بریدههایی از کتاب عقاید یک دلقک هانیرش بل با روایتی تلخ و تراژیک
عقاید یک دلقک شاهکاری خواندنی از هانیرش بل است که درنهایت موفق به کسب جایزه نوبل ادبیات شد. این رمان خواندنی با روایتی تلخ، نقادانه و تراژیک به کتابی تبدیل شده که هنوز بعد از گذشت سالها، یکی از بهترینهای سبک ادبی خود است. ما نیز در این بخش از سایت ادبی روزانه خلاصه داستان و بریدههایی از کتاب عقاید یک دلقک را برای شما دوستان قرار خواهیم داد. با ما باشید.
داستان این کتاب درباره چیست؟
این کتاب درباره دلقکی به نام هانس شنیر است که معشوقهاش، ماری، او را بابت دلایل مذهبی ترک کرده و وارد رابطه با مردی کاتولیک به نام هربرت تسوپفنر شدهاست که دارای نفوذ مذهبی و سیاسی قابل توجهی است.
هانس به همین دلیل دچار افسردگی شده و مرضهای همیشگیاش، مالیخولیا و سردرد تشدید یافته. از این رو برای تسکین آلام خود به نوشیدنی الکی رو آورده است.
به قول خودش «دلقکی که به الکل روی بیاورد، زودتر از یک شیروانی ساز مست سقوط میکند». فقط دو چیز این دردها را تسکین میدهند: مشروب و ماری. مشروب یک تسکین موقتیست ولی ماری نه؛ ولی او رفته. سراسر داستان روایت چند ساعتی است که هانس شنیر از بوخوم به زادگاهش بن باز میگردد و بعد از ناامیدی عاطفی و حس تنهایی و فقری که به او دست میدهد برای اجرا با گیتار به ایستگاه راهآهن بن میرود.
در خلال این مدت او به صورت نامنظم و غیرخطی خاطراتی را تعریف میکند که برای خواننده روشن میکند که چطور وضعیت او به اینجا کشیده است.
جملاتی درخشان از این رمان شاهکار
هنری هشتم یک مؤمن چند همسره بود اما من یک کافر تک همسره هستم
زنها آنقدر با دستهایشان منظورشان را خوب میرسانند و حرف میزنند که به نظرم دست مردها درمقایسه با زنها مثل یک چوب خشک است. دست مردان برای فشردن دست دیگران، ضربه زدن، شکلیککردن و امضای چک ساخته شده است و البته برای کار کردن. دست زنها برای مالیدن کره روی نان یا کنار زدن مو از روی پیشانی ساخته شده است.
انسان باید لحظات را به حال خود بگذارد و تلاشی برای تکرار آنها نکند.
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب تفکر سریع و کند دنیل کانمن درباره خطاهای شناختی و ذهنی
اگر عصری که در آن زندگی میکنیم، شایستهٔ یک نام باشد؛ آن نام «فحشا» است. ما در عصر فحشا زندگی میکنیم. مردم با کلماتی که فاحشهها از آن استفاده میکنند خو گرفتهاند.
روح به جایی میرود که به آن تعلق دارد.
وقتی پول و هنر یکجا میشوند، یک جای کار همیشه میلنگد؛ یا برای هنر بیش از اندازه پول میدهند یا تفریط میکنند و خیلی کم پول میدهند.
شانههایم را گرفت و هردو چشمم را بوسید و گفت: «تو خیلی دوست داشتنی هستی، دوست داشتنی و خسته»، اما وقتی خواستم او را در آغوش بگیرم، به نرمی گفت: «نه! لطفاً این کار را نکن» و من اشتباه کردم و رهایش کردم. با همان لباسها روی تخت افتادم و همانطور خوابم برد. وقتی صبح بیدار شدم ماری رفته بود. تعجب نکردم چون حدس میزدم برود.
حرفش را قطع کردم و گفتم: اشکالی ندارد کوسترت. خیلی هم خوشحالم که باعث شدم چند مارک کمتر از جیب مسیحیت خرج شود.
من یک دلقکم؛ یا همان به اصطلاحِ رسمی: کُمِدین، بیستوهفت ساله و بدون وابستگی به کلیسا. یکی از نمایشهای من، «رسیدن و رفتن» نام دارد که یک پانتومیم بسیارطولانی است و در طی آن، حضار گیج میشوند که کِی رسیدن را بازی میکنم و کِی رفتن را؟
فکر نمیکنم کسی روی زمین باشد که بتواند یک دلقک را درک کند، حتی دلقکها هم یکدیگر را درک نمیکنند، زیرا همیشه پای حسد و رشک درمیان است
حتی چشمان شیطان هم به اندازهٔ چشم همسایهها تیز نیست.
نمیدانم آیا چیزی که در جهانِ واقعی تجربه کردم حقیقت دارد یا چیزی که در ذهنم اتفاق افتاده است؟ همیشه این دو موضوع را قاطی میکنم.
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب قلعه حیوانات شاهکار جرج اورول ( با جملات سنگین تامل برانگیز)
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب نقشه هایی برای گم شدن اثر سوزانا هیسلاپ درباره خودشناسی
اگر از کاری که میکنم لذت نبرم مریض میشوم
این که خود منتقدان مورد نقد قرار نمیگیرند خیلی بد است. بدتر از همه این است که آنها تاب و تحمل نقد را ندارند و اگر از خودشان انتقاد کنی از کوره در میروند
نمیدانم آیا کسانی هستند که از روی آثار نقاشی پیکاسو و کله، رومیزی ببافند یا نه. به نظرم آن شب این کاتولیکهای مترقی مشغول بافتن جامعهای از تعالیم توماس آکویناس، سنت فرانسیس آسیزی، بوناونتورا و پاپ لئون سیزدهم برای قوارهٔ خود بودند که البته به هیچ وجه برهنگیهای آنان را نمیپوشاند؛ زیرا در آن جمع به جز من، همه حداقل هزاروپانصد مارک در ماه درآمد داشتند.
همیشه ممکن است چیزی که برای فردی اتفاق افتاده، بدتر یا بهتر از چیزی که واقعاً هست جلوه کند.
هر روز در ایستگاههای بزرگ قطار، هزاران نفر از راه میرسند تا در شهر کار کنند و هزاران نفر هم با قطار آنجا را ترک میکنند تا خارج از شهر کار کنند. یا صفهای طولانی از ماشین ایجاد میکنند و در ساعات شلوغی از هم سبقت میگیرند. واقعاً چرا آنها جایشان را عوض نمیکنند؟ یعنی کسانی که در خارج شهر هستند در همانجا کار کنند و کسانی که در شهر هستند، در داخل کار کنند. با این کار میتوان از بوی بد دود و آلودگی و فعالیت پلیسها جلوگیری کرد. اینطوری خیابانها آنقدر خلوت میشوند که پلیسها میتوانند سر چهارراهها منچ بازی کنند.
مادرم یکبار به مدت سه روز به نهضت مخالفت با بمبهای کشتار جمعی پیوست، اما وقتی یکی از ازین رؤسا برایش توضیح داد که مخالفت با بمبهای کشتار جمعی منجر به سقوط ارزش سهام میشود، بلافاصله در یک دقیقه تغییر موضع داد.
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب ناطور دشت؛ شاهکار تکرار نشدنی دیوید سلینجر
بهتر است به یک دلقک کافر اعتماد کنی که تو را صبح زود بیدار میکند تا به موقع به مراسم کلیسا برسی، حتی برایت تاکسی میگیرد تا به کلیسا بروی.
با خستگی گفتم: واقعاً نمیفهمم! اول که درمورد تعهد کتبی من مشاجره میکنی، بعد هم که ازدواج رسمی و قانونی؛ حالا هم که هردو را پذیرفتهام باز راضی نمیشوی و از قبل هم عصبانیتر هستی! گفت: «بله. خیلی زود میخواهم تکلیف این موضوع مشخص شود، ولی تو طفره میروی. واقعاً چه میخواهی؟» گفتم: تو را. حرفی از این قشنگتر هم میشود به یک زن زد؟
این ازدواجی که دولت و کلیسا از آن دم میزنند و براساس آن زن به طور رسمی موظف و ملزم است که (آن کار) را با شوهرش انجام دهد عجب ازدواج وحشتناکی است. هیچکس نمیتواند به زور کسی را مجبور به مهرورزی و عشقبازی کند.
تصور این که زوفنر میتواند لباس پوشیدن ماری را تماشا کند یا اجازه دارد ببیند چطور ماری سرِ خمیر دندان را میبندد مرا دیوانه و ناراحت میکرد. زانویم درد میکرد و تردید کردم که آیا هنوز هم کسی میخواهد در قبال روزی حتی سی چهل مارک به من کار بدهد؟ از طرفی فکر این که آیا اصلاً برای زوفنر دیدن این که ماری چطور سرِ خمیردندان را میبینند حس خاصی ایجاد میکند یا نه، مرا شکنجه میداد.
این روزها همه در مورد وصلبودن و رانت حرف میزنند، وصلبودن به بالا، وصل بودن به دانشگاه، وصل بودن به تلویزیون، یا وصلبودن به وزارت کشور.
پدربزرگ ثروتمندم وقتی این آپارتمان را به من هدیه داد شرط کرد که حق فروش و اجارهٔ آن را ندارم. همیشه یک جای کار باید بلنگد.
مطلب مشابه: برشی از کتاب های فلسفی (80 جمله ارزشمند از 6 کتاب فلسفی خواندنی)
مادرم به زور سعی کرد غذایش را بخورد تا مثلاً نشان دهد که زندگی ادامه دارد. اما من خیلی خوب میدانستم که این، زندگی نیست که ادامه دارد بلکه مرگ است که به راهش ادامه میدهد.
لباس بنفش فقط به تعداد اندکی از زنان میآید. ماری در لباس بنفش، خیلی زیبا میشد.
پس چرا یکی از شما کاتولیکهای کثافت به من نمیگویید که او کجاست؟ شما او را از من مخفی میکنید. احمق نباش شینر. الان قرون وسطی نیست که تو اینطور رفتار میکنی. کاش قرون وسطی بود تا او لااقل اجازه داشته باشد بدون این که عذاب وجدان بگیرد، همخوابهٔ من بماند. ماری بازخواهدگشت.
این همه نگرانی برای خاک مقدس آلمان برایم مضحک است، وقتی میبینم که بخش قابل توجهی از سهام معدن ذغال سنگ از دو نسل پیش در انحصار خانوادهٔ ماست. هفتاد سال آزگار است که خاندان شینر از طریق حفاری خاک مقدس آلمان که دراختیارشان است، پول به جیب میزنند
در طول این مدت من نمیدانستم چطور باید به روش مخصوص آنها دست و بدنم را تکان دهم. فکر میکنم هیچکس نباید یک فرد بیایمان را در معرض چنین شرایطی قرار دهد.
این ابلهان به انسان به چشم یک موجود چند همسری مینگرند (به همین دلیل هم هست که اینقدر مصرانه از تک همسری دفاع میکنند)
فرزندان این دنیا، نه تنها باهوشتر؛ بلکه مهربانتر و بخشندهتر از فرزندان نورند.
وقتی به بن رسیدم هوا تاریک بود و به زور خودم را نگه داشتم تا مانند پنج سال گذشته که یک سری کارهای مکانیکی و خودکار را در طول رفت و آمدهایم انجام میدادم، دیگر تکرار نکنم.
اغلب جلوی ویترین مغازهها میایستادم و به دامن بلوز، کفش و کیفهای زنانه نگاه میکردم و در ذهنم مجسم میکردم که کدام یک به او بیشتر میآید؟
مطلب مشابه: جملات طلایی کتاب های ایرانی (50 جمله طلایی از شاهکار های ادبیات فارسی)
شاید برای اولین بار بود که میفهمیدم این جهان عادی و روزمره چه معنایی دارد؟ مجبوریم کارهایی را انجام دهیم که دیگر انگیزهای برای انجام دادنشان نداریم.
تا درِ قفسهٔ سفید روی دیوار حمام را باز کردم یادم آمد که دیگر خیلی دیر شده است. باید حواسم به احساسات کشندهای باشد که در اشیاء نهفته است. کرمها، شیشههای لاک ناخن و رژ لبهای ماری، هیچکدام در آن قفسه نبود.
حس کردم کاملاً از شر سردرد و افسردگی خلاص شدهام. مست و آزاد از هفت دولت روی تخت دراز کشیدم. این همان حالتی بود که زمانی آرزو داشتم روزهایم بدین شکل به پایان برسد.
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب موشها و آدمها؛ شاهکاری از جان اشتاین (رمان خواندنی غمگین)