بریده هایی از کتاب غروب بت ها؛ جملات زیبا از اثر جاویدان فردریش نیچه
غروب بت ها شاید فلسفی ترین کتاب نیچه باشد. اثری جاویدان که پُر از نکته های فلسفی مهم است. ما نیز امروز در سایت ادبی و هنری روزانه قصد داریم بریده هایی از این کتاب را برای شما دوستان قرار دهیم. با ما باشید.
بریده هایی از کتاب غروب بت ها
اگر آدمی برایِ «چرا؟»یِ زندگانیِ خود پاسخی داشته باشد کمـ وـ بیش با هر «چهگونه؟»ای میسازد
آدمیان را از آنرو «آزاد» انگاشتند که بتوان دربارهٔ ایشان داوری کرد، که بتوان ایشان را کیفر داد ـکه بتوان ایشان را گناهکار شمرد: در نتیجه، هر کرداری را میبایست حاصلِ اراده انگارند و بنیادِ آن را در آگاهی بنشانند
دست برداشتن از جنگ یعنی دست برداشتن از زندگی بزرگ… «آرامشِ روح» چه بسا یک بدفهمی ست و بس.
از کردههایِ خویش هیچ هراسان مباش و بیسرپرستِ شان مگذار! ـــــ پشیمانی کارِ پسندیدهای نیست.
از درسهایِ دانشکدهیِ جنگِ زندگی. ـــــ آنچه مرا از پای درنیندازد قویترـ ام میسازد.
چه شود اگر که من حقدار بمانم یا نمانم! من هماکنون چه حقها که ندارم! ـــــ آنکه امروز از همه بهتر بخندد تا آخر میخندد.
فرمولِ من برایِ شادکامی: یک آری، یک نه، یک خطِّ راست، یک هدف…
و سرانجام اندرزی هم برایِ حضراتِ بدبین و دیگر تبهگنان: زاده شدنِ هیچکس دستِ او نیست، امّا این خطا را ـــــ که گاهی بهراستی خطا ست ـــــ جبران میتوان کرد. شرِّ خود را کم کردن بهترین کاری ست که میشود کرد
آن وقتها وجدان چه بهانهها که برایِ گازگرفتن نداشت! چه دندانهایِ خوبی داشت!ـــــ و حالا، چه به سرـ اش آمده است
اهلِ همراهی هستی؟ یا پیشاپیش رفتن؟ یا راهِ خود را رفتن؟… باید بدانی که چه میخواهی و اینکه میخواهی. چهارمین پرسشِ وجدان.
یاورِ خود باش تا همه یاورـ ات باشند.
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب وقتی نیچه گریست از اروین یالوم؛ جملات و متن های بریده شده از کتاب
غروبِ بتها دیباچه خود را سرزنده نگاه داشتن در گیرـ وـ دارِ یک کارِ دلگیر و بیاندازه پرمسئولیت، کم هنری نیست: و البته، چه چیزی ضروریتر از سرزندگی؟ کاری که شادمانی در آن دست اندر کار نباشد هرگز درست از آب درنمیآید. تنها دلیلِ نیرومندی سرشاریِ نیرو ست. یک ارزیابیِ دوبارهیِ همهیِ ارزشها، پرسشنمادی چنین سیاه، چنین گران، که سایهای سنگین میافکند بر آن کس که آن را فرامینهدـــــ بر آن کس که بارِ سرنوشتِ چنین وظیفهای را بر دوش دارد، و او را هر دم وامیدارد که به آفتاب پناه بَرَد و جدیتی گران و بیاندازه گرانبار شونده را از خود بتکاند. در این کار هر وسیلهای کارامد است و هر چه پیش آید خوش آید: بالاتر از همه، جنگ.
کرمِ زیرِ پا رفته زیرکی به خرج میدهد و دورِ خود حلقه میزند تا مبادا دوباره زیرِ پا برود. به زبانِ اخلاق: این یعنی فروتنی.
این ماییم که «هدف» را اختراع کردهایم: در حقیقت، هدفی (در عالم) در کار نیست…
محمدرضا راد
زن را ژرف میانگارندـــــ چرا؟ برایِ آنکه هرگز به تهـ وـ تویِ او نمیتوان دست یافت. [امّا واقعیت آن است که] زن حتّا سطحی هم نیست.
علی نوری
بله؟ بشر همانا یکی از خطاهایِ خداست؟ یا خدا همانا یکی از خطاهایِ بشر؟ـــــ
گاه میشود که ما روانشناسان [هنگامِ مشاهده]، همچون اسب، از دیدنِ سایهمان که در پیشِمان بالا و پایین میپرد، رم میکنیم. روانشناس میباید چشم از خود بردارد تا چیزی ببیند.
از زنی که خصلتهایِ مردانه داشته باشد باید گریخت. زنی که خصلتهایِ مردانه نداشته باشد خود میگریزد.
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب فراسوی نیک و بد نیچه؛ متن های سنگین از این کتاب فلسفی
با این منطق است که انقلاب میکنند. ـــــ از حالـ وـ روزِ خود نالیدن هیچ فایدهای ندارد، از ضعف است، خواه بدحالیِ خود را به دیگران نسبت دهند خواه به خود ـــــ که سوسیالیستها کارِ اوّل را میکنند و مسیحیان، برایِ مثال، کارِ دوّم را ـــــ و بهراستی هیچ فرقی هم ندارد. آنچه اینجا همگانی ست، یا میتوان گفت چیزِ پیشِ پا افتادهیِ آن، آن است که گناهِ دردمندیِ ایشان میباید به گردنِ کسی باشد ـــــ کوتاه سخن، دردمند شهدِ انتقام را دوایِ دردِ خود میداند.
اینکه میباید با غریزهها جنگید ـــــ نسخهای ست که تباهیزدگی میدهد: [بهعکس]، تا زمانی که زندگی میبالد، سعادت برابر است با غریزه.
سرخورده میگوید. ـــــ در پیِ مردانِ بزرگ میگشتم، امّا آنچه یافتم جز بوزینگان آرمانِشان نبود.
پیشاپیش میدوی؟ ـــــ کارـ ات شبانی ست یا چیزی جز همگانای؟ موردِ سوّم اینکه، شاید از گریزندگانای؟… نخستین پرسشِ وجدان.
تا به نیرو نیازمند نباشی هرگز نیرومند نخواهی شد.
هنگامی که یک اهلِ اخلاق رو به کسی میکند و میگوید: «میباید چنین و چنان باشی!» خود را دست میاندازد. زیرا فرد سراپا پارهای ست از سرنوشت، قانونی ست دیگر و ضرورتی دیگر برایِ هر آنچه بنا ست بیاید و خواهد آمد. گفتنِ این که «طورِ دیگر باش»، یعنی انتظارِ دیگر شدنِ همهچیز، حتّا واپس رفتنِ همهچیز
گوینده همین که زبان باز کرد خود را عامی کرده است. ـــــ اندرزی برایِ کرـ وـ لالان و دیگر فیلسوفان.
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب چنین گفت زرتشت نیچه؛ متن های عمیق فلسفی
اگر آدمی برایِ «چرا؟»یِ زندگانیِ خود پاسخی داشته باشد کمـ وـ بیش با هر «چهگونه؟»ای میسازد ـــــ انگلیسی ست که در پیِ شادکامی ست، نه آدمیزاد.
در جستـ وـ جویی؟ دلات میخواهد خود را ده برابر و صد برابر کنی؟ به دنبالِ پیروان ای؟ـــ پس، به دنبالِ صفرها بگرد!ـــ
اهلِ جدل ابزارِ بیرحمانهای برایِ زورگویی در دست دارند. با پیروزی در جدل حریف را رسوا میتوان کرد. جدلگر بر دوشِ طرف میگذارَد تا اثبات کند که نادان نیست: او را به جوش میآوَرَد و در همان حال دست و پایِ او را [با استدلال] میبندد. جدلگر زورِ عقلِ حریف را میگیرد.
ما را هرگز نمیفهمندـــــ و اینجا ست سرچشمهیِ اعتبارِ ما.
مفهومِ خدا تاکنون بزرگترین ضدیت با باشندگی بوده است… با انکارِ خدا، با انکارِ مسئولیت در برابرِ خداست که ما جهان را نجات میبخشیم.
مجید
آنجا که «ملکوتِ خداوند» آغاز میشود، زندگی پایان میگیرد…
مجید
از درسهایِ دانشکدهیِ جنگِ زندگی. ـــــ آنچه مرا از پای درنیندازد قویترـ ام میسازد.
یاورِ خود باش تا همه یاورـ ات باشند. [نخستین] اصلِ نوعدوستی.
«دنیایِ درون» پُر است از تصویرهایِ وهمی و روشناییهایِ دروغین، که «اراده» یکی از آنها ست. اراده چیزی را از جای نمیجنباند و، در نتیجه، بازگویندهیِ هیچچیزی هم نیست ـــــ اراده رویدادها را همراهی میکند و بس؛ و چهبسا [هرگز چنین چیزی] در میان نباشد. آنچه «انگیزه» نام گرفته است نیز خطایِ دیگری ست؛ یعنی، چیزی جز یک پدیدهیِ سطحِ آگاهی نیست؛ [یا] یکی از چیزهایِ همراه با کردار که بیش از آن که پیشزمینهیِ کردار را نشان دهد، آن را میپوشاند.
هر چیزِ خوب غریزی ست ـــــ و، از اینرو، آسان و بیدردِ سر و آزادانه. زور زدن، یعنی درگیر شدن [نه کاری را خودـ بهـ خود کردن]. خدا از جنسِ قهرمان نیست [که زور بزند] (به زبانِ من: سَبُکپایی نخستین صفتِ خدایانگی ست).
اگر نخواهید سرنوشت باشید و سرسخت، چهگونه توانید روزی همپایِ من فتح کرد؟ و اگر سختیِ شما نخواهد برق زند و بدرّد و ببُرَد، چهگونه توانید روزی همپایِ من آفرید؟ زیرا آفرینندگان همه سختاند. و سعادت در نظرِ شما این باد که هزارهها را چنان در چنگ بفشارید که موم را. سعادت نگاشتنِ خواستِ هزارهها ست؛ نگاشتنی همچون نگاشتن بر مفرغ، بر سختتر از مفرغ، بر اصیلتر از مفرغ. تنها اصیلترینان یکپارچه سختاند. برادران، من این لوحِ نو را بر فرازِ شما مینهم: سخت شوید!
مطلب مشابه: جملات قصار فریدریش ویلهلم نیچه + جملات آموزنده و زیبا از نیچه
خود را جایی درگیر کن که فضیلتِ دروغین به کار نیاید، چنان جایی که آدمی در آن، همچون بندباز بر رویِ بند، یا میافتد یا سرِ پا میماندـــــ یا راه به بیرون میبرد.
مهندس
آنجا که «ملکوتِ خداوند» آغاز میشود، زندگی پایان میگیرد…
فی. ا
هیچ چیزِ بزرگ، هیچ چیزِ زیبا، همگانی نتواند بود.
ما داریم با خیالبندیِ یک زندگانیِ «دیگر»، یک زندگانیِ «بهتر»، [در حقیقت] از [این] زندگی انتقام میگیریم.
من به بشریت ژرفترین کتابی را که دارد، دادهام، زرتشتِ خویش را
برایِ آنکه هنری در میان باشد، برایِ آنکه کرد و دیدِ زیبایینگرانه در میان باشد، یک پیششرطِ فیزیولوژیک ناگزیر است: سرمستی.
کاری که شادمانی در آن دست اندر کار نباشد هرگز درست از آب درنمیآید.
کلیسا و اخلاق میگویند: «کارهایِ بد و تجمّلپرستیِ یک نسل، یک ملّت را به نابودی میکشد.» امّا عقلِ دوباره بر سرِ جایِ خود نشستهیِ من میگوید: هنگامی یک ملّت رو به نابودی میرود که از نظر فیزیولوژی رو به تباهی گذاشته باشد. آنگاه کارهایِ بد و تجمّلپرستی از پی میآیند (یعنی، نیاز به محرّکهایِ هرچه قویتر و دَمـ بهـ دمتر، که هر طبیعتِ فرسوده با آنها خوب آشناست).
6 آدمی هنگامی به جدل روی میآورد که سلاحِ دیگر نداشته باشد. آدمی میداند که دست زدن به جدل شکبرانگیز است، زیرا چندان باورپذیر نیست. اثرِ هیچ چیزی را بهآسانیِ اثری که یک جدلگر میگذارد، نمیتوان زدود. تجربهیِ هر مجلسِ سخنرانی و بحث گواهی ست بر آن. جدل آخرین سلاح است برایِ کسی که سلاحِ دیگر ندارد. باید بهزور نشان دهی که حق با توست وگرنه فنِّ جدل به چه کار میآید! از اینرو یهودیان اهلِ جدل بودند؛ راینکهیِ روباه هم: بله؟ و سقراط نیز همچنین؟ ـــــ
آدمی هنگامی به جدل روی میآورد که سلاحِ دیگر نداشته باشد. آدمی میداند که دست زدن به جدل شکبرانگیز است، زیرا چندان باورپذیر نیست. اثرِ هیچ چیزی را بهآسانیِ اثری که یک جدلگر میگذارد، نمیتوان زدود.
بسا چیزها را هرگز نمیخواهم بدانمـــــ خردمندی بر دانش نیز حد میگذارد.
نفرت از دروغ و ریا هم از سرِ حسِّ شرف میتواند باشد هم از سرِ ترس: زیرا خدا فرموده است که دروغ نباید گفت: [چنین کسی] ترسوتر از آن است که دروغ بگوید…
کمتر میشود که آدمی تنها یک بار دل به دریا بزند؛ و بارِ اوّل چهها که نمیکند! برای همین چهبسا دیگر بار دست به کار میشود و ـــــ اینبار چندان کاری نمیکند…
با گشتن در پیِ سرآغازها آدمی به خرچنگ بدل میشود [که پس ــ پس راه میرود]. نگاهِ تاریخپژوه نیز پس ــ پس میرود و سرانجام به پسـ وـ پشت ایمان میآورد
مطلب مشابه: بریده هایی از کتاب ضیافت افلاطون؛ جملات قشنگ و خلاصه فلسفی این کتاب
این نوشتار نیز ـــ چنانکه از عنواناش برمیآید ـــ پیش از هر چیز آرمیدنی ست در گوشهیِ آفتابگیری و به تنآسایی پناه بردنِ یک روانشناس. چهبسا جنگی تازه؟ نَکنَد بتهایی تازه در آن به صدادرآیند؟… این نوشتارِ کوچک اعلامِ جنگی ست بزرگ: و در بابِ به صدا درآمدنِ بتها، آنچه این بار به صدا درمیآید نه بتهایِ زمانه که بتهایِ جاودانهاند… و اینجا پتک را چنان با ایشان آشنا میکنم که گویی مضراب راـــــ با بتهایی که کهنتر و ایمانآوردهتر و آماسیدهتر از آنها بتی نیست… همچنین پوکتر… و هیچیک از اینها سبب نمیشود که بیش از همه به آنها ایمان نیاورند. هیچکس آنها را بت نمیداند، بهویژه والاترینهاشان را… تورینو، 03 سپتامبرِ 1888، به روزی که نخستین کتابِ ارزیابیِ دوبارهیِ همهیِ ارزشها به پایان آمد. فریدریش نیچه
جنگآوری همواره شگردِ بزرگِ [شفابخشیِ] جانهایی ست بسی به درون گراییده و به ژرفی رسیده. در زخم زدن نیز نیرویِ شفابخش هست. این نکتهپردازی، که سرچشمهاش را از چشمِ کنجکاویِ دانشورانه پنهان نگاه میدارم، دیری شعارِ من بوده است: با زخم زدن جانها میبالند، مردانگیها میشکفند. وسیلهیِ دیگری برایِ شفا، که از آن یک نیز برایم خوشایندتر است، به صدا درآوردنِ بتها ست… بتها در جهان از واقعیتها بیشتراند: «بدـ چشمیِ» من از بهرِ این جهان از همین است، همچنان که «بدـ گوشیِ» من… اینجا یکباره با پُتک پرسشی پیش کشیدن و در پاسخ چهبسا آن بانگِ میانتهیِ آشنا را شنیدن که از اندرونهیِ آماسیده زبان میگشایدـــــ چه مایهیِ شادی ست برایِ آن کس که پسِ پشتِ گوشهایش گوشهایی دیگر دارد؛ برایِ روانشناس و موشاَفسایِ کهنهکاری چون من که در برابرـ اشدرست آن چیزهایی که خوش دارند خاموش بمانند، میباید زبان باز کنند…
شادمانی چه کم مایه میخواهد! نوای یک نیانبان و بس. ـبیموسیقی زندگی که زندگی نبود! آلمانیها گمان میکنند که خدا هم آواز میخواند.
مسیحیت یک سیستم است، بینشی ست یکپارچه و تمام از چیزها. با در هم شکستنِ یکی از مفهومهای بنیادی آن، یعنی ایمان به خدا، تمامی آن درهم میشکند و دیگر چیزی ضروری در کف نمیماند. پیشانگارهٔ مسیحیت این است که آدمی نمیداند و نمیتواند دانست که برای او خیر کدام است و شرّ کدام: او به خدا ایمان دارد و خداست که این را میداند و بس. اخلاقِ مسیحی حُکم است؛ حکمی که سرچشمهٔ آسمانی دارد، ورای هر گونه سنجشگری و حقِّ سنجشگری. این حکم تا زمانی حقیقی ست که خدا حقیقت داشته باشد ـبا ایمان داشتن یا نداشتن به خداست که سرِپا میماند یا فرومیریزد.
قدرت احمق میکند… آلمانیان را روزگاری ـملتِ اندیشهگران میخواندند: آیا آلمانیانامروزه هم هیچ میاندیشند؟ ـآلمانیان اکنون از گایست بیزاراند، آلمانیان اکنون به گایست بدگمان اند. سیاست هر گونه جدّیتی را برای پرسشهای خِرَد در خود فرومیبلعد ـ «آلمان، آلمان، بالاتر از هر چیز»، میترسم پایانِ فلسفهٔ آلمان باشد… «هنوز فیلسوفِ آلمانی هست؟ هنوز شاعرِ آلمانی هست؟ هنوز کتابِ خوبِ آلمانی هست؟» در بیرون از آلمان اینها را از من میپرسند و من سرخ میشوم. امّا با آن جسارتی که در نومیدیها نیز در من هست، پاسخ میدهم: «بله، بیسمارک!» ـاجازه میفرمایید که بگویم مردم امروزه چه کتابهایی میخوانند؟… نفرین بر غریزهٔ میانمایگی!
نه مانو، نه افلاطون، نه کنفوسیوس، نه آموزگارانِ یهودیت و مسیحیت هیچیک دربارهٔ حقِّ دروغ گفتنِ خویش دمی تردید نکرده اند، چنانکه دربارهٔ تمامی حقّهای دیگر نیز… در یک جمله میتوان گفت: تمامی وسایلی که با آنها بنا بوده است بشریت اخلاقی شود از بیخوـبن غیرِ اخلاقی بوده اند.
او را به آدمِ «گناهکار» بدل کردهاند؛ او را در قفس کردهاند و در چنبرهٔ مفهومهای (دینی) هولناک سراپا به کند و زنجیر کشیدهاند و… اکنون آن جا افتاده است، بیمار و درمانده و بیزار از خویش؛ آکنده از نفرت از رانههای حیاتی؛ آکنده از بدبینی نسبت به هر چه که توانی داشته باشد و شادمانیای؛ کوتاه سخن: یک «مسیحی»… به زبانِ فیزیولوژیک، برای ازپادرانداختنِ دَد در این نبرد تنها راه ناتوان کردنِ اوست و بیمار کردناش. کلیسا این نکته را میفهمید: کلیسا بشر را ویران کرد و کمتوان کرد ـامّا بر آن بود که او را «بهبود» بخشیده است…
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب درمان شوپنهاور از اروین یالوم با متن های بریده شده فلسفی از کتاب
هیچگونه واقعیتِ اخلاقی در کار نیست. داوری اخلاقی و داوری دینی هر دو به حقیقتهایی باور دارند که وجود ندارند. اخلاق تفسیری ست از برخی پدیدهها، آنهم تفسیرِ نادرست.
مسیحیت مابعدالطبیعهٔ جلّادان است…
جنگ پرورشِ آزادی ست. آخر آزادی کدام است! آزادی: یعنی، خواهانِ پاسخگوی کردارِ خویش بودن؛ یعنی، نگاهداشتِ فاصلهای که ما را از یکدیگر جدا میکند؛ یعنی، بیاعتناتر شدن به سختی و دشواری و تهیدستی، حتّا نسبت به زندگی؛ یعنی، آمادگی برای قربانی کردنِ مردم در راهِ آرمان خویش، از جمله قربانی کردنِ خویش. آزادی، یعنی سروری غریزههای مردانهٔ شاد از جنگ و پیروزی بر دیگر غریزهها، برای مثال، بر غریزههای «خوشبختی» طلب. انسانِ آزادگشته، و چه بسا بالاتر از آن، جانِ آزادگشته، خوشحالی حقیری را که دکانداران و مسیحیان و مادهگاوان و زنان و انگلیسیان و دیگر دموکراتها در خواب میبینند، با تیپا میزند
سرخورده میگوید. ـدر پی مردانِ بزرگ میگشتم، امّا آنچه یافتم جز بوزینگانِ آرمانشان نبود.
ناتوانان زیرکتر اند… باید به زیرکی نیاز داشت تا زیرک شد
ریاکاری از آنِ روزگارِ ایمانِ قوی بود؛ روزگاری که مردم اگرچه به ایمانِ دیگری تظاهر میکردند باز از ایمانِ اصلیِ خود دست برنمیداشتند، امّا نه از سرِ ناچاری. ولی امروزه دست برمیدارند، یا عادّیتر آن است که ایمانِ دیگری در کنارِ آن بگذارند و ـــــ در همه حال بیریا باشند.
ای بسا از من میپرسند که پس چرا به آلمانیمینویسم، حال آنکه هیچجا به بدیِ سرزمینِ پدری آثارِ مرا نمیخوانند. امّا سرانجام کی ست که بداند من آیا امروزه آرزومندِ خوانده شدن هستم یا نه؟ ـــــ چیزهایی آفریدن که دندانهایِ زمانه از پسِ جویدنِشان برنمیآید: در طلبِ نامیراییِ کوچکی به فُرم و درونمایه پرداختن ـــــ من هرگز چندان فروتن نبودهام که کم از این از خود چشم داشته باشم. گزینگویی، نغزگویی، که من نخستین استادِ آن در میانِ آلمانیانام، همان فُرمهایِ «جاودانگی»اند؛
گفتهاند: «سرِ دردِ دل باز کردن شایستهیِ دلهایِ بزرگ نیست.» جز آنکه میباید افزود: در برابرِ بیارزشترینها ترس به خود راه ندادن نیز از سرِ بزرگیِ روان تواندبود. زنِ عاشق آبرویِ خود را فدا میکند؛ مردِ دانشِ «عاشق» چه بسا انسانیتِ خود را؛ و خدایی که عاشق شد [، عاشقِ انسان]، یهودی از آب درآمد…
خشنودی جلوِ سرماخوردگیرا هم میگیرد. هرگز هیچ زنی که میداند قشنگ لباس پوشیده، سرماخورده است؟ـــــ مرادـ ام هنگامی ست که چندان چیزی هم نپوشیده باشد.
کسی که نتواند ارادهیِ خود را در چیزها بنشاند، باز هم دستِ کم معنایی را در آنها مینشاند. [یعنی]، ایمان میآورد که هماکنون ارادهای در آنها دست اندر کار است (ـــــ بنیادِ «ایمان»).
اندیشهورزترینِ مردمان، اگر که دلیرترین نیز باشند، دردناکترین بلاهایی را نیز از سر میگذرانند که هیچکس نگذرانده است: امّا درست به همین خاطر است که زندگی را پاس میدارند، زیرا ایشان را با بزرگترین دشمنیِ خویش رویارو کرده است
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب رنجهای ورتر جوان شاهکار گوته؛ متن های مفهومی زیبا
میباید دیدن آموخت، میباید اندیشیدن آموخت، میباید سخن گفتن و نوشتن آموخت: هدف از این هر سه دست یافتن به فرهنگِ والاست.
این ماییم که «هدف» را اختراع کردهایم: در حقیقت، هدفی [در عالم] در کار نیست… آدمی وجودی ست ضروری، پارهای ست از سرنوشت، از آنِ تمامیت است، در دلِ تمامیت است ـــــ هیچ چیزی نیست که دربارهیِ وجودِ ما داوری کند، آن را اندازهگیری کند، بسنجد، محکوم کند؛ زیرا این به معنایِ داوری کردن دربارهیِ کلّ و اندازه گرفتن و سنجیدن و محکوم کردنِ آن است… حال آنکه چیزی بیرون از کلّ در کار نیست!
نخستین گمانی که ناشناخته را به شناخته بدل کند چنان دلچسب است که «درست» میانگارندـ اش.
هر سامانِ نوآفریده[یِ سیاسی]، مانندِ یک پادشاهی، به دشمن بیشتر نیاز دارد تا به دوست. در ستیز با دشمنان است که او خود را ضروری مییابد؛ در ستیز با دشمنان است که او ضروری میشود…
به داستانِ زندگانیِ کشیشان و فیلسوفان، و نیز هنرمندان، نگاهی باید کرد تا دید که این ناتوانانِ جنسی نبودند که زهرآگینترین سخنان را دربارهیِ حسها گفتند. پارسایان هم نبودند؛ بلکه آنانی بودند که پارسایی از ایشان برنمیآمده است؛ کسانی که میبایست بهزور پارسایی پیشه کنند…
آدمیان همیشه باور داشتهاند که میدانند علّت [ـ هر چیزی] چی ست: امّا این دانش را، یا بهتر است بگوییم ایمانِمان به این دانایی را، از کجا آوردهایم؟ از قلمروِ آن «واقعیتهایِ درونیِ» نامدار که تاکنون هیچکدامِشان واقعی از آب درنیامدهاند.
کلّیترین فرمول در بنیادِ هر دین و اخلاق این است که: «چنین و چنان کن و چنان و چنین مکن تا سعادتمند شوی! وگرنه خود دانی…» اساسِ هر اخلاقی، هر دینی، همین دستور است ـــــ من این را گناهِ نخستینِ بزرگِ عقل مینامم و بیعقلیِ نامیرا.
قدّیسی که خاطرِ خدا از وی خرسند است یک اختهیِ آرمانی ست… آنجا که «ملکوتِ خداوند» آغاز میشود، زندگی پایان میگیرد…
افسانهبافی دربارهیِ جهانِ «دیگر»ی جز این جهان هیچ معنایی ندارد، اگر که غریزهیِ بدگویی از زندگی، خوارشمردنِ زندگی، و شک کردن به زندگی در ما قوی نباشد: که اگر باشد نیز ما داریم با خیالبندیِ یک زندگانیِ «دیگر»، یک زندگانیِ «بهتر»، [در حقیقت] از [این] زندگی انتقام میگیریم.
حق تا ابد با هراکلیتوس است که میگفت «بود» افسانهای پوچ بیش نیست. یگانه جهانِ واقعی جهانِ نمود است و بس: آن دروغپردازیها همه دربارهیِ «جهانِ حقیقی» ست…
پیش از سقراط در جامعهیِ آبرومند از جدلگری خوشِشان نمیآمد و آن را رفتاری ناپسند میشمردند، زیرا آدمها را [با نشان دادنِ نادانیشان] رسوا میکرد و دست میانداخت؛ و جوانان را از این کار پرهیز میدادند. همچنین به این شیوه از دلیلآوری بدگمان بودند. چیزهایِ شریف، همچون مردمانِ شریف، دلایلِشان را اینگونه در کف نمیگیرند. همهیِ دستِ خود را رو کردن کارِ ناشایستی ست. هر چیزی که نخست میباید به اثبات برسد، ارزشِ چندانی ندارد. هرجا که رفتارِ شایسته مِلاک باشد، آن جا «دلیل» نمیآورند بلکه فرمان میدهند؛ جدلگری آن جا دلقکبازی ست: به آن میخندند و جدّی نمیگیرندـ اش.
دلاورترین کسان هم در میانِ ما کمتر دلِ آن چیزی را دارد که بهراستی میداند…
اگر آدمی برای «چرا؟» ی زندگانی خود پاسخی داشته باشد کموـبیش با هر «چهگونه؟» ای میسازد ـانگلیسی ست که در پی شادکامی ست، نه آدمیزاد.
مطلب مشابه: جملات تاریک و فوق سنگین فلسفی؛ متن های سنگین فلاسفه معروف
کسانی که تابِشان را ندارم:
هر سامانِ نوآفریدهٔ سیاسی)، مانندِ یک پادشاهی، به دشمن بیشتر نیاز دارد تا به دوست. در ستیز با دشمنان است که او خود را ضروری مییابد؛ در ستیز با دشمنان است که او ضروری میشود…
هرگز نمیپرسد که «یک هوس را چهگونه میتوان روحانی و زیبا و خدایی کرد؟» ـانضباط بخشیدناش همیشه ریشهکن کردن است (ریشهکن کردنِ حسّانیت، غرور، سروریخواهی، ثروتخواهی، انتقامخواهی). امّا، ریشهکن کردنِ شورها یعنی ریشهکن کردنِ زندگی: عملِ کلیسا دشمنی با زندگیست…
جهانِ حقیقی دستیافتنی ست برای مرد فرزانه، مردِ پرهیزگار، مردِ بافضیلت ـهمان است که در آن به سر میبرد: او همان است. (کهنترین صورتِ (این) ایده؛ ایدهای کموـبیش زیرکانه، ساده، باورپذیر. بازنویسِ گزاره: «منِ افلاطون حقیقت ام».) ۲. جهانِ حقیقی اکنون دستنیافتنی ست، امّا نویدِ دستیابی به آن را به فرزانگان و پرهیزگاران و فضیلتمندان (به «گناهکارانِ توبهکار») داده اند. (پیشرفتِ ایده: ایدهای تردستانهتر، موذیانهتر، درنیافتنیتر ـــــ میشود زن، میشود مسیحی…) ۳. جهانِ حقیقی نه دستیافتنی ست، نه اثباتپذیر، نه نویددادنی؛ امّا اندیشیدن به آن به خودی خود مایهٔ آرامش است، وظیفه است، دستور است.
افسانهبافی دربارهٔ جهانِ «دیگر» ی جز این جهان هیچ معنایی ندارد، اگر که غریزهٔ بدگویی از زندگی، خوارشمردنِ زندگی، و شک کردن به زندگی در ما قوی نباشد: که اگر باشد نیز ما داریم با خیالبندی یک زندگانی «دیگر»، یک زندگانی «بهتر»، (در حقیقت) از (این) زندگی انتقام میگیریم.
زن را ژرف میانگارندچرا؟ برای آنکه هرگز به تهوـتوی او نمیتوان دست یافت. (امّا واقعیت آن است که) زن حتّا سطحی هم نیست.
گاه میشود که ما روانشناسان (هنگامِ مشاهده)، همچون اسب، از دیدنِ سایهمان که در پیشِمان بالا و پایین میپرد، رم میکنیم. روانشناسمیباید چشم از خود بردارد تا چیزی ببیند.
زن را ژرف میانگارندچرا؟ برای آنکه هرگز به تهوـتوی او نمیتوان دست یافت. (امّا واقعیت آن است که) زن حتّا سطحی هم نیست.
«روحِ آلمانی»: از هجده سال پیش تناقضی میانِ اسم و صفت
روشن است که مرادـ ام از زیرکی پرواگری ست و شکیبایی و نیرنگبازی و چهره دیگر کردن و خویشتنداریِ سخت و هر گونه رنگپذیری
رواداری بر خویش داشتنِ باورهایِ چندگانه را روا میدارد: این باورها نیز با هم کنار میآیند: اینها نیز، همچون مردمانِ امروزین، میپایند که آبرویِ خود را به خطر نیندازند. آدمی امروزه آبرویِ خود را با چه به خطر میاندازد؟ با یکدست اندیشیدن و یکراست رفتن و چندپهلو نبودن؛ با راستـ وـ درست بودن…
سعادت نگاشتنِ خواستِ هزارههاست؛ نگاشتنی همچون نگاشتن بر مفرغ، بر سختتر از مفرغ، بر اصیلتر از مفرغ. تنها اصیلترینان یکپارچه سخت اند. برادران، من این لوحِ نو را بر فرازِ شما مینهم: سخت شوید!
تنها اصیلترینان یکپارچه سختاند.
بلندپروازیِ من آن است که در ده جمله چیزی را بگویم که کسی دیگر در یک کتاب میگوید ـــــ که کسی در یک کتاب هم نمیگوید…
آن [ذهنیت] سه «واقعیتِ درونیِ» خود، [یعنی] اراده، ذهن، و من را، که بیش از هر چیز به آنها ایمان داشته، از خود [به جهان] فراافکنده است: مفهومِ وجود را از مفهومِ «من» برگرفته است و وجودِ «اشیاء» را بر اساسِ تصوّرِ خود از خویشتن، بر اساسِ مفهومِ «من» همچون علّت بنا کرده است. و چه جایِ شگفتی ست اگر که سپس در چیزها همواره جز آن چیزی را نیابد که خود در آنها نهاده است؟ ـــــ باز هم بگویم که شیء و مفهومِ شیء خود چیزی جز بازتابی از ایمانِ به «من» همچون علّت نیست…
خطایی خطرناکتر از نشاندنِ پیآمد به جایِ علّت نیست. من این را ویرانیِ راستینِ عقل مینامم. باری، این خطا از جمله دیرینهترین و هم تازهترین عادتهایِ بشریت است تا به جایی که در میانِ ما تقدّس یافته و نامِ «دین» و «اخلاق» به خود گرفته است. هر گزارهای که دین و اخلاق فرمولبندی میکنند این خطا را دربر دارد. کشیشان و قانونگذارانِ اخلاق پایهگذارانِ این ویرانیِ عقلاند.
اخلاق تا زمانی که به نامِ خود محکوم میکند، نه از دیدگاهها و حسابـ وـ کتابها و دلبستگیهایِ زندگی، جز خطایی از گونهیِ خاص نیست و هیچ پروایِ آن را نمیباید داشت. نمودِ یگانهای ست از تباهیزدگی که زیانهایِ ناگفتنیِ بسیار به بار آورده است!
هر گونه طبیعتگراییِ اخلاقی، یعنی هر اخلاقِ سالم، زیرِ فرمانِ یک غریزهیِ حیاتی ستـــــ و در آن فرمانی از فرمانهایِ زندگی از راهِ قاعدهای خاص از «بایست» و «نهبایست» به جای آورده میشود و بدینسان راهبندی از راهبندها و ستیزهای از ستیزهها از سرِ راهِ زندگی برداشته میشود. امّا، اخلاقِ طبیعتستیز، یعنی کمـ وـ بیش هر گونه اخلاقی که تاکنون آموزاندهاند و ارج نهادهاند و اندرز گفتهاند، بهعکس، درست رویارویِ غریزههایِ حیاتی میایستد و ـــــ گاه پنهانی و گاه با صدایِ بلند و گستاخانه این غریزهها را محکوم میکند؛ و هنگامی که میگوید «خدا در دل مینگرد» به فرودستترین و فرادستترینخواهشهایِ زندگی نه میگوید و خدا را دشمنِ زندگی میانگارد…
دست برداشتن از جنگ یعنی دست برداشتن از زندگیِ بزرگ… «آرامشِ روح» چه بسا یک بدفهمی ست و بس.
هر سامانِ نوآفریده[یِ سیاسی]، مانندِ یک پادشاهی، به دشمن بیشتر نیاز دارد تا به دوست. در ستیز با دشمنان است که او خود را ضروری مییابد؛ در ستیز با دشمنان است که او ضروری میشود… رفتارِ ما با «دشمنِ درونی» نیز جز این نیست: اینجا نیز دشمنی را روحانی کردهایم و از این راه ارزشِ آن را دریافتهایم. آدمی تنها به بهایِ مایه داشتن از ستیزهها در درون است که بارور میماند
کلیسا با شورها با ریشهکن کردنِشان میجنگد، با ریشهکن کردن به هر معنایی: روشاش، «درمان»اش، اختهگری ست. هرگز نمیپرسد که «یک هوس را چهگونه میتوان روحانی و زیبا و خدایی کرد؟» ـــــ انضباط بخشیدناش همیشه ریشهکن کردن است (ریشهکن کردنِ حسّانیت، غرور، سروریخواهی، ثروتخواهی، انتقامخواهی). امّا، ریشهکن کردنِ شورها یعنی ریشهکن کردنِ زندگی: عملِ کلیسا دشمنی با زندگی ست…
بخشبندیِ جهان به یک جهانِ «حقیقی» و یک جهانِ «نمود»، چه به شیوهیِ مسیحی، چه کانتی (که او نیز دستِ آخر یک مسیحیِ حقّهباز است) حکایت از چیزی جز تباهیزدگی ندارد ـــــ دردـ نمونی ست از زندگانیِ فروشونده
آن نشانههایِ شناسایی که از «وجودِ حقیقیِ» چیزها دادهاند، نشانههایِ شناساییِ نابودگی اند، نشانههایِ نیستی. ـــــ «جهانِ حقیقی» را از راهِ تضادِّ آن با جهانِ واقعی ساخته و پرداختهاند: و آن [«جهانِ حقیقی»] تا بدانجا که یک وهمِ اخلاقی ـ دیدمانی ست، در حقیقت، یک جهانِ نمود است [و بس].
عقل همهجا کننده و کرده میبیند و در اساس به خواست [یا اراده] همچون علّت باور دارد؛ به «من» باور دارد، به من در مقامِ وجود، به من در مقامِ جوهر، و باور به «منِ جوهرین» را به همهچیز فرامیافکندـــــ و از این راه است که نخست مفهومِ «چیز» را میآفریند… وجود را همهجا علّت میانگارند و جا میزنند. نخست از درونِ مفهومِ «من» است که مفهومِ «وجود» سربرمیآورد… در سرآغاز مصیبتِ بزرگِ یک خطا ایستاده است، اینکه خواست [یا اراده] چیزی ست اثرگذار ـــــ که خواست توانایی ست… امروزه میدانیم که چیزی جز یک واژه نیست.
دیگر خصلتِ ویژهیِ فیلسوفان، که خطرِ آن کمتر از دیگر خصلتها نیست، آن است که [در پایگانِ هستی] واپسین و نخستین را به جایِ یکدیگر مینشانند؛ یعنی آن را که آخرسر میآید ـــ و ای کاش که هرگز نمیآمد! ـــ آن «بالاترین مفهومها»، یعنی کلّیترینها و تهیترین مفهومها، آن تهبُخارِ دیگجوشِ واقعیت را به نامِ سرآغاز در سرآغاز مینشانند. این نیز چیزی جز نموداری از شیوهیِ حرمتگذاریِ ایشان نیست: [بر آن اند که] بالاتر نمیباید از دلِ پایینتر بروید و هرگز نمیباید [از دلِ چیزی دیگر] بروید… نتیجهیِ اخلاقی: هر آنچه در مرتبهیِ نخست است میباید خود علّتِ خویش باشد. ریشه در چیزی دیگر داشتن به نظرِشان اهانت است و ارزش را پایین میآورد. هر آنچه بالاترین ارزش را داشته باشد در مرتبهیِ نخست است، تمامیِ بالاترین مفهومها، وجود، مطلق، خیر، وجودِ حقیقی، وجودِ کامل ـــــ اینها که شدن را برنمیتابند، پس میباید خود علّتِ خویش باشند. اینها همه همچنین با یکدیگر ناهمسان نمیتوانند بود و با خود در تضادّ نمیتوانند بود… از اینجاست که به مفهومِ شگفتِ «خدا» میرسند… به آن واپسین و کممایهترین و تهیترین [مفهوم]، که آن را در مقامِ علّتِ بالذّات، در مقامِ «وجودِ حقیقی»، در ردهیِ نخست مینشانند