چند حکایت بهارستان جامی با داستان های کوتاه و آموزنده
حکایت بهارستان جامی با داستان های زیبا
در این بخش چند حکایت بهارستان جامی که دارای داستان های زیبای کوتاه و آموزنده می باشند را ارائه کرده ایم با ما همراه باشید. در دیگر بخش های می توانید حکایت های لقمان و داستان های شاهنامه را هم بخوانید.
حکایت پادشاه
پادشاهی گرسنه شد. دستور داد خوراک بادمجان برای او بیاورند. خورد و خوشش آمد.
گفت: «بادمجان خوراک خوشمزه است». شاعری در نزد او بود. درخوبی و خوشمزگی بادمجان چند بیت سرود و خواند. چون پادشاه سیر شد، گفت: «بادمجان خوراک زیان آوری است!». شاعر در زیانباری بادمجان چند بیت خواند. پادشاه خشمگین شد و گفت: «همین چند لحظه پیش بود که از خوبی بادمجان میگفتی». شاعر گفت: «من شاعر تو هستم، نه شاعر بادمجان. باید چیزی بگوییم تو را خوش بیاید، نه بادمجان را».
حکایت زیبای طاووس و زاغ
طاووسی و زاغی در صحن باغی فراهم رسیدند و عیب و هنر یكدیگر را دیدند. طاووس با زاغ گفت:”این موزه سرخ كه در پای توست, لایق اطلس زركش و دیبای منقّش من است. همانا كه آن وقت كه از شب تاریك عدم, به روز روشن وجود مى آمدهایم در پوشیدن موزه غلط كردهایم. من موزه كیمخت سیاه تو را پوشیدهام و تو موزه ادیم سرخ مرا.” زاغ گفت:”حال بر خلاف این است؛ اگر خطایی رفته است, در پوششهای دیگر رفته است, باقی خلعتهای تو مناسب موزه من است؛ غالباً در آن خوابآلودگی, تو سر از گریبان من برزدهای و من سر از گریبان تو.” در آن نزدیكی كشَفَی سر به جیب مراقبت فرو برده بود و آن مجادله و مقاوله را مى شنود. سر برآورد كه:”ای یاران عزیز و دوستان صاحب تمیز! این مجادلههای بیحاصل را بگذارید و از این مقاوله بلاطائل دست بدارید خدای تعالی- همه چیز را به یك كس نداده و زمام همه مرادات در كف یك كس ننهاده. هیچ كس نیست كه وی را خاصّه[ای] داده كه دیگران را نداده است و در وی خاصیتی نهاده كه در دیگران ننهاده, هر كس را به داده خود خُرسند باید بود و به یافته خُشنود”.
حکایت کوتاه آواز خوان
یکی آواز میخواند و میدوید. پرسیدند که: «چرا میدوی؟» گفت: «میگویند که آواز من از دور خوش است. میدوم تا آواز خود را از دور بشنوم!».
حکایت مرگ ققنوس
روایت است که دریکی ازدهات هندوستان ،نوعی پرنده باجثه ای کوچک زندگی می کندکه اوراققنوس می نامندودارای عمری طولانی است.ونیز گویندخداونددرمنقاراین پرنده دوهزارودوسوراخ تعبیه کرده که چون دویست وبیست سال ازعمراین مرغ بگذرد،به قله کوهی رفته درآنجا می ماندومرغان اطراف،به قدرت خداوند،تلٌی ازخاروخاشاک برایش فراهم می کنند.آنگاه ققنوس بربالای خرمن خاشاک می نشیندوشروع به خواندن نغمات موزون می کند؛بدین ترتیب که ازهرمنفذکه درمنقارداردنغمه ای خارج می شود؛چنانکه تصورمی رودهزارنفردریکجاجمع شده،هریک نغمه ای جداگانه می خوانند.آنگاه پس ازده روز آتشی ازآن مرغ درتل خاشاک می افتدومرغ رامی سوزاند.سپس ازخاکسترآن تخمی کبدرنگ درمیان آتش پدیدمی ایدکه پس ازچهل روز،جوجه آن بیرون آمده،همین زندگی راآغازمی کند.
شیخ فریدالدین عطارنیشابوری درمنطق الطیٌرخودشرح کاملی ازاین مرغ آورده که سه بیت آن رادراینجاآورده می شود:
هست ققنس طرفه مرغ دلستان موضع آن مرغ درهندوستان
سخت منقاری عجب دارددراز همچونی سوراخ بر وی گشته باز
فیلسوفی بود،دمسازش گرفت علم موسیقی زآوازش گرفت
مور با همّت
موری را دیدند به زورمندی كمر بسته, و ملخی را ده برابر خود برداشته. به تعجب گفتند:”این مور را ببینید كه با این ناتوانی باری به این گرانی چون مى كشد؟” مور چون این سخن بشنید بخندید و گفت:”مردان, بار را با نیروی همّت و بازوی حمیت كشند, نه به قوّت تن و ضخامت بدن”،
روباه زیرک
آن ندیدی که خرده دان به شکر
داروی تلخ را کند شیرینتا به آن حیله از تن رنجور
ببرد رنج و محنت دیرینروباهی با گرگی دم مصادقت می زد و قدم موافقت می نهاد، و با یکدیگر به باغی گذشتند، در استوار بود و دیوار پر خار، گرد آن گردیدند تا به سوراخی رسیدند، بر روباه فراخ و بر گرگ تنگ روباه آسان درآمد و گرگ به زحمت فراوان.
انگورهای گوناگون دیدند و میوه های رنگارنگ یافتند روباه زیرک بود، حال بیرون رفتن را ملاحظه کرد و گرگ غافل چندان که توانست بخورد. ناگاه باغبان آگاه شد، چوبدستی برداشت و روی بر ایشان نهاد.
روباه باریک میان زود از سوراخ بجست و گرگ بزرگ شکم در آنجا محکم شد. باغبان به وی رسید و چوبدستی کشید، چندانش بزد که نه مرده و نه زنده پوست دریده و پشم کنده از آن تنگنای بیرون رفت.
زورمندی مکن ای خواجه به زر
کآخر کار زبون خواهی رفتفربهت کرد بسی نعمت و ناز
زان بیندیش که چون خواهی رفتبا چنین جثه ندانم که چه سان
به در مرگ برون خواهی رفت؟
حکایت بامزه مرد بیمار
مردی به دیدن بیماری رفت. پرسید: «چه بیماری داری؟». گفت: «تب دارم و گردنم درد میکند. اما سپاس که یک دو روز است تبم شکسته است. اما گردنم هنوز درد میکند». مرد گفت: «نگران نباش. آن نیز همین یکی دو روز میشکند.»
حكایت عبدالله جعفر
از عبدالله بن جعفر- رضی الله عنه- منقول است كه روزی عزیمت سفر كرده بود و در نخلستان قوی فرودآمده بود غلام سیاهی نگهبان آن بود. دید كه سه قرص نان به جهت قوت وی آوردند. سگی آنجا حاضر شد. غلام یك قرص را پیش سگ انداخت , بخورد. دیگری را بینداخت, آن را نیز بخورد. پس دیگری را هم به وی انداخت, آن را هم بخورد. عبدالله- رضی الله عنه- از وی پرسید كه هرروز قوت تو چیست؟ گفت: این كه دیدی. فرمود كه چرا بر نفس خود ایثار نكردی؟ گفت:این در این زمین غریب است؛ چنین گمان مى برم كه از مسافتی دورآمده است و گرسنه است نخواستم كه آن را گرسنه بگذارم. پس گفت: امروز چه خواهی خورد؟ گفت روزه خواهم داشت. عبدالله رضی الله عنه- با خود گفت: همه خلق مرا در سخاوت ملامت كنند و این غلام از من سخی تر است. آن غلام و نخلستان را و هرچه در آنجا بود همه را بخرید. پس غلام را آزاد كرد و آنها را به وی بخشید.
حکایت سنگ بر سر
مردی سپری در دست گرفت و همراه سربازان به جنگ رفت. به پای دژی رسیدند. از بالای دژ سنگی بر سر مرد زدند و سر او را شکستند. مرد، خشمگین شد و فریاد زنان به سنگ انداز گفت: «ابله، مگر کوری؟ سپر به این بزرگی را نمیبینی که سنگ بر سر من میزنی؟».