جملاتی از کتاب فراسوی نیک و بد نیچه؛ متن های سنگین از این کتاب فلسفی

جملاتی از کتاب فراسوی نیک و بد نیچه؛ متن های سنگین از این کتاب فلسفی

نیچه فیلسوف بزرگ آلمانی، بخشی از مهمترین گفته‌های خود را در کتابی تحت عنوانِ فراسوی نیک و بد نوشت. ما امروز در روزانه جملاتی عمیق از این کتاب را جمع آوری کرده‌ایم که امیدواریم از خواندنِ آن‌ها نهایت لذت را ببرید.

این کتاب درباره چیست؟

این کتاب درباره چیست؟

فراسوی نیک و بد کتابی‌ست نوشته فریدریش نیچه فیلسوف آلمانی، که در واپسین سال‌های عمر وی در سال 1886 انتشار یافت.

 عنوان اصلی کتاب فراسوی نیک و بد پیش درآمدی بر فلسفه آینده است که نویسنده مقصودش را از نگارش این کتاب نگاه به فلسفه آینده عنوان می‌کند.

نویسنده در واپسین سال‌های عمر خویش دوره‌ای سخت را گذرانده‌است و این کتاب حاصل زمستان یکی از سال‌های عمر اوست که به گفته خویش خیلی مهم بوده‌است.

دریکی از نامه‌های خویش به دوست خود می‌نویسد:

از این زمستان بهره‌ای فراوان بردم و اثری نگاشتم که دشواری‌های فراوانی دارد و حتی از انتشار آن گاهی می‌هراسم و لرزه بر اندامم می‌افتد. نام این کتاب چنین است: فراسوی نیک و بد پیش درامدی بر فلسفه آینده.

جملاتی عمیق و فلسفی از این کتاب

در  «عهد عتیق» یهودی، یعنی همان کتاب عدالت الهی، انسان ها، امور

و سخنانی با چنان سبک شکوهمند وجود دارد که میراث مکتوب یونانی

و هندی نمی تواند آنها را به کناری زند. با هراس و احترام، انسان در برابر

این پسمانده های عظیم گذشته های دور خویش می ایستد و در همین زمان

در باب آسیای کهن و شبه جزیره ی برآمده از دل آن، یعنی اروپا، که

خلاف آسیا مدعی تداعی مفهومی متفاوت و «پیشرفت انسان» است

غمگین می اندیشد. بی تردید کسی که تنها حیوان خانگی و اهلی است و

نیازهای حیوانات خانگی را می شناسد (همانند تحصیل کردگان امروز و

مسیحیان تحصیل کرده در حوزه مسیحیت)، در آن ویرانه ها نه شگفت زده

خواهد شد و نه اندوهگین. سلیقه ی انسان در باب عهد عتیق محکی در

باب «بزرگی» و «خردی» است. شاید عهد جدید، یعنی همان کتاب

رحمت، برای فردی خوشایندتر باشد (که در چنین حالی وجودش آکنده

از بوی روان های بسیار ظریف و تیره و تار و کوچک است) . این عهد

جدید را که گونه ای از آلایش فراوان در سلیقه و از هر دیدگاهی است، با

عهد عتیق به هم چسبانده اند و کتابی به نام «کتاب مقدس»، «کتاب واقعی»

ساخته اند و این کار شاید بزرگ ترین گستاخی و «گناهی علیه جان» باشد

که بر وجدان ادبی اروپا سنگینی می کند.

تاکنون قدرتمندترین انسانها پیوسته با احترام در برابر قدیس سر خم

کرده اند و او را معمای چیرگی بر نفس و واپسین دل کندن خود خواسته از

دنیا دانسته اند. چرا سر خم کرده اند؟ آنان در وجود قدیس و ظاهر

مشکوک شکننده و رنجورش، آن قدرت برتری را دیده اند که با این

چیرگی بر نفس محک خورده است و آن قدرت اراده را مشاهده کرده اند

که در آن قدرت و میل به چیرگی بر خویشتن دیده می شود و به آن احترام

می گذارند و با احترام به قدیس، در واقع به خویشتن احترام می گذارند.

افزون بر این، مشاهده ی قدیس در وجود آنان سوء ظنی بر می انگیزد و

آنان با خود می گویند و از خویش می پرسند چنین نفی عظیم جهان و

سرشتى خلاف معمول، بیهوده مشتاقانی ندارد. شاید دلیلی و خطری

بزرگ برای آن وجود دارد که زاهد با بهره گیری از یاری مشاوران و

دیدارکنندگان پنهان بیش از دیگران از آنها خبر دارد؟ کافی است،

قدرتمندان جهان هراسی جدید را در پیشگاه او فرا می گیرند و با قدرتی

جدید و خصمی غریب و آزاد از هر قید و بند، آشنا می شوند، یعنی همان

«اراده ی معطوف به قدرت» است که آنان را وامی دارد در برابر این قدیس بایستند. آنان باید از او می پرسیدند…

چرا امروز بی خدایی وجود دارد؟ – «پدر» نهفته در وجود خدا را از

اساس مردود دانسته اند و نیز «داور» و «پاداش دهنده» را. «ارادهی آزاد» او

نیز چنین شده است: او نمی شنود و اگر هم بشنود، نمی داند چگونه یاری

برساند. آیا سر در گم نیست؟ این همان امری است که من از گفتگوهای

بسیار، پرسش های فراوان و گوش سپردن ها به مثابه دلیل افول خداباوری

اروپایی دریافته ام. فکر می کنم غریزه ی دینی، قدرتمندانه در حال رشد

است، ولی دقیقا با شکی ژرف، آن رضایت خداشناسی در وجود خویش

را مردود می داند.

جملاتی عمیق و فلسفی از این کتاب

عشق به خدا، گونه های روستایی، صادقانه و آزاردهنده ای همانند

عشق لوتر دارد. کل مذهب پروتستان از آن لطافت و شرینی جنوبی بریده

است. گونه ای سرمستی شرقی همانند شوق برده ای بیهوده آزاد شده و یا

به جاه و مقامی رسیده، برای مثال در وجود آگوستین نهفته است که به

شیوه ای رنج آور از آن والامرتبگی در اشارات و شوق ها هیچ نشانی در آن

نیست. گونه ای ظرافت و اشتیاق زنانه در آن وجود دارد که از سر شرم و

جهل در پی وحدت عرفانی و جسمانی درست همانند مادام دو گویون

است. در بسیاری موارد این بانو به شیوه ای شگرفت در وجودش حالت

پنهان سنین بلوغ دخترک یا پسرکی را دارد و گاه و بی گاه روان نژندی

باکره ای پیر با آخرین حس جاه طلبی، و کلیسا. نیز بارها زنان را در چنین

حال و روزی قدیس خوانده است.

آنچه سبب شگفتی از دینداری یونان باستان می شود، آکندگی دل از

سپاسی است که همچون سیل جاری می شود… انسانی که چنین در

پیشگاه طبیعت و زندگی می ایستد، گونه ای والا است! بعدها که تعداد

پا برهنه ها در یونان فزونی گرفت، هراس به دین نیز راه یافت و زمینه های

مسیحیت فراهم شد.

جملاتی عمیق و فلسفی از این کتاب

به نظر می رسد نژادهای لاتینی به مذهب کاتولیک بیش از آن

دل بسته اند که ما مردم سرزمین های شمالی اروپا به کل مسیحیت

می نگریم و در نتیجه، بی ایمانی در کشورهای کاتولیک مفهوم کاملا

متفاوتی با کشورهای پروتستان دارد، یعنی آشوبگری خلاف روحیه ی این

نژاد است، در حالی که بی ایمانی در میان ما بازگشت به روح (یا ضدروح)

نژاد ماست. ما مردم سرزمین های شمالی بی تردید از نژادهای وحشی

هستیم و حتی از دید استعداد دین پروری نیز چنین، و در کل استعداد بدی

در این زمینه داریم. باید کلتی ها را استثناء بدانیم، منظورم همان کسانی

است که بهترین زمینهی پذیرش عفونت مسیحی را در شمال اروپا آماده

کردند. در فرانسه آرمان مسیحی به همان شکوفایی رسید که آفتاب

رنگ پریدهای شمال اجازه می داد. این واپسین بدبینان فرانسوی، اگر اندکی

از خون کلتی در اجدادشان باشد، برای ذائقه ی ما عجب پرهیزکار به نظر

می رسند! آن سخنران دوست داشتنی و هوشمند پورت رویال، سنت

بوو، به رغم خصومت با يسوعیان، از دیدگاه ما عجب يسوعی به نظر

می رسد!  حتی این ارنست رنان ، زبان این رنان که در تمام لحظه ها بی هیچ

نشانی از اختلاف دینی ، تعادل موجود در ظرافت روح شهوانی و راحت را

بر هم می زند ، برای ما مردم سرزمین های شمالی عجب درک ناشدنی

است  کافی است جمله های زیر را پس از تکرار کنیم و شاهد آن باشیم

که بی درنگ روح آلمانی احتمال دارد نه چندان زیبا و سرسخت ما ، با چه

شرارت و جسارتی به آن پاسخ می دهد!  «با جسارت بگوییم که دین

محصول انسان به هنجار است و هر چه انسان مومن تر باشد ، از سرنوشت

ابدی خویش مطمئن تر و به حقیقت نزدیک تر است… زمانی انسان

می خواهد همگام با نظم جاودانه باشد که خود خوب است. اگر بدون

نیت خاصی به امور بنگرد، مرگ را پوچ و بیهوده می یابد. چگونه می توان

در نظر نیاورد که در این لحظه ها چشم انسان از همیشه باز تر است؟ این

جمله ها چنان در تضاد با گوش ها و عادت های من است که به هنگام

خواندن آنان برای نخستین بار نوشتم: «حماقت دینی به نهایت درجه!» تا

آنکه این حالت سبب خشنودی من شد، منظورم همان حقایقی است که

واژگون کرده اند! بس نیک و عالی است که مخالفان خاص خویش را داشته باشیم؟

مطلب مشابه: جملاتی از کتاب آیین زندگی اثر دیل کارنگی؛ متن های تاثیرگذار زیبا درباره زندگی

هر جا بر این زمین تاکنون روان نژندی دینی بروز کرده است، آن را

در آمیخته با سه دستور خطرناک می بینیم، یعنی تنهایی، روزه و خودداری

جنسی. ولی در این زمینه با اطمینان نمی توان مشخص کرد که علت و

معلول کدام است و آیا اصلا رابطه ای بین علت و معلول وجود دارد یا

خیر. این شک از آن جهت برحق است که از نشانه های معمول این

وضعیت در بین اقوام وحشی یا اهلی، شهرت فراوان و ناگهانی است و این

شهوت سپس ناگهان به قالب تب و لرز از گناه و نفی جهان و اراده

در می آید. شاید هر دو را بتوان به نوعی صرع پنهان تعبیر کرد؟ اما در هیچ

جا نباید دیگر از تعبيرها دوری کرد، زیرا گرداگرد هیچ گونه ی دیگری

چنین توده ای از خرافات رشد نکرده است و به نظر می رسد تاکنون هیچ

گونه ی دیگری به این سان توجه انسان ها و حتی فیلسوفان را به خود جلب

نکرده است. زمان آن فرا رسیده است که در این زمینه اندکی سرد شویم؛

احتیاط را بیاموزیم و حتی برتر از آن، چشم از آن برداریم و دور شویم.

هنوز هم در کنه وجود آخرین فلسفه، یعنی فلسفه شوپنهاور، این مسأله

و پرسش هراس انگیز در باب بحران و بیداری دینی وجود دارد. چگونه

نفی اراده ممکن است؟ به نظر می رسد این همان پرسشی

شوپنهاور با آن فیلسوف شد و فلسفه ی خویش را آغاز کرد. به این ترتیب

حاصل اصيل کار شوپنهاور آن بود که پیرو معتقدش (و شاید آخرین پیرو

آلمانی او)، یعنی ریشارد واگنر، این اثر بزرگ زندگی خویش را در همان

جا به پایان برد و در نهایت آن گونهی هراس انگیز و جاودانه را به قالب

شخصیتی زنانه بر صحنه برد، همان گونه ی واقعی که جسمی دارد و

زندگی می کند. در همان زمان روان پزشکان تمام کشورهای اروپایی به

کفایت بهانه ای برای مطالعه ی این گونه از نزدیک داشتند، یعنی هر جا که

روان نژندی دینی – یا به تعبیر من «ماهیت دینی» – با عنوان «سپاه مقدس»

به آخرین همه گیری و اوج خود رسیده بود. اما اگر از خود بپرسیم،

به راستی چه سبب شده است که کل این پدیده ی قدسی برای انسان ها در

تمام دوره ها و نیز فیلسوفان چنین جالب باشد، بی تردید به این نتیجه

می رسیم که ظاهر معجزه گون آن، یعنی همان توالی دایمی تضادها و

حالت های اخلاقی با ارزش های متضاد مؤثر بوده است. به همین دلیل

باور دارند که به راحتی می توان دست به کار شد و از «انسانی بد» ناگهان

«قدیس» و انسانی نیک را پدید آورد. کشتی روانشناسی موجود از

گذشته در همین جا به گل می نشیند. آیا این امر به آن دلیل رخ نداده است

که آنان تن به حاکمیت اخلاق سپرده اند و خود به تضادهای ارزشی

اخلاقی باور داشته اند و این تضادها را در متن و رفتار خویش دیده به خوانده

و تعبیر کرده اند؟ چه شد؟ «معجزه» همان خطا در تفسیر است ؟ یعنی

کمبود دانش زبان شناسی؟

ایمان به آن سان که صدر محبت می طلبد و بارها نیز به آن دست

یافت، در میانه ی عالم بدبینی و آزاده جانی جنوبی بود که قرنی مبارزهی

طولانی بین مکتب های فلسفی در پس ودر که وجودش نهفته بود و از آن

جمله، تربیت برای شکیبایی دینی است که امپراتوری روم آن را رواج

می داد. این ایمان، ایمان صادقانه و سخت زیردستان نیست که با آن برای

مثال لوتر یا کرامول یا دیگر جان های وحشی شمال اروپا به خدای

خویش و مسیحیت چسبیده اند.  بیشتر همان ایمان پاسکال بود که به

شیوه ای هراس انگیز شباهت نسبت به خودکشی دایمی خرد داشت ،

یعنی خردی جان سخت و کرم وار و با عمری طولانی که با یک ضربه و

یکباره نمی توان جانش را گرفت.  ایمان مسیحی از همان شروع قربانی کردن

بود ، یعنی قربانی کردن تمام آزادی ها ، تمام افتخارها ، تمام اعتماد به نفس

و در عین حال به بردگی کشیدن ، مسخره کردن و مثله کردن خویش

خشونت و فنی گری دینی در این ایمانی وجود دارد که برایش به

وجدان های گندیده ، پس و بسیار نازپرورده نیاز دارد و شرط تحقق می یابد

است که ظلم بر جان ، بسی دردناک باشد و تمام گذشته و عادت های چنین باشد

جانی در برابر آن پوچ انگاری مقاومت کند که در برابر این «ایمان» در

وجودش می شود.  انسان های نوگرا با آن بی توجه به تمام تفسیرها

و نامگذاری های مسیحی ،آن حس هراس انگیز و برتری را ندارد که برای

ذوق های دوره ی باستان تضاد نهفته در عبارت «خدای مجسم بر صلیب»

داشت  تا زمان هرگز و هیچ جا چنین جسارتی در واژگونی ، چنین حس

هراس انگیز ، پرسش برانگیز و پر تردید به سان این عبارت وجود ندارد

است و به این ترتیب واژگونی تمام ارزش دوره های روم و یونان باستان است

بود  این شرق ، شرق ژرف و آن بردهی شرقی بود که به این سان از روم و

شکیبایی والا و سکرانه ، از «آزادمنشی ، دینی انتقام گرفت و پیوست

ایسان نبود ، بلکه رهایی از ایمان ، آن فراغت رواقی و مسخره در برابر

جدیت ایمان بود که بردگان را علیه ارباب و اربابان خویش برآشفت.

«روشن نگری» بر می آشوبد ، زیرا برده می خواهد از هر قید و بندی آزاد

باش و تنها تو را می فهمد و حتی در اخلاق نیز ، عشق و نفرت او بی هیچ

رأفتی است و تا ژرفاها و درد و بیماری ممکن است دوباره و این رنج ها بسیار و

پنهان علیه آن ذوق والایی برمی آشوید که در ظاهر رنج ها را نادیده

می انگارد. شک به رنج و در اصل رفتاری در قبال اخلاق اشرافی ، چندان

در پیدایش واپسین قیام بزرگ بردگان بی تاثیر نبوده است، منظورم همان قیامی است که با انقلاب فرانسه آغاز شد.

مطلب مشابه: جملات کتاب غرور و تعصب اثر جین آستین؛ متن و جملات خواندنی از این رمان

جملاتی عمیق و فلسفی از این کتاب

روان انسانی و مرزهای آن، تمام تجربه های درونی انسان تاکنون،

بلنداها، ژرفاها و دوردست های این تجربه ها، تمام تاریخ روان و امکانات

تحقق نیافته ی آن تاکنون، همگی برای روان شناس مادر زاد و دوستدار

شکارهای بزرگ»، بهترین شکارگاه خصوصی بوده است. ولی او ناگزیر

است بارها ناامیدانه بگوید: «تنها یکی! أه، تنها یکی او این جنگل بزرگ و

کھنا، از این رو، آرزو می کند صدها دستیار شکار و سگان شکاری

تعلیم دیده ای داشته باشد که آنان را به تاریخ روان انسانی براند تا بتواند

شکار خویش را گرد آورد. بیهوده است، زیرا او پیوسته در کل و با

تلخ کامی در می یابد که برای آنچه کنجکاوی او را بر می انگیزد، دستیاران و

سگانی نمی یابد. حال رنج آور او در فرستادن دانشمندان به شکارگاه های

خطرناک و جدید و آنجا که به دلاوری، هوشمندی و ظرافت تمام عیار نیاز

است، به این دلیل است که هر گاه «شکار بزرگ» و نیز خطر بزرگ آغاز

می شود، دیگر این جماعت به دردی نمی خورند و درست در همان جاء

چشمان تیزبین و پوزه های تیزشامه آنان بی اثر می شود. برای مثال برای

درک و تشخیص چگونگی تاریخ علم و وجدان در روان انسان دینی، فرد

شاید نیاز به ژرف نگری، زخم خوردگی و عظمتی دارد که در وجدان

عقلی پاسکال وجود داشته است و بعد هم به آن آسمان صاف از

معنویتی پلید و روشن احتیاج است که بتواند از فراز آن، این لوليدن

تجربه های خطرناک و دردناک را بنگرد، به آنها نظم بخشد و به قالب های

مشخصی در آورد. اما کیست که چنین خدمتی به من کند! کیست که مجال

کافی داشته باشد و به انتظار چنین خادمانی بنشیند! این جماعت به ندرت

پدید می آید و وجودش در تمام زمان ها ناممکن است. ابتدا باید در تمام

زمینه ها خود دست به کار شد تا آنها را دریافت، یعنی کار برای انجام

بسیار است. اما کنجکاوی به سبک و سیاق من دلنشین ترین

رذیلت هاست! – ببخشید! می خواستم بگویم: پاداش عشق به حقیقت هم در آسمان است و هم بر زمین

ساعت دروغ می‌گوید – زمان دور یک دایره نمی‌چرخد! زمان بر روی خطی مستقیم می‌دود و هیچ‌گاه، هیچ‌گاه، هیچ‌گاه باز نمی‌گردد.

ایده ساختن ساعت به شکل دایره، ایده جادوگری فریبکار بوده است! ساعتِ خوب، ساعت شنی است! هر لحظه به تو نشان می‌دهد که دانه‌ای که افتاد دیگر باز نمی‌گردد. و به‌یادمان می‌آورد که زمان «خط» است نه «دایره» و زمان رفته دیگر باز نمی‌گردد. نه افسوس، نه اصرار، بر اين خط بی‌انتها تاثيری ندارد.

تفسيرش بماند برای اهلش.

همين! فریبی که ما را خرسند می‌کند بیش از صد حقیقت برای ما ارزش دارد.

جملاتی عمیق و فلسفی از این کتاب

مطلب مشابه: جملاتی از کتاب جهان همچون اراده و تصور آرتور شوپنهاور فلیسوف معروف

… در کتب مقدس گفته شده که

یک زن باید همواره شوهرش را دوست داشته باشد، و حتی در زمانها هم به

عشق توجه ویژه ای شده بود، اما آیا در تمام اینها به نوعی اغراق وجود نداشت؟ آیا

واقعا زندگی زناشویی بی عشق غیر ممکن بود؟ با این وجود می گویند عشق خیلی

سریع از بین می رود و تنها عادت است که باقی می ماند، و موفقیت در زندگی

خانوادگی، نه با عشق به وجود می آید نه با شادی، بلکه با مسئولیت پذیری، مثل

تربیت کودکان، خانه داری و به طور کلی همه چیز. در کتب مقدس هم شاید

منظور از عشق، همان احترام گذاشتن به فرد مقابل و صبر و تحمل بوده است.

آیا این فیلسوفان آینده دوستداران تازهی «حقیقت اند»؟ به احتمال

زیاد، زیرا تاکنون تمام فیلسوفان حقیقت های خویش را دوست داشته اند.

اما بی تردید جزم اندیش نخواهند بود. اگر حقیقت آنان در دسترس هر

کسی باشد، غرور آنان جریحه دار و کاری خلاف سلیقه ی آنان انجام

خواهد شد، زیرا آرزوی پنهان و مفهوم نهان تمام کوشش های

جزم اندیشان، دستیابی به چنین حقیقتی بوده است. شاید فیلسوف آینده

بگوید: «حكم من متعلق به خودم است و هر کسی نمی تواند به آن دست

یابد.» باید این سلیقه ی بد را از خویش دور کرد که بخواهیم مشابه و

مطابق با بسیاری از مردم باشیم. «نیک» اگر همسایه نیز آن را بر زبان آورد،

دیگر نیک نیست. نیکی همگانی یعنی چه؟ این سخن با خودش در تضاد

است، زیرا هر چه همگانی باشد، چندان ارزشی ندارد. در نهایت جهان

باید همان وضعی را داشته باشد که همیشه داشته است، یعنی امور سترگ

برای بزرگان می ماند و پرتگاه ها برای ژرف اندیشان، ظرافت و هراس برای ظریف اندیشان و در نهایت تمام امور نادر برای نادران .

مطلب مشابه: جملاتی از کتاب چنین گفت زرتشت نیچه؛ متن های عمیق فلسفی

باید خویشتن را بیازماییم تا دریابیم مهیای استقلال و فرماندهی

هستیم یا خیر و این کار را باید به هنگام انجام دهیم. از این آزمون نباید

گریخت، هر چند شاید این خطرناک ترین بازی انسان باشد و در نهایت از

همان آزمون هایی است که تنها با خویشتن در مقام شاهد و بی هیچ داوری

باید آنها را انجام دهیم. نباید به یک فرد – حتی اگر عزیز ترین کی ما هم

باشد – وابسته بمانیم، زیرا هر انسانی زندانی و زاویه ای است. نباید به

وطن وابسته شد، حتی اگر رنجورترین و نیازمند ترین پاره از جهان باشد،

زیرا دل کندن از موطنی پیروز چندان دشوار نیست. نباید وابسته به ترحم

شد، زیرا انسان های به نهایت والایی هستند که رنج و درماندگی آنان را از

سر تصادف شاهد خواهیم بود. نباید به علم وابسته شد، حتی اگر با

ارزشمندترین یافته های خاص خود، قصد فریفتن ما را داشته باشد. نباید

به وارستگی خویش وابسته شد، منظورم آن دوری و بیگانگی

شهوت برانگیز پرنده ای است که پیوسته به بلنداها پر می کشد تا هر چه

بیشتر امور را زیر پای خود ببیند. نباید به فضیلت های خویش وابسته

شویم و خویشتن را قربانی جزیی از کل، برای مثال «مهمان نوازی» خود

کنیم، یعنی درست به همان سان که بزرگترین خطر در خصوص روح های

والا و غنی است، همان روح هایی که بی هیچ حساب و کتابی برای خویش

ارزشی قائل نیستند و فضیلت آزادی را به پلیدی می کشانند. باید بدانیم که بزرگ ترین آزمون استقلال، همان حفظ خویشتن است

جملاتی عمیق و فلسفی از این کتاب

هر امری ژرف باشد، نقاب را دوست دارد و حتی ژرف ترین امور نیز

از تصویر و تمثيل تنفر دارند. آیا تضاد پوششی درست برای شرم آن

خدایی نیست که می خواهد آن را بر تن کند؟ این پرسشی تردید برانگیز

است، زیرا مایه ی شگفتی است که تاکنون عارفی جرأت طرح آن را

نداشته است. پدیده هایی چنان ظریف وجود دارد که اگر با خشونت آن ها

را ناپدید و پنهان کنند، کاری نیک انجام داده اند. رفتارهایی از سر عشق و

بزرگ منشی بی حد و حصر هم هست که توصیه می شود پس از آن چوبی

برداریم و تماشاگران را به باد کتک بگیریم تا با این کار حافظه ی آنان را

تیره و تار کنیم. گروهی می دانند که حافظه ی خود را تیره و تار و با آن باید

بدرفتاری کنند تا از این تنها شاهد و آگاه از ماجرا انتقام بگیرند، زیرا شرم،

خود مخترع و نو آور است. انسان از بدترین امور بیشترین شرم را ندارد و

تنها فریب نیست که در پس نقاب پنهان می شود، زیرا در هر فریب، نیکی

فراوانی نیز نهفته است. با خود می اندیشم انسانی که می خواهد امری

ارزشمند و آسیب پذیر را پنهان کند، آن را به سان بشکه ای سبز و سخت

بسته شده ی شراب در زندگی می غلتاند و با خود می برد، زیرا ظرافت

شرم چنین می خواهد. انسانی که شرم اش ژرف است، تقدیرها و

تصمیم های ظریف را در راه هایی می گیرد که کمتر کسی گام بر آنها نهاده

است و حتی نزدیک ترین و مورد اعتمادترین افراد نیز نباید از آن باخبر

شوند، زیرا این خطر تهديدگر زندگی، و اطمینان دگرباره نسبت به زندگی

از چشم آنان پنهان است. چنین فرد پنهان کاری که از روی غریزه به سخن

گفتن و لب فرو بستن نیازمند است و در گریز از بیان مسایل هرگز خسته

نمی شود، خود می خواهد و می طلبد که در دل و سر دوستانش صورتکی

از او مطرح باشد. حتی اگر فرض کنیم که خود چنین نخواهد، روزی چشم

خواهد گشود و خواهد دید که با این حال نقابی از او وجود دارد و همین

حال نیز نیک است. هر جان ژرفی نیاز به نقابی دارد و حتی فراتر از آن، بر

هر جان ژرفی نقابی می روید که به دلیل تفسیر نادرست و در واقع سطحی

هر سخن، هر گام و هر نشانه ای از زندگی اوست.

مطلب مشابه: جملات کتاب بیگانه اثر آلبر کامو؛ گزیده جملات جالب درباره زندگی

جملاتی عمیق و فلسفی از این کتاب

هیچ کس چنین آسان آموزه ای را صرفا به این دلیل که دیگران را

نیک بخت یا صاحب فضیلت می کند، حقیقی نمی پندارد، جز همان

«آرمانگرایان» غریزی که در خیال نیکی، حقیقت و زیبایی سیر می کنند و

در آبگیر اندیشه ی خویش به همه جور آرزوها و امیال رنگارنگ و ناشیانه

و خیرخواهانه فرصت شنا کردن می دهند. نیک بختی و فضیلت دلیلی

برای استدلال نیست. جان های روشن اندیش نیز با میل و علاقه از یاد

می برند که بدبخت کردن و شرارت به هیچ رو، دلیلی بر علیه امری نیست.

امری ممکن است حقیقی باشد که به نهایت زیان آور و خطرناک باشد و

حتی ممکن است دلیل اصلی هستی، آن باشد که با شناخت کامل آن فرد

نیز نابود شود، به گونه ای که قدرت عقل را با معیار تحمل «حقیقت»

می سنجند و یا آنکه واضح تر بگوییم، به میزانی که این عقل نیاز دارد تا

جهان را تیره و تار، پنهان، شیرین و گنگ و جعل کنند. ولی شکر در این

مورد نیست که برای کشف برخی جنبه های حقیقت، شروران و بدبختان

مناسب ترند و احتمال موفقیت بیشتری دارند. دیگر سخنی از شروران

نیک بخت به میان نمی آورم، منظورم همان گروه خاصی است که

اخلاق گرایان هیج در باب آنان نمی گویند. شاید سرسختی و فریب شرایط

مناسب تری برای پیدایش جان ها و فیلسوفان قدرتمند و مستقل باشد تا

آن نیکخواهی ظریف و ملایم و هنر ساده انگاری که در وجود دانشمندان

گرامی می دارند و کاری به حق است، تنها به این شرط که مفهوم

«فیلسوف» را محدود به آن جماعت اندکی ندانیم که کتاب می نویسد یا

فلسفه اش را در قالب کتاب بیان می کند! واپسین ویژگی های تصویر

فیلسوف آزاده جان را استاندال مشخص کرده است و من به دلیل سلیقه ی

آلمانی قصد دارم بر آن تأکید کنم، زیرا او مخالف این سلیقه ی آلمانی

است. این آخرین روانشناس بزرگ می گوید: «فیلسوف خوب باید صریح

و روشن و به دور از خیال پردازی باشد. بانکداری که ثروت میاندوزد،

همان ویژگی را دارد که فیلسوف باید داشته باشد، یعنی در خویشتن با

وضوح می نگرد.»

همان بلایی که در نهایت به وضوح در عصر جدید بر سر انقلاب

فرانسه آمد، آن معرکه ی هراس انگیزی بود که اگر از نزدیک به آن بنگریم،

بیهوده است، ولی آن را تماشاگران اصیل و خیال پرداز تمام اروپا از

دوردست، مدت های مدید با هیجان ناشی از خشم و شعف خود، تفسیر

کردند، تا آنکه اصلا متن زیر این تفسیر ناپدید شد، از این رو جهان اصیل

آینده نیز می تواند بار دیگر دستخوش سوء تفاهم در مورد کل گذشته شود

و به این ترتیب شاید نگرش به آن را تحمل پذیر کند. یا شاید حتی این امر

رخ داده باشد؟ آیا ما خود همان «جهان اصیل آینده» نبوده ایم؟ و همین که این نکته را می فهمیم، این جهان نیز سپری نشده است؟

مطلب مشابه: کتاب قورباغه ات را قورت بده برایان تریسی با زیباترین جملات درباره انگیزه و زندگی

فرض کنیم هیچ امر واقعی دیگری جز عالم آز و نیاز ما «وجود» ندارد

و نتوانیم به هیچ مرتبه بالاتر و پست تر، جز همان «واقعیت» رانه های

خود برسیم – زیرا اندیشیدن حاصل کنش همین رانه ها بر یکدیگر است ۔

آیا اجازه نداریم بکوشیم و این پرسش را مطرح کنیم که همین وضعیت

موجود کافی نیست تا از امور مشابه آن به درک عالم مکانیکی (یا «مادی»)

نائل شویم؟ منظورم درک آن به قالب فریب، «نمود»، «تصور» (به مفهوم

مورد نظر برکلی و شوپنهاور) نیست، بلکه به سان مرتبه ای از واقعیت که

در شور درون ما نهفته است و شکلی ابتدایی از عالم احساس های ماست

و در آن حال هر امری با یکپارچگی قدرتمند مطرح و بعد در فرآیند

ارگانیک پراکنده می گردد و به شکل نهایی در می آید (و نیز به سادگی

ظریف و ضعیف) به سان گونه ای از زندگی رانه ها که در آن کل کارکردهای

ارگانیک با هدایت خویشتن، تولید مثل، تغذیه، دفع، تبادل مواد و سنتز با

هم مرتبط می شوند، یعنی به شکل ابتدایی زندگی. سرانجام نه تنها چنین

کوششی مجاز است، بلکه وجدان روش نیز چنین ضرورتی را ایجاب

می کند. نباید گونه های مختلف علیت را زمانی پذیرفت که هر روش را تا

نهایت آن به کار برده باشیم (اگر اجازه بدهید بگویم تا سر حد پوچی) و

بکوشیم تنها یک روش را کافی بدانیم. این همان اخلاق روش است که

امروزه نمی توان از آن سرپیچی کرد و همان گونه که ریاضیدانان می گویند،

«از تعریف آن» به این نتیجه می رسیم. در نهایت پرسش این است که اراده

را به واقع موثر می دانیم و به علیت اراده باور داریم. اگر چنین کنیم، – و در

این صورت باور ما به آن همان باور به علت است – ناگزیریم این آزمون را

انجام دهیم و فرض کنیم علت اراده تنها علیت موجود است. بدیهی

است که «اراده» تنها می تواند بر «اراده» تأثیر بگذارد و نه بر «مواد» (برای

مثال بر «اعصاب»). کافی است، باید جسورانه این فرضیه را مطرح کرد که

در همه جا، یعنی هر جا «تأثیرات» پذیرفته می شود، اراده ای بر ارادهای

اثر می گذارد و هر رخداد مکانیکی تا آن حد که نیرویی در آن وجود دارد،

همان نیروی اراده اثر اراده است. در نهایت فرض کنیم موفق شویم تمام

زندگی غریزی خود را شکل نهایی یک قالب بنیادین اراده بدانیم، یعنی

همان اراده ی معطوف به قدرت که اصل من است – به فرض تمام

کارکردهای ارگانیک را ناشی از همین اراده ی معطوف به قدرت بدانیم و

راه حل این مشکل تولید مثل و تغذیه را – به هر دو یک مساله است – بیاییم، با

این کار به این حق خواهیم رسید که تمام نیروهای موثر را همان اراده ی

معطوف به قدرت بدانیم. اگر جهان را از درون بنگریم و بر اساس «ویژگی

ادراکی»، آن را تعیین و مشخص کنیم، همان «اراده ی معطوف به قدرت»

خواهد بود و نه جز آن.

هیچ فایده ای ندارد، باید احساس تسلیم، از خودگذشتگی، تمام

اخلاق نفی خویشتن را بی رحمانه بازخواست کرد و به محاکمه کشید،

یعنی همان زیباشناسی «نگرش بدون علاقه» که می کوشد امروزه هنر را از

مردانگی بیندازد و وجدانی نیک برایش فراهم آورد. سحر و شیرینی

زیاده ای در آن احساس های گذشت «برای دیگران» و نه «برای خویشتن»

وجود دارد، زیاده تر از حد ضرور، و از این رو باید در اینجا بدبینی ما

دو چندان شود و بپرسیم:« آیا این همه جز گمراهی نیست؟» اینکه این

احساس ها لذتبخش است و برای صاحب آن و هر آن کس که از ثمرات آن

بهره مند می شود و حتی برای تماشاگر صرف چنین احساسی دارد، دلیلی

بر درستی آن نیست، بلکه دقیقا نشانگر دقت بیشتر است. پس بیایید بیشتر

دقت کنیم.

مطلب مشابه: جملات کتاب صد سال تنهایی؛ متن های زیبا از این رمان گابریل گارسیا مارکز

جملاتی عمیق و فلسفی از این کتاب

در جوانی بدون آگاهی از آن هنر ظرافت های کوچک، امور را گرامی یا

خوار می داریم. منظورم همان ظرافت هایی است که بهترین بهره ی زندگی

است و از این رو پاسخ های آری و نه که از انسانها و اشیاء می طلبیم، بس

سهل به تاوانی سخت می انجامد. تمام امور چنان است که حتی

بدذوق ترین ها نیز، یعنی صاحبان ذوق برای امور بی قید و شرط، به شدت

مسخره و از آنان سوء استفاده می شود تا انسان بیاموزد اندکی هنر به ذوق

خویش بیفزاید و حتی فراتر از آن، همانند هنرمندان واقعی جسارت به

خرج دهد و با بهره گیری از هنر چنین کند. احساس خشم و احترام که از

ویژگی های جوانی است، به نظر می رسد تا زمانی که انسان ها و اشياء را

به درستی جعل کند و راه گریزی برای خویش بیابد، فرد را راحت

نمی گذارد، زیرا جوانی به واقع همان جعل و فریب است. بعدها و هنگامی

که آن روح جوان از ناکامی های صرف عذاب کشید، سرانجام با بدبینی به

خویشتن می نگرد، ولی هنوز همان حرارت و حس دهشت انگیز را به رغم

بدبینی و عذاب وجدان دارد. از این پس بر خویشتن خشم می گیرد، با

ناشکیبایی گریبان چاک می کند و به دلیل نابینایی طولانی مدت از خویشتن

انتقام می گیرد، گویی این نابینایی خودخواسته بوده است! در این مرحله ی

گذر، فرد خویشتن را با بدبینی نسبت به حس خویش، تنبیه می کند و با

تردید شور و شعف خویش را می آزارد و حتی وجدانی آرام را خطرناک و

خودفریبی و خستگی از صداقت همراه با ظرافت می داند. به خصوص

فرد جبهه می گیرد، جبهه علیه «جوانی» … و ده سال بعد می فهمد که این

کار نیز از روی جوانی بوده است.

والاترین نگرش های ما، هر بار که نامنتظره به گوش کسانی برسد که

برای آنها مهيا و معین نشده اند، باید و مقرر چنین است که به سان

حماقت و شاید هم جنایت طنین انداز شود. امور ظاهری و درونی به آن

گونه که فیلسوفان بين آنها تمایز قائل می شوند، هیچ تفاوتی نمی کند که

میان هندیان، یونانیان، ایرانیان و مسلمانان باشد، جان کلام، هر جا که به

نظم و نه برابری و حقوق برابر باور دارند، تفاوتی بین درون نگر و برون نگر

وجود ندارد، زیرا برون نگر ممکن است آن بیرون بایستد و از بیرون و نه از

درون، بنگرد، بسنجد، بیازماید و داوری کند، ولی نکته ی مهم آن است که

او از پایین به امور می نگرد و درون نگر از بالا! روح بلندی هایی دارد که در

آنجا تراژدی دیگر تراژدی نیست و اگر تمام درد جهان را گرد آوریم،

کیست که بتواند تصمیم بگیرد و بگوید این نگرش او برای ترم ضروری

است و به این ترتیب فزونی درد جهان را دوچندان در ذهن ما پدید

خواهد آورد؟ … آنچه برای والاترین گونه ی انسان غذا و لذت است،

بی تردید برای گونه ای متفاوت و کم ارزش تر، زهر خواهد بود.

فضیلت های انسانی شاید در وجود فیلسوف، گناه و ضعف باشد. حتی

ممکن است که انسانی والا، اگر به تباهی کشیده شود و از بین رود، صفاتی

را دارا شود که به پاس آنها او را در جهان پستی که به

که به آن فرو می افتد، چون

قدیسی گرامی بدارند. کتاب هایی وجود دارد که برای سلامتی و بیماری

ارزشی معکوس دارند و این ارزش بستگی به آن دارد که روحی پست با

نیرویی حتی پست و یا روحی والاتر و قدرتمندتر از آنها بهره جوید.

برای نخستین گروه کتاب هایی خطرناک، ویرانگر و تحلیل برنده است و

برای گروه دوم بشارت دهنده ای که دلیر ترین افراد را برای نمایش دلاوری

خود به چالش می کشد. کتاب های خاص برای کل جهان، پیوسته متعفن اند

و از بوی مردم فرومایه آکنده. هر جا ملت می خورد و می آشامد و حتی

آنجا که امری را گرامی می دارد، همیشه بوی گند می آید. پس اگر

می خواهید هوای پاک تنفس کنید، به کلیسا نروید.

جملاتی عمیق و فلسفی از این کتاب

بسیار کم شمارند کسانی که مستقل باشند، زیرا این امتیاز افراد

قدرتمند است. هر کس که برای دستیابی به چنین امتیازی بکوشد، حتی

اگر بیشترین حق را داشته باشد، ولی مجبور به آن نباشد، ثابت می کند که

احتمالا نه فقط قدرتمند، بلکه به نهایت دلیر است. به هزارتویی گام

می گذارد و خطرات اجتناب ناپذیر زندگی را هزاران برابر می کند. یکی از

این خطرات که کمترین آنان نیز نیست، آن است که هیچ کس به چشم

نمی بیند چگونه و کجا ره گم کرده و تنها مانده است و اندک اندک در غار

مینوتاروس وجدان تکه تکه می شود. فرض کنیم که این فرد نابود

می شود، این رخداد چنان به دور از درک انسانی است که هیچ کس

نمی تواند آن را حس کند و دریابد و او نیز نمی تواند بازگردد! حتی برای ابراز همدردی انسان ها نیز نمی تواند بازگردد!

درک منظور دشوار است، به خصوص هر بار که به سان رود گنگ

بیندیشیم و میان انسانهایی زندگی کنیم که دگرگونه می اندیشند و

به شیوهی «قورباغه ها» راه می روند . آیا تمام این کارها را می کنم که فهم

دیگران از سخن خویش را دشوار کنم؟ – و باید برای اراده ی نیک گوشه ای

از ظرافت های تفسیر را با مهربانی مشخص کرد. اما در باب «دوستان

نیک» که همیشه احساس راحتی می کنند و فکر می کنند حق آنان است که

راحت باشند، بهتر است از همان ابتدا فرصت و زمینه ی کژ فهمی را داد و

به این ترتیب مجال خندیدن یافت و یا خویشتن را از شر آنان راحت کرد و

باز هم خندیدا

آه، چه سادگی مقدسی! انسان در چه سادگی و فریب شگفت انگیزی

زندگی می کند! اگر چشمی برای دیدار این شگفتی داشته باشیم، هرگز از

این شگفت زدگی نخواهیم رست! چه روشن و رها و سهل و ساده کرده ایم

هر آنچه را که گرداگرد ما را فرا گرفته است! چه نیک بلدیم که حواس

خویش را گذرگاهی برای امور سطحی و اندیشه ی خوش را شهوتی

خدایی برای جهش ها و خطاها بدانیم؟ چگونه از همان سر منزل کار

دریافته ایم که ناآگاهی خویش را پاس بداریم تا از خود زندگی لذت ببریم!

تازه بر این زمین سخت و سفت نا آگاهی تاکنون علم فرصت بروز یافته

است، خواست خلاف حقیقت! نه به مثابه متضاد، بلکه به قالب امری

ظریف تر! در واقع حتی زبان نیز از سوی دیگر، نمی تواند از این بی قوارگی

خویشتن را برهاند و گامی فراتر بردارد و از تضادها زمانی سخن به میان

آورد که مسأله مرتبه ها و برخی از ظرافت های مراحل مطرح است. این

دورویی اخلاق عجین شده در وجود ما، که اکنون بخشی تفکیک ناپذیر از

«گوشت و خون» ما شده است، حتی سخن ما آگاهان را نیز تغییر می دهد

و گاه و بیگاه خود نیز آن را در می یابیم و به این نکته می خندیم که به چه

سان، بهترین علم در پی آن است که به بهترین شکل ما را به این عالم ساده

شده، به نهایت مصنوعی، آفریده و جعلی وابسته نگه دارد و به چه سان

ناخواسته و خودخواسته این خطا را دوست می دارد، زیرا او، این زنده، –

به زندگی عشق می ورزد.

جملاتی عمیق و فلسفی از این کتاب

بر من می بخشایید که در مقام زبان شناس قدیمی نمی توانم دست از

این شرارت بردارم و بر هنر تفسیرهای بد انگشت نگذارم، ولی وجود آن

«قانونمندی طبیعی» که شما فیزیکدانان از آن چنین و

و چنان سخن

می گویید، تنها مرهون تفسیر و «زبان شناسی» بد شماست، یعنی واقعیت

ندارد، هیچ «متنی» نیست و بیشتر سرهم بندی و تحریفی ناشیانه و انسانی

است که شما، ای غریزه های دمکراتیک با روانهای نوگرا، آن را سیراب

می کنید! می گویید: «برابری در همه جا در پیشگاه قانون، … طبیعت بهتر و

برتر از ما در این زمینه نیست، این از همان اندیشه های پنهانی است که در

آن، باز هم خصومت عوامانه با امور برتر و شکوهمند و آن بی ایمانی

ثانویه و ظریف به وجود خدا نهفته است. «نه خدا، نه عالیجناب» شما این

گونه جهان را می خواهید و از این رو فریاد سر می دهد: «زنده باد قانون

طبیعت!» آیا چنین نیست؟ ولی همان گونه که گفتم، این تفسیر است و متن

نیست و ممکن است کسی بیاید که با هدف و هنر تفسیرگری مخالف

شما، از همان طبیعت و با توجه به همان پدیده ها، بتواند دقیقا همان اعمال

مستبدانه و بی رحمانه و سرسختانه ی تأییدگر قدرت خویش را دریابد.

یعنی تفسیرگری که قانونمندی و بی قید و شرطی تمام امور و «ارادهی

معطوف به قدرت» را چنان پیش نظر شما آورد که هر واژه و حتی واژهی

«ظلم» در نهایت بی فایده یا استعارهای ضعیف و ملایم کننده و در نهایت

بس انسانی به نظر رسد. با این حال، کار او به این سان به پایان می رسد که

ادعا می کند امور مشابه ای در جهان وجود دارد و در واقع این امور دارای

سیری «ضروری» و «قابل پیش بینی» است، ولی این امر به دلیل قوانین

حاکم بر آنها نیست، بلکه چون به طور مطلق هیچ قانونی وجود ندارد و

هر قدرتی در هر لحظه واپسین نتیجه ی قدرت خود را می بیند. فرض کنیم

که این تنها تفسیر باشد. آیا شما جدیت کافی برای ایراد به آن را دارید؟

اگر چنین است، چه بهتر.

جملاتی عمیق و فلسفی از این کتاب

این که مفهوم های فلسفی دلخواه و خودرو نیستند، بلکه در ارتباط و

خویشاوندی را هم می بالند، اینکه به رغم ظهور به ظاهر ناگهانی و ارادی

در تاریخ اندیشه، به گونه هایی از کل جانوران گوشه ای از زمین تعلق

دارند، در نهایت نشان می دهد که فیلسوفان گوناگون با چه اطمینانی، یک

طرح بنیادین از فلسفه های ممکن را پیوسته مطرح می سازند. این جماعت

پیوسته از تو تأثیر پذیرفته از جذبه ای نامریی بر همان دایره حرکت

کنند، می خواهند خویشتن را مستقل از هم با خواست انتقادی یا

نظام مدل خاص خود بدانند و امری نامشخص آنان را هدایت می کند و به

نظمی خاص پشت سر هم قرار می دهد که همان نظام و خویشاوندی ذاتی

آنان است. در واقع اندیشه ی آنان کمتر کشف و بیشتر بازشناسی،

یاد آوری، بازگشت به گذشته و زادگاه در نظام کلی بسیار کهن روان است

که از همان مفاهيم زمانی برآمده است. از این رو فلسفیدن گونه ای از

والاترین شکل گرایش به نیاکان و حفظ میراث آنان است. شباهت

شگفت انگیز خانوادگی فلسفه ی هندی، یونانی و آلمانی خود به سادگی

همین امر را نشان می دهد. دقیقا هر جا که به دلیل فلسفه ی مشترک دستور

زبان به منظور من به دلیل حاکمیت و هدایت نا آگاهانه کارکردهای همسان

دستوری است به خویشاوندی زبانی وجود داشته باشد، از همان ابتدا تمام

امور مهیای تکامل و نظم همسان نظام های فلسفی است و از این رو، راء

دیگر تفسیرهای ممکن جهان به نظر بسته می رسد. فیلسوفان حوزه ی

زبانی اورال- آلتایی (که در آن مفهوم فاعل رشدی ضعیف تر از هر زبان

دیگری داشته است) به احتمال بسیار زیاد نگرشی کاملا متفاوت «به

جهان» خواهند داشت و آنان را می توان در کوره راه هایی متفاوت از هند و

ژرمن ها یا مسلمانان یافت. به این ترتیب جذبه ی کارکردهای دستوری

معین در نهایت همان جذبه ی ارزشگذاری های فیزیولوژیک و شرایط

نژادی است. همین قدر برای رد نظر سطحی لاک در مورد سرمنشأ ایده ها

کافی است.

در حقیقت نکتهی جالب هر نظریه، همان کمترین محرکی است که

می توان بر آن اساس این نظریه را مردود شمرد و دقیقا همین نکته است

که توجه ظریف اندیشان را به خود جلب میکند. به نظر می رسد که تداوم

نظریهی «ارادهی آزاد» به رغم صدها بار رد آن، ناشی از همین جذابیت

باشد، زیرا پیوسته کسی می آید و حس میکند که می تواند آن را رد کند.

در باب خرافات منطق گرایان: هرگز از تأکید دایمی بر آن واقعیت

کوچکی دست نخواهم کشید که این خرافه پرستان چندان میلی به اعتراف

آن ندارند، منظورم آن است که می گویند اندیشه زمانی مطرح می شود که

«او» می خواهد و نه «من»، به گونه ای که اگر بگوییم: فاعل «من» شرط فعل

«اندیشیدن» است، نادرست گفته ایم. او می اندیشد، ولی اینکه «او» دقیقا

همان «من» مشهور و قدیمی است، به سخن ملایم تر، تنها فرض این

ادعاست و به خصوص «یقین بی واسطه» نیست. در نهایت با این «او

می اندیشد» کار بسیاری انجام می شود، همین «او» تفسیر پدیده ای است و

خود پدیده نیست. بنابر این عادت دستور زبان نتیجه می گیرند

«اندیشیدن کنشی است که برای انجام آن به کسی، به فاعلی نیاز است…»

تقریبا بر اساس همین طرح، اتم باوری کهن در جستجوی آن «نیرویی» بود

که تأثیر می گذارد، همان ذره ی فرو نهفته در ماده، یعنی همان اتم. اما

اندیشمندان سختگیرتر سرانجام آموختند که بدون این «پس مانده ی

زمین» مسایل خود را حل کنند و شاید روزی همگان و نیز منطق گرایان

عادت کنند بدون این «او» (که آن من کهن و شرافتمند در آن گم شد

است) کار خود را به انجام برسانند.

جملاتی عمیق و فلسفی از این کتاب

برای پرداختن به فیزیولوژی با وجدانی آسوده، باید تأکید کرد که

اندام های حسی پدیده هایی نیستند که در فلسفه ی آرمانگرایانه مطرح

می شوند، زیرا در چنین حالتی نمی توانند علت امری باشند! به این ترتیب

حس باوری، دست کم نه اصلی قاطع، بلکه فرضیه ای نظام بخش است. –

چه شد؟ آیا هستند دیگرانی که حتی می گویند عالم نمود آفریدهی

اندام های ماست؟ اگر چنین بود، باید جسم خود را جزیی از این جهان

ظاهری و آفریدهی اندام های خود می دانستیم! به نظر من این گفته از

اساس باطل است، به فرض اینکه مفهوم علت واجب الوجود از اساس

باطل باشد، آیا در نتیجه، جهان نمود، آفریدهی اندام های ما نیست؟

فیزیولوژیست ها باید به این نکته بیندیشند که رانه ی حفظ خویشتن را

بزرگ ترین راته در هر موجود زنده بدانند. به خصوص هر موجود زنده ای

می خواهد قدرت خویش را تخلیه کند – زندگی خواست قدرت است از

این رو حفظ خویشتن ، تنها یکی از پیامدهای غیر مستقیم و معمول ترین آن

است. خلاصه، در این زمینه به سان تمام امور، باید در باب اصول

سایت باوری بیهوده، دقت کرد! گونه ای از این اصول همان رانه ی حفظ

خویشتن است (شناخت این رائه، اما مرهون نتیجه گیری های بی اساس

سپینوزا است). به این ترتیب روشی مطرح می شود که بی تردید

صرفه جویی در اصول، اساس آن است.

در هر

فلسفه ای نقطه ای وجود دارد که «باور» فیلسوف پا بر صحنه

می گذارد و یا به زبان پر رمز و راز کهن چنین می گویند:

با جلال و جبروت

خر از راه رسید

شگفت از این فیلسوفان که تا این پایه شرورند! من کینه توزانه تر از آن

دردی را نمی شناسم که اپیکور در برابر افلاطون و افلاطونیان بر خود روا

کرده است، زیرا بر آنان نام «دیونیزوکولاکس» را نهاد. معنی این واژه در

ظاهر «چاپلوسان دیونیزوس»، یعنی پیروان و کاسه لیسان اوست. ولی

می توان گفت که «همگی هنرپیشگان اند و هیچ اصالتی در کار آنان نیست»

زیرا دیونیزوکولاکس نامی معمول برای هنرپیشگان نیز بوده است. این

آخرین پلیدی بود که اپیکور در حق افلاطون روا کرد، زیرا از آن رفتار

سترگ، آن حس گرفتن هنرپیشه واری تنفر داشت که افلاطون و

شاگردانش در آن استاد بودند و او نمی شناخت! اپیکور، این آموزگار

کهنسال ساموسی، که خود را در باغچه اش در آتن پنهان کرده و سیصد

کتاب نوشته بود، کسی چه می داند شاید از سر خشم و جاه طلبی عليه

افلاطون چنین کرده بود؟ به صد سال زمان نیاز بود تا یونان دریابد که این خدای باغ چه کسی بوده است. آیا به این مهم پی بردند؟

با گذر زمان برایم مشخص شده که تا امروز هر فلسفه ی بزرگی چه

بوده است، یعنی جز همان اعترافات شخصی پدید آورنده ی آن و گونه ای

خاطرات ناخواسته و نا آگاهانه چیزی نبوده است. به همین سان و با نیت

اخلاقی (یا ضداخلاقی) در هر فلسفه ای آن بذر حقیقی زندگی نهفته

است که هر بار تمام این گیاه از آن می روید. در واقع کار درست و

هوشمندانه آن است که برای توضیح چگونگی پیدایش عجیب ترین

ادعاهای متافیزیکی هر فیلسوف، پیوسته از خویش بپرسیم: با کدام

اخلاق این فلسفه (یا فیلسوف) کار خود را می آغازد؟ بر همین اساس من

باور ندارم که(رانه ی شناخت) پدر فلسفه باشد، بلکه از رانه های دیگر،

یعنی شناخت (و شناخت خطا) به سان ابزاری بهره جسته اند. ولی آن کس

که به رانه های بنیادین انسان به همین سان بنگرد و ببیند که نابغه های

الهام بخش (یا شیاطین و گورزادان) تا چه سان در این ماجرا نقش

داشته اند، خواهد فهمید که همگی روزگاری به فلسفه پرداخته اند و هر

یک از آنان خویشتن را غایت هستی و سرور دیگر رانه ها دانسته است.

زیرا هر رانه ای در پی سروری است و با چنین ادعایی در پی فلسفیدن.

تردیدی نیست که در بین دانشمندان، همان انسان های بهره مند از دانش،

این ماجرا به نحوی دیگر (یا شاید بشود گفت «بدتر») است، زیرا در

این جا به واقع امری همانند رانه ی شناخت وجود دارد که چون دستگاه

ساعت مستقل و کوچک است و اگر آن را کوک کنند، جسورانه کار خود را

می آغازد و دیگر رانه های دانشمند بر این چرخه هیچ تأثیری ندارد.

«علاقه ی» واقعی دانشمند از این رو، معطوف به امور دیگری، برای مثال

خانواده با کسب در آمد و سیاست است. حتی اهمیتی ندارد که دستگاه

کوچک ساخته ی او در کدامین بخش علم به کار می آید و یا آن کارگر جوان

و «پرامید» بدل به زبان شناسی نیک و یا قارچ شناس یا شیمیدان شود و

چندان برایش مهم نیست که به کدام یک از این کارها بپردازد. اما برعکس،

در مورد فیلسوف هیچ امر غیر شخصی وجود ندارد و به خصوص

اخلاقیات او شاهدی بارز و مشخص بر آن است که او کیست، یعنی مرتبه های درونی ترین رانه های او نسبت به هم چگونه است.

جملاتی عمیق و فلسفی از این کتاب

نادرستی داوری، هنوز هم از دیدگاه ما ایرادی به آن داوری نیست و

زبان جدید ما شاید شگفت ترین طنین را دارد. مسأله آن است که این

داوری تا چه سان یاری رسان به زندگی، حافظ زندگی، حافظ گونه ی

انسانی و شاید پرورنده ی این گونه بوده است. ما علاقه به طرح این ادعا

داریم که نادرست ترین داوریها(که داوری های ترکیبی پیشین و بدیهی از

آن جمله است) برای ما اجتناب ناپذیرینند و بدون پذیرش اعتبار

خیال پردازیهای منطقي، بدون سنجش واقعیت با عالم بی قید و شر

زادهی خیال محض و همسان با خویشتن، بدون جعل دایمی عالم با

اعداد، انسان نمی تواند زندگی کند، چنان که پرهیز از داوری های

نادرست، همان پرهیز از زندگی و نفی آن است. ناحقیقت را شرط زندگی

دانستن، یعنی به شیوهای خطرناک در برابر احساس های معمول در باب

ارزش ها مقاومت کردن و هر فلسفه ای که جسارت چنین

باشد، یکه و تنها به فراسوی نیک و بد گام نهاده است.

پس از آنکه دیر زمانی به کفایت از مقصد و مقصود پنهان فیلسوفان و

رفتارشان آگاه شدم، به خود میگویم: بیشترین بخش این اندیشه های

آگاهانه و به خصوص اندیشه ی فلسفی، ناشی از فعالیتهای غریزی

است. از این رو ناگزیریم این امور را درست همچون وراثت و «فطرت» به

گونهای دیگر بیاموزیم. همان گونه که زایش در روند و تداوم وراثت

چندان اهمیتی ندارد، «آگاهي» نیز به مفهوم خاص خود، چندان در تضاد

با غرایز نیست و اندیشه ی آگاهانه ی فیلسوف را در نهان، بیشتر غرایزش

هدایت میکنند و به راه های ی خاص میکشانند. حتی در پس تمام منطق و

قدرتمندی ظاهری آن، ارزشگذاری یا شفاف تر بگوییم، نیازهایی

فیزیولوژیک برای حفظ گونهای از زندگی نهفته است. نمونه اش این نکته

که امور معین را ارزشمندتر از امور نامعین و نمود را کم ارزش تر از

«حقیقت» میدانند. از این رو، چنین سنجشگریهایی ممکن است،

به رغم اهمیت فراوان برای ما، تنها سنجشگریهایی ظاهری و گونه ای

حماقت خاص باشد که برای حفظ هستی ما ضروری بوده است. به فرض

آن که انسان دیگر «معیار سنجش امور» نباشد.

جملاتی عمیق و فلسفی از این کتاب

خواست حقیقت که هنوز هم ما را به برخی بی پروایی ها خواهد

کشاند، همان حقیقت گونگی پرآوازه که تاکنون فیلسوفان با احترام از آن

سخن رانده اند، همین خواست حقیقت پرسش های بسیاری را پیش روی

ما نهاده است! عجب پرسش های شگفت انگیز، شرورانه و مشکوکی! این

خود داستانی شیرینه دارد… و با این حال، آیا به نظر نمی رسد که هنوز

آغاز نشده است ؟ چه جای شگفتی است، اگر سرانجام ما بدگمان شویم،

شکیبایی از دست دهیم و با ناشکیبایی از آن رویگردانیم؟ از این

ابوالهول، هنر پرسیدن را بیاموزیم؟ به راستی کیست که در این باره برای ما

پرسش هایی را مطرح می کند؟ در وجود ما چیست که می خواهد «حقیقت»

را بیابد؟ …. به واقع نیز ما برای یافتن علت این خواست دیر زمانی درنگ

کردیم تا آنکه در نهایت در برابر پرسشی اساسی تر به کلی باز ماندیم. ما

جویای درک ارزش این خواست شدیم. به فرض که خواستار حقیقت

باشیم، پس چرا به دنبال ناحقیقت نباشیم؟ تا اطمینانی؟ حتى نا آگاهی؟

به این سان مسأله ی ارزش حقیقت برای ما مطرح شد یا شاید هم خود ما

بودیم که خویشتن را برایش مطرح کردیم؟ کدام یک از ما آدیپوس و

کدام یک ابوالهول است؟ به نظر می رسد که اینجا میعادگاه پرسشها و

پرسش واره ها است. آیا باید در نهایت این فکر را بپذیریم که این مسأله

هرگز مطرح نشده است و ما برای نخستین بار آن را دیده و به آن

نگریسته ایم و دلیرانه به سراغش رفته ایم؟ زیرا دلیری نهفته در آن است و

شاید هیچ دلاوری سترگ تر از آن نیست.

«چگونه ممکن است امری از متضاد خود پدید آید؟ برای نمونه

حقیقت از خطا؟ با خواست حقیقت از خواست فریب؟ یا ایثارگری از

خودخواهی و یا آن نگاه گرم و فروزندهی فرزانه از خواهش نفس؟

پیدایش چنین اموری ناممکن است و آن کس که رویای آن را ببیند، دیوانه

و شروری بیش نیست، زیرا ارزشمندترین امور بی تردید سرمنشأیی

خاص خود دارد و نمی توان از این عالم حقير، فانی، فریبا و فریبنده، از این

پریشان سرای جنون و آز به آنها رسید! بلکه باید اساس وجود آنها را

بیشتر در دامن هستی، در وجود آن لایزال، آن خدای پنهان از نظرها و

شيء في نفسها دانست و نه جای دیگر!» – این شیوه ی سنجش ارزش ها

پیوسته بنیان و اساس استدلال های منطقی آنان است و بر پایه ی همین

باورها، آنان برای «آگاهی» از امری می کوشند تا در نهایت پایکوبان و

دست افشان نام «حقیقت» را بر آن بنهند. باور اساسی پیروان متافیزیک،

باور به تضاد ارزش هاست. حتی به ذهن محتاط ترین آنان نیز نرسیده است

که در آستانه ی ورود به این بحث، یعنی در ضروری ترین زمان ممکن،

لحظه ای شک به دل راه دهد، هرچند روزگاری خویشتن را به این دلیل

می ستودند که گفته بودند: «به همه چیز باید شک کرد.» باید شک کرد،

نخست به این موضوع که اصلا تضادی وجود دارد یا خیر؛ دوم، به آن

ارزشگذاری های عامیانه و تضاد ارزش ها که پیروان متافیزیک بر آن مهر

مالکیت خویش را زده اند که شاید سنجشگری هایی ظاهری،

چشم انداز هایی گذرا و یا شاید از زاویه ای باشد که از پایین به او

نگریستهاند، به اصطلاح معمول بین نقاشان از چشم انداز قورباغه ها؟

به رغم تمام ارزشهای ی که برای امر حقیقی، حقیقت گونه و ایشارگرانه

وجود دارد، ممکن است که ناگزیر نمود، خواست فریب، سودجوی ی و آز

را ارزشی والاتر و اساسی تر از زندگی دانسته باشند. حتی م مکن بوده

است، آنچه سب ب ارزش آن امور نیک و گرامی می شود، همان امور پلید،

به ظاهر متضاد به شیوهای درهم تنیده، همبسته، پیوسته، سرشته و شاید

دارای ماهیتی یکسان باشد. شاید!.. اما کیست که به خواست خویش، به

این شایدها و تردیدهای خطرناک بیندیشد. برای این کار ناگزیر باید منتظر

ورود گونهای جدید از فیلسوفان بود که سلیقه و گرایشی متفاوت با

گذشتگان دارند، یعنی همان فیلسوفان شایدهای خطرناک در درک هر امری. با نهایت جدیت میگویم: من ظهور این فیلسوفان جدید را می بیتم.

جملاتی عمیق و فلسفی از این کتاب

آنچه ما را بر آن می دارد که به فیلسوفان نیم نگاهی شکاکانه و

هزل انگیز بیفکنیم، آن نیست که بارها و بارها به میزان بی گناهی آنان پی

برده ایم و دریافته ایم که بارها و به سادگی مفاهیم را نفهمیده و گمراه

شده اند، جان کلام اینکه، به سان کودکان و کودک وارگان بوده اند، بلکه

آنان مسایل را به کفایت صادقانه مطرح نکرده اند و این در حالی است که با

نزدیک شدن به مسأله ی حقیقت، حتی از دوردست ها همگی غوغای

بزرگی و فضیلت مندی سر داده اند. همگی یکسره مدعی اند که آراء

واقعی خویش را با تکامل خویشتن و دیالکتیک سرد، ناب و آسوده خیالی

الهی کشف کردهاند و بر آن دست یافته اند(صوفیان در هر مرتبه ای از آنان

صادقانه تر و ساده اندیش ترند، زیرا از «الهام» سخن میگویند)، در حالی

که در اصل از قاعده ای مسلم بنابر دیدگاه خود، فکری آنی، «اندیشه ای

بکر» و بیشتر آرزویی انتزاعی و پالوده در دل، با دلایلی که در پس آن

می کاوند، دفاع میکنند، یعنی همگی وکیل مدافعانی اند که نمی خواهند

کسی آنان را چنین بنامد و اغلب نيز حتی مدافعان نیرنگ باز

پیش داوریهایی اند که نام «حقیقت» را بر آنها می نهند و از آن جسارت

در وجدان که این نکته را اعتراف میکند، بس دور هستند و فاصله ای بسیار

با آن سلیقه ی نیکی دارند که همین نکته را می خواهد به دیگران بفهماند،

تفاوتی نمیکند به خصم یا دوستی هشدار دهند و یا از سر جسارت زیاده

خویشتن را تمسخر کنند. آن دورویی خشک و محجوبانه ی كانت پیر که با

آن، ما را به کوره راه های دیالکتیکی میکشاند و در نهایت به آن «امر

مطلق» هدایت میکند یا صادقانه بگویم، گمراه میکند، نمایشی است که

تبسم را بر لب ما نازپروردگان می نشاند، زیرا دقت در نیرنگ های ظريف

این اخلاق گرایان و واعظان کهنسال اخلاق برای ما سرگرمی نیست. یا

حتی آن شعبده های ریاضی گونه ای که اسپینوزا با آنها فلسفه اش را (اگر

این واژه را درست و به سادگی تفسیر کنیم، در نهایت «عشق به حکمت

خویشتن» می شود) جوشن پوش کرده و صورتکی بر آن زده است تا از

همان ابتدا جسارت مهاجمی را از او بگیرد که دل به دریا زده است و

می خواهد این باکره ی دست نیافتنی و پالاس آتنی را ببیند. زیرا بازی

صورتکهای این بیمار تنها نشانگر شرمندگی و آسیب پذیری بسیار

اوست.

با گذر زمان برایم مشخص شده که تا امروز هر فلسفه ی بزرگی چه

بوده است، یعنی جز همان اعترافات شخصی پدید آورنده ی آن و گونه ای

خاطرات ناخواسته و نا آگاهانه چیزی نبوده است. به همین سان و با نیت

اخلاقی (یا ضداخلاقی) در هر فلسفه ای آن بذر حقیقی زندگی نهفته

است که هر بار تمام این گیاه از آن می روید. در واقع کار درست و

هوشمندانه آن است که برای توضیح چگونگی پیدایش عجیب ترین

ادعاهای متافیزیکی هر فیلسوف، پیوسته از خویش بپرسیم: با کدام

اخلاق این فلسفه (یا فیلسوف) کار خود را می آغازد؟ بر همین اساس من

باور ندارم که(رانه ی شناخت) پدر فلسفه باشد، بلکه از رانه های دیگر،

یعنی شناخت (و شناخت خطا) به سان ابزاری بهره جسته اند. ولی آن کس

که به رانه های بنیادین انسان به همین سان بنگرد و ببیند که نابغه های

الهام بخش (یا شیاطین و گورزادان) تا چه سان در این ماجرا نقش

داشته اند، خواهد فهمید که همگی روزگاری به فلسفه پرداخته اند و هر

یک از آنان خویشتن را غایت هستی و سرور دیگر رانه ها دانسته است.

زیرا هر رانه ای در پی سروری است و با چنین ادعایی در پی فلسفیدن.

تردیدی نیست که در بین دانشمندان، همان انسان های بهره مند از دانش،

این ماجرا به نحوی دیگر (یا شاید بشود گفت «بدتر») است، زیرا در

این جا به واقع امری همانند رانه ی شناخت وجود دارد که چون دستگاه

ساعت مستقل و کوچک است و اگر آن را کوک کنند، جسورانه کار خود را

می آغازد و دیگر رانه های دانشمند بر این چرخه هیچ تأثیری ندارد.

«علاقه ی» واقعی دانشمند از این رو، معطوف به امور دیگری، برای مثال

خانواده با کسب در آمد و سیاست است. حتی اهمیتی ندارد که دستگاه

کوچک ساخته ی او در کدامین بخش علم به کار می آید و یا آن کارگر جوان

و «پرامید» بدل به زبان شناسی نیک و یا قارچ شناس یا شیمیدان شود و

چندان برایش مهم نیست که به کدام یک از این کارها بپردازد. اما برعکس،

در مورد فیلسوف هیچ امر غیر شخصی وجود ندارد و به خصوص

اخلاقیات او شاهدی بارز و مشخص بر آن است که او کیست، یعنی مرتبه های درونی ترین رانه های او نسبت به هم چگونه است.

آیا می خواهید «سازگار با طبیعت» زندگی کنید؟ آه، ای رواقیون

شریف، چه فریب ها که در سخن شما نهفته است! می اندیشید ماهیتی

به سان طبیعت، بزرگمنشانه و بی حد و حصر، بی تفاوت و بی معیار

مشخص، بی هیچ قصد و ملاحظه ای، بی هیچ رحم و عدالتی، هراس انگیز

و ملال آور و در عین حال نا آگاهانه دارید، فکر می کنید که همین بیت تفاوتی

نشانی از قدرت است… اما شما چگونه می توانید با این بی تفاوتی زندگی

کنید؟ آیا زندگی دقیقا همان خواست دگرگونه بودن و تفاوت با طبیعت

نیست؟ آیا زندگی سنجیدن، برتری دادن، بی عدالتی، محدودیت و

خواست تفاوت با دیگران نیست؟ فرض کنیم که حکم شما مبنی بر

«زندگی سازگار با طبیعت» همان معنی «زندگی سازگار با مفهوم زندگی»

را بدهد، چگونه می توانید جز این باشید؟ چرا از آنچه هستید و باید

باشید، اصلی را پدید می آورید؟ اما در حقیقت وضع به گونه ای دیگر

است: در حالی که شما غرق شور و سرور، سرگرم تدوین مجموعه قوانین

برگرفته از طبیعت خود هستید، خواستی خلاف آن دارید، ای هنرپیشگان

و خودفریفتگان شگفت انگیز! غرور شما در پی آن است که قوانین طبیعت

و حتی خود طبیعت بر اساس اخلاق و آرمان های شما و تجسم

آن باشد و

می خواهید طبیعت «سازگار با رواق» باشد و تمام هستی تنها بر اساس

تصور شما شکل گیرد و رواقی گری را شکوهمند، فراگیر، جاودانه و

عظیم سازید! به رغم تمام عشق به حقیقت، شما خویشتن را دیر زمانی با

پافشاری و افسون زده وامی دارید تا طبیعت را نادرست و از دیدگاه رواقی

ببینید و نتوانید آن را به گونه ای دیگر ببینید. در نهایت نیز چون با خویشتن

مستبدانه رفتار می کنید، آن غرور تیره و تار و مایه ی امید دیوانگان در ذهن

شما زنده می شود که رواقی گری ظلم بر

خویشتن است و حتی می توان برطبیعت هم ظلم کرد. آیا هر رواقی بخشی از طبیعت است؟ اما این

داستانی کهن و جاودانه است، زیرا آنچه مایه ی سرگرمی رواقیون بود،

هنوز هم وجود دارد و همین که فلسفه ای به خود باور می آورد، این ماجرا

آغاز می شود و پیوسته جهان را بر اساس تصور خویش پدید می آورد و

کاری جز این نمی تواند بکند، زیرا فلسفه همان راهی مستبدانه است،

همان معنوی ترین خواست برای دستیابی به قدرت، «آفرینش جهان»،

دستیابی به علت نخستین.

جملاتی عمیق و فلسفی از این کتاب

آن اشتیاق و ظرافت، و حتی می خواهم بگویم، آن زیرکی که امروزه

در همه ی اروپا با آن از جان و دل به مسأله ی «عالم بود و نموده»

می پردازند، ما را به اندیشیدن و گوش فرا دادن وادار می کند و آن کس که

در دل، تنها ندای «خواست دستیابی به حقیقت» را می شنود و جز این

هدفی ندارد، بی تردید از داشتن تیز ترین گوش ها خوشحال نخواهد شد.

در هر یک از این موارد و نادر مواردی که به واقع خواست حقیقت و

شجاعتی فراوان و ماجراجویانه وجود دارد، جاه طلبی متافیزیکدانانی را

می توان یافت که جایگاه خویش را از دست داده اند و مشتی اطمینان را

بر خرواری از امکانات زیبا ترجیح می دهند. حتی ممکن است

خشک اندیشان پیرایش گرای اهل وجدانی هم باشند که حاضرند جان

خویش را بر سر امری به نهایت پوچ بدهند تا امری مطمئن. این

هیچ انگاری، خود نشانه ای از روحی ناامید و به نهایت خسته است،

هرچند رفتارهای آنان جسورانه در پی استثناء دانستن خویش و برتری

چنین فضیلتی باشد. اما در بین اندیشمندان قوی تر و پر عشق و علاقه تر و

عطش ناک برای زندگی ، وضعیت به گونه ای دیگر است، یعنی آنان در

حالی که به ظاهر علیه نمود جبهه می گیرند و سخن خویش را

«چشم انداز انه» با غرور فراوان مطرح می کنند و باور به جسم خویشتن را

تقریبا به سان دیده های چشم خویش، به همان حد کم ارزش می پندارند که

این چشم می گوید «زمین حرکت نمی کند» در ظاهر با علاقه فراوان

مطمئن ترین دارایی خویش را از دست می دهند (زیرا به چه می توان

مطمئن تر از چشم خویش باور آورد؟). کیست که بداند آنان

دوباره بر آن امری برتری یابند که در گذشته از آن با اطمینان باخبر بودند،

همان دارایی کهن باور گذشته ها، شاید «روح ناميرا»، شاید آن «خدای

کهن»، جان کلام، آرایی که بتوان با آنها قدرتمندتر و شادتر از «آراء

مدرن» زندگی کرد؟ بدبینی به آرمان های مدرن در همین نکته نهفته است

و ناباوری به هر آنچه دیروز و امروز ساخته شده است. شاید هم با نفرت

و تمسخری در آمیخته باشد که دیگر این آشفته مفاهیم برگرفته از

حوزه های گوناگون را به آنگونه که پوزیتیویسم، امروزه مطرح می کند،

برنمی تابند، یعنی تاب آن نفرت از سلیقه های نازپروردهی رنگارنگ بازار

مکاره و هزار تکه ی این فلسفه بافان واقعیت را نمی آورند که جز همین

رنگارنگی هیچ تازگی و اصالتی ندارند. به نظر من باید به این

ضد واقع گرایان بدبین و ذره بین های شناخت امروز حق داد، زیرا نمی توان

غریزه ی آنان را که ایشان را از واقعیت مدرن دور می کند، مردود دانست…

کوره راه های واپس گرایانه ی آنان به ما هیچ ربطی ندارد! نکته ی مهم در

مورد این جماعت آن نیست که می خواهند «واپس» بروند، بلکه آن است

که می خواهند دور شوند. ولی به کمی قدرت، پرواز، جسارت و هنرمندی

بیشتر نیاز دارند و خود تنها می خواهند از این محدوده پا فراتر نهند و

واپس نروند.

مطالب مشابه را ببینید!

جملات قشنگ کتاب ها؛ 30 جمله ماندگار ارزشمند از کتاب های مختلف خلاصه جملات کتاب چگونه با هر کسی صحبت کنیم لیل لوندز متن در مورد کتاب؛ جملات، اشعار، عکس و دلنوشته درباره کتاب خواندن بریده هایی از کتاب نهج البلاغه نوشته امام علی؛ سخنان مذهبی آموزنده امام اول جملات اکهارت تولی نویسنده معروف؛ متن کوتاه با معنی از کتاب های او متن زیبا در مورد کتاب و کتابخوانی و سخنان زیبا در مورد مطالعه جملاتی از کتاب بیندیشید و ثروتمند شوید ناپلئون هیل با جملات الهام بخش جملاتی از کتاب آیین زندگی اثر دیل کارنگی؛ متن های تاثیرگذار زیبا درباره زندگی جملات کتاب غرور و تعصب اثر جین آستین؛ متن و جملات خواندنی از این رمان جملاتی از کتاب جهان همچون اراده و تصور آرتور شوپنهاور فلیسوف معروف