بریدههایی از کتاب عزاداران بیل اثر غلامحسین ساعدی (رمان با داستانی خواندنی)
بریدههایی از کتاب عزاداران را برای شما دوستان قرار دادهایم. بیل عزاداران بَیَل مجموعه هشت داستان پیوسته دربارهٔ فلاکتهای مدام مردمان روستایی به نام بَیَل است. غلامحسین ساعدی این کتاب را در سال ۱۳۴۳ چاپ کرده است. این مجموعه از داستانهای روستایی غلامحسین ساعدی محسوب میشود. به نظر جمال میرصادقی دیگر نویسنده ایرانی و منتقد ادبی، منبع الهام ساعدی نقاب مرگ سرخ اثر ادگار آلن پو بوده است. از روی داستان چهارم این مجموعه داستان، فیلم مشهور گاو ساخته شد.

این کتاب درباره چیست؟
کتاب “عزاداران بیل” نوشته غلامحسین ساعدی، داستانی است که در روستایی دورافتاده در ایران روایت میشود. داستان حول محور افرادی میچرخد که در حال برگزاری مراسم عزاداری برای یکی از اهالی روستا هستند. اما به زودی مشخص میشود که این مراسم بهانهای برای فرار از سربازگیری اجباری است.
در این داستان، ساعدی به نقد اجتماعی و سیاسی میپردازد و با نگاهی تلخ و طنزآمیز، به نمایش فقر، بیعدالتی، و فساد در جامعه میپردازد. شخصیتهای داستان نمایانگر گوشهای از جامعه هستند که در تلاش برای بقا و حفظ هویت خود در برابر ظلم و ستم هستند.
داستان با نوعی از واقعگرایی جادویی نیز آمیخته شده که به آن عمق و ابعاد متفاوتی میبخشد. “عزاداران بیل” به خوبی توانسته است جوهره زندگی روستایی و مشکلات آن را به تصویر بکشد.
اهمیت کتاب عزاداران بیل
کتاب «عزاداران بیل» اثر غلامحسین ساعدی یکی از آثار کلیدی ادبیات معاصر ایران است که اهمیت فراوانی دارد:
نمایش واقعیتهای اجتماعی:
این کتاب به خوبی فلاکتهای مدام مردمان روستایی در ایران را به تصویر میکشد. ساعدی از طریق داستانهای بههم پیوسته، مسائلی مانند فقر، بیسوادی، خرافات و نبود امکانات را به نمایش میگذارد.
سبک رئالیسم جادویی:
ساعدی در این کتاب از سبک رئالیسم جادویی استفاده میکند که در ادبیات ایران نوآورانه بود. ترکیب واقعیت با عناصر ماورایی و تخیلی، به خواننده این امکان را میدهد که به شکلی جدید به مسائل اجتماعی بنگرد.
تأثیر فرهنگی:
این اثر نه تنها در ادبیات بلکه در سینما نیز تأثیرگذار بوده است. فیلم «گاو» به کارگردانی داریوش مهرجویی بر اساس یکی از داستانهای این مجموعه ساخته شده و به عنوان یکی از نقاط عطف سینمای ایران شناخته میشود.
نقد اجتماعی:
ساعدی از طریق «عزاداران بیل»، به نقد جامعه و مذهب و خرافات میپردازد. او نشان میدهد که چگونه مردم به دلیل ناآگاهی و فقر به خرافات پناه میبرند و این موضوع چه تبعاتی میتواند داشته باشد.
شخصیتپردازی و فضاسازی:
شخصیتهای کتاب، با وجود سادگی و عوامی، بسیار پویا و واقعی هستند. مکانها و فضاهای داستانها نیز به گونهای توصیف شدهاند که خواننده را به دنیای روستاهای دورافتاده و فقیر میبرند.
پیوند با تاریخ:
کتاب به نوعی بازتاب دورانی است که در آن نوشته شده، به ویژه دورهای که خفقان و سانسور بر جامعه حاکم بود. این اهمیت تاریخی به کتاب ارزشی مضاعف میبخشد.
در نتیجه، «عزاداران بیل» نه تنها از نظر ادبی و هنری بلکه از جهت اجتماعی و فرهنگی اهمیت فراوانی دارد و به عنوان یکی از میراثهای مهم ادبی ایران شناخته میشود.
مطلب مشابه: داستان های کوتاه غلامحسین ساعدی (۶ داستان دلنشین زیبا)
جملاتی از کتاب عزاداران بیل
خاله گفت: «من میدونستم که آخر سر میآریش تو خونه!» عباس گفت: «همین حالا شستمش.» خاله گفت: «خیال میکنی سگ با شستن تمیز میشه.» عباس گفت: «همهی شما خیال میکنین که فقط با کشتن تمیز میشه.»
پسر مشدی صفر که به ماه و پارگی ابرها نگاه میکرد، گفت: «مشدی اسلام، میدونی که مشدی جبار و پسر ننهفاطمه رفتند پوروس، دزدی؟» اسلام گفت: «به من چه؟ به تو چه؟ به ما چه؟»
مشدی حسن پایش را زد به زمین و گفت: «نه، من مشد حسن نیستم، مشد حسن رفته سید آباد عملگی، من گاو مشد حسنم.» کدخدا گفت: «لاالهالااللّه! آخه تو چه جور گاوی هستی مشد حسن؟ از گاوی چی داری؟ آخه دمت کو؟» مشدی جبار گفت: «آها، دمت کو؟ سُمت کو؟» مشدی حسن یک دفعه خیز برداشت؛ دیوانهوار دور طویله میدوید و شلنگ تخته میانداخت و هر چند قدم کلهاش را میزد به دیوار و نعره میکشید؛ تا رسید جلو کاهدان و همان جا ایستاد. چند لحظه سینهاش بالا و پایین رفت. بعد سرش را برد توی کاهدان و دهنش را پر کرد از علف و آمد ایستاد روی چاه؛ همان جایی که اسلام کاه رویش پاشیده بود؛ و با صدایی که به زحمت از گلو خارج میشد، گفت: «مگه دم نداشته باشم نمیتونم گاو باشم؟ مگه سم نداشته باشم، دم نداشته باشم، گاو نیستم؟ مگه بیدم قبولم نمیکنین؟»
دکتر برگشت و گوشی را روی سینهاش گذاشت. صدای زنگوله آرام آرام دور شد و… در انتهای بیابان خاموش شد.
خاتونآبادی گفت: «اگه خوشت میآد، ورش دار و ببرش بَیل.» عباس گفت: «ببرم چه کارش بکنم؟» خاتونآبادی گفت: «ببر نگرش دار.» عباس گفت: «میترسم سگهای بَیل راهش ندن.» خاتونآبادی گفت: «سگها که راهش میدن. اگه آدمها راهش ندادن، ولش کن، اون وقت خودش بر میگرده و میآد خاتونآباد.»
مطلب مشابه: جملات معروف کتاب دزیره؛ جملات عاشقانه زیبا از کتاب رمان دزیره

کدخدا گفت: «مشد اسلام، اگه بری دیگه تو بَیل کسی پیدا نمیشه که کاری از دستش بر بیاد. آخه چرا میخوای بری؟»
خواهر عباس گفت: «فکر میکنی دوباره حالش خوب بشه؟» اسماعیل گفت: «خدا میدونه، اما من میدونم که مشدی حسن گاوشو خیلی بیشتر از خواهرم دوس داره.» خواهر عباس گفت: «بَیلیها همهشون این جوریَن.»
«فکر میکنی چی چی باشه مشدی جبار؟» عبداللّه گفت: «یه صندوقه دیگه، یه صندوق حلبی.» مشدی بابا گفت: «معلومه که صندوقه، ولی چی توش هس؟» عبداللّه بلند شد و دور صندوق را گشت و گفت: «در که نداره، وقتی در نداشته باشه که نمیشه فهمید چی توش هس!» اسماعیل گفت: «وقتی در نداره، تو هم نداره که پر باشه یا خالی باشه.»
ننهخانوم جلوتر رفت و گفت: «کار درست شد. سه تا جوان میرن که سیبزمینی و آذوقه گیر بیارن. بقیه چهکار میکنن؟ بازم میرین گدایی؟» مشدی بابا گفت: «چاره چیه ننهخانوم؟ هر طوری شده باید شکم برو بچهها رو سیر بکنیم.» ننهخانوم گفت: «نه، فردا هیشکی از ده نمیره بیرون. فردا عزاداری میکنیم، دخیل میبندیم، گریه میکنیم، نوحه میخونیم. شاید حضرت دلش رحم بیاد و مارو ببخشه بلارو از بَیل دور بکنه.» ننهفاطمه درخت بید را نشان داد که تکههای کهنه از شاخههایش آویزان بود و با صدای گرفته گفت: «مگه نمیبینین؟» و شروع کرد به گریه و جارو را زد به آب تربت و بالا سر مردها تکان داد. اسلام با صدای بلند گفت: «اغفر لنا یا رب العالمین.» مردها سرها را انداختند پایین، و زنهایی که بالای دیوار ردیف شده بودند دوباره پشت دیوار قایم شدند و صدای گریههاشان بلند شد. ننهخانوم گفت: «تا عزاداری نشه، آقاها ما رو نمیبخشن.»
نزدیکیهای ظهر بود که موسرخه را پشت خرمنها و کنار آسیاب پیدا کردند. پوزهاش دراز شده بود مثل پوزهی موش، پشمهای سر و صورتش به هم ریخته بود. دست و پایش ورم کرده و کثیف بود، انگار که سم پیدا کرده بود. خلخالهای پایش گلآلود بود. زور میزد که چشمهایش را باز کند و نمیتوانست. چند تکه کهنه از اندامهایش آویزان بود.
اسلام گفت: «اگه یه نفر سید داشتیم که خیلی بهتر بود.» پسر مشدی صفر گفت: «چطوره بریم یه نفر از سید آباد بیاریم؟» مشدی زینال گفت: «من مادرم سید بوده. ننهخانوم میدونه.» ننهخانوم گفت: «آره خدا بیامرز سید فاطمه که میرفت تو محال گدایی میکرد.» کدخدا گفت: «خدا را شکر که این یکی کار هم درس شد.»
زن مشدی حسن که پشت بام طویله خوابیده بود، از خواب پرید و نشست. مشدی حسن از توی طویله شروع کرد به ناله. بَیلیها چوب به دست حمله کردند. پوروسیها پریدند روی تل خاکهای پشت طویله و از آنجا به پشت بام خانهی مشدی حسن و قبل از آن که بَیلیها برسند، طنابها را انداختند و کاردها را بالا بردند. اسلام فریاد زد: «نذارین در برن.» مردها با نعره حمله کردند. زن مشدی حسن از وحشت جیغ کشید. مردها پیش از آن که به پشت بام برسند، پوروسیها خودشان را انداختند توی باغ اربابی و وقتی بیلیها کنار دیوار رسیدند، پوروسیها مثل باد از حاشیهی بَیل در بیراهه گم شدند. کدخدا با فانوس آمد بیرون و مردها را چوب به دست روی بامها دید. با عجله آمد و تا اسلام را دید تند تند پرسید: «چه خبره، چی شده مشد اسلام؟» اسلام گفت: «هیچ، هیچ، پوروسیها اومده بودن مشد حسن را بدزدن.»
مطلب مشابه: بریده هایی از کتاب گتسبی بزرگ اثر اف. اسکات فیتزجرالد (رمان خواندنی)
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب هیچ وقت دروغ نگو اثر فریدا مک فادن (رمان با داستان جذاب)

شبیه هیچ حیوانی نبود. پوزهاش مثل پوزهی موش دراز بود. گوشهایش مثل گوش گاو راست ایستاده بود، اما دست و پایش سم داشت. دم کوتاه و مثلثیاش آویزان بود، دو تا شاخ کوتاه که تازه میخواست از زیر پوست بزند بیرون، پایین گوشها دیده میشد. زور که میزد، پلکهایش باز میشد و چشمهایش که مثل چشمهای قورباغه بالا را نگاه میکرد از زیر شاخها پیدا میشد. چند تکه کهنه از اندامهایش آویزان بود.
بَیل خاموش بود. صدای مشدی بابا و عبداللّه از خانهی اسماعیل شنیده میشد. اسلام کلاهش را برداشت و خم شد و سایهی تاریک خود را توی آب نگاه کرد. پسر مشدی صفر کلنگ به دست از دیوار آمد بالا و پرید توی تاریکی و تاریکی پسر مشدی صفر را بلعید.
کدخدا گفت: «کاش یه قرآن ورداشته بودیم.» رمضان با گریه گفت: «نه، نه، نمیمیره.» کدخدا گفت: «میدونم، میدونم.»
«آره، من این جام. برین، برین دنبال کارتون. من این جا منتظرم که ماه بیاد بالا تا من برم پایین و براش آب ببرم.»
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب همه میمیرند اثر سیمون دو بووار (رمان جالب این نویسنده)