بریدههایی از کتاب پیرمرد و دریا شاهکار همینگوی که برنده جایزه نوبل ادبیات شد!
پیرمرد و دریا شاهکار ادبیات تاریخ است. داستانی انسانی که به نوعی داستان زندگی خود همینگوی نیز هست. داستانی که درنهایت برای همینگوی جایزه نوبل را به ارمغان آورد. اما همینگوی خود برای گرفتن این جایزه نرفته و در نامهای چنینن نوشت: «انگیزه هر نویسنده ای عبور از مرزهاست تا آخرین حد؛ تا جایی که دیگر هیچ کسی نیست که یاریاش کند. زیرا که نوشتن انتخاب تنهایی است و چشم در چشم شدن با ابدیت»
ما امروز در سایت ادبی روزانه بریدههایی از کتاب پیرمرد و دریا را برای شما دوستان قرار دادهایم. امیدواریم از خوانش این متون زیبا لذت ببرید.
داستان کتاب پیرمرد و دریا
پیر مرد و دریا داستان مبارزه حماسی ماهیگیری پیر و باتجربه است با یک نیزه ماهی غول پیکر برای به دام انداختن آن. صیدی که میتواند بزرگترین صید تمام عمر او باشد.
جملاتی از پیرمرد و دریا
فقط تخت خواب، تخت خواب خیلی عالیه. اون وقتی آسیب دیدی باعث آسودگیه. نمیدونستم تخت خواب میتونه انقدر باعث راحتی باشه.
اگه جایی شانس بفروشند دوست دارم کمی بخرم
او گفت: اما آدمیزاد برای شکست خوردن ساخته نشده، اون میتونه نابود بشه ولی شکست نمیخوره.»
بهش فکر نکن. در مسیرت حرکت کن و وقتی زمانش رسید باهاش روبرو شو.
با خودش گفت: «تو ماهی رو بخاطر زنده موندن و فروختن گوشتش نکشتی. تو اونو بخاطر غرورت و اینکه ماهیگیر هستی کشتی. تو قبل و بعد از کشتنش عاشقش بودی. اگه عاشقش بودی کشتنش گناه نبود یا گناه بیشتری بود؟»
او فکر کرد: «من این چیزها رو نمیدونم اما خوبه که مجبور نیستیم خورشید و ماه و ستارهها رو بکشیم. همین که در دریا برادران واقعی خودمون رو میکشیم کافیه.»
هیچ چیز بهتر از این نیست که هیچ نباشی ولی مؤثر باشی
خوش شانس بودن بهتره ولی من ترجیح میدم دقیق باشم. بعدش وقتی شانس میاد تو آمادهای.
. او به لبهی قایق تکیه داد و مطمئن شد که نمرده است. درد شانه هایش هم این حقیقت را تصدیق میکردند.
او سعی کرد آرام بگیرد. دردش نشان میداد که او زنده است.
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب عقاید یک دلقک هانیرش بل با روایتی تلخ و تراژیک
مطلب مشابه: جملات طلایی کتاب های ایرانی (50 جمله طلایی از شاهکار های ادبیات فارسی)
به خاطر نداشت کی برای اولین بار بلند حرف زدن با خود در تنهایی را شروع کرده است. او در روزگاران قدیم و در بعضی شبهای تنهایی، خیره به ساعتش، برای خود در قایقهای صید لاک پشت آواز میخواند. او احتماًلا بلند حرف زدن با خود را زمانی شروع کرده بود که پسرک ترکش کرده بود اما به خاطر نمیآورد.
الان وقت فکر کردن به چیزهایی که نداری نیست. فکر کن با چیزهایی که داری چیکار میتونی بکنی.
بلند گفت: «ماهی هم دوست منه. تا حالا همچین ماهیای ندیدم اما باید بکشمش. خوشحالم که ما مجبور نیستیم ستارهها رو بکشیم. فکر کن اگر هر روز یه نفر تلاش میکرد ماه رو بکشه چی میشد. ماه فرار میکرد. اما فکر کن اگه یه مرد هر روز تلاش میکرد خورشید رو بکشه. ما خوشبخت به دنیا میآییم.»
آنهایی که دریا را دوست دارند، گاهی حرفهای بدی در موردش میزنند اما همیشه به گونهای از آن یاد میکنند که گویی یک زن است
. او به لبهی قایق تکیه داد و مطمئن شد که نمرده است. درد شانه هایش هم این حقیقت را تصدیق میکردند.
بهش فکر نکن. در مسیرت حرکت کن و وقتی زمانش رسید باهاش روبرو شو.
پسرک گفت: «تو ساعت کوکی منی.» «ساعت کوکی من سن و سالمه، چرا پیرمردها صبح زود از خواب بیدار میشن؟ واسه اینکه یه روز طولانیتر داشته باشن؟»
از اون گذشته هرچیزی، چیز دیگهای رو به نحوی میکشه. ماهیگیری منو میکشه درست به همون صورت که زنده نگهم میداره. پسرک هم زنده نگهم میداره. نباید خودمو انقدر فریب بدم.»
«فقط یک برگ. قیمتش دو و نیم دلاره. از کی میتونیم این پول رو قرض بگیریم؟» «راحته. من همیشه میتونم دو و نیم دلار قرض بگیرم.» «من هم احتماًلا میتونم ولی سعی میکنم قرض نکنم. مردم اول قرض میگیرند بعد گدایی میکنند.»
قلاب دردی نداره، اما درد گرسنگی و اینکه نمیفهمه در مقابل چه چیزیه بدتر از همه چیه.
پیرمرد متوجه شد که چقدر خوب است به جای حرف زدن با خودت یا با دریا کسی را داشته باشی که با او صحبت کنی.
این ماجرا برای ادامه داشتن، زیادی خوب بود. کاش این یه رویا بود و هیچوقت این ماهی رو نگرفته بودم و الان روی تختم در حال روزنامه خوندن بودم.» او گفت: اما آدمیزاد برای شکست خوردن ساخته نشده، اون میتونه نابود بشه ولی شکست نمیخوره.» فکر کرد: «متأسفم که کوسه رو کشتم و الان که زمان خیلی بدی در پیش رو دارم نیزهام رو هم ندارم. کوسه خشن، توانا، قوی و باهوشه اما من باهوشتر از اون بودم. شاید هم نه، شاید من فقط مجهزتر از اون بودم.» بلند گفت: «پیرمرد بهش فکر نکن. در مسیرت حرکت کن و وقتی زمانش رسید باهاش روبرو شو.»
امید و ایمان او هرگز از بین نمیرفت و حالا با طلوع خورشید قدرت میگرفت.
باور داشت اگر حرفی خوب به زبان آید ممکن است عملی نشود.
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب قمارباز اثر داستایفسکی (با داستانی جذاب)
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب موشها و آدمها؛ شاهکاری از جان اشتاین (رمان خواندنی غمگین)
پیرمرد همیشه دریا را زنانه و چیزی که یا به انسان لطف بزرگی میکند یا لطفش را از او دریغ میکند و اگر وحشیانه یا بدجنس عمل میکند به این خاطر است که کمکی از او برنمیآید، تصور میکرد. او فکر میکرد اثر ماه بر روی دریا مثل اثر آن بر روی زنان است.
بدون هیچ هراسی میجنگه. نمیدونم نقشهای داره یا مثل من درمانده شده.
امیدوارم هیچکس در زندگیش آنقدر نگران نشه
هیچ دردی مرد رو از پا نمیندازه
فقط نگاه کردن به دستانش و حس کردن درد پشتش کافی بود تا او باور کند که این یک رویا نیست.
پیرمرد فکر کرد: «چرا من با دو دست خوب آفریده نشدم؟ احتماًلا این از قصور خودم در تربیت این یکی دستمه. اما خدا میدونه که اون فرصت یاد گرفتن رو داشته. اون دیشب بد عمل نکرد و فقط یه بار گرفته. اگر دوباره گرفت بذار طناب ببردش.»
پسرک: «چیزی برای خوردن داری؟» «یه ظرف برنج زرد و مقداری ماهی. میخوری؟» «نه، من تو خونه غذا میخورم. میخواهی برات آتش روشن کنم؟» «نه، شاید بعدا خوردمش، شاید هم بعداً برنج را سرد خوردم.» «میتونم تور ماهیگیری را بردارم؟» «بله، حتماً» آنجا تور ماهیگیری وجود نداشت و پسرک به خاطر آورد که آن را فروخته اند. اما آنها هر روز این تخیل را داشتند. آنجا برنج سرد و ماهی هم وجود نداشت و پسرک این را هم میدانست.
مطلب مشابه: خلاصه ای از کتاب مسخ اثر فرانتس کافکا (کتاب داستانی غم انگیز)
با خودش گفت: «نباید احمقانه فکر کنم. شانس چیزیه که به شکلهای مختلف ظاهر میشه. کسی نمیتونه تشخیصش بده. من مقداری از اون در هر شکلی که باشه میخرم و در ازاش هر چی خواستند میدم. کاش میتونستم نوری ببینم. کاش خیلی اتفاقها میافتاد. اما چیزی که الان آرزوشو دارم دیدن نوره.»
امید نداشتن احمقانه ست
«به پسرک گفته بودم من یه پیرمرد غیر عادی ام، حالا زمانش رسیده که اینو ثابت کنم.» بارها این را ثابت کرده بود و الان دوباره میخواست ثابتش کند. هر بار برایش جدید بود و او به دفعههای قبلی که این کار را کرده بود فکر نمیکرد.
او در این تاریکی و بدون دیدن ذرهای نور و روشنایی و وزش باد حس میکرد که شاید مرده است. او دو دستش را روی هم گذاشت و کف دستانش را حس کرد. آنها نمرده بودند و او میتوانست درد زندگی را با باز و بسته کردن آنها بچشد. او به لبهی قایق تکیه داد و مطمئن شد که نمرده است. درد شانه هایش هم این حقیقت را تصدیق میکردند.
او به دریا نگاه کرد و متوجه شد چقدر تنهاست. میتوانست تلالو اشعهی آفتاب در اعماق سیاهی دریا و این سکوت ابدی را نظاره کند. ابرها در حال شکل گرفتن بودند. وقتی به جلو نگاه کرد پرواز غازهای وحشی را در آسمان دید که به تناوب بر فراز آب پرواز میکردند، سپس محو میشدند. او میدانست که هیچکس در دریا تنها نیست.
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب بادام ( خلاصه کتاب با داستان الهام بخش و امیدوار کننده )