بریده‌هایی از کتاب سووشون اثر سیمین دانشور (اولین رمان خواندنی این نویسنده)

بریده‌هایی از کتاب سووشون را در سایت ادبی روزانه آماده کرده‌ایم. سووشون نخستین رمانِ سیمین دانشور نویسندهٔ ایرانی است که سال ۱۳۴۸ منتشر شد.  این کتاب یکی از پرمخاطب‌ترین رمان‌های فارسی در ایران است و برآورد می‌شود تا سال ۱۳۹۵ بیش از پانصد هزار نسخه از آن به فروش رسیده باشد. سووشون، علاوه بر این، به زبان‌های مختلف دنیا از جمله انگلیسی، فرانسوی، ایتالیایی، ژاپنی و چینی نیز ترجمه شده است. نمایش سووشون با اقتباس از این رمان، در سال ۱۳۷۹ و ۱۳۸۰ در تهران به روی صحنه رفته است.

بریده‌هایی از کتاب سووشون اثر سیمین دانشور (اولین رمان خواندنی این نویسنده)

این کتاب درباره چه چیزی است؟

داستان سووشون در شیراز و در سال‌های پایانی جنگ جهانی دوم رخ می‌دهد و فضای اجتماعی سال‌های ۱۳۲۰ تا ۱۳۲۵ را ترسیم می‌کند. به عقیدهٔ بعضی از منتقدان، برخی از وقایع تاریخی دههٔ ۱۳۳۰ مانند کودتای ۲۸ مرداد نیز در روند رمان انعکاس داشته است؛ چنان‌که یکی از شخصیت‌های محوری داستان در روز ۲۹ مرداد کشته می‌شود. علت نام‌گذاری این کتاب، نیز تشابه سرانجامِ یکی از شخصیت‌های داستان با سرنوشت سیاوش، قهرمان اسطوره‌ای ایران باستان است. سووشون یا سیاووشان برگرفته از عنوان مراسم سوگواری برای سیاوش است.

داستان سووشون با زبانی ساده، روان و بدون پستی و بلندی آغاز می‌شود و نویسنده از هرگونه تزئین و تذهیب واژگان پرهیز می‌کند. مخاطب در صفحات اولیهٔ کتاب، به درونمایهٔ اصلی رمان پی می‌برد و برای آنچه قرار است بعداً با آن مواجه شود، پیش‌آگاهی پیدا می‌کند که مصداقی است از آنچه در ادبیات فارسی به آن، آرایه ادبی براعت استهلال می‌گویند.

جملات از کتاب سووشون

خواهر سعی کن روی پای خودت بایستی. اگر افتادی، بدان که در این دنیا هیچ کس خم نمی‌شود دست ترا بگیرد بلندت کند.

آدم باید پلها را خراب کند تا راه برگشتن نداشته‌باشد

زن، کمی فکر کن. وقتی خیلی نرم شدی همه ترا خم می‌کنند

کاش دنیا دست زنها بود، زنها که زاییده‌اند یعنی خلق کرده‌اند و قدر مخلوق خودشان را می‌دانند.

«اما یک مرض بدخیم داری که علاجش از من ساخته‌نیست. مرضی است مسری. باید پیش از اینکه مزمن بشود ریشه‌کنش کنی. گاهی هم ارثی است.» زری پرسید: «سرطان؟» دکتر گفت: «نه جانم، چرا ملتفت نیستی؟ مرض ترس. خیلی‌ها دارند. گفتم که مسری است.»

مطلب مشابه: بریده‌هایی از کتاب اشتباه در ستاره‌های بخت ما اثر جان گرین (داستان عاشقانه غمگین)

جملات از کتاب سووشون

«نسلشان را از روی زمین بردار و همه را خلاص کن. اینها که آدم‌بشو نیستند. حیف از آن جرقه‌هایی که از آتش دل خودت در سینه‌هایشان ودیعه گذاشتی! جان به‌جانشان بکنی تخم و ترکه‌های آن عنتر حرف‌نشنو هستند. خودت که بالای سرشان بودی چه بلاها که سر همدیگر درنیاوردند، حالا می‌خواهی افسارشان را دست خودشان بدهی؟ چقدر لی‌لی به‌لالایشان می‌گذاری! چقدر به‌این ووروجکهای زمینی رو می‌دهی؟ از وقتی روی دو پایشان ایستادند ذوق‌زده شدی، هی از نژاد شریف انسانی حرف زدی. نژاد شریف انسانیت را می‌شناسم، این طور که شنیده‌ام غیر از کشت و کشتار و ضعیف‌چزانی هنری ندارد…»

همه‌اش در این فکر بود که آیا واقعاً ترسو بوده یا ترسو شده؟ و آیا واقعاً یوسف مقصر است؟ حتی یک آن به‌این نتیجه رسید که زندگی زناشویی از اساس کار غلطی است. اینکه یک مرد تمام عمر پابند یک زن و بچه‌های قد و نیم‌قد باشد… یا بعکس زنی را تا به‌این حد وابسته و دلبستهٔ یک مرد و چند تا بچه کنند که خودش نتواند یک نفس راحت و آزاد بکشد، درست نیست. اما می‌دید که تمام لذتهای عمر خودش به‌این دلبستگیها وابسته.

آدمیزاد چیست؟ یک امید کوچک، یک واقعهٔ خوش چه زود می‌تواند از نو دست و دلش را به‌زندگی بخواند؟ اما وقتی همه‌اش تودهنی و نومیدی است، آدم احساس می‌کند که مثل تفاله شده، لاشه‌ای، مرداری است که در لجن افتاده.

درس اول شجاعت برای تو فعلاً این است. همان وقت که می‌ترسی کاری را بکنی، اگر حق با تست، در عین ترس آن کار را بکن.

شاه ترکان سخن مدعیان می‌شنود شرمی از مظلمهٔ خون سیاووشش باد حافظ

«دوست‌داشتن که عیب نیست باباجان. دوست‌داشتن دل آدم را روشن می‌کند. اما کینه و نفرت دل آدم را سیاه می‌کند. اگر از حالا دلت به‌محبت انس گرفت، بزرگ هم که شدی آمادهٔ دوست‌داشتن چیزهای خوب و زیبای این دنیا هستی. دل آدم عین یک باغچه پر از غنچه است. اگر با محبت غنچه‌ها را آب دادی باز می‌شوند، اگر نفرت ورزیدی غنچه‌ها پلاسیده‌می‌شوند. آدم باید بداند که نفرت و کینه برای خوبی و زیبایی نیست، برای زشتی و بی‌شرفی و بی‌انصافی است. این جور نفرت علامت عشق به‌شرف و حق است.»

بعضی آدمها عین یک گل نایاب هستند، دیگران به‌جلوه‌شان حسد می‌برند. خیال می‌کنند این گل نایاب تمام نیروی زمین را می‌گیرد. تمام درخشش آفتاب و تری هوا را می‌بلعد و جا را برای آنها تنگ کرده

راستی اسم نعره‌هایی که آدم از ته دل برمی‌آورد چه بود؟ کلمه‌ای بود که به‌این جور فریاد می‌خورد… باید لغتی باشد که معنای سوراخ‌کردن بدهد. یعنی آدم اگر نتواند در برابر سیل و صاعقه و سیلی زندگی آن جور فریاد را بزند دلش سوراخ می‌شود و آن وقت آدمهایی که دلشان سوراخ سوراخ شده، به‌جان هم می‌افتند و همدیگر را درب و داغون می‌کنند

آدم برای کارهایی که بوی خطر از آنها می‌آید باید، آمادگی روحی و جسمی داشته‌باشد

«گر بخواهم در غمت آهی کنم چون علی سر را فرو چاهی کنم»

جانم، رعیت باید از ارباب بترسد. مثل فیلبان، باید بالا سر رعیت بود. باید رعیت را به‌چوب و فلک بست. از قدیم و ندیم گفته‌اند رعیت را باید همیشه دست‌به‌دهن نگهداشت.

از این پیرمرد بشنو جانم. در این دنیا، همه چیز دست خود آدم است، حتی عشق، حتی جنون، حتی ترس. آدمیزاد می‌تواند اگر بخواهد کوهها را جا به‌جا کند. می‌تواند آبها را بخشکاند. می‌تواند چرخ و فلک را بهم‌بریزد.

بچه وقتی خاطره پیدا کرد و توانست گذشته را بیادبیاورد، دیگر بچه نیست

آدم باید در این دنیا یک کار بزرگتری از زندگی روزمره بکند. باید بتواند چیزی را تغییر بدهد. حالا که کاری نمانده بکنم پس عشق می‌ورزم.

می‌خواهی باز هم حرف راست بشنوی؟… پس بشنو، تو شجاعت مرا از من گرفته‌ای… آنقدر با تو مدارا کرده‌ام که دیگر مدارا عادتم شده.

«مرا با شیر گاو آمخته‌کردند ز اقبال بدم گوساله هم مرد کبوتربچه بودم مادرم مرد مرا بر دایه دادند دایه هم مرد»

آدمیزاد چیست؟ یک امید کوچک، یک واقعهٔ خوش چه زود می‌تواند از نو دست و دلش را به‌زندگی بخواند؟ اما وقتی همه‌اش تودهنی و نومیدی است، آدم احساس می‌کند که مثل تفاله شده، لاشه‌ای، مرداری است که در لجن افتاده.

دوست‌داشتن دل آدم را روشن می‌کند. اما کینه و نفرت دل آدم را سیاه می‌کند. اگر از حالا دلت به‌محبت انس گرفت، بزرگ هم که شدی آمادهٔ دوست‌داشتن چیزهای خوب و زیبای این دنیا هستی. دل آدم عین یک باغچه پر از غنچه است. اگر با محبت غنچه‌ها را آب دادی باز می‌شوند، اگر نفرت ورزیدی غنچه‌ها پلاسیده‌می‌شوند.

خسرو کتابی را که در دست داشت روی میز گذاشت و گفت: «عجب نویسنده‌هایی! یک کلمه ننوشته‌اند آدم چطور حق خودش را بگیرد.» و کتاب دیگری برداشت و ورق زد

«نمی‌دانم کجا خوانده‌ام که دنیا مثل اتاق تاریکی است که ما را با چشمهای بسته وارد آن کرده‌اند. یک نفر از ما، ممکن است چشمش باز باشد. ممکن است یک عده بخواهند با کوشش چشمهای خود را باز کنند و یا ممکن است بخت کسی بخواند و یک نوری از یک روزن ناگهان بتابد و آن آدم یک آن بتواند ببیند و بفهمد.

زری می‌اندیشید که چرا پیرمرد پسرهایش را زن نمی‌دهد در حالی که موقع زنشان است، و بعد فکر کرد که آدمهایی که با این همه گل سر و کار دارند چه لزومی دارد زن بگیرند؟

دوست‌داشتن دل آدم را روشن می‌کند. اما کینه و نفرت دل آدم را سیاه می‌کند.

آخر آدم باید در این دنیا یک کار بزرگتری از زندگی روزمره بکند. باید بتواند چیزی را تغییر بدهد. حالا که کاری نمانده بکنم پس عشق می‌ورزم.

«صدایت مثل مخمل نرم است، مثل یک لالایی… باز هم بگو.»

مطلب مشابه: بریده‌هایی از کتاب انجمن شاعران مرده اثر ن. ه کلاین (رمان با داستانی جذاب)

مطلب مشابه: بریده‌هایی از کتاب آدم‌خواران اثر ژان تولی (رمان طنزآمیز تاریک)

جملات از کتاب سووشون

تو که می‌آیی غصه از دل آدم می‌رود.

درس اول شجاعت برای تو فعلاً این است. همان وقت که می‌ترسی کاری را بکنی، اگر حق با تست، در عین ترس آن کار را بکن.

آرامشی که بر اساس فریب باشد چه فایده‌ای دارد؟

همان وقت که می‌ترسی کاری را بکنی، اگر حق با تست، در عین ترس آن کار را بکن.

در این دنیا، همه چیز دست خود آدم است، حتی عشق، حتی جنون، حتی ترس. آدمیزاد می‌تواند اگر بخواهد کوهها را جا به‌جا کند. می‌تواند آبها را بخشکاند. می‌تواند چرخ و فلک را بهم‌بریزد. آدمیزاد حکایتی است. می‌تواند همه جور حکایتی باشد. حکایت شیرین، حکایت تلخ، حکایت زشت… و حکایت پهلوانی… بدن آدمیزاد شکننده است اما هیچ نیرویی در این دنیا، به‌قدرت نیروی روحی او نمی‌رسد، به‌شرطی که اراده و وقوف داشته‌باشد.»

در هر جنگی هر دو طرف بازنده است.

«خوب که فکرش را می‌کنم می‌بینم همهٔ ما در تمام عمرمان بچه‌هایی هستیم که به‌اسباب‌بازیهایمان دل خوش‌کرده‌ایم و وای به‌روزی که دلخوشیهایمان را از ما می‌گیرند، یا نمی‌گذارند به‌دلخوشیهایمان برسیم. بچه‌هایمان، مادرهایمان، فلسفه‌هایمان… مذهبمان…»

شلخته درو کنید تا چیزی گیر خوشه‌چینها بیاید.

«کفاف کی دهد این باده‌ها به‌مستی ما؟»

«تاریک! تاریک! تاریک! در گرما گرم درخشش نیمروز!»

احساس می‌کرد که مثل یک انار مکیده، همهٔ شیرهٔ جانش را از تنش بیرون کشیده‌اند. حس می‌کرد یک ماری آمد و از گلوی او پایین رفت و روی قلبش چنبره زد و نشست و سرش را شق گرفت تا او را نیش بزند و می‌دانست که در تمام عمر این مار همان جا روی قلبش چنبره‌زنان خواهدماند و هر وقت به‌یاد شوهرش بیفتد، آن مار نیش خود را به‌سینه‌اش فروخواهدکرد.

نه. واقعاً کاری از او ساخته‌نبود. تنها شجاعتی که می‌توانست بکند این بود که جلو شجاعت دیگران را نگیرد و بگذارد آنها با دست و فکر آزادشان… با وسیلهٔ وسیله‌هایشان کاری بکنند.

مطلب مشابه: بریده‌هایی از کتاب کارمیلا اثر شریدان له فانیو (رمان گوتیک خواندنی)

مطلب مشابه: بریده‌هایی از کتاب کنت مونت کریستو اثر الکساندر دوما پدر (رمانی زیبا)

مطالب مشابه را ببینید!

بریده‌هایی از کتاب تربیت بدون فریاد اثر هال ادوارد رانکل (درباره تربیت فرزند) بریده‌هایی از کتاب یگانگی با تمامیت هستی اثر اکهارت تله (درباره معنویت و خودشناسی) بریده‌هایی از کتاب در جستجوی زمان از دست رفته اثر مارسل پروست بریده‌هایی از کتاب حرمسرای قذافی ترجمه بیژن اشتری (درباره جنایات دیکتاتور لیبی) بریده‌هایی از کتاب قدرت سکوت اثر سوزان کین (بررسی قدرت درونگرایان) بریده‌هایی از کتاب از عشق گفتن اثر ناتاشا لان (درباره عشق) بریده‌هایی از کتاب ذهن فریبکار شما اثر استیون نوولا (اثر جذاب روانشناسی) بریده‌هایی از کتاب تو خود کوهی اثر برایانا ویست (برای تسلط بر وجود خود) بریده‌هایی از کتاب چیرگی اثر رابرت گرین (درباره توسعه فردی و موفقیت) بریده‌هایی از کتاب آیشمن در اورشلیم اثر هانا آرنت (درباره جنایات آیشمن در حزب نازی)