که کند در دلم وطن

    تا او رسید لشگر غم جا گرفته بود

    صبر از برم رمید و مرا بیقرار کرد

    گوئی مگر که خاطرش از ما گرفته بود

    مسکین عبید را غم عشقت بکشت از آنک

    او را غریب دیده و تنها گرفته بود

    ای عاشقان رویت بر مهر دل نهاده

    زنجیریان مویت سرها به باد داده

    جان را به کوی جانان چشم خوشت کشیده

    وز بند غصه دل را ابروی تو گشاده

    با عشق جان ما را سوزیست در گرفته

    با اشگ چشم ما را کاریست اوفتاده

    تا چشم نیم مستت وسمه نهد بر ابرو

    چون دل خلاص یابد زان زلف وانهاده

    از وصف آنزنخدان من ساده‌دل چه گویم

    یارب چه لطف دارد آن نازنین ساده

    ما را ز ننگ هستی جز می نمی‌رهاند

    صوفی مباش منکر کز باده نیست باده

    بخت عبید و وصلت، این دولتم نباشد

    در خواب اگر خیالت بینم زهی سعاده

مطلب مشابه: حکایت های شیرین عبید زاکانی و داستان های کوتاه و آموزنده جالب

    گوئی آن یار که هر دو ز غمش خسته‌تریم

    با خبر نیست که ما در غم او بی‌خبریم

    از خیال سر زلفش سر ما پر سوداست

    این خیالست که ما از سر او درگذریم

    با قد و زلف درازش نظری می‌بازیم

    تا نگویند که ما مردم کوته نظریم

    دل فکنده است در این آتش سودا ما را

    وه که از دست دل خویش چه خونین جگریم

    عشق رنجیست که تدبیر نمیدانیمش

    وصل گنجیست که ما ره به سرش می‌نبریم

    جان ما وعده وصلست نه این روح مجاز

    تو مپندار که ما زنده بدین مختصریم

    آه و فریاد که از دست بشد کار عبید

    یار آن نیست که گوید غم کارش بخوریم

مطلب مشابه: غزلیات عبید زاکانی؛ زیباترین عزل های عاشقانه و احساسی این شاعر

شعر طولانی طنز و نیش‌دار موش و گربه

شعر طولانی طنز و نیش‌دار موش و گربه

    اگر داری تو عقل و دانش و هوش

    بیا بشنو حدیث گربه و موش

    بخوانم از برایت داستانی

    که در معنای آن حیران بمانی

    ای خردمند عاقل و دانا

    قصهٔ موش و گربه برخوانا

    قصهٔ موش و گربهٔ منظوم

    گوش کن همچو در غلطانا

    از قضای فلک یکی گربه

    بود چون اژدها به کرمانا

    شکمش طبل و سینه‌اش چو سپر

    شیر دم و پلنگ چنگانا

    از غریوش به وقت غریدن

    شیر درنده شد هراسانا

    سر هر سفره چون نهادی پای

    شیر از وی شدی گریزانا

    روزی اندر شرابخانه شدی

    از برای شکار موشانا

    در پس خم نموده بود کمین

    همچو دزدی که در بیابانا

    ناگهان موشکی ز دیواری

    جست بر خم می خروشانا

    سر به خم برنهاد و می نوشید

    مست شد همچو شیر غرانا

    گفت کو گربه تا سرش بکنم

    پوستش پر کنم ز کاهانا

    گربه در پیش من چو سگ باشد

    که شود روبرو بمیدانا

    گربه این را شنید و دم نزدی

    چنگ و دندان زدی بسوهانا

    ناگهان جست و موش را بگرفت

    چون پلنگی شکار کوهانا

    موش گفتا که من غلام توام

    عفو کن بر من این گناهانا

    مست بودم اگر گهی خوردم

    گه فراوان خورند مستانا

    گربه گفتا دروغ کمتر گوی

    نخورم من فریب و مکرانا

    میشنیدم هرآنچه میگفتی

    آروادین قحبهٔ مسلمانا

    گربه آنموش را بکشت و بخورد

    سوی مسجد شدی خرامانا

    دست و رو را بشست و مسح کشید

    ورد میخواند همچو ملانا

    بار الها که توبه کردم من

    ندرم موش را بدندانا

    بهر این خون ناحق ای خلاق

    من تصدق دهم دو من نانا

    آنقدر لابه کرد و زاری کردی

    تا بحدی که گشت گریانا

    موشکی بود در پس منبر

    زود برد این خبر بموشانا

    مژدگانی که گربه تائب شد

    زاهد و عابد و مسلمانا

    بود در مسجد آن ستوده خصال

    در نماز و نیاز و افغانا

    این خبر چون رسید بر موشان

    همه گشتند شاد و خندانا

    هفت موش گزیده برجستند

    هر یکی کدخدا و دهقانا

    برگرفتند بهر گربه ز مهر

    هر یکی تحفه‌های الوانا

    آن یکی شیشهٔ شراب به کف

    وان دگر بره‌های بریانا

    آن یکی طشتکی پر از کشمش

    وان دگر یک طبق ز خرمانا

    آن یکی ظرفی از پنیر به دست

    وان دگر ماست با کره نانا

    آن یکی خوانچه پلو بر سر

    افشره آب لیمو عمانا

    نزد گربه شدند آن موشان

    با سلام و درود و احسانا

    عرض کردند با هزار ادب

    کای فدای رهت همه جانا

    لایق خدمت تو پیشکشی

    کرده‌ایم ما قبول فرمانا

    گربه چون موشکان بدید بخواند

    رزقکم فی السماء حقانا

    من گرسنه بسی بسر بردم

    رزقم امروز شد فراوانا

    روزه بودم به روزهای دگر

    از برای رضای رحمانا

    هرکه کار خدا کند بیقین

    روزیش میشود فراوانا

    بعد از آن گفت پیش فرمائید

    قدمی چند ای رفیقانا

    موشکان جمله پیش میرفتند

    تنشان همچو بید لرزانا

    ناگهان گربه جست بر موشان

    چون مبارز به روز میدانا

    پنج موش گزیده را بگرفت

    هر یکی کدخدا و ایلخانا

    دو بدین چنگ و دو بدان چنگال

    یک به دندان چو شیر غرانا

    آندو موش دگر که جان بردند

    زود بردند خبر به موشانا

    که چه بنشسته‌اید ای موشان

    خاکتان بر سر ای جوانانا

    پنج موش رئیس را بدرید

    گربه با چنگ‌ها و دندانا

    موشکان را از این مصیبت و غم

    شد لباس همه سیاهانا

    خاک بر سر کنان همی گفتند

    ای دریغا رئیس موشانا

    بعد از آن متفق شدند که ما

    می‌رویم پای تخت سلطانا

    تا بشه عرض حال خویش کنیم

    از ستم‌های خیل گربانا

    شاه موشان نشسته بود به تخت

    دید از دور خیل موشانا

    همه یکباره کردنش تعظیم

    کای تو شاهنشهی بدورانا

    گربه کرده است ظلم بر ماها

    ای شهنشه اولوم به قربانا

    سالی یکدانه میگرفت از ما

    حال حرصش شده فراوانا

    این زمان پنج پنج میگیرد

    چون شده تائب و مسلمانا

    درد دل چون به شاه خود گفتند

    شاه فرمود کای عزیزانا

    من تلافی به گربه خواهم کرد

    که شود داستان به دورانا

    بعد یکهفته لشگری آراست

    سیصد و سی هزار موشانا

    همه با نیزه‌ها و تیر و کمان

    همه با سیف‌های برانا

    فوج‌های پیاده از یکسو

    تیغ‌ها در میانه جولانا

    چونکه جمع آوری لشگر شد

    از خراسان و رشت و گیلانا

    یکه موشی وزیر لشگر بود

    هوشمند و دلیر و فطانا

    گفت باید یکی ز ما برود

    نزد گربه به شهر کرمانا

    یا بیا پای تخت در خدمت

    یا که آماده باش جنگانا

    موشکی بود ایلچی ز قدیم

    شد روانه به شهر کرمانا

    نرم نرمک به گربه حالی کرد

    که منم ایلچی ز شاهانا

    خبر آورده‌ام برای شما

    عزم جنگ کرده شاه موشانا

    یا برو پای تخت در خدمت

    یا که آماده باش جنگانا

    گربه گفتا که موش گه خورده

    من نیایم برون ز کرمانا

    لیکن اندر خفا تدارک کرد

    لشگر معظمی ز گربانا

    گربه‌های براق شیر شکار

    از صفاهان و یزد و کرمانا

    لشگر گربه چون مهیا شد

    داد فرمان به سوی میدانا

    لشگر موشها ز راه کویر

    لشگر گربه از کهستانا

    در بیابان فارس هر دو سپاه

    رزم دادند چون دلیرانا

    جنگ مغلوبه شد در آن وادی

    هر طرف رستمانه جنگانا

    آنقدر موش و گربه کشته شدند

    که نیاید حساب آسانا

    حملهٔ سخت کرد گربه چو شیر

    بعد از آن زد به قلب موشانا

    موشکی اسب گربه را پی کرد

    گربه شد سرنگون ز زینانا

    الله الله فتاد در موشان

    که بگیرید پهلوانانا

    موشکان طبل شادیانه زدند

    بهر فتح و ظفر فراوانا

    شاه موشان بشد به فیل سوار

    لشگر از پیش و پس خروشانا

    گربه را هر دو دست بسته بهم

    با کلاف و طناب و ریسمانا

    شاه گفتا بدار آویزند

    این سگ روسیاه نادانا

    گربه چون دید شاه موشانرا

    غیرتش شد چو دیگ جوشانا

    همچو شیری نشست بر زانو

    کند آن ریسمان به دندانا

    موشکان را گرفت و زد بزمین

    که شدندی به خاک یکسانا

    لشگر از یکطرف فراری شد

    شاه از یک جهت گریزانا

    از میان رفت فیل و فیل سوار

    مخزن و تاج و تخت و ایوانا

    هست این قصهٔ عجیب و غریب

    یادگار عبید زاکانا

    جان من پند گیر از این قصه

    که شوی در زمانه شادانا

    غرض از موش و گربه برخواندن

    مدعا فهم کن پسر جانا   

مطلب مشابه: اشعار عاشقانه طنز + مجموعه شعر طنز و جالب احساسی و رمانتیک

مطالب مشابه را ببینید!

فال ابجد امروز شنبه 8 اردیبهشت اسفند و محاسبه ابجد کبیر و صغیر (گرفتن فال) فال تاروت روزانه شنبه 8 اردیبهشت اسفند (فال امروز، فردا و پیشگویی آینده) انشا شغل آینده + 6 انشای زیبا با موضوع شغل و کار آینده انشا در مورد زندگی + 6 انشا در مورد اهداف زندگی و موفقیت در زندگی دیالوگ های ماندگار عاشقانه + عکس نوشته از دیالوگ های ماندگار احساسی و رمانتیک فیلم و سریال انشا در مورد تنهایی + 4 انشا زیبای ادبی کوتاه و بلند با موضوع تنهایی و دلتنگی عکس خنده دار استوری و پروفایل + جملات خنده دار با حال برای اینستاگرام و تلگرام جوک عید نوروز | جملات طنز در مورد عید | لطیفه خنده دار درباره روزهای تعطیل و میهمانی انشا درخت + 11 انشا زیبا با موضوع درخت و فوایدی که دارد برای کودک و نوجوان چیستان خنده دار بی نمک + سوالات چیستان بسیار بی مزه ولی با حال با پاسخ آن