جملاتی از کتاب کتابخانه نیمه شب از مت هیگ درباره زندگی یک زن
کتاب کتابخانه نیمه شب در این چند مدت اخیر در کشورمان ایران بسیار دیده شد و در این مدت اخیر نیز همیشه جزو کتابهای پُر فروش بوده است. ما نیز امروز در روزانه بهترین بخشهای این کتاب را برای شما عزیزان گردآوری کردهایم که امیدواریم از خواندن آنها نهایت لذت را ببرید.
فهرست موضوعات این مطلب
درباره کتاب کتابخانه نیمه شب
داستان کتاب کتابخانه نیمه شب برای لحظاتی شما را به این فکر وامیدارد که آیا میتوانید زندگی دیگری برای خودتان آرزو کنید؟ در نگاه اول شاید به نظر برسد که یک آرزوی محال است و خیالی بیش نیست، ولی با ماجراهایی که مت هیگ در زندگی قهرمان داستان (که زنی سیوپنجساله به نام نورا است) به رشتهی تحریر درآورده، شما میتوانید زندگی فعلی خودتان را سروسامان بدهید و نقاط منفی ذهنتان را پاک کنید.
تصور کنید یک روز صبح از خواب بیدار شوید و ببینید در اتاق خودتان نیستید. یک زندگی کاملا جدید شما را غافلگیر کند و به شما بگویند فرصتی پیش آمده که میتوانید زندگیتان را دوباره بسازید و اشتباهات گذشته را جبران کنید.
چیزهایی ببینید که شاید در خواب هم تصورش را نمیکردید.
یکی از فانتزیهای زیبای ذهنتان به واقعیت تبدیل شود و مثلا شما را نقاشی مشهور یا شناگری قهار یا حتی قهرمان مسابقههای دبیرستانی کند، چیزی که شاید در گذشته حسرتش را داشتهاید و نتوانستهاید به آن برسید؛ ولی حقیقت اینجاست که شما نمیتوانید به تمام آرزوهای خود در زندگی برسید.
نمیتوانید تمام مهارتهایی را که دوست داشتهاید و در حسرتش ماندهاید فرا بگیرید و در راه رسیدنش هیچ مشکلی نداشته باشید.
در داستان کتاب کتابخانه نیمه شب شما فرصت دارید تکتک این زندگیها را تجربه کنید و با حقیقت ماجرا روبهرو شوید. میتوانید از بین کتابهای کتابخانه، زندگی موردعلاقهی خودتان را پیدا کنید و از نزدیک تجربه کنید. موانع را کنار بگذارید و همراه نورا سفر کنید به دنیای ناشناختهها، به فانتزیهای ذهنتان. خودتان را بنشانید به جای نورا و پرواز کنید درون ذهن و فکرتان.
معجزه دیگر اینجاست که شما قدرت انتخاب دارید و میتوانید زندگی انتخابیتان را با زندگی فعلیتان عوض کنید؛ مثلا اگر مسافر سرزمین افسردگی هستید از آن سرزمین سفر کنید و باقی عمرتان را بدون آن ادامه دهید.
داستان این کتاب
کتابخانه نیمهشب داستان دختری به نام نورا است که در شرایط نامساعد زندگی دستوپا میزند و با تنشهای روحی و افسردگی ناشی از آن تصمیم به خودکشی میگیرد، اما به جای مردن وارد کتابخانهای جادویی میشود که متفاوت از کتابخانههای دیگر است و چشم او را به دنیای جدیدی باز میکند. او با انتخاب هر کتاب وارد زندگی جدیدی میشود که شاید سالها حسرت داشتنش را در دل میپرورانده است.
مت هیگ تجربیات زیستی خودش را در قالب داستان کتاب صوتی کتابخانه نیمه شب نوشته؛ و حتی در مصاحبهای گفته راوی داستان در ابتدا مرد بوده ولی وقتی متوجه میشود قهرمان چقدر شبیه خودش است، شخصیت را به زنی ۳۵ ساله به نام «نورا سید» تغییر میدهد تا از خط اصلی زندگی خودش فاصله بگیرد.
هیگ در ۲۴ سالگی دچار افسردگی شدید بوده و تجربیات خودش را در زندگی و درمان و ترمیم آن در قالب این داستان به رشتهی تحریر درآورده است. شاید به همین دلیل کتابخانه نیمهشب یکی از پرفروشترین کتابهای ۲۰۲۰ شده است و توانسته جایزهی گودریدز را هم به خودش اختصاص بدهد.
با تجربههای مختلف زندگی نورا درمییابید که نمیتوانید زندگیتان را صددرصد تغییر دهید؛ اما میتوانید با اتفاقهایی که خودتان ساختهاید، هر روز را به یک روز خاص تبدیل کنید.
جملاتی از این کتاب
نورا در شبهایی که دچار افسردگی و تمایل به خودکشی میشد، فکر میکرد مشکلش همان تنهایی است، اما دلیلش درواقع این بود که تنهاییاش تنهایی حقیقی نبود. ذهن انسان وامانده از دیگران در شهری شلوغ، میل زیادی به برقراری ارتباط دارد؛ چراکه فکر میکند ارتباطات انسانی هدف نهاییاند. اما در طبیعت محض یا آنطور که ثورو خطابش میکرد، «داروی حیاتبخش طبیعت» تنهایی شکل دیگری به خود میگیرد. برای خودش به نوعی ارتباط تبدیل میشود. ارتباطی میان فرد و دنیا، و میان فرد و خودش.
ثورو در کتاب والدن نوشته بود: «اگر کسی در مسیر رؤیاهایش با اطمینان قدم بردارد و برای داشتن آن زندگیای تلاش کند که در تصوراتش آورده، در طول زندگی به موفقیتی غیرمنتظره خواهد رسید.» همچنین به این نتیجه رسیده بود که بخشی از این موفقیت حاصل تنهایی است. «هرگز همراهی ندیدم که بهاندازهٔ تنهایی بتواند با انسان همراه شود.»
«زندگی خیلی عجیبه. اینکه ما تمام زندگیمون رو همزمان از سر میگذرونیم. توی یه خط صاف. اما درواقع تصویر کامل زندگیمون این نیست، چون زندگی نهفقط کارهایی رو که انجام میدیم، بلکه کارهایی رو هم که انجام نمیدیم شامل میشه و هر لحظهٔ زندگیمون برای خودش یهجور… تغییره.»
«سرکشی بنیاد حقیقیِ آزادیه. سرنوشت فرمانبَرها اینه که درنهایت بَرده بشن.»
«هر زندگی میلیونها تصمیم رو شامل میشه. بعضی از این تصمیمها بزرگ هستن و بعضی کوچیک. اما هر بار که تصمیمی گرفته میشه، نتیجه تغییر میکنه. تغییری جبرانناپذیر که بهنوبهٔ خودش موجب تغییرات دیگهای میشه. این کتابها دریچهای هستن به تمام زندگیهایی که تو میتونستی تجربه کنی.»
کلیشهای در دنیای موسیقی هست که میگوید هنگام پیانونوازی هیچ نُتی اشتباهی نیست
«با اطمینان بهسوی رؤیاهایت قدم بردار. آن زندگیای را تجربه کن که تصور کردهای.»
گفت: «بین مرگ و زندگی یه کتابخونهست. توی اون کتابخونه هم قفسههای کتاب تا ابد ادامه دارن. هر کتاب شانس امتحان کردن یکی از زندگیهایی رو بهت میده که میتونستی تجربهشون کنی. تا ببینی اگه انتخاب دیگهای کرده بودی، چی میشد… اگه شانس این رو داشتی که حسرتهات رو ازبین ببری، کاری متفاوت از اونچه کردهٔ، انجام میدادی؟»
«اول هر بازی، هیچ قدرت تغییری وجود نداره. فقط به یه شکل میشه مهرهها رو روی صفحه چید. بعد از شش حرکت اول، نُه میلیون مسیر احتمالی برای بازی وجود داره و بعد از هشت حرکت، دویستوهشتادوهشت میلیارد موقعیت مختلف. احتمالات همینطوری بیشتر و بیشتر میشن. روشهای مختلف شطرنج بازی کردن از تعداد اتمهای جهان هم بیشترن. واسه همین همهچیز میتونه بههم بریزه و شلخته بشه. نهفقط هم یک راه درست، که راههای بسیار زیادی وجود دارن. توی شطرنج هم مثل زندگی واقعی، احتمالات پایهٔ همهچیزه. هر امید، هر رؤیا، هر حسرت و هر لحظهٔ زندگی.»
خانم الم درست میگفت. بازی هنوز تمام نشده بود. هیچ بازیکنی نباید تا وقتی مهرهای روی صفحه داشت تسلیم میشد.
هر زندگیای که از زمانِ آمدن به کتابخانه امتحان کرده بود درواقع رؤیای شخصی دیگر بود. زندگی اولی که ازدواج کرده بود و میخانه داشت رؤیای دَن بود. سفر به استرالیا رؤیای ایزی بود و حسرت نورا دربارهٔ نرفتن، بیشتر به صمیمیترین دوستش مربوط میشد تا خودش. رؤیای قهرمان شنا شدن متعلق به پدرش بود،. بله، حقیقت داشت که در دوران کودکی به قطب شمال علاقه داشت و میخواست یخچالشناس شود، اما آن تصمیم هم تا حد زیادی از گفتوگوهایش با خود خانم الم در کتابخانهٔ مدرسه شکل گرفته بود. هزارتو هم، خب، آن هم از همان اول رؤیای برادرش بود.
«زندگی الگوهای متفاوتی داره. ریتم داره. وقتی توی یه زندگی گیر افتاده باشیم، خیلی راحت ممکنه توی خیالاتمون تصور کنیم که زمانهای غمانگیز یا ناراحتکننده یا شکست یا ترسمون نتیجهٔ بودن توی اون زندگی خاصه، که فکر کنیم همهٔ اتفاقات نتیجهٔ اون شیوهٔ خاص زندگی کردنه، نه نتیجهٔ صرفاً زندگی کردن. منظورم اینه که اگه میفهمیدیم هیچ شیوهٔ زندگیای نیست که بتونه ما رو در برابر غم ایمن کنه، همهچیز خیلی سادهتر میشد. فقط باید بفهمیم که غم هم در عمل بخشی از ذاتِ شادیه. نمیشه شادی رو داشت و غم رو نداشت. البته هر دوی اینها برای خودشون حد و اندازهای دارن، اما هیچ زندگیای وجود نداره که توش بتونیم تا ابد غرق شادی محض باشیم. تصور اینکه چنین زندگیای وجود داره، فقط باعث میشه توی زندگی فعلیمون بیشتر احساس غم کنیم.»
«فکر کنم تصور اینکه همیشه راههای آسونتری هست راحته، اما شاید هیچ راه آسونی وجود نداشته باشه و همهٔ راهها معمولی باشن. توی یه زندگی ممکن بود من ازدواج کرده باشم. توی یه زندگی دیگه ممکن بود فروشندهٔ مغازه باشم. ممکن بود به پیشنهاد یه مرد بامزه برای خوردنِ قهوه جواب مثبت داده باشم. توی یه زندگی دیگه ممکن بود در حال تحقیق دربارهٔ یخچالهای قطب شمال باشم. توی یه زندگی ممکن بود قهرمان شنای المپیک باشم. کی میدونه؟ هر ثانیهٔ روز داریم وارد یه جهان جدید میشیم. همهٔ وقتمون رو هم صرف آرزوی داشتنِ یه زندگی متفاوت یا مقایسهٔ خودمون با بقیه و همینطور نمونههای دیگهٔ خودمون توی زندگیهای دیگه میکنیم، درحالیکه هر زندگیای شامل حدی از خوبی و حدی از بدیه.»
همهٔ چیزهای خوب وحشی و آزادند.
این زندگی خیلی خشن بود و هیچ سازشی نمیکرد. در آن لحظه دمای هوا هفده درجه زیر صفر بود و نورا تازه از خورده شدن توسط خرس قطبی نجات یافته بود. بااینحال فکر میکرد شاید مشکل زندگی اصلیاش تا حدودی سادگی و بیمزگیاش بوده. تا پیش از این همیشه تصور میکرد میانمایگی و ناامیدی از همهچیز در سرنوشتش بوده. درحقیقت نورا همیشه احساس میکرد از نسل کسانی است که در تمام عمرشان حسرت خوردهاند و امیدهایشان نابود شده و بعد همین شکستها در زندگی نسلهای بعدشان بازتاب یافته است.
اگر مدت زیادی یکجا بمانی، یادت میرود دنیا تا چه اندازه وسیع است. از طول و عرض جغرافیایی سر درنمیآوری. درست همانطور که نمیتوان درک درستی از وسعت روح هر انسان داشت. اما وقتی آن وسعت را حس کنی، وقتی چیزی آن را برایت فاش کند، امید خواهینخواهی جوانه میزند و درست مثل گُلسنگی که از صخره جدا نمیشود، جانانه به تو میچسبد و رهایت نمیکند.
عضوی از طبیعت بودن یعنی بخشی از میل به حیات بودن.
انسانها ذاتاً جوری برنامهریزی شدهاند که فقط با صدوپنجاه نفر آشنا باشند؛ چون در زمانهای گذشته، جوامع شکارچی گردآورنده بهطور معمول صدوپنجاه نفر عضو داشتند
متوجه شد دلیلش برای خودکشی نه اندوهگین و ناراحت بودن، بلکه این حقیقت است که نورا به خودش قبولانده بود راهی برای فرار از این اندوه نیست.
انگار نورا به درکی از زندگی رسیده بود و میدانست اگر هم تجربهٔ ناخوشایندی پیش بیاید، قرار نیست همیشه اینطور باشد. متوجه شد دلیلش برای خودکشی نه اندوهگین و ناراحت بودن، بلکه این حقیقت است که نورا به خودش قبولانده بود راهی برای فرار از این اندوه نیست. نورا حدس میزد همین شالوده و درونمایهٔ اصلی افسردگی و نیز تفاوت میان ترس و ناامیدی باشد. ترس وقتی بود که وارد سردابی میشد و از این میترسید که در پشتسرش بسته شود. ناامیدی وقتی هست که در پشتسر بسته و قفل شود. اما با هر زندگیای که تجربه میکرد، چون مهارتش در استفاده از قوهٔ تخیلش بیشتر میشد، بهنظر میرسید آن درِ استعاری باز و بازتر میشود. بعضی وقتها کمتر از یک دقیقه و گاهی هم روزها یا هفتهها در زندگیای میماند. اینطور بهنظرش میرسید که هرچه زندگیهای بیشتری را از سر میگذرانَد، کمتر در آنها احساس آرامش میکند. مشکل اینجا بود که نورا کمکم فراموش میکرد که کیست. مثل نجوایی آرام که دهانبهدهان بچرخد و تکرار شود، کمکم حتی اسمش هم برایش به کلمهای بیمعنا تبدیل میشد.
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب باشگاه پنج صبحی ها رابین شارما با جملات پیشرفت و موفقیت
«انجام دادن فقط یک کار به شکلی متفاوت معمولاً مثل اینه که همهچیز رو متفاوت انجام بدی. هرچقدر هم که تلاش کنیم، نمیتونیم کارهایی رو که توی دوران زندگی انجام دادهیم تغییر بدیم… اما تو دیگه توی دوران زندگی نیستی. اومدی بیرون. این موقعیت رو داری که ببینی همهچیز میتونست چطور پیش بره.»
تعداد زندگیهایی که میتونی داشته باشی بهاندازهٔ احتمالاتیه که توی عمرت داری. توی بعضی زندگیها انتخابهای متفاوتی میکنی و اون انتخابها نتایج متفاوتی رو ایجاد میکنن. اگه فقط یه کار رو متفاوت انجام داده بودی، داستان زندگیت متفاوت میشد.
هر زندگی میلیونها تصمیم رو شامل میشه. بعضی از این تصمیمها بزرگ هستن و بعضی کوچیک. اما هر بار که تصمیمی گرفته میشه، نتیجه تغییر میکنه. تغییری جبرانناپذیر که بهنوبهٔ خودش موجب تغییرات دیگهای میشه.
لحظات خوش هم اگر بهاندازهٔ کافی مهلت داشته باشند، میتوانند به درد تبدیل بشوند.
سه ساعت پیش از آنکه تصمیم به مردن بگیرد، تمام بدنش از حسرت و پشیمانی تیر میکشید. انگار که ناامیدی توی ذهنش بهطریقی راهش را به تن و اندامهایش باز کرده بود. گویی ذرهذرهٔ وجودش را به تسخیر خود درآورده بود. بهیادش میآورد که همه در نبودِ او زندگی بهتری خواهند داشت. اگر نزدیک سیاهچالهای شوی، نیروی جاذبهاش تو را به عمق حقیقت شوم و تاریک خود میکشد. این فکر مثل اسپاسم ذهنی اجتنابناپذیری به جانش افتاد. حسی آزاردهندهتر از آن که بشود تحملش کرد و قدرتمندتر از آن که بشود از چنگش گریخت.
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب معجزه سپاسگزاری اثر راندا برن با متن های زیبا درباره موفقیت
درحالیکه به عکس سیاهچالهٔ روی جلد مجله خیره شده بود، متوجه شد که درواقع خودش همین است، یک سیاهچاله؛ ستارهای در حال مرگ که در خود فرومیریزد.
گفت: «بین مرگ و زندگی یه کتابخونهست. توی اون کتابخونه هم قفسههای کتاب تا ابد ادامه دارن. هر کتاب شانس امتحان کردن یکی از زندگیهایی رو بهت میده که میتونستی تجربهشون کنی. تا ببینی اگه انتخاب دیگهای کرده بودی، چی میشد… اگه شانس این رو داشتی که حسرتهات رو ازبین ببری، کاری متفاوت از اونچه کردهٔ، انجام میدادی؟»
هر ثانیهٔ روز داریم وارد یه جهان جدید میشیم. همهٔ وقتمون رو هم صرف آرزوی داشتنِ یه زندگی متفاوت یا مقایسهٔ خودمون با بقیه و همینطور نمونههای دیگهٔ خودمون توی زندگیهای دیگه میکنیم، درحالیکه هر زندگیای شامل حدی از خوبی و حدی از بدیه
درهرصورت بیشتر احساساتی که در زندگیهای متفاوت خواهیم داشت، در همین زندگی هم هست. لازم نیست تمام بازیها را انجام دهیم تا بفهمیم حس برنده شدن چگونه است. لازم نیست برای درک موسیقی، تکتک قطعههای موسیقی دنیا را بشنویم. نیازی نیست انگورهای متنوع تمام تاکستانهای دنیا را مزه کنیم تا گوارایی نوشیدنی را بفهمیم. عشق و خنده و ترس و درد ارز رایج تمام دنیا هستند. فقط کافی است چشمانمان را ببندیم و آهسته نوشیدنی روبهرویمان را مزهمزه کنیم و به صدای موسیقی گوش بدهیم؛ چون درست بهاندازهٔ تمام زندگیهای دیگر، در این زندگی هم کاملاً زندهایم و به تمام احساسات ممکن دسترسی داریم.
ما فقط چیزهایی رو میدونیم که درک میکنیم. هرچیزی که تجربه میکنیم در اصل فقط درک و تعبیر خودمون از اون چیزه. آنچه که نگاهش میکنی اهمیتی ندارد؛ آن چیزی مهم است که میبینی
هر ثانیهٔ روز داریم وارد یه جهان جدید میشیم. همهٔ وقتمون رو هم صرف آرزوی داشتنِ یه زندگی متفاوت یا مقایسهٔ خودمون با بقیه و همینطور نمونههای دیگهٔ خودمون توی زندگیهای دیگه میکنیم، درحالیکه هر زندگیای شامل حدی از خوبی و حدی از بدیه
هر ثانیهٔ روز داریم وارد یه جهان جدید میشیم. همهٔ وقتمون رو هم صرف آرزوی داشتنِ یه زندگی متفاوت یا مقایسهٔ خودمون با بقیه و همینطور نمونههای دیگهٔ خودمون توی زندگیهای دیگه میکنیم، درحالیکه هر زندگیای شامل حدی از خوبی و حدی از بدیه
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب درمان شوپنهاور از اروین یالوم با متن های بریده شده فلسفی از کتاب
سارتر زمانی نوشت: «زندگی در ورای نومیدی آغاز میشود.»
آنچه در نظر انسان تله بهنظر میرسد، درواقع فقط حقهٔ ذهن است. نورا برای شاد بودن به تاکستان یا غروب آفتاب کالیفرنیا نیاز نداشت. حتی خانهای بزرگ و خانوادهای فوقالعاده هم لازم نداشت. فقط نیاز داشت که بداند پتانسیل رسیدن به خیلی چیزها را دارد و چقدر هم که پتانسیل داشت. نمیدانست چرا قبلاً متوجهش نشده بود.
«ترس از عشق همان ترس از زندگی است و کسی که از زندگی بترسد مردهای بیش نیست.»
درحالیکه به عکس سیاهچالهٔ روی جلد مجله خیره شده بود، متوجه شد که درواقع خودش همین است، یک سیاهچاله؛ ستارهای در حال مرگ که در خود فرومیریزد.
متن از نوشته های کتاب کتابخانه نیمه شب
«دیدی؟ گاهی حسرتهامون هیچ ریشهای در واقعیت ندارن. بعضی وقتها حسرتها…» دنبال واژهٔ مناسبی برای آن گشت و پیدایش کرد. «یه مشت حرف مفتن.»
«چون گاهی تنها راهِ یاد گرفتن، زندگی کردنه، نورا.»
«فکر میکردی توی زادگاهت بمونی و توی یه مغازه کار کنی؟ منظورم وقتیه که مثلاً چهارده سالت بود. اون موقع فکر میکردی چهکاره بشی؟» «توی چهاردهسالگی؟ شناگر.» در آن سن سریعترین دختر کشور در شنای قورباغه و رتبهٔ دوم سریعترین در شنای آزاد بود. زمانی را بهیاد آورد که در مسابقات شنای قهرمانی کشوری روی سکو ایستاده بود. «خب، چی شد؟» نورا قصه را کوتاه کرد. «فشارش خیلی زیاد بود.»
میتونی یخچالشناس بشی. یه مقدار دربارهش تحقیق کردم و فهمیدم…»
فقط کافی است خودمان باشیم. فقط کافی است زندگی را تجربه کنیم. برای همهچیز بودن لازم نیست همهچیز را تجربه کنیم، چون همین حالا هم بیپایان هستیم. تا زمانی که زندهایم، بینهایت احتمال متفاوت برای زندگی آینده پیشِ رویمان است. پس بیایید با آدمهایی که در این زندگی با ما شریکند مهربان باشیم. بیایید گهگاهی سرمان را بالا بیاوریم، چون هرکجا که باشیم، آسمان بالای سرمان بیانتهاست.
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب چهار اثر فلورانس اسکاول شین با متن های زیبا
«هر زندگی میلیونها تصمیم رو شامل میشه. بعضی از این تصمیمها بزرگ هستن و بعضی کوچیک. اما هر بار که تصمیمی گرفته میشه، نتیجه تغییر میکنه. تغییری جبرانناپذیر که بهنوبهٔ خودش موجب تغییرات دیگهای میشه. این کتابها دریچهای هستن به تمام زندگیهایی که تو میتونستی تجربه کنی.»
«ترس از عشق همان ترس از زندگی است و کسی که از زندگی بترسد مردهای بیش نیست.»
«هر زندگی میلیونها تصمیم رو شامل میشه. بعضی از این تصمیمها بزرگ هستن و بعضی کوچیک. اما هر بار که تصمیمی گرفته میشه، نتیجه تغییر میکنه. تغییری جبرانناپذیر که بهنوبهٔ خودش موجب تغییرات دیگهای میشه. این کتابها دریچهای هستن به تمام زندگیهایی که تو میتونستی تجربه کنی.»
ما فقط چیزهایی رو میدونیم که درک میکنیم. هرچیزی که تجربه میکنیم در اصل فقط درک و تعبیر خودمون از اون چیزه. آنچه که نگاهش میکنی اهمیتی ندارد؛ آن چیزی مهم است که میبینی
فشار ما رو میسازه. اولش زغالسنگ هم که باشی، با زیر فشار قرار گرفتن تبدیل به الماس میشی
«نه. کتاب حسرتها داره سبکتر میشه. حالا دیگه خیلی جاهاش سفیده… بهنظر میرسه تمام زندگیت داشتی حرفهایی رو میزدی که واقعاً بهشون عقیده نداشتی. این یکی از موانع توئه.» «موانع؟» «آره. خیلی مانع توی سرت داری. نمیذارن حقیقت رو ببینی.» «حقیقتِ چی؟» «حقیقتِ وجودی خودت. دیگه واقعاً باید تلاشت رو بیشتر کنی تا حقیقت رو ببینی، چون مهمه.» «فکر میکردم بینهایت زندگی دارم که میتونم بینشون انتخاب کنم.» «باید زندگیای رو انتخاب کنی که توش در شادترین حالتی، وگرنه خیلی زود دیگه قدرت انتخابی نخواهی داشت.»
هرگز نمیتوانم تمام کسانی باشم که دلم میخواهد، نمیتوانم تمام زندگیهایی را از سر بگذرانم که دوست دارم و هیچگاه نمیتوانم تمام مهارتهای موردعلاقهام را فرابگیرم. چرا چنین میخواهم؟ میخواهم زندگی کنم و از تمام گونهها و حالتها و شکلهای تجارب جسمی و ذهنی ممکن در زندگیام لذت ببرم.
عضوی از طبیعت بودن یعنی بخشی از میل به حیات بودن. اگر مدت زیادی یکجا بمانی، یادت میرود دنیا تا چه اندازه وسیع است. از طول و عرض جغرافیایی سر درنمیآوری. درست همانطور که نمیتوان درک درستی از وسعت روح هر انسان داشت. اما وقتی آن وسعت را حس کنی، وقتی چیزی آن را برایت فاش کند، امید خواهینخواهی جوانه میزند و درست مثل گُلسنگی که از صخره جدا نمیشود، جانانه به تو میچسبد و رهایت نمیکند.
«دیدی؟ گاهی حسرتهامون هیچ ریشهای در واقعیت ندارن. بعضی وقتها حسرتها…» دنبال واژهٔ مناسبی برای آن گشت و پیدایش کرد. «یه مشت حرف مفتن.»
«حدس زدنش سخته، نه؟ اینکه چی میتونه خوشحالمون کنه.»
«تعداد زندگیهایی که میتونی داشته باشی بهاندازهٔ احتمالاتیه که توی عمرت داری. توی بعضی زندگیها انتخابهای متفاوتی میکنی و اون انتخابها نتایج متفاوتی رو ایجاد میکنن. اگه فقط یه کار رو متفاوت انجام داده بودی، داستان زندگیت متفاوت میشد. همهٔ اون زندگیها هم توی کتابخونهٔ نیمهشب وجود دارن. همهشون درست بهاندازهٔ این زندگی واقعیان.»
«هر زندگی میلیونها تصمیم رو شامل میشه. بعضی از این تصمیمها بزرگ هستن و بعضی کوچیک. اما هر بار که تصمیمی گرفته میشه، نتیجه تغییر میکنه. تغییری جبرانناپذیر که بهنوبهٔ خودش موجب تغییرات دیگهای میشه. این کتابها دریچهای هستن به تمام زندگیهایی که تو میتونستی تجربه کنی.»
نورا میدانست در تمام چیزهایی که انسانها میبینند یکجور سادهسازی رخ داده است. انسانها دنیا را سهبعدی میبینند. همین هم سادهسازی شده است. انسانها اساساً موجوداتی با ذهنیت محدودند که همهچیز را برای ساده شدن تعمیم میدهند. مغزشان در وضعیت خودکار فعالیت میکند و در ذهنشان خیابانهای پرپیچوخم را صاف میبینند. به همین خاطر هم هست که همیشه گم میشوند.
نورا در شبکههای اجتماعیاش چرخی زد. نه پیغامی، نه نظری، نه دنبالکنندهٔ جدیدی، نه درخواست دوستی جدیدی. نورا مثل پادماده بود، با اندکی چاشنی بیچارگی. وارد اینستاگرام شد و دید که همه زندگیشان را ساختهاند، جز او.
گفت: «بین مرگ و زندگی یه کتابخونهست. توی اون کتابخونه هم قفسههای کتاب تا ابد ادامه دارن. هر کتاب شانس امتحان کردن یکی از زندگیهایی رو بهت میده که میتونستی تجربهشون کنی. تا ببینی اگه انتخاب دیگهای کرده بودی، چی میشد… اگه شانس این رو داشتی که حسرتهات رو ازبین ببری، کاری متفاوت از اونچه کردهٔ، انجام میدادی؟»
اگه میفهمیدیم هیچ شیوهٔ زندگیای نیست که بتونه ما رو در برابر غم ایمن کنه، همهچیز خیلی سادهتر میشد. فقط باید بفهمیم که غم هم در عمل بخشی از ذاتِ شادیه. نمیشه شادی رو داشت و غم رو نداشت. البته هر دوی اینها برای خودشون حد و اندازهای دارن، اما هیچ زندگیای وجود نداره که توش بتونیم تا ابد غرق شادی محض باشیم. تصور اینکه چنین زندگیای وجود داره، فقط باعث میشه توی زندگی فعلیمون بیشتر احساس غم کنیم.
بعد دربارهٔ مردی به نام راجر دانبار در دانشگاه آکسفورد برایش گفت که کشف کرده بود انسانها ذاتاً جوری برنامهریزی شدهاند که فقط با صدوپنجاه نفر آشنا باشند؛ چون در زمانهای گذشته، جوامع شکارچی گردآورنده بهطور معمول صدوپنجاه نفر عضو داشتند.
سختترین بخش شغل جاسوسی هم همین است؛ احساساتی که مردم به تو نشان میدهند، مثل یک سرمایهگذاری اشتباه. حس میکنی داری چیزی را از مردم میدزدی.
زندان نه مکان، بلکه ذهنیت است
متوجه شد دلیلش برای خودکشی نه اندوهگین و ناراحت بودن، بلکه این حقیقت است که نورا به خودش قبولانده بود راهی برای فرار از این اندوه نیست.
«ترس از عشق همان ترس از زندگی است و کسی که از زندگی بترسد مردهای بیش نیست.»
«بین زندگی و مرگ یه کتابخونه هست. توی اون کتابخونه هم طبقات کتاب تا ابد ادامه دارن. هر کتاب موقعیت این رو بهت میده که یکی از زندگیهایی رو تجربه کنی که میتونستی داشته باشی. تا ببینی اگه انتخابهای دیگهای کرده بودی، چی میشد… اگه موقعیت این رو داشتی که حسرتهات رو ازبین ببری، کار متفاوتی انجام میدادی؟»
کتابخانه برایش مثل پناهگاهی کوچک از جنس تمدن بود.
«بین مرگ و زندگی یه کتابخونهست. توی اون کتابخونه هم قفسههای کتاب تا ابد ادامه دارن. هر کتاب شانس امتحان کردن یکی از زندگیهایی رو بهت میده که میتونستی تجربهشون کنی. تا ببینی اگه انتخاب دیگهای کرده بودی، چی میشد… اگه شانس این رو داشتی که حسرتهات رو ازبین ببری، کاری متفاوت از اونچه کردهٔ، انجام میدادی؟»
«دو جاده در جنگلی به هم رسیدند و من…/ من به آنیکی قدم گذاشتم که مسافر کمتری داشت/ و همین سبب تغییر شد…»
اگر مدت زیادی یکجا بمانی، یادت میرود دنیا تا چه اندازه وسیع است. از طول و عرض جغرافیایی سر درنمیآوری. درست همانطور که نمیتوان درک درستی از وسعت روح هر انسان داشت. اما وقتی آن وسعت را حس کنی، وقتی چیزی آن را برایت فاش کند، امید خواهینخواهی جوانه میزند و درست مثل گُلسنگی که از صخره جدا نمیشود، جانانه به تو میچسبد و رهایت نمیکند.
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب اثر مرکب دارن هاردی؛ جملات برای موفقیت و رشد شخصیتی
اَش عقیده داشت هرچقدر مردم بیشتر در شبکههای اجتماعی با هم در ارتباط باشند، جامعه تنهاتر میشود. گفت: «واسه همینه که این روزها همه از همدیگه متنفرن. چون دورتادورشون پر شده از دوستهایی که دوست نیستن. تا حالا اسم عدد دانبار رو شنیدهٔ؟»
نورا در شبهایی که دچار افسردگی و تمایل به خودکشی میشد، فکر میکرد مشکلش همان تنهایی است، اما دلیلش درواقع این بود که تنهاییاش تنهایی حقیقی نبود. ذهن انسان وامانده از دیگران در شهری شلوغ، میل زیادی به برقراری ارتباط دارد؛ چراکه فکر میکند ارتباطات انسانی هدف نهاییاند. اما در طبیعت محض یا آنطور که ثورو خطابش میکرد، «داروی حیاتبخش طبیعت» تنهایی شکل دیگری به خود میگیرد. برای خودش به نوعی ارتباط تبدیل میشود. ارتباطی میان فرد و دنیا، و میان فرد و خودش.
«اگه هدفت رسیدن به چیزی باشه که با ذاتت در تضاده، همیشه شکست میخوری. هدفت باید این باشه که خودت باشی، که مثل خودت رفتار کنی و بهنظر برسی و فکر کنی، که حقیقیترین نسخهٔ خودت باشی. از خودت بودن استقبال کنی. تشویقش کنی. دوستش داشته باشی. برای رسیدن بهش سخت تلاش کنی. وقتی هم کسی مسخرهش میکنه یا بهش دهنکجی میکنه، محل نذاری. شایعات بیشترشون درواقع حسادتن و فقط ظاهرشون رو تغییر دادهن. سرت رو بنداز پایین. استقامتت رو حفظ کن. به شنا کردن ادامه بده…»
اگه هدفت رسیدن به چیزی باشه که با ذاتت در تضاده، همیشه شکست میخوری. هدفت باید این باشه که خودت باشی، که مثل خودت رفتار کنی و بهنظر برسی و فکر کنی، که حقیقیترین نسخهٔ خودت باشی. از خودت بودن استقبال کنی. تشویقش کنی. دوستش داشته باشی. برای رسیدن بهش سخت تلاش کنی. وقتی هم کسی مسخرهش میکنه یا بهش دهنکجی میکنه، محل نذاری. شایعات بیشترشون درواقع حسادتن و فقط ظاهرشون رو تغییر دادهن.
«مهرهٔ محبوب من رُخه؛ همون مهرهایه که همه فکر میکنن لازم نیست مراقبش باشن. خیلی صافوصادقه. آدم حواسش رو جمع وزیر و اسب و فیل میکنه، چون حرکتهای مخفی و جالب میکنن، اما معمولاً این رُخه که غافلگیرت میکنه. اونی که صافوصادقه، هیچوقت دقیقاً چیزی نیست که نشون میده.»
«دانش واقعی آن است که بدانی هیچچیز نمیدانی.»
برتراند راسل مینویسد: «ترس از عشق همان ترس از زندگی است و کسی که از زندگی بترسد مردهای بیش نیست.»
آیا پدرومادرش اصلاً زمانی همدیگر را دوست داشتهاند یا صرفاً در زمان مناسب با نزدیکترین فرد ممکن ازدواج کردهاند؛ مثل بازیای که بهمحض تمام شدن موسیقی باید نزدیکترین فرد به خودت را با دست بگیری. نورا هرگز دوست نداشت در آن بازی شرکت کند.
کتابها دریچهای هستن به تمام زندگیهایی که تو میتونستی تجربه کنی
«هر زندگی میلیونها تصمیم رو شامل میشه. بعضی از این تصمیمها بزرگ هستن و بعضی کوچیک. اما هر بار که تصمیمی گرفته میشه، نتیجه تغییر میکنه. تغییری جبرانناپذیر که بهنوبهٔ خودش موجب تغییرات دیگهای میشه
«نمیتونی بری سراغ مرگ. مرگ میآد سراغ تو.»
لحظات خوش هم اگر بهاندازهٔ کافی مهلت داشته باشند، میتوانند به درد تبدیل بشوند.
زغالسنگ هم که باشی، با زیر فشار قرار گرفتن تبدیل به الماس میشی.» نورا دانش او دربارهٔ ساخت الماس را تصحیح نکرد. نگفت بااینکه زغالسنگ و الماس هر دو از کربن ساخته شدهاند، زغالسنگ ناخالصتر از آن است که هر فشاری را هم که تحمل کند، بتواند به الماس تبدیل شود. آنطور که علم ثابت میکرد، اگر اولش زغالسنگ باشی، تا آخر زغالسنگ میمانی. شاید درس درستی که باید از زندگی میگرفتند همین بود.
افسردگی موقعیتیه. فقط مشکل اینجاست که پشتسرهم… موقعیتهای جدید واسه افسردگیم پیش میآد.
میدانست که باید برای گربهٔ عزیزش احساس دلسوزی و غم بکند و واقعاً هم چنین احساسی داشت، اما باید حقیقتی را هم اعتراف میکرد. درحالیکه به چهرهٔ آرام و بیحرکت ولتر نگاه میکرد و بیدردیاش را میدید، احساسی اجتنابناپذیر در عمق دلش شکل گرفت. حسادت.
«هرگز همراهی ندیدم که بهاندازهٔ تنهایی بتواند با انسان همراه شود.»
انجام یک کار به شکلی متفاوت معمولاً مثل اینه که همهچیز رو متفاوت انجام داده باشیم.
«سرکشی بنیاد حقیقیِ آزادیه. سرنوشت فرمانبَرها اینه که درنهایت بَرده بشن.»
«اگه هدفت رسیدن به چیزی باشه که با ذاتت در تضاده، همیشه شکست میخوری. هدفت باید این باشه که خودت باشی، که مثل خودت رفتار کنی و بهنظر برسی و فکر کنی، که حقیقیترین نسخهٔ خودت باشی. از خودت بودن استقبال کنی. تشویقش کنی. دوستش داشته باشی. برای رسیدن بهش سخت تلاش کنی. وقتی هم کسی مسخرهش میکنه یا بهش دهنکجی میکنه، محل نذاری.
«آدمهای بااستقامت نسبت به بقیه تفاوت ذاتی خاصی ندارن. تنها تفاوتشون اینه که هدف مشخصی توی ذهنشون دارن و میخوان که به اون هدف برسن. توی دنیایی که سرتاسر پر شده از عوامل حواسپرتی، داشتن استقامت ضروریه. این توانایی باعث میشه وقتی بدن و ذهنت به منتهای تحملشون رسیدن، طاقت بیاری، سرت رو پایین بندازی و توی خط خودت شنا کنی؛ بدون اینکه اطرافت رو نگاه کنی و نگران این باشی که چه کسی ممکنه ازت جلو بزنه.
جملات زیبا از کتاب کتابخانه نیمه شب
همانطور به صفحهٔ شطرنجش خیره مانده و به این فکر میکرد که چطور خودش را شکست بدهد. گفت: «مهرهٔ محبوب من رُخه؛ همون مهرهایه که همه فکر میکنن لازم نیست مراقبش باشن. خیلی صافوصادقه. آدم حواسش رو جمع وزیر و اسب و فیل میکنه، چون حرکتهای مخفی و جالب میکنن، اما معمولاً این رُخه که غافلگیرت میکنه. اونی که صافوصادقه، هیچوقت دقیقاً چیزی نیست که نشون میده.»
«هرگز اهمیت بالای چیزهای کوچیک رو دستکم نگیر.
میتونی دربارهٔ انتخابهات تصمیم بگیری، اما دربارهٔ نتایجشون نه
«خواستن؛ کلمهٔ جالبیه. کمبود رو نشون میده. گاهی اگه یه کمبود رو با چیز دیگهای پر کنیم، اون میل و خواستنمون هم بهکل ازبین میره.
بهنظر ارسطو، کمال نتیجهٔ انتخاب خردمندانهٔ گزینههای مختلف بسیار بود.
کمال هرگز تصادفی نیست
اونی که معمولیترین چیز دنیا بهنظر میرسه، ممکنه درنهایت همون چیزی باشه که تو رو به موفقیت میرسونه. باید به پیشروی ادامه بدی.
«چیزی که باید درکش کنی اینه: بازی ادامه داره تا وقتی که واقعاً تموم بشه. حتی اگه یه مهرهٔ سرباز روی صفحه باشه، هنوز بازی تموم نشده. اگه یکی از بازیکنها فقط یه سرباز و شاه داشته باشه و بازیکن دوم تمام مهرههاش رو داشته باشه، باز هم بازی هنوز ادامه داره. حتی اگه تو اون سرباز باشی ـ که همهمون همینیم باید این رو بهخاطر بسپری که مهرهٔ سرباز جادوییترین مهرهٔ شطرنجه. ممکنه کوچیک و معمولی بهنظر برسه، اما اینطور نیست؛ چون یه سرباز هیچوقت فقط سرباز نیست، مهرهایه که میتونه وزیر بشه. تنها کاری که باید بکنی اینه که به راهت ادامه بدی و بری جلو. خونهبهخونه. وقتی هم بهسمت دیگه برسی، هر قدرتی که بخوای بهدست میآری.»
حتی تجربههای بد هم فایده و هدفی دارن
انگار نمیتونم جوری زندگی کنم که به کسی آسیب نزنم.» «خب، واقعاً هم نمیتونی.» «خب، اصلاً چرا زندگی کنم؟» «اگه بخوایم منطقی حساب کنیم، مردن آدم هم بقیه رو آزار میده
«زندگی الگوهای متفاوتی داره. ریتم داره. وقتی توی یه زندگی گیر افتاده باشیم، خیلی راحت ممکنه توی خیالاتمون تصور کنیم که زمانهای غمانگیز یا ناراحتکننده یا شکست یا ترسمون نتیجهٔ بودن توی اون زندگی خاصه، که فکر کنیم همهٔ اتفاقات نتیجهٔ اون شیوهٔ خاص زندگی کردنه، نه نتیجهٔ صرفاً زندگی کردن. منظورم اینه که اگه میفهمیدیم هیچ شیوهٔ زندگیای نیست که بتونه ما رو در برابر غم ایمن کنه، همهچیز خیلی سادهتر میشد. فقط باید بفهمیم که غم هم در عمل بخشی از ذاتِ شادیه. نمیشه شادی رو داشت و غم رو نداشت. البته هر دوی اینها برای خودشون حد و اندازهای دارن، اما هیچ زندگیای وجود نداره که توش بتونیم تا ابد غرق شادی محض باشیم. تصور اینکه چنین زندگیای وجود داره، فقط باعث میشه توی زندگی فعلیمون بیشتر احساس غم کنیم.»
اگه همیشه دنبال معنای زندگی بگردی، هرگز زندگی نمیکنی.»
اگر مدت زیادی یکجا بمانی، یادت میرود دنیا تا چه اندازه وسیع است. از طول و عرض جغرافیایی سر درنمیآوری. درست همانطور که نمیتوان درک درستی از وسعت روح هر انسان داشت.
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب وقتی نیچه گریست از اروین یالوم؛ جملات و متن های بریده شده از کتاب
مشکل اصلی حسرتِ زندگیهایی نیست که تجربهشان نکردهایم. مشکل اصلی خود حسرت است. حسرت است که باعث میشود درخودچروکیده و پژمرده شویم و حس کنیم بزرگترین دشمن خودمان و دیگران هستیم.
حسرت خوردن برای زندگیهایی که تجربهشان نکردهایم ساده است. گفتن اینکه کاش مهارتهای متفاوتی بهدست آورده بودیم یا به پیشنهادهای دیگری جواب مثبت داده بودیم آسان است. راحت است که آرزو کنیم کاش قبلاً بیشتر تلاش میکردیم، اطرافیانمان را بیشتر دوست میداشتیم، در مسائل مالی دقت بیشتری بهخرج میدادیم، محبوبتر میشدیم، در گروه موسیقیمان میماندیم، به استرالیا میرفتیم، به پیشنهاد قهوه خوردن با کسی جواب مثبت میدادیم یا بیشتر یوگا کار میکردیم. دلتنگی برای دوستانی که نداشتهایم و کارهایی که نکردهایم و کسی که با او ازدواج نکردهایم و فرزندی که بهدنیا نیاوردهایم تلاش زیادی نمیخواهد. خیلی سخت نیست که خودمان را از دریچهٔ چشم دیگران ببینیم و آرزو کنیم به همان شکلی بودیم که آنها ما را میبینند. حسرت خوردن و تا ابد در حسرت غرق شدن آسان است.
«آنچه که نگاهش میکنی اهمیتی ندارد، آنچه که میبینی مهم است»
نورا حدس میزد همین شالوده و درونمایهٔ اصلی افسردگی و نیز تفاوت میان ترس و ناامیدی باشد. ترس وقتی بود که وارد سردابی میشد و از این میترسید که در پشتسرش بسته شود. ناامیدی وقتی هست که در پشتسر بسته و قفل شود.
نورا به درکی از زندگی رسیده بود و میدانست اگر هم تجربهٔ ناخوشایندی پیش بیاید، قرار نیست همیشه اینطور باشد. متوجه شد دلیلش برای خودکشی نه اندوهگین و ناراحت بودن، بلکه این حقیقت است که نورا به خودش قبولانده بود راهی برای فرار از این اندوه نیست.
نورا در روابط انسانی سه نوع سکوت میشناخت. یکی سکوتی که از بیاعتنایی و درعینحال پرخاش نشئت میگیرد، یکی سکوتی که میگوید ما دیگر حرفی برای گفتن نداریم و دیگری سکوتی که ظاهراً ادواردو و نورا بین خودشان ساخته بودند. سکوتی که از سر بینیازی به صحبت ایجاد میشد. سکوتِ پیش هم بودن. درست همانطور که آدم میتوانست در تنهایی ساکت بماند و مشکلی نداشته باشد.
هرگز نباید به کسی که مشتاقانه با کارگران خدماتی کمدرآمد بدرفتاری میکند اعتماد کنی
«هرگز اهمیت زیاد چیزهای کوچیک رو نادیده نگیر.»
«اول هر بازی، هیچ قدرت تغییری وجود نداره. فقط به یه شکل میشه مهرهها رو روی صفحه چید. بعد از شش حرکت اول، نُه میلیون مسیر احتمالی برای بازی وجود داره و بعد از هشت حرکت، دویستوهشتادوهشت میلیارد موقعیت مختلف. احتمالات همینطوری بیشتر و بیشتر میشن. روشهای مختلف شطرنج بازی کردن از تعداد اتمهای جهان هم بیشترن. واسه همین همهچیز میتونه بههم بریزه و شلخته بشه. نهفقط هم یک راه درست، که راههای بسیار زیادی وجود دارن. توی شطرنج هم مثل زندگی واقعی، احتمالات پایهٔ همهچیزه. هر امید، هر رؤیا، هر حسرت و هر لحظهٔ زندگی.»
«اگه هدفت رسیدن به چیزی باشه که با ذاتت در تضاده، همیشه شکست میخوری. هدفت باید این باشه که خودت باشی، که مثل خودت رفتار کنی و بهنظر برسی و فکر کنی، که حقیقیترین نسخهٔ خودت باشی. از خودت بودن استقبال کنی. تشویقش کنی. دوستش داشته باشی. برای رسیدن بهش سخت تلاش کنی. وقتی هم کسی مسخرهش میکنه یا بهش دهنکجی میکنه، محل نذاری. شایعات بیشترشون درواقع حسادتن و فقط ظاهرشون رو تغییر دادهن. سرت رو بنداز پایین. استقامتت رو حفظ کن. به شنا کردن ادامه بده…»
میتونی دربارهٔ انتخابهات تصمیم بگیری، اما دربارهٔ نتایجشون نه
گاهی تنها راهِ یاد گرفتن، زندگی کردنه
زندگی هرکسی میتونه به بینهایت شکل مختلف پیش بره.
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب آیین زندگی اثر دیل کارنگی؛ متن های تاثیرگذار زیبا درباره زندگی
برتراند راسل مینویسد: «ترس از عشق همان ترس از زندگی است و کسی که از زندگی بترسد مردهای بیش نیست.»
آدمها هم مثل شهرند. نمیشود بهخاطر چند بخش کمتر جذابشان، بهکل آنها را کنار گذاشت. شاید جاهایی دارند که آدم خیلی ازشان خوشش نمیآید، مثلاً حومهٔ شهر و کوچههای فرعی تاریک و خطرناک، اما بخشهای خوبی هم دارند که حضور در آنها را ارزشمند میکند.
اگه میفهمیدیم هیچ شیوهٔ زندگیای نیست که بتونه ما رو در برابر غم ایمن کنه، همهچیز خیلی سادهتر میشد. فقط باید بفهمیم که غم هم در عمل بخشی از ذاتِ شادیه. نمیشه شادی رو داشت و غم رو نداشت. البته هر دوی اینها برای خودشون حد و اندازهای دارن، اما هیچ زندگیای وجود نداره که توش بتونیم تا ابد غرق شادی محض باشیم. تصور اینکه چنین زندگیای وجود داره، فقط باعث میشه توی زندگی فعلیمون بیشتر احساس غم کنیم.»
«فکر کنم تصور اینکه همیشه راههای آسونتری هست راحته، اما شاید هیچ راه آسونی وجود نداشته باشه و همهٔ راهها معمولی باشن. توی یه زندگی ممکن بود من ازدواج کرده باشم. توی یه زندگی دیگه ممکن بود فروشندهٔ مغازه باشم. ممکن بود به پیشنهاد یه مرد بامزه برای خوردنِ قهوه جواب مثبت داده باشم. توی یه زندگی دیگه ممکن بود در حال تحقیق دربارهٔ یخچالهای قطب شمال باشم. توی یه زندگی ممکن بود قهرمان شنای المپیک باشم. کی میدونه؟ هر ثانیهٔ روز داریم وارد یه جهان جدید میشیم. همهٔ وقتمون رو هم صرف آرزوی داشتنِ یه زندگی متفاوت یا مقایسهٔ خودمون با بقیه و همینطور نمونههای دیگهٔ خودمون توی زندگیهای دیگه میکنیم، درحالیکه هر زندگیای شامل حدی از خوبی و حدی از بدیه.»
دوگانگی وجودی آتشفشانها این است که هم نماد نابودی و هم نماد زندگیاند. وقتی مواد مذابشان آرام بگیرد و سرد شود، به شکل سنگ درمیآید و در گذر زمان خُرد و به خاکی غنی و حاصلخیز تبدیل میشود.
میتونی توی هرکدوم از نمونههای جهان، هرچقدر هم جهانِ غیرمنطقی و عجیبی باشه، خودت باشی. تنها سد راهت قوهٔ تخیل خودته.
عضوی از طبیعت بودن یعنی بخشی از میل به حیات بودن. اگر مدت زیادی یکجا بمانی، یادت میرود دنیا تا چه اندازه وسیع است. از طول و عرض جغرافیایی سر درنمیآوری. درست همانطور که نمیتوان درک درستی از وسعت روح هر انسان داشت. اما وقتی آن وسعت را حس کنی، وقتی چیزی آن را برایت فاش کند، امید خواهینخواهی جوانه میزند و درست مثل گُلسنگی که از صخره جدا نمیشود، جانانه به تو میچسبد و رهایت نمیکند.
هر بار که تصمیمی گرفته میشه، نتیجه تغییر میکنه. تغییری جبرانناپذیر که بهنوبهٔ خودش موجب تغییرات دیگهای میشه…
«هرگز همراهی ندیدم که بهاندازهٔ تنهایی بتواند با انسان همراه شود.»
«اگر کسی در مسیر رؤیاهایش با اطمینان قدم بردارد و برای داشتن آن زندگیای تلاش کند که در تصوراتش آورده، در طول زندگی به موفقیتی غیرمنتظره خواهد رسید.»
موفقیت فقط یه توهّمه.
مسیری که ما بهعنوان مسیر موفقیت نگاهش میکنیم درواقع مسیر موفقیت نیست؛ چون بیشتر مواقع تفکر ما دربارهٔ موفقیت به یک ایدهٔ خارجی مسخره از حس پیروزی خلاصه میشه، مثل یه مدال المپیک، یه شوهر ایدئال یا یه حقوق خوب. همهٔ ما هم این حدوحدود رو داریم و سعی میکنیم بهش برسیم. درحالیکه موفقیت چیزی نیست که بشه اندازهش گرفت. زندگی مسابقه نیست که بتونیم توش برنده بشیم.
برتراند راسل مینویسد: «ترس از عشق همان ترس از زندگی است و کسی که از زندگی بترسد مردهای بیش نیست.
اما هنوز نمیفهمم اگه میدونستین ولتس مُرده، واسه چی گذاشتین من برم توی اون زندگی؟ میتونستین بهم بگین. فقط میتونستین بهم بگین که صاحب بدی برای گربهم نبودم. چرا نگفتین؟» «چون گاهی تنها راهِ یاد گرفتن، زندگی کردنه، نورا.»
مطلب مشابه: جملات کتاب غرور و تعصب اثر جین آستین؛ متن و جملات خواندنی از این رمان
«ما فقط چیزهایی رو میدونیم که درک میکنیم. هرچیزی که تجربه میکنیم در اصل فقط درک و تعبیر خودمون از اون چیزه. آنچه که نگاهش میکنی اهمیتی ندارد؛ آن چیزی مهم است که میبینی.»
«مشکل اینجاست که اصلاً زندگی رو درک نمیکنم.» «لازم نیست درکش کنی. فقط باید اون رو زندگی کنی.»
انگار نورا به درکی از زندگی رسیده بود و میدانست اگر هم تجربهٔ ناخوشایندی پیش بیاید، قرار نیست همیشه اینطور باشد.
برای تجربه کردن زندگیهای مختلف لازم نیست از تمام جنبههای مختلف آن زندگیها لذت برد. فقط کافی است هرگز از این فکر ناامید نشود که سرانجام جایی زندگیای هست که میتوان از آن لذت برد.
آرتور شوپنهاورِ فیلسوف در یکی از دورههای آرام و پرلطافت زندگیاش نوشته بود: «ترحم و دلسوزی پایهٔ اصول اخلاقی است.» شاید پایهٔ زندگی هم همین بود.
«زندگی الگوهای متفاوتی داره. ریتم داره. وقتی توی یه زندگی گیر افتاده باشیم، خیلی راحت ممکنه توی خیالاتمون تصور کنیم که زمانهای غمانگیز یا ناراحتکننده یا شکست یا ترسمون نتیجهٔ بودن توی اون زندگی خاصه، که فکر کنیم همهٔ اتفاقات نتیجهٔ اون شیوهٔ خاص زندگی کردنه، نه نتیجهٔ صرفاً زندگی کردن. منظورم اینه که اگه میفهمیدیم هیچ شیوهٔ زندگیای نیست که بتونه ما رو در برابر غم ایمن کنه، همهچیز خیلی سادهتر میشد. فقط باید بفهمیم که غم هم در عمل بخشی از ذاتِ شادیه. نمیشه شادی رو داشت و غم رو نداشت. البته هر دوی اینها برای خودشون حد و اندازهای دارن، اما هیچ زندگیای وجود نداره که توش بتونیم تا ابد غرق شادی محض باشیم. تصور اینکه چنین زندگیای وجود داره، فقط باعث میشه توی زندگی فعلیمون بیشتر احساس غم کنیم.»
میتونی همهچیز داشته باشی و هیچچیز رو حس نکنی.
شهرت تماموکمال یعنی وقتی به جایی برسی که با کمترین تلاش بتوانی قهرمان، نابغه، یا حتی خدا بهنظر برسی. اما نکتهٔ منفیاش هم پرخطر بودنش بود، چون درست به همان سادگی میشد مثلاً به جایگاه شیطان، شرورِ داستان یا صرفاً موجودی بیشعور نزول کرد.
«اما اگه همیشه دنبال معنای زندگی بگردی، هرگز زندگی نمیکنی.»
سارتر زمانی نوشت: «زندگی در ورای نومیدی آغاز میشود.»
آنچه در نظر انسان تله بهنظر میرسد، درواقع فقط حقهٔ ذهن است.
میتوانی در بهترین رستورانها غذا بخوری، هر کار لذتبخشی را تجربه کنی، در سائوپائولو جلوی بیستهزار نفر آهنگ بخوانی، هزاران نفر تشویقت کنند، به آن سر زمین سفر کنی، میلیونها نفر در اینترنت دنبالت کنند، حتی در المپیک مدال ببری، اما تمام اینها بدون عشق کوچکترین معنایی ندارد.
هرگز نباید به کسی که مشتاقانه با کارگران خدماتی کمدرآمد بدرفتاری میکند اعتماد کنی
هرگز اهمیت زیاد چیزهای کوچیک رو نادیده نگیر
اونی که معمولیترین چیز دنیا بهنظر میرسه، ممکنه درنهایت همون چیزی باشه که تو رو به موفقیت میرسونه. باید به پیشروی ادامه بدی.
خانم الم گفت: «اگه میخوای بالاخره زمانی توی شطرنج موفق بشی، باید یه چیزی رو درک کنی.» انگار نورا هیچ کار مهمتری نداشت. «چیزی که باید درکش کنی اینه: بازی ادامه داره تا وقتی که واقعاً تموم بشه. حتی اگه یه مهرهٔ سرباز روی صفحه باشه، هنوز بازی تموم نشده. اگه یکی از بازیکنها فقط یه سرباز و شاه داشته باشه و بازیکن دوم تمام مهرههاش رو داشته باشه، باز هم بازی هنوز ادامه داره. حتی اگه تو اون سرباز باشی ـ که همهمون همینیم باید این رو بهخاطر بسپری که مهرهٔ سرباز جادوییترین مهرهٔ شطرنجه. ممکنه کوچیک و معمولی بهنظر برسه، اما اینطور نیست؛ چون یه سرباز هیچوقت فقط سرباز نیست، مهرهایه که میتونه وزیر بشه. تنها کاری که باید بکنی اینه که به راهت ادامه بدی و بری جلو. خونهبهخونه. وقتی هم بهسمت دیگه برسی، هر قدرتی که بخوای بهدست میآری.»
حتی تجربههای بد هم فایده و هدفی دارن
اگه میفهمیدیم هیچ شیوهٔ زندگیای نیست که بتونه ما رو در برابر غم ایمن کنه، همهچیز خیلی سادهتر میشد.
همهٔ چیزهای خوب وحشی و آزادند.
بااینکه زغالسنگ و الماس هر دو از کربن ساخته شدهاند، زغالسنگ ناخالصتر از آن است که هر فشاری را هم که تحمل کند، بتواند به الماس تبدیل شود. آنطور که علم ثابت میکرد، اگر اولش زغالسنگ باشی، تا آخر زغالسنگ میمانی. شاید درس درستی که باید از زندگی میگرفتند همین بود.
اگه همیشه دنبال معنای زندگی بگردی، هرگز زندگی نمیکنی
هر کتاب شانس امتحان کردن یکی از زندگیهایی رو بهت میده که میتونستی تجربهشون کنی. تا ببینی اگه انتخاب دیگهای کرده بودی، چی میشد… ا
اگه هدفت رسیدن به چیزی باشه که با ذاتت در تضاده، همیشه شکست میخوری. هدفت باید این باشه که خودت باشی، که مثل خودت رفتار کنی و بهنظر برسی و فکر کنی، که حقیقیترین نسخهٔ خودت باشی. از خودت بودن استقبال کنی. تشویقش کنی. دوستش داشته باشی. برای رسیدن بهش سخت تلاش کنی. وقتی هم کسی مسخرهش میکنه یا بهش دهنکجی میکنه، محل نذاری. شایعات بیشترشون درواقع حسادتن و فقط ظاهرشون رو تغییر دادهن. سرت رو بنداز پایین. استقامتت رو حفظ کن.
«حدس زدنش سخته، نه؟ اینکه چی میتونه خوشحالمون کنه.»
اما هرجا که کتابی باشد، همیشه کسی وسوسه میشود که آن را باز کند.
جهان میل به آشوب و آنتروپی داشت. این از اصول اولیهٔ ترمودینامیک بود.
آنقدر در فلسفهٔ اگزیستانسیالیسم مطالعه کرده بود که تنهایی را بخشی بنیادین از صِرف انسان بودن در جهانی اصولاً بیمعنا بداند.
هرگز نمیتوانیم از همهجا دیدن کنیم و همهٔ آدمها را ببینیم و وارد هر حرفهای شویم، اما درهرصورت بیشتر احساساتی که در زندگیهای متفاوت خواهیم داشت، در همین زندگی هم هست. لازم نیست تمام بازیها را انجام دهیم تا بفهمیم حس برنده شدن چگونه است. لازم نیست برای درک موسیقی، تکتک قطعههای موسیقی دنیا را بشنویم. نیازی نیست انگورهای متنوع تمام تاکستانهای دنیا را مزه کنیم تا گوارایی نوشیدنی را بفهمیم. عشق و خنده و ترس و درد ارز رایج تمام دنیا هستند.
ما نمیدانیم اگر زندگیمان را به شکل دیگری پیش برده بودیم، وضعیت بهتر میشد یا بدتر. بله، زندگیهای متفاوت هم وجود دارند، اما زندگی ما هم در جریان است و همین جریان زندگی است که باید رویش تمرکز کنیم.
حسرت خوردن و تا ابد در حسرت غرق شدن آسان است. مشکل اصلی حسرتِ زندگیهایی نیست که تجربهشان نکردهایم. مشکل اصلی خود حسرت است. حسرت است که باعث میشود درخودچروکیده و پژمرده شویم و حس کنیم بزرگترین دشمن خودمان و دیگران هستیم.
نورا حالا سعی میکرد در ذهن تصور کند که پذیرفتن کامل خودش و تمام اشتباهاتی که کرده بود، تمام زخمها و نشانههای روی بدنش، تمام رؤیاهایی که به آنها نرسیده بود یا دردهایی که حس کرده بود و تمام هوسها و امیالی که سرکوب کرده بود چه احساسی خواهد داشت. پذیرفتن تمام اینها را در ذهنش تصور کرد. درست همانطور که طبیعت را میپذیرفت. همانطور که یخچالها و طوطیهای دریایی و آمدن نهنگها روی سطح آب را میپذیرفت. اینطور تصور کرد که خودش را فقط بهعنوان یکی از عجایب جالب طبیعت ببیند.
«فشارش خیلی زیاد بود.» «اما فشار ما رو میسازه. اولش زغالسنگ هم که باشی، با زیر فشار قرار گرفتن تبدیل به الماس میشی.» نورا دانش او دربارهٔ ساخت الماس را تصحیح نکرد. نگفت بااینکه زغالسنگ و الماس هر دو از کربن ساخته شدهاند، زغالسنگ ناخالصتر از آن است که هر فشاری را هم که تحمل کند، بتواند به الماس تبدیل شود.
گاهی تنها راهِ یاد گرفتن، زندگی کردنه
ترس از عشق همان ترس از زندگی است و کسی که از زندگی بترسد مردهای بیش نیست.
«هرگز اهمیت زیاد چیزهای کوچیک رو نادیده نگیر.»
«شاید لازم باشه اینقدر نگران تأیید دیگران نباشی،
انجام دادن فقط یک کار به شکلی متفاوت معمولاً مثل اینه که همهچیز رو متفاوت انجام بدی. هرچقدر هم که تلاش کنیم، نمیتونیم کارهایی رو که توی دوران زندگی انجام دادهیم تغییر بدیم.
هر زندگی میلیونها تصمیم رو شامل میشه. بعضی از این تصمیمها بزرگ هستن و بعضی کوچیک. اما هر بار که تصمیمی گرفته میشه، نتیجه تغییر میکنه. تغییری جبرانناپذیر که بهنوبهٔ خودش موجب تغییرات دیگهای میشه.
گفت: «بین زندگی و مرگ یه کتابخونه هست. توی اون کتابخونه هم طبقات کتاب تا ابد ادامه دارن. هر کتاب موقعیت این رو بهت میده که یکی از زندگیهایی رو تجربه کنی که میتونستی داشته باشی. تا ببینی اگه انتخابهای دیگهای کرده بودی، چی میشد… اگه موقعیت این رو داشتی که حسرتهات رو ازبین ببری، کار متفاوتی انجام میدادی؟»
«اما فشار ما رو میسازه. اولش زغالسنگ هم که باشی، با زیر فشار قرار گرفتن تبدیل به الماس میشی.» نورا دانش او دربارهٔ ساخت الماس را تصحیح نکرد. نگفت بااینکه زغالسنگ و الماس هر دو از کربن ساخته شدهاند، زغالسنگ ناخالصتر از آن است که هر فشاری را هم که تحمل کند، بتواند به الماس تبدیل شود. آنطور که علم ثابت میکرد، اگر اولش زغالسنگ باشی، تا آخر زغالسنگ میمانی. شاید درس درستی که باید از زندگی میگرفتند همین بود.
نورا برای شاد بودن به تاکستان یا غروب آفتاب کالیفرنیا نیاز نداشت. حتی خانهای بزرگ و خانوادهای فوقالعاده هم لازم نداشت. فقط نیاز داشت که بداند پتانسیل رسیدن به خیلی چیزها را دارد و چقدر هم که پتانسیل داشت.
«اما هنوز نمیفهمم اگه میدونستین ولتس مُرده، واسه چی گذاشتین من برم توی اون زندگی؟ میتونستین بهم بگین. فقط میتونستین بهم بگین که صاحب بدی برای گربهم نبودم. چرا نگفتین؟» «چون گاهی تنها راهِ یاد گرفتن، زندگی کردنه، نورا.» «سخت بهنظر میآد.»
بین زندگی و مرگ یه کتابخونه هست. توی اون کتابخونه هم طبقات کتاب تا ابد ادامه دارن. هر کتاب موقعیت این رو بهت میده که یکی از زندگیهایی رو تجربه کنی که میتونستی داشته باشی. تا ببینی اگه انتخابهای دیگهای کرده بودی، چی میشد…
«اما فشار ما رو میسازه. اولش زغالسنگ هم که باشی، با زیر فشار قرار گرفتن تبدیل به الماس میشی.» نورا دانش او دربارهٔ ساخت الماس را تصحیح نکرد. نگفت بااینکه زغالسنگ و الماس هر دو از کربن ساخته شدهاند، زغالسنگ ناخالصتر از آن است که هر فشاری را هم که تحمل کند، بتواند به الماس تبدیل شود. آنطور که علم ثابت میکرد، اگر اولش زغالسنگ باشی، تا آخر زغالسنگ میمانی. شاید درس درستی که باید از زندگی میگرفتند همین بود.
انسان بودن یعنی همین که پیوسته دنیای اطرافت را بهشکل داستانی درکپذیر ساده کنی تا سختی نکِشی.
انجام دادن فقط یک کار به شکلی متفاوت معمولاً مثل اینه که همهچیز رو متفاوت انجام بدی. هرچقدر هم که تلاش کنیم، نمیتونیم کارهایی رو که توی دوران زندگی انجام دادهیم تغییر بدیم.
هر زندگی میلیونها تصمیم رو شامل میشه. بعضی از این تصمیمها بزرگ هستن و بعضی کوچیک. اما هر بار که تصمیمی گرفته میشه، نتیجه تغییر میکنه. تغییری جبرانناپذیر که بهنوبهٔ خودش موجب تغییرات دیگهای میشه.
گفت: «بین زندگی و مرگ یه کتابخونه هست. توی اون کتابخونه هم طبقات کتاب تا ابد ادامه دارن. هر کتاب موقعیت این رو بهت میده که یکی از زندگیهایی رو تجربه کنی که میتونستی داشته باشی. تا ببینی اگه انتخابهای دیگهای کرده بودی، چی میشد… اگه موقعیت این رو داشتی که حسرتهات رو ازبین ببری، کار متفاوتی انجام میدادی؟»
«اما فشار ما رو میسازه. اولش زغالسنگ هم که باشی، با زیر فشار قرار گرفتن تبدیل به الماس میشی.» نورا دانش او دربارهٔ ساخت الماس را تصحیح نکرد. نگفت بااینکه زغالسنگ و الماس هر دو از کربن ساخته شدهاند، زغالسنگ ناخالصتر از آن است که هر فشاری را هم که تحمل کند، بتواند به الماس تبدیل شود. آنطور که علم ثابت میکرد، اگر اولش زغالسنگ باشی، تا آخر زغالسنگ میمانی. شاید درس درستی که باید از زندگی میگرفتند همین بود.
نورا برای شاد بودن به تاکستان یا غروب آفتاب کالیفرنیا نیاز نداشت. حتی خانهای بزرگ و خانوادهای فوقالعاده هم لازم نداشت. فقط نیاز داشت که بداند پتانسیل رسیدن به خیلی چیزها را دارد و چقدر هم که پتانسیل داشت.
«اما هنوز نمیفهمم اگه میدونستین ولتس مُرده، واسه چی گذاشتین من برم توی اون زندگی؟ میتونستین بهم بگین. فقط میتونستین بهم بگین که صاحب بدی برای گربهم نبودم. چرا نگفتین؟» «چون گاهی تنها راهِ یاد گرفتن، زندگی کردنه، نورا.» «سخت بهنظر میآد.»
بین زندگی و مرگ یه کتابخونه هست. توی اون کتابخونه هم طبقات کتاب تا ابد ادامه دارن. هر کتاب موقعیت این رو بهت میده که یکی از زندگیهایی رو تجربه کنی که میتونستی داشته باشی. تا ببینی اگه انتخابهای دیگهای کرده بودی، چی میشد…
«اما فشار ما رو میسازه. اولش زغالسنگ هم که باشی، با زیر فشار قرار گرفتن تبدیل به الماس میشی.» نورا دانش او دربارهٔ ساخت الماس را تصحیح نکرد. نگفت بااینکه زغالسنگ و الماس هر دو از کربن ساخته شدهاند، زغالسنگ ناخالصتر از آن است که هر فشاری را هم که تحمل کند، بتواند به الماس تبدیل شود. آنطور که علم ثابت میکرد، اگر اولش زغالسنگ باشی، تا آخر زغالسنگ میمانی. شاید درس درستی که باید از زندگی میگرفتند همین بود.
انسان بودن یعنی همین که پیوسته دنیای اطرافت را بهشکل داستانی درکپذیر ساده کنی تا سختی نکِشی.
بازی ادامه داره تا وقتی که واقعاً تموم بشه. حتی اگه یه مهرهٔ سرباز روی صفحه باشه، هنوز بازی تموم نشده. اگه یکی از بازیکنها فقط یه سرباز و شاه داشته باشه و بازیکن دوم تمام مهرههاش رو داشته باشه، باز هم بازی هنوز ادامه داره. حتی اگه تو اون سرباز باشی ـ که همهمون همینیم باید این رو بهخاطر بسپری که مهرهٔ سرباز جادوییترین مهرهٔ شطرنجه. ممکنه کوچیک و معمولی بهنظر برسه، اما اینطور نیست؛ چون یه سرباز هیچوقت فقط سرباز نیست، مهرهایه که میتونه وزیر بشه. تنها کاری که باید بکنی اینه که به راهت ادامه بدی و بری جلو. خونهبهخونه. وقتی هم بهسمت دیگه برسی، هر قدرتی که بخوای بهدست میآری.
اگه میفهمیدیم هیچ شیوهٔ زندگیای نیست که بتونه ما رو در برابر غم ایمن کنه، همهچیز خیلی سادهتر میشد. فقط باید بفهمیم که غم هم در عمل بخشی از ذاتِ شادیه. نمیشه شادی رو داشت و غم رو نداشت. البته هر دوی اینها برای خودشون حد و اندازهای دارن، اما هیچ زندگیای وجود نداره که توش بتونیم تا ابد غرق شادی محض باشیم. تصور اینکه چنین زندگیای وجود داره، فقط باعث میشه توی زندگی فعلیمون بیشتر احساس غم کنیم.
اگر مدت زیادی یکجا بمانی، یادت میرود دنیا تا چه اندازه وسیع است. از طول و عرض جغرافیایی سر درنمیآوری. درست همانطور که نمیتوان درک درستی از وسعت روح هر انسان داشت. اما وقتی آن وسعت را حس کنی، وقتی چیزی آن را برایت فاش کند، امید خواهینخواهی جوانه میزند و درست مثل گُلسنگی که از صخره جدا نمیشود، جانانه به تو میچسبد و رهایت نمیکند.
اگه هدفت رسیدن به چیزی باشه که با ذاتت در تضاده، همیشه شکست میخوری. هدفت باید این باشه که خودت باشی، که مثل خودت رفتار کنی و بهنظر برسی و فکر کنی، که حقیقیترین نسخهٔ خودت باشی. از خودت بودن استقبال کنی. تشویقش کنی. دوستش داشته باشی. برای رسیدن بهش سخت تلاش کنی. وقتی هم کسی مسخرهش میکنه یا بهش دهنکجی میکنه، محل نذاری. شایعات بیشترشون درواقع حسادتن و فقط ظاهرشون رو تغییر دادهن. سرت رو بنداز پایین. استقامتت رو حفظ کن. به شنا کردن ادامه بده.
آدمهای بااستقامت نسبت به بقیه تفاوت ذاتی خاصی ندارن. تنها تفاوتشون اینه که هدف مشخصی توی ذهنشون دارن و میخوان که به اون هدف برسن. توی دنیایی که سرتاسر پر شده از عوامل حواسپرتی، داشتن استقامت ضروریه. این توانایی باعث میشه وقتی بدن و ذهنت به منتهای تحملشون رسیدن، طاقت بیاری، سرت رو پایین بندازی و توی خط خودت شنا کنی؛ بدون اینکه اطرافت رو نگاه کنی و نگران این باشی که چه کسی ممکنه ازت جلو بزنه
«دیدی؟ گاهی حسرتهامون هیچ ریشهای در واقعیت ندارن. بعضی وقتها حسرتها…» دنبال واژهٔ مناسبی برای آن گشت و پیدایش کرد. «یه مشت حرف مفتن.»
تنها راهِ یاد گرفتن، زندگی کردن است
خواستن؛ کلمهٔ جالبیه. کمبود رو نشون میده. گاهی اگه یه کمبود رو با چیز دیگهای پر کنیم، اون میل و خواستنمون هم بهکل ازبین میره. شاید تو هم مشکلت یه کمبود باشه، نهاینکه صرفاً چیزی رو بخوای.
حس اینکه میخوام بمیرم. خیلی وقته که میخواستهم بمیرم. بهدقت حسابکتاب کردم و فهمیدم زنده بودنم بهعنوان یه آدم بیفایده و بههیچجانرسیده، دردناکتر از چیزیه که هرکسی از مُردنم حس میکنه. درواقع مطمئنم که با مردنم خیال همه راحت میشه. به درد هیچکس نمیخورم. توی کارم هم مهارتی نداشتم. همه رو ناامید کردم. حقیقت اینه که زنده موندنم فقط اکسیژن هدر دادنه. همه رو آزار میدم. هیچکس رو ندارم.
طبق نظریهٔ فیلسوف اسکاتلندی، دیوید هیوم، برای جهان زندگی انسان فرق چندانی با زندگی صدفی خوراکی ندارد. اما اگر بهاندازهای اهمیت داشته که دیوید هیوم دربارهاش بنویسد، پس شاید بهاندازهای هم مهم هست که بشود تصمیم گرفت کاری خوب و درستوحسابی با آن کرد و مثلاً برای حفظ حیات در تمام شکلهایش اقدامی کرد.
اما شاید همهٔ زندگیها همین بودند. شاید حتی آن زندگیای که کاملاً پرهیجان بهنظر میرسید یا آن زندگیای که همه فکر میکردند ارزشمند است، درنهایت شبیه همدیگر باشند. ترکیبی بزرگ از ناامیدی و یکنواختی و درد و زجر و رقابت، با چاشنی شگفتی و زیبایی. شاید این تنها چیز معنادار بود؛ اینکه مردم دنیا خودشان را ببینند. شاید چیزی که موجب غم و ناراحتی پدرومادر و برادرش میشد درواقع نه نرسیدن به موفقیت، بلکه انتظارات اشتباهی بود که از ابتدا داشتند.
نورا در شبهایی که دچار افسردگی و تمایل به خودکشی میشد، فکر میکرد مشکلش همان تنهایی است، اما دلیلش درواقع این بود که تنهاییاش تنهایی حقیقی نبود. ذهن انسان وامانده از دیگران در شهری شلوغ، میل زیادی به برقراری ارتباط دارد؛ چراکه فکر میکند ارتباطات انسانی هدف نهاییاند. اما در طبیعت محض یا آنطور که ثورو خطابش میکرد، «داروی حیاتبخش طبیعت» تنهایی شکل دیگری به خود میگیرد. برای خودش به نوعی ارتباط تبدیل میشود. ارتباطی میان فرد و دنیا، و میان فرد و خودش.
«هرگز همراهی ندیدم که بهاندازهٔ تنهایی بتواند با انسان همراه شود.»
نورا به حرفهایش گوش کرد. اینگرید مشخصاً داشت با کسی حرف میزد که فکر میکرد بهخوبی میشناسدش، اما نورا غریبه بود. حس عجیبی داشت. اشتباه بود. نورا به این فکر افتاد که احتمالاً سختترین بخش شغل جاسوسی هم همین است؛ احساساتی که مردم به تو نشان میدهند، مثل یک سرمایهگذاری اشتباه. حس میکنی داری چیزی را از مردم میدزدی.
هیچ شیوهٔ زندگیای نیست که بتونه ما رو در برابر غم ایمن کنه، همهچیز خیلی سادهتر میشد. فقط باید بفهمیم که غم هم در عمل بخشی از ذاتِ شادیه. نمیشه شادی رو داشت و غم رو نداشت. البته هر دوی اینها برای خودشون حد و اندازهای دارن، اما هیچ زندگیای وجود نداره که توش بتونیم تا ابد غرق شادی محض باشیم. تصور اینکه چنین زندگیای وجود داره، فقط باعث میشه توی زندگی فعلیمون بیشتر احساس غم کنیم.»
اگر مدت زیادی یکجا بمانی، یادت میرود دنیا تا چه اندازه وسیع است. از طول و عرض جغرافیایی سر درنمیآوری. درست همانطور که نمیتوان درک درستی از وسعت روح هر انسان داشت. اما وقتی آن وسعت را حس کنی، وقتی چیزی آن را برایت فاش کند، امید خواهینخواهی جوانه میزند و درست مثل گُلسنگی که از صخره جدا نمیشود، جانانه به تو میچسبد و رهایت نمیکند.
ثورو در کتاب والدن نوشته بود: «اگر کسی در مسیر رؤیاهایش با اطمینان قدم بردارد و برای داشتن آن زندگیای تلاش کند که در تصوراتش آورده، در طول زندگی به موفقیتی غیرمنتظره خواهد رسید.»
اگه هدفت رسیدن به چیزی باشه که با ذاتت در تضاده، همیشه شکست میخوری. هدفت باید این باشه که خودت باشی، که مثل خودت رفتار کنی و بهنظر برسی و فکر کنی، که حقیقیترین نسخهٔ خودت باشی. از خودت بودن استقبال کنی. تشویقش کنی. دوستش داشته باشی. برای رسیدن بهش سخت تلاش کنی. وقتی هم کسی مسخرهش میکنه یا بهش دهنکجی میکنه، محل نذاری. شایعات بیشترشون درواقع حسادتن و فقط ظاهرشون رو تغییر دادهن. سرت رو بنداز پایین. استقامتت رو حفظ کن. به شنا کردن ادامه بده…»
مسیری که ما بهعنوان مسیر موفقیت نگاهش میکنیم درواقع مسیر موفقیت نیست؛ چون بیشتر مواقع تفکر ما دربارهٔ موفقیت به یک ایدهٔ خارجی مسخره از حس پیروزی خلاصه میشه، مثل یه مدال المپیک، یه شوهر ایدئال یا یه حقوق خوب. همهٔ ما هم این حدوحدود رو داریم و سعی میکنیم بهش برسیم. درحالیکه موفقیت چیزی نیست که بشه اندازهش گرفت. زندگی مسابقه نیست که بتونیم توش برنده بشیم.
اگه هدفت رسیدن به چیزی باشه که با ذاتت در تضاده، همیشه شکست میخوری. هدفت باید این باشه که خودت باشی، که مثل خودت رفتار کنی و بهنظر برسی و فکر کنی، که حقیقیترین نسخهٔ خودت باشی. از خودت بودن استقبال کنی. تشویقش کنی. دوستش داشته باشی. برای رسیدن بهش سخت تلاش کنی. وقتی هم کسی مسخرهش میکنه یا بهش دهنکجی میکنه، محل نذاری. شایعات بیشترشون درواقع حسادتن و فقط ظاهرشون رو تغییر دادهن. سرت رو بنداز پایین. استقامتت رو حفظ کن.
نمیخواست دوباره با فهرست پایانناپذیر اشتباهاتش روبهرو بشود. خودش بهاندازهٔ کافی افسرده بود. بهعلاوه، حسرتهایش را میدانست. حسرت که آدم را ترک نمیکند. مثل نیش پشهکوره که نیست. تا ابد میخارد.
شهرت تماموکمال یعنی وقتی به جایی برسی که با کمترین تلاش بتوانی قهرمان، نابغه، یا حتی خدا بهنظر برسی. اما نکتهٔ منفیاش هم پرخطر بودنش بود، چون درست به همان سادگی میشد مثلاً به جایگاه شیطان، شرورِ داستان یا صرفاً موجودی بیشعور نزول کرد.
آنچه نگاهش میکنی اهمیتی ندارد؛ آن چیزی مهم است که میبینی.
رابرت فراست نقل کرد. «دو جاده در جنگلی به هم رسیدند و من…/ من به آنیکی قدم گذاشتم که مسافر کمتری داشت/ و همین سبب تغییر شد…»
«پشیمونم که وقتم رو صرف شبکههای اجتماعی مجازی کردم»
هر زندگی میلیونها تصمیم رو شامل میشه. بعضی از این تصمیمها بزرگ هستن و بعضی کوچیک. اما هر بار که تصمیمی گرفته میشه، نتیجه تغییر میکنه. تغییری جبرانناپذیر که بهنوبهٔ خودش موجب تغییرات دیگهای میشه.
«بین مرگ و زندگی یه کتابخونهست. توی اون کتابخونه هم قفسههای کتاب تا ابد ادامه دارن. هر کتاب شانس امتحان کردن یکی از زندگیهایی رو بهت میده که میتونستی تجربهشون کنی. تا ببینی اگه انتخاب دیگهای کرده بودی، چی میشد… اگه شانس این رو داشتی که حسرتهات رو ازبین ببری، کاری متفاوت از اونچه کردهٔ، انجام میدادی؟»
هرگز نمیتوانم تمام کسانی باشم که دلم میخواهد، نمیتوانم تمام زندگیهایی را از سر بگذرانم که دوست دارم و هیچگاه نمیتوانم تمام مهارتهای موردعلاقهام را فرابگیرم. چرا چنین میخواهم؟ میخواهم زندگی کنم و از تمام گونهها و حالتها و شکلهای تجارب جسمی و ذهنی ممکن در زندگیام لذت ببرم. سیلویا پلات
انگار نورا به درکی از زندگی رسیده بود و میدانست اگر هم تجربهٔ ناخوشایندی پیش بیاید، قرار نیست همیشه اینطور باشد. متوجه شد دلیلش برای خودکشی نه اندوهگین و ناراحت بودن، بلکه این حقیقت است که نورا به خودش قبولانده بود راهی برای فرار از این اندوه نیست.
ارث نسبتاً خوبی گیر ادواردو آمده بود و تاکستانی کوچک در کالیفرنیا خریده بودند. در عرض سه سال، کارشان مخصوصاً بهخاطر گونههای انگور شیرازی که بهکار میبردند آنقدر رونق پیدا کرد که توانستند تاکستان بغلی را هم وقتی برای فروش عرضه شد بخرند.
یکی از قوانین زندگی همین بود. هرگز نباید به کسی که مشتاقانه با کارگران خدماتی کمدرآمد بدرفتاری میکند اعتماد کنی.
هیچ زندگیای وجود نداره که توش بتونیم تا ابد غرق شادی محض باشیم. تصور اینکه چنین زندگیای وجود داره، فقط باعث میشه توی زندگی فعلیمون بیشتر احساس غم کنیم.
اگه میفهمیدیم هیچ شیوهٔ زندگیای نیست که بتونه ما رو در برابر غم ایمن کنه، همهچیز خیلی سادهتر میشد
وقتی توی یه زندگی گیر افتاده باشیم، خیلی راحت ممکنه توی خیالاتمون تصور کنیم که زمانهای غمانگیز یا ناراحتکننده یا شکست یا ترسمون نتیجهٔ بودن توی اون زندگی خاصه، که فکر کنیم همهٔ اتفاقات نتیجهٔ اون شیوهٔ خاص زندگی کردنه، نه نتیجهٔ صرفاً زندگی کردن.
«فکر کنم تصور اینکه همیشه راههای آسونتری هست راحته، اما شاید هیچ راه آسونی وجود نداشته باشه و همهٔ راهها معمولی باشن. توی یه زندگی ممکن بود من ازدواج کرده باشم. توی یه زندگی دیگه ممکن بود فروشندهٔ مغازه باشم. ممکن بود به پیشنهاد یه مرد بامزه برای خوردنِ قهوه جواب مثبت داده باشم. توی یه زندگی دیگه ممکن بود در حال تحقیق دربارهٔ یخچالهای قطب شمال باشم. توی یه زندگی ممکن بود قهرمان شنای المپیک باشم. کی میدونه؟ هر ثانیهٔ روز داریم وارد یه جهان جدید میشیم. همهٔ وقتمون رو هم صرف آرزوی داشتنِ یه زندگی متفاوت یا مقایسهٔ خودمون با بقیه و همینطور نمونههای دیگهٔ خودمون توی زندگیهای دیگه میکنیم، درحالیکه هر زندگیای شامل حدی از خوبی و حدی از بدیه.»