بریدههایی از کتاب دایی جان ناپلئون از ایرج پزشکزاد کتاب پرفروش و طنز ایرانی
کتاب دایی جان ناپلئون یکی از معروفترین و بهترین رمانهای تاریخ ادبیات فارسی است که ایرج پزشکزاد آن را به قلم تحریر درآورده است. ما نیز امروز در سایت ادبی و هنری روزانه قصد داریم بریدههایی از کتاب دایی جان ناپلئون را برای شما عزیزان و ادبیات دوستان قرار دهیم. با ما باشید.

این کتاب درباره چیست؟
دایی جان ناپلئون رمانی طنز در گونه داستان بلوغ از ایرج پزشکزاد است که سالِ 1349 منتشر شد. این رمان که از پرفروشترین کتابهای ایرانیست، با لحنی طنز تیپهای شخصیتهای جامعه ایرانی را به ریشخند میگیرد.
بریدههایی از کتاب دایی جان ناپلئون اثر طنز و نقادانه جذاب
جسم آدم توی کارخانه ننه آدم درست میشود امّا روح آدم توی کارخانه دنیا …
آدم چطور میفهمد که عاشق شده است؟ ــ واللّه، بابامجان … دروغ چرا؟ … اونکه ما دیدیم اینجوری است که وقتی خاطر یکی را میخواهی.. آن وقتی که نمیبینیش توی دلت پنداری یخ میبنده … وقتی میبینیش یک هُرمی توی این دلت بلند میشه، پنداری تنور نانوایی را روشن کردند … همه چیز دنیا را، همه مال و منال دنیا را برای اون میخواهی، پنداری حاتم طایی شدی … خلاصه آرام نمیگیری مگر اینکه آن دختر را برات شیرینی بخورند
عاشقی چه کار سختی است! از درس حساب و هندسه هم سختتر است

گاهی فحشها و ناسزاهایی که زیر لب نثار میکرد و خط و نشانی که برای انتقام از مسبّبین این واقعه میکشید میشنیدم و میدیدم.
از کیف مادرم یک سکه یک قرانی دزدیدم و به بهانه خرید کتابچه زیر بازارچه رفتم. شمع خریدم و در سقاخانه زیر بازارچه روشن کردم: ــ خدایا! اولاً مرا ببخش که با پول دزدی شمع روشن میکنم. ثانیاً یا به من کمک کن که این اختلاف بین آقاجان و داییجان را حل کنم یا خودت حلش کن. ولی اطمینان داشتم که خدا بین این دو راهحل اگر بخواهد کمکی بکند دومی را انتخاب میکند. این را میدانستم فقط راه حل اول را برای تعارف گفته بودم.
به قول ناپلئون اقرار به ناتوانی نوعی توانایی است.
گندت بزنند! چه آن وقت که بچه بودی، چه آن وقت که جوان بودی، چه حالا، عرضه سانفرانسیسکو نداشتی و نداری
من یک روز گرم تابستان، دقیقاً یک سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعدازظهر، عاشق شدم. تلخیها و زهر هجری که چشیدم بارها مرا به این فکر انداخت که اگر یک دوازدهم یا یک چهاردهم مرداد بود، شاید اینطور نمیشد.
ممکن است آدم از یک فکر احمقانه خندهاش نگیرد ولی دلیل نمیشود که احمقانه نباشد.
«باباجان، زیاد غصه نخور! با همه اینها، باز برنده هستی که عشق را شناختی. سعادتی بردی که در عمر کوتاه آدم نصیب همه کس نمیشود»
مطلب مشابه: جملات کتاب غرور و تعصب اثر جین آستین؛ متن و جملات خواندنی از این رمان

وقتی خاطر یکی را میخواهی.. آن وقتی که نمیبینیش توی دلت پنداری یخ میبنده … وقتی میبینیش یک هُرمی توی این دلت بلند میشه، پنداری تنور نانوایی را روشن کردند … همه چیز دنیا را، همه مال و منال دنیا را برای اون میخواهی، پنداری حاتم طایی شدی …
خدا با آدمهای عاشق است.
مردهها راحت ِ خدایی هستند. فقط زندهها را میاندازند توی گرفتاری .
به قول ناپلئون آن چیزی که حدی ندارد خریت است.
آدم تو حیزی هم باید ظرافت داشته باشد!
خوشبختانه بچه، حتی اگر عاشق باشد، خواب مهلتش نمیدهد که تا سحر بیدار بماند. ظاهراً این گرفتاریها مال آدمهای بزرگ عاشق است.
به قول ناپلئون در مدرسه جنگ یک سردار باید بیش از درس فتح، درس شکست را یاد بگیرد.
باید قبول کرد که سانفرانسیسکو بهترین دوای امراض روحی است!
این گرگ مزوّر انگلیس با هر کسی که وطنش را و آب و خاکش را دوست دارد بد است
امّا نمک شما تو گلومونه …
مطلب مشابه: جملات کتاب صد سال تنهایی؛ متن های زیبا از این رمان گابریل گارسیا مارکز

تنها چیزی که در ذهنم مانده کلام اسداللّه میرزاست که یک موقعی زیر گوشم گفت: «باباجان، زیاد غصه نخور! با همه اینها، باز برنده هستی که عشق را شناختی. سعادتی بردی که در عمر کوتاه آدم نصیب همه کس نمیشود»
درس اول را داشته باش: به زنها که میرسی نشان بده که مشتری هستی، طالب جنس هستی، خریدار هستی. بعد برو با خیال راحت بخواب خودشان میآیند سراغت. بعد هم سانفرانسیسکو!
عشقهای تند و سوزان نوجوانی ضمانت دوام بیشتر از شش ماه و یک سال ندارد.
مشقاسم نیز متوجه این تغییر حالت شده بود با صدای ملایمی گفت: ــ اگر آقا نبودند ما هم مثل بیچاره سلطانعلیخان صدتا کفن پوسانده بودیم. داییجان در این موقع زیر لب تکرار کرد: ــ بیچاره سلطانعلیخان … او را هم خواستم برایش کاری بکنم امّا نشد … خدا رحمتش کند.
خانواده اشرافی، نوههای پلنگالسلطنه و ببرالدوله، که به کونشان میگفتند همراه ما نیا بو میدهی، حالا باید با اصغر دیزل و آسپیران غیاثآبادی همپیاله بشوند!
داییجان ناپلئون به داستان خود ادامه داد: ــ غروب همان روزی که ملکالمتکلمین و میرزاجهانگیرخان و سایر مشروطهخواهان را بردند باغشاه، محمدعلیشاه کلنل لیاخوف و سران فوج قزاق را احضار کرد که به اصطلاح از زحماتشان تشکر کند. وقتی از جلوی صف ما رد میشد فریاد زدم قربان اشتباه میکنید، اینها مردم پاکی هستند … خون اینها را نریزید… محمدعلی شاه یکباره ایستاد و اخم کرد و یواش از محمدخان امیرالامراء وزیر دربارش پرسید، این کیه … وقتی بهش گفتند این فلانی است و پسر فلانکس است و همان کسی است که آرامش صفحات جنوب مرهون فداکاریهای اوست، به جان شما، به ارواح پدرم رنگش مثل شاتوت قرمز شد. هیچ نگفت و رفت امّا روز بعدش مرا مأمور خراسان کردند … یعنی این واقعه را میتوانید بپرسید … من تنها نبودم خیلیها حاضر و شاهد بودند … خدابیامرز مدولیخان بود … خدابیامرز علیرضاخان عضدالملک بود … عرض شود که خدابیامرز علیقلیخان سردار اسعد بود … خیلیها بودند …

طوری شده بود که اکثر افراد خانواده تحتتأثیر تبلیغات دایی جان، ناپلئون بناپارت را بزرگترین فیلسوف، ریاضیدان، سیاستمدار، ادیب و حتی شاعر میدانستند.
فقط یک جاسوس واقعی وجود داشت و او سردار مهارتخان هندی بود که خبرهای نقل و انتقالات انگلیسیها را به آلمانیها میرساند و قبل از خاتمه جنگ از طرف انگلیسیها دستگیر شد.
برای ما شک نبود که کار سیامک است. چون چند بار درباره عشق و علاقه داییجان به ناپلئون صحبت کرده بودیم و سیامک که از ما شرورتر بود وعده داده بود که یک روز روی در ِ خانه داییجان خریت ناپلئون را ثبت کند. ولی حس انسانیت ما مانع بود که او را لو بدهیم.
دریغا از ایران که ویران شود، کنام پلنگان و شیران شود.
مرقوم بفرمایید: به حضور مبارک عالیجناب آدلف هیتلر دامت شوکته پیشوای بزرگ آلمان بعد از عرض ارادت و احترامات فائقه به عرض آن عالیجناب معظّم میرساند. فدوی یقین دارد که آن عالیجناب از مبارزات طولانی و سرسخت فدوی و مرحوم ابوی با استعمار انگلیس اطلاع کافی دارند، معهذا جسارتاً شرح مبارزات خود را ذیلاً به عرض عالی میرساند … مرقوم فرمودید؟
امّا این داییجان تو اگر خود چرچیل هم بیاید و به صد و بیست و چهار هزار پیغمبر قسم بخورد که با استوار فوج قزاق کاری ندارد باورش نمیشود
حتی یک لحظه از یاد چشمهای لیلی و نگاه او نمیتوانستم فارغ شوم و به هر طرف میغلتیدم و به هر چیزی سعی میکردم فکر کنم، چشمهای سیاه او را روشنتر از آنکه واقعاً در برابرم باشد میدیدم. شب، باز توی پشهبند چشمهای لیلی به سراغم آمدند. عصر دیگر او را ندیده بودم. ولی چشمها و نگاه نوازشگرش آنجا بودند. نمیدانم چه مدت گذشت. ناگهان فکر عجیبی تمام مغزم را فراگرفت: «خدایا، نکند عاشق لیلی شده باشم!»
اونکه ما دیدیم اینجوری است که وقتی خاطر یکی را میخواهی.. آن وقتی که نمیبینیش توی دلت پنداری یخ میبنده … وقتی میبینیش یک هُرمی توی این دلت بلند میشه،
ــ احمق جان، اگر دست روی این هندی بلند میکردی فردا توی کمپ انگلیسا دوتا گلوله توی مغز پوکت خالی میکردند.
اولین بار بود که زشتی جنگ و اِشغال مملکت را حس میکردم. بیست روز بود که متفقین به مملکت سرازیر شده بودند.
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب سنگ، کاغذ، قیچی از آلیس فینی (خلاصه این رمان پرفروش)

قبل از اینکه درباره عاشق شدن یا نشدنم به نتیجه برسم از سرنوشت عشاقی که مرور کرده بودم وحشت کردم. تقریباً همه آنها سرنوشت غمانگیزی داشتند و ماجرا به مرگ ومیر تمام شده بود.
من یک روز گرم تابستان، دقیقاً یک سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعدازظهر، عاشق شدم. تلخیها و زهر هجری که چشیدم بارها مرا به این فکر انداخت که اگر یک دوازدهم یا یک چهاردهم مرداد بود، شاید اینطور نمیشد.
اصلاً مثل اینکه با دوای سانفرانسیسکو عقل و هوشش هم سر جایش آمده است. باید قبول کرد که سانفرانسیسکو بهترین دوای امراض روحی است!
به قول ناپلئون آن موقعی که میدان جنگ ساکت است خطرناکترین لحظههاست.
ــ عمواسداللّه، شما مثل اینکه خیلی از این ماجراها کیف کردهاید. ــ به عمرم اینقدر خوشحال نبودهام. بگذار یک کمی پوزه اینها به خاک مالیده بشود! خانواده اشرافی، نوههای پلنگالسلطنه و ببرالدوله، که به کونشان میگفتند همراه ما نیا بو میدهی، حالا باید با اصغر دیزل و آسپیران غیاثآبادی همپیاله بشوند!
خدا بیامرزدت! جوان خوبی بودی! بده بالای سرت بنویسند: ای نکویان که در این دنیایید یا از این بعد به دنیا آیید ـ آنکه خفته است در این خاک منم ـ آنکه سانفرانسیسکو نرفته است منم …

بلافاصله لای پنج انگشت را گاز میگرفتم و پشت سر آن لای همان انگشتها فوت میکردم. این علامت استغفار هم نمیدانم از کجا بین ما بچهها رسم شده بود.
اگر توی اقیانوس غرق شده باشی و در آخرین لحظه که دارد جانت با زجر و شکنجه از بدنت درمیرود یک نهنگ هم نجاتت بدهد به چشمت شکل ژانت مکدونالد میشود.
«وقتی خاطرخواهی همه چیز دنیا را، همه مال ومنال دنیا را برای او میخواهی، پنداری حاتم طایی شدی»
عاقبت گرگزاده گرگ شود/ گرچه با آدمی بزرگ شود.
بهخصوص آن وقتها مرگ ومیر بین بچهها قبل از سن رشد زیاد بود. گاهی میشنیدیم که در مجالس تعداد بچههایی را که خانمها زاییده بودند و تعدادی از آنها که زنده مانده بودند میشمردند.
اولاً داییجانت لیلی را به تو نمیدهد. برای اینکه با آقاجانت میانه ندارد. ثانیاً اگر هم بخواهد بدهد تو باید لااقل شش هفت سال صبر کنی تا بتوانی زن بگیری. ثالثاً آن پسر را که الان توی مریضخانه خوابیده چه میکنی؟ خلاصه هزار جور اشکال دارد. تو هم که عرضه سانفرانسیسکو نداری … وقتی خوب فکر میکنم میبینم باز هم آسپیران غیاثآبادی …
مطلب مشابه: جملات کتاب کیمیاگر؛ سخنان انگیزشی برای خودیاری از پائولو کوئیلو
نه! نباید گریه کنم. از وقتی چشم به دنیا باز کرده بودیم حتی قبل از اینکه زبان باز کنیم و معنی کلمات را درست بفهمیم مرتب در گوش ما خوانده بودند: تو پسری نباید گریه کنی! … مگر تو دختری که گریه میکنی؟ … هوهو. این پسر نیست که گریه میکند دختره …
میگفت که پنجاه سالش است. امّا شصت را شیرین داشت …
آن کسی پیش خدا عزیزتر است که پرهیزگارتر است.
ــ خدایا! اولاً مرا ببخش که با پول دزدی شمع روشن میکنم. ثانیاً یا به من کمک کن که این اختلاف بین آقاجان و داییجان را حل کنم یا خودت حلش کن.
ــ اصلاً عضوی که در اداره شما خدمت کند هر قدر شریف باشد بهتر است اخراج بشود، اعدام بشود …

ــ حالا نشانت میدهم با کی طرفی! صورت آقای سرهنگ را میسوزانی؟! ــ بنده هم منتظرم که نشان بدهید! بعد زیر لب ادامه داد: ــ چیز غریبی است! زن بنده حامله شده چه ربطی دارد به سوختن سروکله آقای سرهنگ؟ بنده مگر شیر سماور دارم؟ اسداللّه میرزا که حرف را در هوا قاپیده بود گفت: ــ حق با آقای آسپیران است. مگر ایشان شیر سماور دارند؟ وانگهی اگر هم داشته باشند سروصورت آقای سرهنگ را نباید بسوزاند. مگر اینکه خداینکرده فکر کنیم که … ــ دوستعلیخان نعره زد: ــ تو دیگر خفه شو، اسداللّه!
درس دوم را هم ناچارم بدهم: درس دوم: همیشه یک بهانهای جلو پای طرف بگذار که برای تحویل جنس از آن بهانه استفاده کند.
مطلب مشابه: جملات کتاب بیگانه اثر آلبر کامو؛ گزیده جملات جالب درباره زندگی