خلاصه کتاب هنر عشق ورزیدن اریک فروم؛ با جملات روانشناسی سنگین
کتاب هنر عشق ورزیدن یکی از مهمترین کتابهای حوزه آموزشی و روانشناسی است که توسط روانشناس بزرگ یعنی اریک فروم نوشته شده است. در ادامه متن همراه سایت روزانه باشید تا با یکدیگر نگاهی بر خلاصه کتاب هنر عشق ورزیدن داشته باشیم.
فهرست موضوعات این مطلب
این کتاب درباره چیست؟
اریک فروم در این کتاب به ما میگوید که عشق احساسی نیست که هر کس، صرفنظر از مرحلهٔ بلوغ خود، بتواند به آسانی به آن گرفتار شود. تمام کوششهای آدمی برای عشق ورزیدن، محکوم به شکست است؛ مگر آنکه خود او با جدیتِ تمام برای تکامل شخصیت خویش بکوشد؛ تا آنجا که به جهتبینی سازندهای دست یابد.
کتاب مشهور هنر عشق ورزیدن، میخواهد ثابت کند که اگر انسان، همسایهاش را دوست نداشته باشد و از فروتنی واقعی، شهامت، ایمان و انضباط بیبهره باشد، از عشق فردی نیز خرسند نخواهد شد.
اریش فروم در ۲۳ مارس ۱۹۰۰ به دنیا آمد. وی روانکاو و جامعهشناس آمریکایی-آلمانیتبار، روانشناس اجتماعی در مکتب فرانکفورت و همچنین یک سوسیال دموکرات و از برجستهترین فیلسوفان مکتب اومانیستی است.
فروم در آثارش کوشید تا ارتباط میان روانشناسی و جامعه را شرح دهد. او معتقد بود که با بهکار بستن اصول روانکاوی، بهعنوان علاج مشکلات و بیماریهای فرهنگیِ انسان، راهی بهسوی تحقّق یک «جامعهٔ معقول» و متعادل از لحاظ روانی خواهیم یافت.
بعضی از مشهورترین کتابهای این نویسنده عبارتاند از:
هنر عشق ورزیدن، گریز از آزادی، روانکاوی و دین، انسان برای خویشتن، پژوهشی در روانشناسی اخلاق، هنر بودن، انقلاب امید: در ریشههای عوامل غیراومانیستی و اومانیستی جامعه صنعتی و…
بریدههایی از کتاب هنر عشق ورزیدن
در ادامه متن نگاهی بر بریده و جملات بسیار خاص از این کتاب فوقالعاده خواهیم داشت که اگر به هر دلیل تا به کنون موفق به مطالعه این کتاب نشدهاید؛ ما مطالعه متنهای زیر میتوانید خیلی چیزها درباره این کتاب بدانید.
عشق، خواه با واسطه یا جانشین یعنی با شرکت در احساسهای افسانهآمیز دیگران تجربه شود، خواه از زمان حال به گذشته یا آینده منتقل شود، شکل مجرد و بیگانه شده آن به منزله نوعی مخدر است که در واقعیت، تنهایی و جدایی فرد را تسکین میدهد.
تأیید زندگی کودک دو جنبه دارد، یکی توجه و مسئولیتی است که صد درصد برای حفظ حیات و رشد کودک لازم است. و دیگری که عمیقتر از حفظ زندگی است. این جنبه عبارت است از طرز برخورد و روشی که عشق به زندگی را به کودک القا کرده و این احساس را در او به وجود میآورد: زنده بودن چقدر خوب است، دختر یا پسری کوچک بودن چقدر عالی است، بودن روی این زمین چه لذتی دارد! این دو جنبه عشق مادرانه در داستان آفرینش کتاب مقدس با ایجاز بسیار بیان شده است.
فردی که هنوز شخصیتاش رشد نیافته و از مرحله گرفتن، سود جستن و اندوختن فراتر نرفته است، از کلمه «ایثار» چنین استنباطی دارد. شخص بازاری همیشه حاضرا ست چیزی بدهد؛اما تنها در صورتی که بتواند چیزی در قبال آن بگیرد، ولی در مسلک او دادن بدون گرفتن، یعنی اینکه کلاه سرش رفته است
عشق فعالیت است، نه فعلپذیری؛ «پایداری» است نه «اسارت». اگر خیلی کلی بگوییم، خصیصه فعال عشق را میتوان چنین بیان کرد که عشق در درجه اول نثار کردن است نه گرفتن.
آرزوی پیوند مشترک اساس نیرومندترین کوشش بشری است، اساسیترین شورهاست، نیرویی است که نوع بشر، قبایل، خانوادهها و جامعه را متحد و منسجم نگه میدارد. شکست در راه رسیدن به آن، منجر به دیوانگی و نابودی میگردد ـ نابودی خود یا نابودی دیگران. بشریت بدون عشق، نمیتوانست حتی یک روز هم به حیات خود ادامه دهد.
یعنی عشق و زحمت جداییناپذیرند. آدمی چیزی را دوست میدارد که برای آن زحمت کشیده باشد و برای چیزی زحمت میکشد که به آن عشق میورزد.
آدمی چیزی را دوست میدارد که برای آن زحمت کشیده باشد و برای چیزی زحمت میکشد که به آن عشق میورزد.آدمی چیزی را دوست میدارد که برای آن زحمت کشیده باشد و برای چیزی زحمت میکشد که به آن عشق میورزد.
«جالب» معمولاً به مجموعهای از صفات مردمپسند اطلاق میشود که به منظور خرید آن، در بازار شخصیت جستجو میشود. آنچه شخص را از نظر ظاهری و عقلانی جالب جلوهگر میسازد، بستگی به این دارد که چه صفاتی مد روز باشد.
اگر شخص خود را از دلبستگی دردمندانه و نادرست به مادر، قبیله و ملت رهایی نبخشد، اگر به وابستگی بچگانه خود به پدر یا هر قدرت پاداش و کیفر دهنده ادامه دهد، هرگز نمیتواند به عشق کاملتری که عشق به خداست دست پیدا کند، در نتیجه دین او همان دین مراحل ابتدایی تکامل انسان است، که در آن خدا یا مادری است که همه جانبه از او حمایت میکند، یا پدری است پاداش و کیفردهنده.
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب نیمه تاریک وجود دبی فورد در باب روانشناسی و خودشناسی
او برای یونس توضیح میدهد که جوهر عشق «زحمت کشیدن» برای چیزی و «رویانیدن» چیزی است، یعنی عشق و زحمت جداییناپذیرند
عشق عبارت است از توجه و علاقه فعال نسبت به زندگی و رشد آنچه بدان عشق میورزیم
نخستین قدم این است: آگاه شویم که عشق یک هنر است، همانطور که زندگی کردن هم یک هنر است. اگر ما بخواهیم بیاموزیم که چگونه میتوان عشق ورزید، باید همان راهی را انتخاب کنیم که برای آموختن هر هنر دیگر چون: موسیقی، نقاشی، نجاری، و یا هنر پزشکی یا مهندسی لازم است بیاموزیم. مراحل لازم برای آموختن هر هنر چیست؟ مراحل آموختن هر هنر را به راحتی میتوان به دو مرحله تقسیم کرد: مرحله نخست، تسلط به جنبه تئوری و مرحله دوم تسلط به جنبه علمی.
در وهله اول مشکل اکثر مردم این است که پیش از آنکه خود استعداد عشق ورزیدن داشته باشند و دیگران را دوست بدارند؛ از دیگران توقع دارند که دوستشان داشته باشند. در نتیجه مشکل این گونه افراد این است که چطور دوستشان بدارند و چگونه دوست داشتنی باشند.
ایثار برترین مظهر قدرت و لیاقت آدمی است. در حین ایثار است که من قدرت خود، غنای خود، و توانایی خود را تجربه میکنم. احساس نیروی حیاتی و قدرت درونی، که بدین طریق تعالی مییابد، مرا غرق شادی میکند. من خود را لبریز، فیاض، زنده، و در نتیجه غرق شادی احساس میکنم. ایثار از گرفتن شادیبخشتر است، نه سبب اینکه ما به محرومیتی تن در میدهیم، بلکه به این دلیل که شخص در عمل ایثار تجلی زنده بودن خود را احساس میکند.
این نیست که مردم فکر میکنند عشق چیز بیاهمیتی است. برعکس، آنها تشنه عشقند و فیلمهای عشقی شادیآفرین و غمافزای بیشماری را مشتاقانه تماشا میکنند و به صدها تصنیف عاشقانه مبتذل گوش میسپارند. ولی به زحمت کسی به این فکر میافتد که عشق نیز مانند هنرهای دیگر احتیاج به آموزش و شناخت دارد. آن کس که هیچ نمیداند؛ به هیچ چیز عشق نمیورزد. آن کس که قادر به انجام هیچ کاری نیست؛ هیچ نمیفهمد. آن کس که هیچ نمیفهمد؛ بیارزش است.اما آن کس که میفهمد، عشق هم میورزد، تیزبین است، میبیند… آگاهی بیشتر نسبت به ذات هر چیز مولود عشق بزرگتری است. آن کس که خیال میکند همه میوهها با رسیدن توتفرنگی میرسند؛ هنوز از انگور چیزی نمیداند.
مشکل اکثر مردم این است که پیش از آنکه خود استعداد عشق ورزیدن داشته باشند و دیگران را دوست بدارند؛ از دیگران توقع دارند که دوستشان داشته باشند. در نتیجه مشکل این گونه افراد این است که چطور دوستشان بدارند و چگونه دوست داشتنی باشند.
استعداد تفکر واقعبینانه را خرد مینامند، خرد خود در متنی عاطفی قرار دارد که فروتنی نام دارد. فقط وقتی میتوانیم واقعبین باشیم و از خرد سود ببریم که با فروتنی به جهان بنگریم، و از رؤیای کودکانه همه چیزدانی، و بر همه کاری توانا بودن رها شده باشیم.
در بسیاری از فرهنگها مرحلهای از دین مادرسالاری قبل از دین پدرسالاری وجود داشته است. در مرحله مادرسالاری بالاترین فرد مادر است. او الهه است، و در عین حال فرد قدرتمند خانواده و جامعه میباشد.
عشق واقعی یک «تأثر» به معنی تحت تأثیر دیگری قرار گرفتن نیست، بلکه کوشش فعالی است برای رشد خوشبختی معشوق، که ریشه آن در استعداد عشق ورزیدن خود شخص قرار دارد.
به همان اندازه که عشق میتواند انگیزه خواهشهای جنسی باشد، بسیاری از چیزهای دیگر مانند ترس از تنهایی، علاقه به غلبه کردن یا مغلوب شدن، بیهودگی و پوچی، شهوت آزار رساندن و حتی ویران کردن هم ممکن است آن خواهشها را برانگیزد.
«عشق فرزند آزادی است» و نه مولود سلطهجویی
عشق فعالیت است، نه فعلپذیری؛ «پایداری» است نه «اسارت». اگر خیلی کلی بگوییم، خصیصه فعال عشق را میتوان چنین بیان کرد که عشق در درجه اول نثار کردن است نه گرفتن.
استدلال همیشگی والدین این است که نمیتوانند از هم جدا شوند، زیرا نباید کودکان خود را از نعمت وجود کانون گرم خانوادگی محروم دارند.اما مطالعه دقیق نشان میدهد که محیط متشنج و پرملال «خانواده متحد» به مراتب برای کودک زیان آورتر از جدایی آشکار است – زیرا لااقل کودک میفهمد که انسان قادر است با تصمیمی دلیرانه به وضع تحملناپذیر خود خاتمه دهد.
مطلب مشابه: بریده هایی از کتاب عیبی ندارد اگر حالت خوش نیست؛ جملات خالصه کتاب
محبوب بودن، به خاطر شایستگی خود، یا به خاطر سزاوار بودن، همیشه جای تردید باقی میگذارد، شاید کسی که میخواهم دوستم بدارد، از من خوشش نیاید، شاید فلان و بهمان میشود، همیشه این بیم وجود دارد که مبادا عشق زایل شود. به علاوه عشقی که ما «سزاوارش» هستیم همیشه این احساس تلخ را به جای میگذارد که آدمی را به خاطر خودش دوست ندارند، بلکه فقط برای آن دوستش دارند که میتواند آنها را راضی کند، یعنی در تحلیل نهایی به هیچوجه آدم را دوست ندارند، بلکه از او استفاده میکنند. بیجهت نیست که همه ما، از کوچک و بزرگ، دست به دامان عشق مادرانه میشویم
محصول کوچکی، ناتوانی، ناخوشی یا «بچه خوب» بودن اوست ـ فقط به دریافت کردن متکی باشد، به توانایی ایجاد عشق از طریق عشق ورزیدن پی میبرد. عشق کودکانه از این اصل پیروی میکند: «من دوست دارم چون دوستم دارند.» عشق پخته و بالغ از این اصل پیروی میکند: «مرا دوست دارند چون دوست دارم.» عشق نابالغ و ناپخته میگوید: «من دوستت دارم چون به تو نیاز دارم.» عشق رشد یافته میگوید: «من به تو نیاز دارم چون دوستت دارم.»
درست همانطور که روانپزشکانامروزی شادی و خوشبختی را برای کارمندان لازم میدانند تا در جلب مشتری موفقتر باشند عدهای از پیشوایان دینی نیز جهت کسب موفقیت برای خود عشق به خدا را توصیه میکنند. «خدا را شریک خود کن» بیشتر به معنای شریک کردن او در کسب و کار است تا اینکه در عشق، عدالت و حقیقت با او یکی شدن. درست همانطور که نوعی عدالت غیرشخصی جایگزین عشق برادرانه شده است، خدا نیز به یک مدیرعامل بینام و نشان شرکت تعاونی جهانی تبدیل شده است، میدانیم که او آنجاست، نمایش را میچرخاند (گرچه احتمالاً بدون او هم خواهد چرخید) ، هرگز او را نمیبینیم، ولی رهبری او را تأیید میکنیم در صورتی که «هر که به تنهایی کار خود را انجام میدهد».
انسانامروز خود را به کالا تبدیل کرده است، او با حساب کردن وضع و موقعیت خود در بازار شخصیت، انرژی حیات خویش را چون نوعی سرمایهگذاری که باید بیشترین سود را برای او بازگرداند تلقی میکند. او با خود، با همنوعانش و با طبیعت بیگانه شده است. هدف اصلی او مبادله سودبخش مهارتها، دانش، شخص خود، و «کالای شخصیتش» است با هر کس دیگری که مانند خود او مشتاق یک معامله عادلانه و سودبخش باشد. زندگی هدف دیگری جز حرکت اصلی، جز مبادله عادلانه، و لذتی جز مصرف کردن ندارد. در چنین اوضاع و احوالی دیگر خدا چه مفهومی خواهد داشت؟ در حقیقت خدا مفهوم اصلی خود را از دست داده و به مفهومی که منطبق با فرهنگ انتزاعی کامکاری است، تبدیل میشود.
اگر عقل سلیم و سالم خروج از زهدان و آمدن به دنیای بیرون را حکم میکند، طبیعت بیماری شدید روانی او را به سوی زهدان و فرو رفتن در آن میکشاند، که معنی آن چیزی جز فرار و دور شدن از زندگی نیست. این نوع بستگی شدید معمولاً در رابطه با مادرانی اتفاق میافتد که خود را با ولع خردکنندهای به کودکانشان میچسبانند. این نوع مادرها گاه به نام عشق، گاه به نام وظیفه، میخواهند کودک، جوان، و مرد را در درون خود نگه دارند، فرزند نباید بدون مادر نفس بکشد، نباید عشق بورزد، مگر در سطح جنسی بسیار سطحی، باید همه زنها را خفیف و پست بشمارد، نباید آزاد و مستقل باشد بلکه باید برای ابد بیکاره یا تبهکار بماند. این جنبه از مادر، یعنی جنبه مخرب و سلطهجویانه مادر، جنبه منفی شخصیت اوست. مادر میتواند زندگی ببخشد و آن را باز گیرد.
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب درباره معنی زندگی ویل دوران با متن های عمیق و با معنی
جملاتی از کتاب هنر عشق ورزیدن
نتیجه غایی این عقیده که تفکر تنها از راه تضاد میتواند ادراک کند، و در فلسفه ودان به نتیجه شدیدتر و محکمتری رسیده است که فرض میکند تفکر ـ با تمام ریزهکاریهایش ـ «فقط افق نامحسوستری از جهالت است، در حقیقت نامحسوسترین وسیله فریب مایا است».
تمرین ایمان و شهامت با جزئیات کوچک زندگی روزانه شروع میشود. اولین قدم این است که ببینیم در کجا و در چه وقت ایمانمان را از دست دادهایم، و دلیلتراشیهای خود را برای توجیه از دست رفتن ایمان خویش مورد بررسی قرار دهیم، تشخیص بدهیم در چه مواردی ترسو بودهایم، و چگونه با دلیلتراشی ترس خود را توجیه کردهایم.
در اینجا باید اضافه کرد، همانطور که پرهیز از گفتگوهای بیارزش مهم است، پرهیز از مصاحب بد نیز اهمیت دارد. منظور از مصاحب بد تنها خود آدمیان شرور و مخرب نیستند، برای این باید از مصاحبت آنان پرهیز کرد چون محیط آنها مسموم و کسالتآور است. منظور من همچنین مردههای متحرک است، یعنی کسانی که با وجود زنده بودن، روحشان مرده است، کسانی که فکر و گفتگوهایشان حقیر و پیش پا افتاده است، کسانی که به جای حرف زدن گپ میزنند، و کسانی که به جای تفکر همیشه عقاید قالبی و از پیش ساخته در آستین دارند.
نظریهای را که درباره طبیعت خودخواهی آوردیم، مولود روانکاوی بیماران مبتلا به «ناخودپسندی» نوروتیک است. این ناخودپسندی یکی از علایم نئورسیس است که در عدهای نه چندان کم مشاهده میشود و معمولاً نه به این دلیل بلکه به دلایل دیگری که در ارتباط با آن هستند مانند افسردگی، خستگی، عدم توانایی کار، شکست در روابط عاشقانه و غیره میباشد.
شخص مازوخیست، برای گریز ازاحساس تحملناپذیر جدایی و تنهایی، خود را جزئی از وجود شخص دیگری میکند، شخصی که حامی و راهبر اوست، شخصی که حکم اکسیژن را در زندگی برای او دارد. نیروی کسی که فرد مازوخیست به او تسلیم میشود؛ در نظر وی صد چندان جلوهگر میشود، خواه چنین کسی آدمی باشد، خواه خدا،
ممکن است آدم با در نظر گرفتن این عقاید به این نتیجه برسد که عشق منحصرا یک عمل ارادی و نوعی تعهد است و اساسا اهمیتی ندارد که آن دو نفر چه کسی باشند. خواه ازدواج به وسیله دیگران ترتیب داده شده باشد، یا نتیجه انتخاب فردی باشد، همین که پیمان زناشویی بسته شد عمل اراده بایستی ضامن تداوم عشق باشد. ظاهرا این نظریه خصلت اسرارانگیز طبیعت بشری و عشق زن و مرد را از یاد برده است. همه ما یکی هستیم ـ با وجود این هر یک از ما هستی خاص و بدون رونوشتی دارد. در مورد روابط ما با دیگران نیز همین تضاد تکرار میشود. از آنجا که ما همه یکی هستیم میتوانیم همه را در حوزه عشق برادرانه دوست داشته باشیم. و چون در عین حال همه یکتا و متفاوتیم، به همان ترتیب هم عشق جنسی مستلزم عناصری خاص و کاملاً فردی است که نه در همه بلکه در افراد معینی وجود دارد.
جوهر عشق «زحمت کشیدن» برای چیزی و «رویانیدن» چیزی است، یعنی عشق و زحمت جداییناپذیرند. آدمی چیزی را دوست میدارد که برای آن زحمت کشیده باشد و برای چیزی زحمت میکشد که به آن عشق میورزد. توجه و علاقه، ضمنا جنبه دیگری از عشق را نشان میدهند؛ و آن احساس مسئولیت است.امروزه اغلب استنباط ما از مفهوم احساس مسئولیت، انجام وظیفه یا چیزی است که از خارج به ما تحمیل شده است.اما احساس مسئولیت به معنی حقیقی آن، عملی است کاملاً ارادی؛ پاسخ من است به نیازهای بیان شده یا بیان نشده انسانی دیگر.
عشق در درجه اول نثار کردن است نه گرفتن. ایثار چیست؟ ممکن است این پرسشی ساده به نظر برسد،اما در حقیقت پر از ابهام و پیچیدگی است. اشتباهی که اکثریت مردم مرتکب میشوند، این است که ایثار را با «چشمپوشی» از چیزی، محروم شدن، و قربانی کردن یکی میدانند. فردی که هنوز شخصیتاش رشد نیافته و از مرحله گرفتن، سود جستن و اندوختن فراتر نرفته است، از کلمه «ایثار» چنین استنباطی دارد. شخص بازاری همیشه حاضرا ست چیزی بدهد؛اما تنها در صورتی که بتواند چیزی در قبال آن بگیرد، ولی در مسلک او دادن بدون گرفتن، یعنی اینکه کلاه سرش رفته است.
ایثار چیزهای مادی چندان اهمیتی ندارد، ایثاری که واقعا با ارزش است، اصولاً در قلمرو زندگی انسان قرار دارد. یک انسان چه چیز به انسان دیگر نثار میکند؟ او از هستی خویش، از گرانبهاترین چیزی که دارد، یعنی از حیات خویش ایثار میکند. این بدان معنی نیست که او ضرورتا خودش را قربانی دیگری میکند ـ بلکه او از آنچه در وجود خودش زنده است به دیگری میبخشد؛ از شادیش، از علایقش، از ادراکش، از دانشش، از خلق خوشش و از غمهایش نثار میکند ـ از تمام مظاهر و تجلیات آنچه در او زندهاند، میبخشد. او، با چنین بخششی از زندگی خود، فرد دیگری را غنی میکند، و در ضمن افزودن احساس زندگی در دیگری، احساس زنده بودن را در خودش بارورتر میسازد. او بهامید گرفتن نمیدهد، ایثار به خود شادمانی شکوهمندی است.اما انسان در ضمن ایثار، خواه ناخواه چیزی را در وجود طرف زنده میکند، و همین چیزی که زندگی یافته است به نوبه خود به سوی او برمیگردد.
کتابها به وسیله انجمنها کتاب میشوند، فیلم نمایشنامه را صاحبان تئاتر و سینما انتخاب میکنند و پول آگهیهای تبلیغاتی را نیز آنها میپردازند، بقیه کارها نیز یکسانند: ماشینسواری روز یکشنبه، تماشای تلویزیون، ورق بازی، مهمانیها. از تولد تا مرگ، از این دوشنبه تا آن دوشنبه، از صبح تا شام ـ همه فعالیتها در یک خط سیر عادی، از قبل قالبریزی شده و پیش ساخته هستند. فردی که در شبکه این خط سیر گرفتار میشود، چطور میتواند از یاد نبرد که انسان است، که فردیتی متفاوت با دیگران دارد، کهامکان زیستن با همهامیدها و ناامیدیها، با غمها و ترسها، با آرزوی عشق و دلدادگی و وحشت از هیچ و از جدایی، تنها یک بار به او داده شده است؟
شکل فعال پیوند همزیستی و تعاونی، سلطهجویی یا به استناد اصطلاحی که روانشناسی برای مازوخیسم دارد، سادیسم نامیده میشود. شخص سادیست فرد دیگری را جزء لاینفک خود میسازد تا بدین وسیله از احساس تنهایی و زندانی بودن خود فرار کند. فرد سادیست با زیر سلطه قرار دادن شخصی که او را میپرستد، مغرور میشود و خود را برتر از آنچه هست میپندارد.
و این نیاز در انسان وجود دارد که همیشه خود را با دیگران متفاوت بداند، سعی میکند که این احساس را توسط تفاوتهای جزئی برای خود ارضا کند
در حقیقت، آنها شدت اولیه این شیفتگی «احمقانه» را دلیلی بر علاقه خود میپندارند، در حالی که ممکن است تنها دلیل چنین عشقی، قید و بند، تنهایی و بیعشقی ایام گذشته آنها بوده باشد.
زندگی معنایی ندارد، جز معنایی که انسان به آن میدهد، بشر کاملاً تنهاست، مگر اینکه به دیگران یاری دهد.
برابری به عنوان یکی از شرایط رشد فردیت در حقیقت ماهیت فلسفه روشنگری دنیای غرب بود. منظور از چنین برابری (که کانت آن را روشنتر از همه بیان کرده است) این است که هیچ کس نباید برای رسیدن به هدف خود، دیگری را وسیله قرار دهد. انسانها تا آنجا برابرند که خود غایت و هدف باشند، نه وسیلهای برای یکدیگر. متفکران مکاتب مختلف سوسیالیستی، به پیروی از فلسفه روشنگری، برابری را همطراز با از بین رفتن استثمار، و بهرهکشی انسان از انسان تعریف کردهاند، خواه این بهرهکشی ظالمانه باشد خواه «انسانی».
تساوی زنان، که اغلب به عنوان پیشرفت بشر از آن نام میبرند، باید باشک و تردید نگریست. مسلما من مخالف تساوی زنان نیستم،اما جنبههای مثبت این گرایش به برابری نباید ما را بفریبد. این نیز گرایشی است برای از بین بردن تفاوتها. برابری با چنین بهای گزافی خریداری شده است: زنان برابرند، زیرا دیگر با مردان تفاوتی ندارند. این فرض فلسفه روشنگری که روح جنسیت ندارد، عملاً مورد واقع شده است. این اعتقاد، که زن و مرد از نظرجنسی در دو قطب مخالف قرار دارند، در حال نابودی است، و همگام با آن عشق جنسی نیز که مبتنی بر این تفاوت است، رو به زوال میرود. مرد و زن یکی میشوند،اما نه به عنوان دو جنس مخالف برابر. جامعه معاصر این آرمان برابری را که در آن اثری از فرد باقی نمانده است، توصیه میکند، زیرا به انسانهایی نیاز دارد که چون اتم همه یک شکل هستند تا بتواند آنها را به راحتی و بدون اصطکاک در یک مجموعه یا کل به کار بگیرد، این افراد همه از یک فرمان تبعیت میکنند، در حالی که خیال میکنند از خواستهها و آرزوهای خود پیروی میکنند.
عاشق کسی بودن تنها یک احساس نیرومند نیست ـ بلکه یک تصمیم است، قضاوت است، یک تعهد است. اگر عشق فقط یک احساس بود دیگر تعهد دوست داشتن همدیگر تا پایان عمر پایه و اساسی نمیداشت. احساس میآید و میرود.
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب چگونه کمال گرا نباشیم استفان گایز با متن های آموزنده
متن هنر عشق ورزیدن
راه دیگر شناخت «راز» عشق است. عشق عبارت است از نفوذ فعالانه در شخص دیگر، که ضمن آن اشتیاق به شناخت در نتیجه وصل آرام
من میخواهم معشوقم برای خودش و به شیوه خودش پرورش یابد و شکوفا شود، نه با هدف خدمت به من. اگر من زن یا مردی را دوست دارم،
توانایی تنها ماندن لازمه توانایی عشق ورزیدن است
مادر از گریه کودکش بیدار میشود، در حالی که صدایی به مراتب بلندتر از گریه کودک او را بیدار نمیکند.
عشق تنها جواب عاقلانه و رضایتبخش به معمای هستی انسان است
سیمون ویل به زیبایی بیانکرده است: «همین کلمات[ مثلاً کلماتی که مردی به همسرش میگوید: «دوستت دارم» ]برطبق اینکه چگونه و با چه لحنی ادا شوند میتوانند پیش پا افتاده و معمولی یا فوقالعاده باشند. این چگونگی بیان بستگی به عمق آن سرچشمهای در هستی انسانها دارد که کلام از آن جاری میشود، بیآنکه اراده انسان در آن دخالت داشته باشد. از طریق مطابقت معجزهآسایی، این سخنان در دل شنونده نیز به کانون مشابهی مینشیند. بدین ترتیب شنونده، اگر قوه تشخیص داشته باشد، میتواند ارزش واقعی آن سخن را دریابد.»
جوهر عشق «زحمت کشیدن» برای چیزی و «رویانیدن» چیزی است، یعنی عشق و زحمت جداییناپذیرند.
در حقیقت آنچه را که اکثر مردم فرهنگ فعلی ما از محبوب بودن درک میکنند؛ اساسا ترکیبی است مابین مردم پسندی و جذابیت جنسی.
عشق نیز مانند هنرهای دیگر احتیاج به آموزش و شناخت دارد
آنان نه سخنان طرف مقابل را جدی میگیرند، نه جوابهای خود را. در نتیجه از حرف زدن خسته میشوند. آنان در این توهم به سر میبرند که اگر با تمرکز گوش میدادند از این خستهتر میشدند. حال آنکه عکس این درست است. هر نوع فعالیتی که با تمرکز انجام گیرد، انسان را بیدارتر و سرحالتر میکند (گرچه بعدا نوعی خستگی طبیعی و مفید جای آن را میگیرد) در حالی که هر نوع کاری که بدون تمرکز حواس انجام پذیرد، انسان را کسل و خوابآلوده میکند – با وجود این شخص در پایان روز به دشواری خوابش میبرد.
نقطه مقابل این پیوند همزیستی و تعاونی، عشق بالغ با حفظ تمامیت شخصیت و فردیت میباشد. عشق نیروی فعال انسان است، نیرویی که دیوار بین انسانها را میشکند، نیرویی است که او را به دیگران پیوند میدهد، عشق انسان را بر احساس انزوا و جدایی چیره میسازد، با این حال به اوامکان میدهد که خودش باشد و کلیت شخصیت خود را حفظ کند.
آدم خودخواه فقط به خودش علاقه دارد، همه چیز را برای خود میخواهد و نه از ایثار بلکه فقط از گرفتن لذت میبرد. به دنیای خارج فقط از دیدگاه نفع شخصی مینگرد، به نیازهای دیگران بیاعتناست، و به شأن و فردیت دیگران احترام نمیگذارد. او جز خود هیچ چیز را نمیبیند، او درباره همه کس و همه چیز، از نقطه نظر سودمندی برای خویش قضاوت میکند، و اساسا قادر به عشق ورزیدن نیست.
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب فقر احمق میکند؛ خلاصه ای از این کتاب با جملات درباره فقر
عشق در وهله نخست ارتباط با یک شخص خاص نیست، بلکه نگرش و جهتگیری منش انسان است که رابطه او را با کل جهان، و نه با یک «معشوق» خاص، تعیین میکند. انسان اگر فقط یکی را دوست بدارد و نسبت به دیگر همنوعان خود بیاعتنا و بیتفاوت باشد، پیوند او عشق نیست، بلکه نوعی بستگی همزیستی و تعاونی یا خودخواهی گسترش یافته است. با وجود این اکثر مردم فکر میکنند علت به وجود آمدن عشق وجود معشوق است، نه استعداد درونی. در حقیقت، آنان حتی فکر میکنند چون هیچ کس دیگری را جز «معشوق» دوست ندارند، این خود نشاندهنده شدت عشقشان است. این همان سفسطهای است که مثلاً بدان اشاره رفت. چون چنین فردی نمیتواند درک کند که عشق نوعی فعالیت و نوعی قدرت روح است، خیال میکند تنها چیز لازم پیدا کردن یک معشوق مناسب است ـ و پس از آن بقیه کارها به خودی خود درست خواهند شد.
اگر آدم واقعا کسی را دوست داشته باشد، حتما همه انسانها، دنیا و زندگی را دوست میدارد. اگر من بتوانم به کسی بگویم «دوستت دارم،» باید توانایی این را هم داشته باشم که بگویم «من در وجود تو همه را دوست دارم» ، با تو دنیا را دوست دارم، در تو حتی «خودم را دوست دارم.»
انسان واقعا متدین، اگر پیرو جوهر عقیده یکتاپرستی باشد، هرگز برای چیزی دعا نمیکند، و از خدا انتظار چیزی ندارد، عشق او به خدا مانند مهر کودک به پدر یا مادرش نیست، او تا به آن حد فروتنی پیدا میکند که قبول میکند هیچ چیز درباره خدا نمیداند. خدا برای او مظهری است که انسان، در مراحل اولیه تحول خود، در وجود او جامعیتی را بیان میکرد که بشر همواره برای دستیابی به آن میکوشد، یعنی قلمرو معنویت، عشق، حقیقت و عدالت. او به اصولی که «خدا» نماینده آنهاست ایمان دارد، اندیشه او حقیقت، زندگیش، عشق و عدالت است، و تمامی زندگی خود را فقط تا آنجا ارزشمند میداند که برای شکوفا ساختن هر چه بیشتر نیروهای انسانی خود به او فرصت دهد – به منزله تنها واقعیت مهم، به منزله تنها غایت مطلوب و اینکه او سرانجام درباره خدا سخن نمیگوید – حتی نام او را بر زبان نمیراند. بنابراین، برای او عشق به خدا، اگر لازم باشد این کلمه را بر زبان بیاورد، به معنای دستیابی به توانایی کامل برای دوست داشتن و تحقق بخشیدن به آنچه که «خدا» در نفس او مظهر آن است، میباشد.
دانستن و با وجود این (فکر کنیم) که نمیدانیم، بالاترین (مرحله وصول) است، ندانستن (و با وجود این فکر کنیم) که میدانیم بیماری است
دو نفر با هم آشنا میشوند، دلبستگی معجزهآسای نخستین، روز به روز تحلیل میرود، بین آنها اختلافات میافتد و سرانجام تلخکامی، نومیدی و سرزنشهای دوجانبه، باقیمانده هیجانهای اولیه را از بین میبرد. هر چند در آغاز از چنین سرانجامی باخبر نیستند. در حقیقت، آنها شدت اولیه این شیفتگی «احمقانه» را دلیلی بر علاقه خود میپندارند، در حالی که ممکن است تنها دلیل چنین عشقی، قید و بند، تنهایی و بیعشقی ایام گذشته آنها بوده باشد.
اگر جزء سوم عشق، یعنی احترام وجود نمیداشت، احساس مسئولیت به سهولت به سلطهجویی و میل به تملک دیگری سقوط میکرد. منظور از احترام ترس و ایجاد هراس نیست؛ بلکه بر مبنای معنای ریشه کلمه Repisere توانایی درک طرف و آگاهی از فردیت خاص و یگانه اوست. احترام، یعنی علاقه به این مطلب که دیگری، آن طور که هست، باید رشد کند و شکوفا شود. بنابراین مفهوم ضمنی احترام، عدم استثمار است. من میخواهم معشوقم برای خودش و به شیوه خودش پرورش یابد و شکوفا شود، نه با هدف خدمت به من. اگر من زن یا مردی را دوست دارم، با او آنچنان که هست، نه مانند چیزی برای استفاده خودم یا آنچه نیازهای من طلب میکند، احساس یگانگی میکنم. واضح است که احترام وقتی میسر است که من به استقلال دست یافته باشم؛ یعنی موقعی که بتوانم بدون تسلط و بهرهکشی از فردی دیگر، و بدون استفاده از چوب زیر بغل، سرپای خود بایستم و راه بروم.
«اگر تو خود را دوست داری، دیگران را نیز مانند خودت دوست داری. تا وقتی که دیگری را کمتر از خودت دوست داری، در دوست داشتن خودت هم موفقیت واقعی کسب نخواهی کرد، ولی اگر همه را از جمله خودت را به طور یکسان دوست بداری، آنگاه همگی را به منزله یک شخص واحد دوست خواهی داشت و آن هم خداست هم انسان. بنابراین آن کسی درستکار و بزرگ است که ضمن دوست داشتن خود، همه را به تساوی دوست بدارد.»
«انسان را به عنوان انسان و رابطهاش را با دنیا به عنوان یک رابطه انسانی فرض کنید، تنها در این صورت است که میتوان عشق را با عشق و اعتماد را با اعتماد پاسخ گفت و بر همین قیاس، اگر میخواهید از هنر لذت ببرید، باید پرورش هنری داشته باشید؛ اگر میخواهید در دیگران مؤثر واقع شوید، با خود شخصی باشید که نفوذی برانگیزنده و پیش برنده در دیگران داشته باشد. هر یک از روابط شما با انسان و با طبیعت، باید بیانگر مشخص زندگی واقعی و فردی شما، با شیء مورد نظر باشد. اگر شما بیآنکه طلب عشق کنید عشق بورزید، به این معنی که عشق شما موجب به وجود آمدن عشقی دیگر نشود، اگر شما به عنوان فردی عاشق، به کمک یکی از تجلیات حیات نتوانید معشوق واقع شوید، عشق شما ناتوان و یک فاجعه تأسفانگیز است.»
اگر فردی بتواند به طور ثمربخشی عشق بورزد، خود را نیز دوست خواهد داشت. کسی که فقط بتواند دیگران را دوست بدارد اصلاً نمیتواند عشق بورزد.