بریدههایی از کتاب از عشق گفتن اثر ناتاشا لان (درباره عشق)
بریدههایی از کتاب از عشق گفتن را در روزانه قرار دادهایم. کتاب از عشق گفتن (عشاق، غریبهها، والدین، دوستان، آغازها و پایانها) نوشتهٔ ناتاشا لان و ترجمهٔ مهسا صباغی است و انتشارات میلکان آن را منتشر کرده است.

معرفی کتاب از عشق گفتن
کتاب «از عشق گفتن» (با عنوان اصلی Conversations on Love) نوشتهی ناتاشا لان، روزنامهنگار بریتانیایی، مجموعهای غیرداستانی و ارزشمند از ۲۵ گفتوگوی صمیمی با اندیشمندان، نویسندگان و روانشناسان معاصر است که به بررسی ابعاد مختلف عشق میپردازد. این کتاب با ترجمهی مهسا صباغی توسط انتشارات میلکان منتشر شده و در سال ۱۴۰۲ (۲۰۲۱ میلادی) به چاپ رسیده است.
خلاصه و محتوای کتاب
ناتاشا لان در این اثر، عشق را از زوایای مختلف بررسی میکند: از عشق رمانتیک و دوستانه گرفته تا عشق به خود، روابط خانوادگی، و حتی تجربهی فقدان عشق. او با ترکیب تجربیات شخصی خود و مصاحبههایی با افرادی مانند فیلیپا پری (رواندرمانگر)، به سه پرسش اصلی میپردازد:
چگونه عشق را پیدا کنیم؟
چگونه عشق را حفظ کنیم؟
چگونه در فقدان عشق زندگی کنیم؟
کتاب به موضوعاتی چون روابط بینفردی، بیان احساسات، و انعطافپذیری در برابر فقدان و اندوه میپردازد. لان با نثری صمیمی و تأملبرانگیز، خواننده را به درک عمیقتری از عشق و تفاوتهای آن در زندگی دعوت میکند. به جای تمرکز بر ایدهی رمانتیک عشق، او به حقیقت و پیچیدگیهای آن میپردازد و نشان میدهد که عشق میتواند در دوستیها، روابط خانوادگی و حتی در مواجهه با غم معنا پیدا کند.
ویژگیهای برجسته
ساختار: مجموعهای از گفتوگوهای صمیمی با شخصیتهای برجسته و تحلیلهای شخصی نویسنده.
موضوع: بررسی چندوجهی عشق (عشق رمانتیک، دوستانه، خانوادگی، و عشق به خود).
سبک نگارش: نثر روان، صمیمی و تأملبرانگیز که با داستانهای واقعی و مصاحبهها غنی شده است.
مخاطب: مناسب برای افرادی که به روانشناسی، روابط انسانی و خودشناسی علاقهمندند.
چرا این کتاب را بخوانیم؟
«از عشق گفتن» برای کسانی که به دنبال درک عمیقتری از روابط انسانی و پیچیدگیهای عشق هستند، اثری الهامبخش است. این کتاب نهتنها به عشق رمانتیک، بلکه به انواع دیگر روابط و چگونگی کنار آمدن با چالشهای عاطفی میپردازد. اگر به کتابهای روانشناسی و خودشناسی با رویکردی روایی و صمیمی علاقهمندید، این اثر انتخابی عالی است.
جملاتی از کتاب از عشق گفتن
عشق یعنی دادن فضای رشد به کسی که دوستش داریم. عشق تکیهکردن به دیگری نیست؛ ایستادن در کنار یکدیگر است.
از زمان متنفر بودم؛ چون تنهاییام را به رخم میکشید و از خودم هم بهخاطر تلفکردن آن متنفر بودم.
به لحظاتی که احساس خشم میکنی دقیقتر بنگر؛ چون در خشم تو سرنخهایی از یک حقیقت عمیقتر پنهان شدهاند.
خیلی مهم است زندگیات را با افرادی بگذرانی که نهتنها خوبی تو را میبینند، بلکه تو را به آدم بهتری تبدیل میکنند.
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب ذهن فریبکار شما اثر استیون نوولا (اثر جذاب روانشناسی)

ترس از فقدان باعث میشود آدمها تصمیمهای ضعیفی دربارهٔ عشق بگیرند.
مطالعه نوعی بازتنظیم هیجانی است؛ درست مثل شکستن قولنج کمر. زمانی که احساس تنهایی کنم، سراغ نوشتههایی میروم که حکم غذای روح را برایم داشته باشند. کتابها میتوانند شما را به بهترین نسخهٔ خودتان بازگردانند یا احساساتی را بیان کنند که واژهای برایشان سراغ نداشتید. زمانی که در کتابها به چیزی برمیخورید که کس دیگری هم احساس کرده، پیش خودتان میگویید: «عجب خدایا، پس فقط من نیستم که چنین احساسی دارم.» این همان عشق است؛ یعنی دیدن خود در آینهٔ وجود دیگری. پیوند دو روح.
بهترین تعریف خوشبختی این است که قادر باشی زندگیات را همچون اثر هنری زیبایی ببینی که همیشه درحال تغییر است و همواره به طریقی که انتظارش را نداری تو را غافلگیر میکند.
همیشه آنچه میخواهید به دست نخواهید آورد. هیچچیز را نمیتوانید کنترل کنید و این درک به همان میزان که دلخراش است، رهاییبخش نیز هست.
چیزی که زوجها در روابط بلندمدت از دست میدهند احترام است. این اتفاق به چند دلیل میافتد: وقتی به کسی نزدیک میشوید، راحتتر از دستش عصبانی میشوید تا از دست کسی که نمیشناسید و بالعکس. اگر دوستتان حرف ناراحتکنندهای به شما بزند، احتمال اینکه با او دعوا کنید بسیار کم است. اما وقتی کسی را دوست دارید و او نیز شما را دوست دارد، اغلب فریادکشیدن را انتخاب میکنید. درحالیکه باید قدمی به عقب بردارید و فکر کنید: «نه، باید با شریک زندگیام طوری رفتار کنم که گویی غریبه است. باید خوشرفتار باشم و فاصلهام را حفظ کنم.»
اگر کسی که زمان زیادی را با او سپری کردهاید به شما بگوید ارزشمند نیستید، اعتمادبهنفستان آسیب میبیند
وقتی دو طرف در رابطه حقیقت را میگویند، حتی اگر گفتن حقیقت مشکلشان را حل نکند، باز هم ارتباطشان به نحوی حفظ میشود.
عاشقبودن یعنی یافتن معنا در کوچکترین و روزمرهترین اتفاقات زندگی
درد از درک ناصحیح واقعیت پدید میآید.
«تمام چیزهایی که از صحتشان اطمینان دارید، ممکن است جای دیگری اشتباه باشند.» دریافتن این حقیقت مایهٔ تواضع و حتی اطمینان خاطر بود؛ اینکه بدانی پاسخ درست همواره ثابت نیست و بسته به جایی که در زندگیات ایستادهای تغییر میکند.
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب سووشون اثر سیمین دانشور (اولین رمان خواندنی این نویسنده)
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب انجمن شاعران مرده اثر ن. ه کلاین (رمان با داستانی جذاب)

هرچند تلاش لازمهٔ موفقیت یک رابطه است، برای جلب محبت و عشق یک نفر نباید تلاش کرد. او یا تو را دوست دارد یا ندارد. دوستداشتن و دوستداشتهشدن باید آسان و بدون دردسر به دست بیاید.
همانطور که شارلوت برونته در کتاب جین ایر میگوید: (من گنجی درون خود دارم. اگر تمام لذتهای جهان از من دریغ شود یا به قیمتی ارائه شود که توان پرداختش را نداشته باشم، این گنج من را زنده نگه خواهد داشت.)» وقتی نگاهی به متن اصلی جین ایر انداختم، این جمله را دیدم که پیشتر از جملهٔ بالا آمده بود: «اگر عزتنفس و شرایط موجود چنین حکم کند که تا ابد تنها زندگی کنم، این کار را خواهم کرد.»
سواد عاطفی زیادی برای رابطه لازم است: بهجای بگومگو باید توافق کرد. بهجای عصبانیشدن و کوبیدن در، باید نشانههای عاطفی را شناخت و دانست چه زمانی وقت عقبنشینی است. باید فهمید چهچیزهایی ارزش فداکاری دارد.
ما باید رابطههایی را که برایمان ارزشمندند بارهاوبارها احیا کنیم؛ حتی زمانی که ایگو و قلبمان مجروح و دردمندند (شاید حتی در چنین زمانهایی بیشتر نیاز به این کار داریم).
عشق را با اضطراب اشتباه نگیر و همچنین احتمال خطر را با هیجان عاشقی. هماهنگی و آرامشی که از عشق واقعی میآید بسیار ارزشمند است و سالها طول کشید این را بیاموزم.
هیچکس دلش نمیخواهد از او بت بسازند. همه دلمان میخواهد دیده، پذیرفته و بخشوده شویم. همهٔ ما دوست داریم بتوانیم در لحظات دشوار خودمان باشیم. بنابراین وقتی کسی از ما بت میسازد، احساس بیگانگی از خود به ما دست میدهد. در ظاهر به نظر میرسد بیشتر از هر زمانی به چشم میآییم و تحسین میشویم؛ اما در حقیقت بخشهای مهمی از ما نادیده گرفته میشود.
ارزش حقیقی زندگی ما در تأثیری است که بر انسانهای دیگر میگذاریم
عشق درست مثل هنر آمیختن رنگهاست: گاهی وقتی دو نفر را کنار هم قرار میدهی، رنگ افتضاحی درست میکنند. بعضیها بدترین طیفهای شما را بیرون میآورند. در این صورت، رابطه اشکال دارد، نه شما. عشقی که باعث بیخوابی یا گریه بشود عشق نیست. نباید برای عشق بجنگید. اگر شبیه جنگ به نظر میرسد، بهتر است وقتتان را تلف نکنید. ***
ما بسیاری از انسانهایی را که بخشهای مهمی از زندگیمان را با آنها گذراندهایم (همسایهها، دوستان، خواهر و برادرمان) از دست میدهیم و تمام بار عاطفی ناشی از این فقدانها روی دوش همسران میافتد. اکنون از شریک زندگیمان انتظار داریم تمام نیازهایی را برایمان برآورده کند که یک دهکده آدم برای برآوردن آنها لازم است. آنها را زیر بار اینهمه انتظار خفه میکنیم. بنابراین، اگر آن شخص به ما خیانت کند، احساس میکنیم تمام داشتههایمان را از دست دادهایم.
ازدواجهای موفق کنونی از ازدواجهای موفق تمام ادوار تاریخی بسیار بهترند؛ فقط تعدادشان کم است. ازدواجهای موفق امروزی رضایتبخشتر، خالصتر و شفافترند و در آنها برابری بیشتری وجود دارد؛ اصلاً شباهتی با ازدواجهای پیشینیان ما ندارند. اما تعداد کمی از زوجها به این مرحله میرسند.
«تجربههای ما پل هستند نه دره.» هرقدر هم دردناک باشند.
اگر ما کارمان را در مقام یک والد خوب انجام داده باشیم، فرزندانمان بزرگ خواهند شد، استقلال هویت خواهند یافت و ما را ترک خواهند کرد تا زندگی و عشق جدیدی برای خود بسازند. این یک اصل اساسی است و در عین حال این فقدان بسیار دردناک و تلخ و شیرین است.

وقتی از دکتر مگان پو روانپزشک پرسیدم چرا آدمها اینقدر خودشان را توی رابطهها گم میکنند، گفت گاهی به این خاطر است که میکوشند «خودشان را آشکار نکنند و دیگری را منعکس کنند»
ارسطو فکر میکرد شناختن خود کار دشواری است، بنابراین عشقورزیدن به یک دوست برای بهدستآوردن خودشناسی ضروری است. سایمون مِی مینویسد: «ما نه بهخاطر آنچه دوستمان به ما میگوید، بلکه از مشاهدهٔ انعکاس تصویر خودمان در آینهٔ وجود او به خودشناسی میرسیم.»
نقطهٔ مشترک همهٔ ما انسانها این است که میخواهیم دوست بداریم و دوست داشته شویم. وقتی این را متوجه شوید، احساس همدلی بیشتری با دیگران پیدا میکنید. میفهمید همهٔ ما بخشی از وجودی بزرگتریم.
«بخشی از بزرگشدن این است که مأیوسشدن را یاد بگیریم و دست از خودشیفتگی برداریم و خودمان را مرکز جهان نبینیم. چون شما مرکز جهان خودتان هستید و نه مرکز کل هستی.»
من همیشه بیش از اندازه به عشق بها دادهام و اکنون دارم یاد میگیرم مرتکب این اشتباه نشوم. اکنون یاد گرفتهام به تخیل و خلاقیت هنریام بیشتر بها بدهم تا اینکه کسی دوستم بدارد یا کسی را دوست بدارم. هنوز هم میتوانم با آدمهای دیگر در ارتباط باشم. ازدواج من هنوز بخش بزرگی از زندگیام است. اما فکر میکنم لذتی در ذات زیستن وجود دارد که وابسته به هیچ انسان دیگری نیست. اکنون میفهمم انرژی حیاتی زندگی من از درون سرچشمه میگیرد و دیگری تعریفش نمیکند.
درست یا غلط از آب درآمدن انتظاراتمان مهم نیست؛ نفس امید است که اهمیت دارد. امید کورسوی کوچک درونی از جنس ایمان است که در ظلمت تردید ما را هدایت میکند
گاهی رابطه آنطور که انتظارش را داریم پیش نمیرود و اشکالی هم ندارد. اما ازدواجکردن با یک نفر یعنی اینکه تو درهرصورت تلاشت را میکنی رابطه را نجات دهی. فکر میکنم وقتی افراد تصمیم به ازدواج میگیرند، نگاهی به آینده نیز میاندازند و میفهمند که حفظ عشق بلندمدت چالشهای خودش را دارد.
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب قوانین روزانه اثر رابرت گرین (راهنمای کاربردی زندگی روزمره)
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب مینیمالیست شاد اثر مارک رکلاو (درباره شاد بودن در زندگی)