بریدههایی از کتاب زنان کوچک (جملات خلاصه از کتاب داستانی شیرین )

زنان کوچک یکی از شاهکارهای تاریخ ادبیات است که خانم الکات با قلم زیبای خود آن را در دل تاریخ ادبیات، جاودانه کرد. این کتاب تا به کنون چندینبار اقتباس شده و جزو آثار شیرین و تاثیر گذار هنر است. ما در ادامه بریدههایی از این کتاب شاهکار را برای شما قرار خواهیم داد. با ما همراه شوید.
داستان این کتاب زیبا

داستان در مورد خانواده مارچ است که قبلاً پولدار بودهاند ولی الان وضعیت خوبی ندارند و پدرشان برای کمک به سربازان وطن به جنگ رفتهاست و و حالا آنها سعی میکنند زندگی خود را اداره کرده و در کنارش به مردم محتاج کمک کنند. آنها همگی زندگی نسبتاً سختی دارند و از یکدیگر حمایت میکنند و ماجراهایی برایشان پیش میآید. در کتاب دوم، ماجراهایی پیش میآید که از برجستهترینشان میتوان به این ماجراها اشاره کرد: لاری عاشق جو میشود و جو هم که این موضوع را فهمیدهاست، سعی میکند از او دوری کند؛ ولی…
بریدههایی از این کتاب بسیار شیرین
«وقتی حس کردید از وضع خود راضی نیستید، به نعمتهایی که دارید فکر کنید و شکرگزار باشید.»
در زندگی ما ایام سخت زیادی وجود دارد، اما اگر بتوانیم آنطور که باید از خدا کمک بخواهیم همیشه میتوانیم آن را تحمل کنیم
تفریح بدون کار همان قدر بد است که کار بدون تفریح.

بهتر است آدم ترشیدهی خوشبخت باشد، اما همسری بدبخت یا دختری جلف و بیحیا نباشد و دائم دنبال شوهر بگردد. غصه نخور مگ. فقر به ندرت عاشق واقعی را رَم میدهد.
«بچهها به نعمتهایی که دارید فکر کنید، به نعمتهایی که دارید فکر کنید، به نعمتهایی که دارید فکر کنید.»
«اگر متواضع باشیم، دیگران این کمالات را در رفتار و صحبتهای ما میبینند و احتیاجی نیست که آنها را نمایش بدهیم.»
شیرینترین و بهترین چیز در زندگی یک زن این است که مرد خوبی وارد زندگی او بشود و او ر ا برای ازدواج انتخاب کند
آدمهای ثروتمند هم مثل فقرا هزارتا غم و غصه دارند.
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب در انتظار گودو از ساموئل بکت (خلاصه یکی از برترین نمایشنامه های تاریخ)
کسی که فرو افتاده است نگران افتادن نیست کسی که افتاده است مغرور نیست و کسی که فروتن است خدا همیشه راهنمای اوست من به آنچه دارم راضیم کم یا زیاد با این حال خدایا! خشنودی تو را طلب میکنم چون تو اینها را برایم حفظ میکنی
«تو کدامیک از خوبیهای آدمها را بیشتر از همه تحسین میکنی؟» ـ شجاعت و صداقت آنها را.

همیشه با تمام وجود سعی کن قبل از اینکه عصبانیتت غصه و پشیمانی بزرگتری برایت ببار بیاورد بر آن غلبه کنی.
همه با من مهربان هستند و ما تا آنجا که میتوانیم بدون شما شاد باشیم، شادیم. ایمی بقیهی صفحه را لازم دارد. برای همین باید حرفهایم را تمام کنم. من یادم نمیرود که هر روز روی گلدانها را بپوشانم و ساعت را کوک کنم و بگذارم هوای خانه عوض شود. لپهی پدر را که همیشه میگوید مال بت است، ببوس. آه به خاطر عشتقان، زود زود بیایید.
بهترین آرزوی قلبیش این بود که مستقل باشد و کسانی که عاشقشان است، تحسینش کنند؛ گویی این قدم اول خوشبختی بود.
به تجربه فهمیدهام که خوشبختی واقعی در خانهی ساده و کوچک است. جایی که آدم نان خودش را درمیآورد و محرومیتها، خوشیها را شیرین میکند.
در این دنیا «بت» های زیادی هستند. دخترانی کمرو که تا وقتی کسی با آنها کاری ندارد ساکت یک گوشه مینشینند. دخترانی که با خوشحالی زندگی خود را وقف دیگران میکنند، اما تا وقتی که جیرجیرک کوچک خانه از جیرجیرکردن باز نایستد، حضور درخشان و دلانگیز آنها از بین نرود و سکوت و سایهای غمانگیز جای آن را نگیرد، کسی فدارکاریهای آنها را نمیبیند.
همیشه در پس سیاهی روشنایی است.
محبت همیشه بر غم فایق میآید.
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب مثل خون در رگ های من احمد شاملو (خلاصه جملات این کتاب)

خطر در این نیست که تا مدتها کسی به استعداد واقعی یا خوبیهای آدم پی نبرد؛ حتی اگر کسی هم پی نبرد، همین که آدم بداند چنین استعدادی دارد و این استعداد را در راه خوبی به کار ببرد، احساس رضات میکند. جاذبهی توانایی در تواضع است.»
بت بیتوجه به بیسکویتی که در دست داشت دست زد و جو دستمال سفره را انداخت بالا و داد زد: «نامه، نامه. سه تا هورا برای پدر!» خانم مارچ گفت: «بله، یک نامهی خوب و طولانی از پدرتان رسیده. حالش خوب است و نوشته فصل سرما را خیلی بهتر از آنچه ما فکر میکردیم پشت سر خواهد گذاشت و برای کریسمس بهترین آرزوها را برایتان کرده و پیغام مخصوصی هم به شما دخترها داده.» خانم مارچ طوری به جیبش دست میکشید که انگار گنجی در جیب دارد. جو درحالیکه از هولش برای شنیدن مژده، عصرانه اش را میبلعید و نان و کرهاش را در دو طرف صندلیاش روی قالی میریخت گفت: «ایمی زود باش بخور و تمامش کن! آن جوری با انگشتان کوچکت بازی نکن. نیشت را هم ببند.» بت دیگر چیزی نخورد و عقب رفت و در گوشهی تاریک خودش نشست و در افکاری شاد غوطهور شد تا دیگران نیز آمادهی شنیدن مژده شوند.
این نمایشی است که ما همیشه به نحوی اجرا میکنیم. بارهای ما اینجاست، جاده پیش روی ماست و اشتیاق ما نسبت به نیکی و سعادت راهنمایی است که ما را از بسیاری از مشکلات و اشتباهات به آرامش، که شهر واقعی و بهشتی است، میرساند.
اما مادر یک خوانندهی مادرزاد بود. اولین صدایی را که هر روز صبح دخترها میشنیدند، صدای آواز مادر بود که شبیه چکاوک میخواند. و شبها نیز آخرین صدا، صدای شاد او بود. چون بچهها هیچ وقت آنقدر بزرگ نمیشدند که دیگر به لالایی آشنای او احتیاجی نداشته باشند.»
از او پرسیدم: «پسرهایتان در ارتش خدمت میکنند؟» پیرمرد آهسته گفت: «بله خانم. چهارتا پسر داشتم، اما دوتایشان کشته شدند و یکی هم اسیر است و الان دارم میروم پیش یکی دیگرشان که خیلی مریض است و در بیمارستان واشنگتن است.» من درحالیکه این بار به جای ترحم نسبت به او، احساس احترام میکردم، گفتم: «شما به وطنتان خیلی خدمت کردهاید.» پیرمرد گفت: «حتی یک ذره هم بیشتر از آنچه باید و شاید خدمت نکردهام. اگر خودم هم میتوانستم مفید باشم میرفتم جبهه. اما چون کاری از دستم برنمیآید پسرهایم را فرستادم و با کمال میل هم اینکار را انجام دادم.»
تراژدی که بازیش را دیده بود، چشمانش را تاب داد و به هوا چنگ زد. مگ داد زد: «داری چهکار میکنی؟ به جای نان، کفش به چنگال است و دارد برشته میشود.» و همگی زدند زیر خنده و تمرین تمام شد.
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب سقوط اثر جاویدان آلبر کامو (داستان فسلفی زیبا)

به من نشان میداد که باید سعی کنم همهی حسنهایی که میخواهم دخترانم داشته باشند، خودم داشته باشم. چون من الگوی آنها بودم. در ثانی انجام اینکار به خاطر دخترانم برایم راحتتر بود تا برای خودم.
اگر کسی از ایمی میپرسید که بزرگترین غمش در این عالم چیست؟ بیدرنگ پاسخ میداد: «دماغم». وقتی ایمی نوزاد بود، جو تصادفاً او را در زغالدان انداخته بود و ایمی اصرار داشت که در اثر همین اتفاق دماغش برای همیشه از شکل افتاده است. دماغ ایمی نه مثل دماغ پتری بیچاره گنده بود و نه سرخ، بلکه تقریباً پَخ بود، طوری که حتی تمام پرسهای دنیا هم نمیتوانستند نوک دماغ او را مثل دماغ اشرافزادهها کنند. البته هیچکس اهمیتی به دماغ او نمیداد، غیر از خودش؛ و دماغش هم داشت تا آنجا که ممکن بود بزرگ میشد، اما ایمی از ته دل آرزو میکرد که کاش دماغ زیبای یونانی داشت و برای دلداری خودش در همهی ورقههای دفترش، انواع و اقسام دماغها را نقاشی میکرد.
خوب ما خوشبختیم، چون با اینکه مجبوریم کار کنیم، اما به ما خوش میگذرد و همانطور که جو میگوید یک گروه خیلی شاد و شنگول هستیم.
مگ پس از یک لحظه، آهی کشید و دوباره گفت: «کاش قلب نداشتم تا اینطور درد بگیرد.»
آقای لارنس نگاه تندی به جو کرد، عینکش را به چشم زد و آهسته گفت: «تو دختر بازیگوش و آب زیرکاهی هستی. اما برای من مهم نیست که تو و بت بگویید چه کنم. یک ورق کاغذ بده به من تا اینکار مزخرف را انجام بدهم.» آقای لارنس معذرتنامه را با اصطلاحاتی که معمولاً یک نجیبزاده پس از گفتن ناسزایی زشت به کسی، مینوسید، نوشت. و جو دوان دوان بالا رفت تا معذرتنامه را از زیر در اتاق لاری سر بدهد به داخل و از کلید در او را نصیحت کند که سر به راه و مؤدب و چیزهای غیرممکن دیگر شود. ولی وقتی با در بسته مواجه شد، یادداشت را به داخل انداخت تا تأثیر خودش را بگذارد و خودش آهسته از آنجا دور شد.
موقع ناهار دیدم که ایمی استخوانهای مرغ را جدا کرد، تمام بعدازظهر برای مادرش فرمان برد، امشب جایش را به مگ داد و با صبوری و مهربانی سر غذا به همه کمک کرد. و باز دیدم که زیاد بدخلقی نمیکند و در آینه نگاه نمیکند و حتی نمیگوید که انگشتر خیلی قشنگی دستش کرده. این است که نتیجه گرفتم که او یاد گرفته که به دیگران بیش از خودش فکر کند و تصمیم گرفته است سعی کند شخصیتش را مثل مجسمههای گلییی که میسازد، با دقت قالبریزی کند و من از این بابت خوشحالم. چون با اینکه باید به مجسمهی طنازی که او ساخته افتخار کنم، اما به دختر دوستداشتنیم که توان آن را دارد که زندگی را برای خودش و دیگران زیبا کند، بسیار بیشتر افتخار میکنم.
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب سنگ، کاغذ، قیچی از آلیس فینی (خلاصه این رمان پرفروش)
جو که فکر میکرد خوشاخلاقی در خانه سختتر از جنگیدن با شورشیهای جنوبی در جبهه است، گفت: «من هم سعی میکنم دختری باشم که بابا دوست دارد و به آنها میگوید: «بانوی کوچک، و دیگر وحشی و خشن نباشم. و عوض اینکه دوست داشته باشم جای دیگری باشم، وظیفهای را در خانه انجام بدهم.»
ایمی به هیکل دراز جو که روی قالی دراز کشیده بود نگاه سرزنشآمیزی کرد و گفت: «جو از کلمات عامیانه استفاده میکند.» جو فوری بلند شد و نشست، دستانش را در جیبش کرد و سوت زد. ایمی گفت: «جو اینکار را نکن. اینکار پسرانه است!» ـ برای همین هم اینکار را میکنم. ـ من از دخترهای پررو که با وقار نیستند متنفرم. ـ من هم از دخترهای تی تیش مامانی و خودنما و پرافاده بدم میآید.

«اگر زندگی همیشه اینقدر سخت باشد نمیدانم چطوری میتوانم از عهدهی این زندگی بربیایم.»
به نظر من در تمام شهر کسی شادتر از این دختران کوچولوی گرسنه که صبح روز کریسمس صبحانهشان را بخشیدند و به خوردن شیر و نان قناعت کردند نبود.
غرور بهترین استعدادها را هم ضایع میکند. خطر در این نیست که تا مدتها کسی به استعداد واقعی یا خوبیهای آدم پی نبرد؛ حتی اگر کسی هم پی نبرد، همین که آدم بداند چنین استعدادی دارد و این استعداد را در راه خوبی به کار ببرد، احساس رضات میکند. جاذبهی توانایی در تواضع است.
خطر در این نیست که تا مدتها کسی به استعداد واقعی یا خوبیهای آدم پی نبرد؛ حتی اگر کسی هم پی نبرد، همین که آدم بداند چنین استعدادی دارد و این استعداد را در راه خوبی به کار ببرد، احساس رضات میکند. جاذبهی توانایی در تواضع است.»
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب هر دو در نهایت می میرند از آدام سیلورا
یادت باشد و همیشه با تمام وجود سعی کن قبل از اینکه عصبانیتت غصه و پشیمانی بزرگتری برایت ببار بیاورد بر آن غلبه کنی.
چشمان جان پر از شای و محبت بود و لبخندی توأم با رضایت بر لب داشت. گویی در موفقیتش شک نداشت.
من آنقدر جاهطلب نیستم که آرزو کنم دخترانم ثروتی افسانهای، موقعیتی ممتاز یا شهرتی عالمگیر داشته باشند. اگر پول و مقام توأم با عشق و فضیلت باشد من خدا را شکر میکنم و میپذیرم و از خوشبختی شما لذت میبرم
هر چقدر بیشتر خداوند را دوست داشته باشی و به او توکل کنی، به او نزدیکتر میشوی و کمتر به عقل و قدرت بشر تکیه میکنی. عشق و لطف خدا نسبت به انسان هرگز قطع یا کم نمیشود و کسی نمیتواند آن را از تو بگیرد و شاید در سرتاسر زندگی برایت سرچشمه آرامش، سعادت و نیرو باشد.
قلب آرام شکوفا خواهد شد ذهن درگیر، وقت فکر کردن به غم یا نگرانی یا اندوه را ندارد شاید افکار مشوش نیز زدوده شود
«اگر متواضع باشیم، دیگران این کمالات را در رفتار و صحبتهای ما میبینند و احتیاجی نیست که آنها را نمایش بدهیم.»