زیباترین اشعار عیوقی شاعر سده پنجم؛ مجموعه شعر عاشقانه از این شاعر

سری دوم از اشعار عیوقی و مجموعه شعر مثنوی ورقه و گلشاه را این بخش روزانه ارائه کرده ایم. می توانید با کلیک کردن روی این لینک (اشعار عیوقی) سری اول اشعار این شاعر قدیمی را نیز بخوانید.

زیباترین اشعار عیوقی شاعر سده پنجم؛ مجموعه شعر عاشقانه از این شاعر

مجموعه زیباترین اشعار عیوقی

رفتن شاه شام به دیدن گلشاه

چنان بود گلشه ز هجران دوست

که بروی همی غم بدرید پوست

شب و روز از آرام و ز خواب و خورد

فروماند دل خسته و روی زرد

به بالا و روی آن بت قندهار

شد اندر عرب سر به سر نامدار

چنان گشته بد گلشه از دلبری

که سجده همی کرد پیشش پری

ز حسنش به گیتی خبر گسترید

که همتای او در جهان کس ندید

یکی خسروی بود در حد شام

اصیل و بلند اختر و نیک نام

ز بس نعت گلشه که بشنوده بود

به عشق اندرش دل بفرسوده بود

ز هجران گلشاه بد بی قرار

چو بازارگانان بر آراست کار

ابا مال و با نعمت و خواسته

بشد آن شه سرور آراسته

به سوی عرب دادش از شام روی

ز بهرای گلشاه آن مشک بوی

به هرجا کجا بار برداشتی

در آن جا بسی مال بگذاشتی

بحیی که از ره فراز آمدی

ابا هرکسی طبع ساز آمدی

همه جمله را میهمان خواندی

به می خوردن و بزم بنشاندی

ز گلشاه دل خواه جستی اثر

ازین حی بر آن حی شدی باخبر

همی هرکس او را ز گردنکشان

به سوی بنی شیبه دادی نشان

همی رفت تا سوی آن حی رسید

فرود آمد و بارها گسترید

بزد خیمه و بارها برگشاد

به خیمه درون رفت و بنشست شاد

بسی اشتر و گاو با گوسفند

نکشت و گشاد از سر بدره بند

چو از شام قصد عرب کرده بود

بسی خیکهای می آورده بود

بفرمود بزم نکو ساختن

هر آنکس کجا دید بنواختن

بنی شیبه را سر به سر پیش خواند

همه یک به یک را به مجلس نشاند

هلال آن کجا باب گلشاه بود

زمیری و کارش نه آگاه بود

نشد آگه از کار وی خاص و عام

که هست او خداوند و سالار شام

گمان برد هر کس کی بود آن جوان

یکی نامور مرد بازارگان

هر آن کآمدی میهمان سوی او

تمامی ندیدی بدی روی اوی

که از مال او خود چو قارون شدی

دژم آمدی شاد بیرون شدی

ز بس زر که بخشید بر هرکسی

ورا عاشقان خاستندی بسی

زر و سیم بر خلق برمی فشاند

ز کارش همه خلق خیره بماند

بنی شیبه و قوم او را همه

بسی مال بخشید و اسپ و رمه

بر آنجا که گلشاه دل برده بود

مر آن پادشه را سراپرده بود

شه شام خود ز آن نه آگاه بود

که همسایهٔ باب گلشاه بود

ز ناگاه گلشاه بی هوش و صبر

برون آمد از خیمه چون مه ز ابر

شه شام کردش سوی او نگاه

بدیدش یکی سرو، بر سرو ماه

بدید آن چو گل برگ رخسار اوی

همان دو عقیق شکربار اوی

بتی دید پر ناز و زیب و کشی

همه سر به سر دلکشی و خوشی

همه جعد او حلقه همچون زره

همه زلف او بند و تاب و گره

ندیده ورا گشته بد بی قرار

چو دیدش، بدل عاشقی گشت زار

هلال آن کجا بابک سرو بن

همی راند با شاه شام این سخن

هلالش چنین گفت دخت منست

به من بر گرامی ز جان و تنست

بپرسید و گفتش که نامش بگوی

پدر گفت: گلشاه فرخنده روی

ملک گفت این شعرها در عرب

ز بهر ورا گفته آمد عجب؟

پدر گفت آری شه شام گفت

اگر یار من گردد این خوب جفت

جهانیت بخشم پر از خواسته

کند خواسته کارت آراسته

پدر گفت نی عهد را بسته ام

ابا ورقه پیمان او بسته ام

به یک جایگه هر دو اندر خورند

کی هر دو اصیل اند و هم گوهرند

به هم بوده اند و به هم زاده اند

دل از مهر با یک دگر داده اند

شه شام گفت ای خردمند مرد

ز گفتارم ار بخردی برمگرد

بسی دلبرانند اندر عرب

بهی روی و دل بند و یاقوت لب

زنی دیگر از بهر ورقه بخواه

دهم حق او من همین جایگاه

پدر گفت پیمان شکستن خطاست

ز ما این چنین فعل بد نارواست

بگفت و بشد باز خانه هلال

بگفت این همه گفته ها با عیال

بدو نیک مادر حدیثی نگفت

که خود دخترش را سزا بود جفت

شه شام را کار نامد صواب

چو بشنید از باب دختر جواب

بگفتا که باید یکی چاره کرد

به چاره شود بی غم آزاد مرد

بخواندش یکی زال گم بودگان

خرف زالکی عمر پیمودگان

مرو را بسی مال پد رفت و چیز

وزو راز دل هیچ ننهفت نیز

بگفتش سوی مام گلشاه شو

ز شویش نهان باش و ناگاه شو

دهمت اندکی سو زیان، بر بروی

حدیث من او را سراسر بگوی

کی گر دخترت مر مرا بزنی

دهی، بی گمان بر فلک بر زنی

شما را من از مال قارون کنم

ز خلق جهان جاه افزون کنم

بدو داد یک بدره دینار زرد

یکی درج یاقوت نادیده مرد

مر آن زال را داد بسیار مال

شد آن زال نزدیک جفت هلال

صفت کرد پیش وی از شاه شام

چنین گفت او را که ای جان مام

جوانیست زیبا ابا مال و رخت

نخواهی که گردی بدو نیک بخت؟

توانگر شوی مهر بسته کنی

دل از مهر ورقه گسته کنی

پسندی تو گلشاه را یار اوی

کی کس نیست جزوی سزاوار اوی

شوی با زر و سیم و با مال و گنج

نخواهی همی گنج بی هیچ رنج؟

بگفت این و آنچ فرستاده بود

بدو داد آنچ او بدو داده بود

چو جفت هلال آن چنان حال دید

ز پیش خود آن بی کران مال دید

دل مام گلشاه از آن گرم شد

چو سنگ سیه بخت بد نرم شد

درم مرد را سر بگردون کشد

درم کوه را سوی هامون کشد

درم شیررا سوی بند آورد

درم پیل را در کمند آورد

دل زن سوی مرد شامی کشید

به یکباره از مهر ورقه برید

بدان زال گفت ای گران مایه مام

هلا زود زی میر شامی خرام

بگو آن کنم کت مراد و هواست

همه حاجت تو بر من رواست

تو خواهی بد از خلق پیوند من

فدی باد پیش تو فرزند من

بشد زال و دل شاد برگشت ازوی

نهادش سوی خسرو شام روی

همه گفته ها را بدو باز گفت

بکرد آشکارا حدیث نهفت

شه شام بی منتها خواسته

بدان پیرزن داد ناخواسته

بشد مام گلشاه آزاده چهر

ابا شاه شامی بپیوست مهر

بخواند آن زمان باب گلشاه را

بگفت و نمودش بدو راه را

که گرمال خواهی ودیهیم و تخت

دلش را گشاده کن از بند سخت

دل از ورقه و مهر او رسته کن

بدل مهر با شاه پیوسته کن

که گر بستهٔ مهر شامی شوی

بنزد همه کس گرامی شوی

بدو به زنی ده تو گلشاه را

مر آن عاشق زار و گم راه را

ز شامی مگرشاد و خرم شود

غم ورقه اندر دلش کم شود

نیابی تو داماد هرگز چنوی

کی هم مال دارست و هم خوب روی

هلال گزین داد زن را جواب

کی باید کی ناید ز من ناصواب

چنین داد پاسخ زن بدسگال

کی از رای من سرمتاب ای هلال

که گربگسلی سر ز فرمان من

شکسته شود با تو پیمان من

جوانیست با مال و با خواسته

شود کارها از وی آراسته

بگفت این و با شوی بنهاد روی

نبد روز و شبشان بجز گفت و گوی

ازین کار گلشاه بد بی خبر

نه مر ورقه را بد خبر در سفر

همه کار ورقه بد آراسته

ز مال فراوان و از خواسته

ز بس زر و سیم وز بس کار و بار

بهین شد همی مرو را روزگار

که داند چه آورده بود او به چنگ

ز مردی به چنگ آورید و به هنگ

دو چندان که بد عم ازوخواسته

بدست آوریده بد او خواسته

نهایت نبودش مرین مال را

همی خواست آوردن او خال را

نبودی مرو را بجز این سخن

هر آنکه کی گفتی ز یار کهن

همی خواست کآید بدیدار عم

مگر گردد آزاد از اندوه و غم

گمانش چنان بد که شد کارراست

چه دانست کایزد دگرگونه خواست

چو آمد قضا رفت ناگه بصر

چه سودست کوشش چو آمد قدر

چه مانده ز کوشش کی ورقه نکرد

به آخر قضا زو برآورد گرد

شه شام را جان و دل رفته بود

که در آتش عاشقی تفته بود

بفرمود تا بزم آراستند

چو آراست بایست پیراستند

بحی در هر آن کس که بشناختند

بخواندند او را و بنشاختند

به پیش سران عرب کرد روی

سوی باب گلشاه، گفتا: بگوی

مرا بچه می رد کنی ای هلال

باصل، اربروی و بمال و جمال؟

چه باشد که با فضل و آهستگی

کنی با من از مهر پیوستگی

کنی مر مرا بندهٔ خویشتن

سپارم ترا من دل و جان و تن

هلال ایچ گونه ندادش جواب

کی چونان همی دید راه صواب

چو مردم ز مجلس پراگنده گشت

هلال خردمند گوینده گشت

بدو گفت چه دهی حق دخترم؟

جوان گفت کز رای تو نگذرم

زر و سیم و اسپ و شتر با رمه

ز من هرچ خواهی بیابی همه

غلامان خدمتگر و خوب روی

کنیزان شیرین لب و جعد موی

اگر ورقهٔ بی دل خسته تن

به نزد من آید ستاند ثمن

دهم مرورا ده کنیزک چو ماه

کنم من سپیدش گلیم سیاه

هلالش بگفت: ای شه هوشمند

نخستین به سوگند خود را ببند

که چون دختر من ترا بود جفت

بداری تو این رازرا در نهفت

که گر ورقه آگه شود زین سخن

شود راست با مردمان کهن

جوان و آنک بود از شمار جوان

بخوردند سوگندهای گران

که تا زنده ایم این سخن پیش کس

نگوییم جایی که بودیم و بس

پدر داد گلشاه دل خسته را

مر آن خسرو مهر پیوسته را

نوحه کردن گلشاه

خبر یافت گلشاه کآن مستحل

جدا کردش از ورقهٔ برده دل

ز درد دل از وی برآمد خروش

بیفتاد بر خاک و زو رفت هوش

چو بازی هش آمد مه مشک سر

ببارید از دیده خون جگر

به فندق گل از ماه رخشان بکند

به خاک اندر افگند مشکین کمند

دو تا کرده آن سرو سیمین خویش

چو زر کرده گلبرگ رنگین خویش

بزد دست وز دست پیراهنش

بدرید بر سیم پیکر تنش

بغلتید بر خاک بیچاره وار

بنالید از درد و بگریست زار

همی گفت کای داور داد ده

همه از تو دانست بیداد نه

تو بگسل مر آن سنگ دل برده را

که بگسست از هم دودل برده را

گسسته که کرد این دو دل بسته را؟

که دل خسته کرد این دو پیوسته را؟

نبخشود بر ما دو بخشودنی

نبد هرچ می خواست و بدبودنی

همی گفت چونین و می خواست مرگ

همی خون چکانید بر لاله برگ

بنالید و بر درد و هجران بگفت

دریغا شد از دستم آن نیک جفت

مطلب مشابه: اشعار بابا طاهر عریان شامل دو بیتی های عاشقانه، قصیده و غزل

شعر گفتن گلشاه در هجر ورقه

ایا نزهت و راحت جان من

دل و دیده و جان و جانان من

تو درمان جانی و درد دلی

کجا رفتی ای درد و درمان من

گسستندم از تو، نکردند رحم

برین خسته دو چشم گریان من

ز درد دلم گشت رخساره زرد

ز غم گوژ شد سرو بستان من

ز بهر درم به غریبی مرا

بدادند بی امر و فرمان من

تو بر جان خود بر، مخور زینهار

که خوردند زنهار بر جان من

زیباترین اشعار عیوقی شاعر سده پنجم؛ مجموعه شعر عاشقانه از این شاعر

بگفت این و بر دوست بگریست زار

کنار از مژه کرد دریا کنار

همی گفت ای دل گسل یار من

ز هجر تو شد تیره بازار من

جز از تو مرا یار هرگز مباد

دل هر دو در مهر عاجز مباد

چو آگاه شد مادر از کار اوی

نیاورد در گفت گفتار اوی

ابر زشت گفتنش بگشاد لب

بگفتا: بس ای شین و عار عرب!

خبر یافتم من که ورقه بمرد

تن پاک در خاک تاری سپرد

بتابید گلشه ز دیدار اوی

دل آزرده تر شد ز گفتار اوی

شد از نزد مادر به خیمه درا

بنالید آن گلرخ دلبرا

همی گفت ای وای بر من کنون

که گفتم من این خسته دل را کنون

به ناکام باید شدن سوی شام

جدا گشتن از خواب و آرام و کام

پدر نه و مادر نه و خال نی

شب و روز خوارا جز از خاک نی

ز ورقه نیابم ازین پس خبر

نیابد ز من نیز ورقه اثر

دریغا درختم نیامد ببر

شدم ناامید از نهال و ثمر

دریغا ازین پس نبینم ترا

نبینی ازین پس کنونی مرا

به سوی یمن چون برفتی، برفت

ابا تو مرا جان و دل باز گفت

ندانستم از شامم آید بلا

بلا آمد و شد دلم مبتلا

همی گفت و می راند از دیده خون

بنالید وز درد شد سرنگون

جدا مانده از مام وز باب و عم

ز ناله شده زرد، وز درد و غم

همه جمله بروی فرامشت کرد

گدازید چون کشت بی آب کشت

مرو را جهازی نکو ساختند

خزینه ز گوهر بپرداختند

از آن گوهرانش یکی راندید

نه دید و نه نام یکی را شنید

که گوهر به نزدیک او سنگ بود

ره خرمی بر دلش تنگ بود

خدمند گلشاه فرخنده را

یکی بنده بد،‌ خواند آن بنده را

بگفتا کی آزاد گشتی ز من

ترا رفت باید بسوی یمن

ببردن بر ورقهٔ دل دژم

زره را و انگشتری را بهم

بدو داد انگشتری با زره

بگفتا ببر این به ورقه بده

بگو کز تو این بد مرا یادگار

بد این یادگارت مرا غمگسار

از آن چرخ گردندهٔ گوژپشت

بسی دیده ام روزگار درشت

گرم کرد باید ز گیتی بسیچ

نداند کسی مرگ را چاره هیچ

شدم همچنان کآمدم زین جهان

اگر بد بدم رست خلق از بدان

مگوی ای نبرده ز بهر خدای

حدیث نکاح من و کدخدای

تو جهد اندر آن کن مگر از یمن

بیایی سبک بر سر گور من

که گر هیچ یابد ز کارم خبر

به تنش اندرون پاره گردد جگر

برفت آن غلام همایون به شب

بر ورقه آن سرفراز عرب

بردن گلشاه به شام

شه شام از آن جایگه نیم شب

برفتن گرایید بنگر عجب

بیاورد رخت و برآویخت بار

چو شد یار با آن نو آیین نگار

برون برد گلشاه دلخواه را

بپیمود بر مهر او راه را

چو گلشاه دلخسته زی شام شد

بنالید زار و بی آرام شد

نه با کس سخن گفت و نه بنگریست

ز تمیار خود روز و شب می گریست

چو شه رای کردی بر آن خوب روی

ندیدی بجز زاری و بانگ اوی

به جانش همی آتش افروختی

بر آتش دلش هر زمان سوختی

شه شام روزی بر او کرد رای

به خلوت بشد نزد آن دل ربای

همی خواست با ماه پیوستنا

وز آن گل رخان کام دل جستنا

چنان چون بود عادت مرد و زن

که در جامه خسبند شادان دو تن

بسی آتشین گوهر شاهوار

بفرمود آوردن آن بختیار

همه برگرفت و بر آن نگار

شد و ریختن جمله اندر کنار

بدو دست را خواست کردن دراز

بجست آن پری روی عاشق گداز

یکی دشنه ای داشت او بر میان

برآهیخت آن ماه کوچک دهان

به دل درهمی خواست زد ای شگفت

شه شام در جست و دستش گرفت

بگفتش چه بد! خویشتن چون کشی؟

همی دل ز مهر رهی چون کشی؟

ورا گفت گلشاه کای شهریار

ندانم ترا در جهان هیچ یار

ولکن نخواهم بدن یار کس

مرا در جهان یار ورقه ست و بس

هر آن کاو به خلوت کند رای من

نبیند بجز در لحد جای من

شه شام در کار او خیره ماند

سخن هیچ با او نگفت و نراند

که بروی چنان عاشقی بود زار

که بی او نبودش زمانی قرار

بگفت ای صنم عشق دلدار تو

پدیدست زین نالهٔ زار تو

من از تو به دیدار کردم بسند

نخواهم که آید به جانت گزند

تو با من به خوبی سخن گوی بس

که از تو مرا دیدن روی بس

چو گلشه سوی شام شد مستمند

بیاورد بابش یکی گوسفند

ز بهر حیل سرش ببرید زود

به کرباس اندر بپیچید زود

بخوابید در خیمه چون مردگان

شب تیره برداشت بانگ و فغان

برآورد با زن به یک جا خروش

که آوخ ز گلشاه ببرید هوش

همه اهل حی جمله گرد آمدند

سلبها دریدند و گریان شدند

بشد باب گلشاه گوری بکند

نهادش به گور اندرون گوسفند

همه اهل حی راست پنداشتند

سراسر همه نوحه برداشتند

همه جملگی زار و گریان شدند

چو ماهی ابر تابه بریان شدند

دل خلق با درد پیوسته شد

بریشان در خرمی بسته شد

بازگشتن ورقه به به حی بنی شبیه

نبد ورقه را ز آن حدیث آگهی

که چونست احوال سرو سهی

چو انگشتری و زره سوی اوی

رسید از بر گلشه خوب روی

چو بشنید پیغام او از غلام

که نالنده گشتست ماه تمام

دل ورقه آمد زانده به جوش

ز بس غم نیارست بودن خموش

بنالید و بگریست از هجر دوست

همی بر تنش عشق بدرید پوست

برون آمد از شهر آراسته

ابا مال و با نعمت و خواسته

شه شهریار و وزیر و سپاه

هر آن کس که بودند از پیشگاه

ابا شادی و خرمی هم قرین

برفتند با وی سه منزل زمین

بخشنودی او را به کردش گسی

وزو عذرها خواست خسرو بسی

چو آن شاه و لشکر ز نزدش برفت

چو باد صبا ورقه ره برگرفت

بر باب و آن بی کران عز و ناز

به حی بنی شیبه آمد فراز

نیارست پرسید کس را خبر

ز گلشاه گل عارض و سیم بر

بترسید از آن آنسر سرکشان

که گر از کسی باز پرسد نشان

مگر زو خبر به بدی گسترند

دل شاد او را به غم بسپرند

طیان بود زین روی دل در برش

که تا چه خبر یابد از دلبرش

بد او پیش و مال و غلامان ز پس

همی بر نیامدش زانده نفس

چو از ره سوی خیمهٔ عم رسید

ز دیدار عم،‌ بر دلش غم رسید

عمش، باب گلشاه، چون روی اوی

بدیدش دوید از عنا سوی اوی

برفت او به حیلت گرفتش ببر

همی گفت: نخلت نیامد ببر!

چو سودست زین نعمت و مال تو

که نیکو نبد کار و احوال تو

چو سودست این گنج تو مر مرا

که رنجت نیاورد اکنون برا!

بپرسید ورقه کی گلشه کجاست

که بی او مرا زنده بودن خطاست

به ورقه عمش گفت کای جان عم

مدار ایچ انده مدار ایچ غم

که هرچ از خداوند باشد قضا

قضای ورا داد باید رضا

شکیبایی و صبر کاری نکوست

کسی را که تنها بماند ز دوست

جهانیست این پرفسون و فریب

نشیبش فراز و فرازش نشیب

ندارد برو بر خردمند مهر

که شیطان به فعلست و حورا به چهر

بر آید چو ضرغام مرگ از کمین

زند مرد را ناگهان برزمین

نیابد رهایی ازو جانور

ز دیو و ملک جن و انس ای پسر

ایا ورقهٔ بخرد نیک بخت

ز مرگست بر ما همه بند سخت

خداوند مزدت دهاد اندرین

که رفت آن گران مایه گل در زمین

قرین تو گلشاه فرخ نژاد

روان آن ستد کو بدو باز داد

چو گفتار او ورقه بشنید پاک

بیفتاد چون مرده بر روی خاک

زمانی زهش رفت و آنگاه باز

بهش باز آمد یل سرفراز

پراگند بر زرد گل ارغوان

رخش زرد شدراست چون زعفران

دگر باره بر زد یکی باد سرد

ز تیمار وز انده و داغ و درد

بیفتاد بر جای چون مردگان

سراسیمه همچون دل آزردگان

برآمدش هوش و فرورفت دم

تو گفتی دلش خون شد اندرشکم

به یک روز و یک شب نیامد بهوش

به یک ره برآمد ز هر کس خروش

زدند آب بر روی دل خسته مرد

بجنبید و برزد یکی باد سرد

نگه کرد هر سو چو دل خفتگان

سراسیمه برسان آشفتگان

چو از عم خود مهربانی ندید

ز گلشه بدانجا نشانی ندید

بزد دست بر تن سلب را درید

بنالید وز چشم خون می دوید

بنالید و بر سر پراگند خاک

به خاک اندر آلود رخسار پاک

همی گفت: یا قوم یاری کنید

به من بر بگریید و زاری کنید!

که ماندم ز دل دارو ز آرام فرد

دلم جای عشق و تنم جای درد

همی گفت وزدیدگان سیل بار

یکی شعر گفت از غم عشق یار

بگفتا دریغا دریغا دریغ

که شد ماه تابان من زیر میغ

زیباترین اشعار عیوقی شاعر سده پنجم؛ مجموعه شعر عاشقانه از این شاعر

شعر گفتن ورقه در هجر گلشاه

دریغا که آن زاد سرو بلند

نهان گشت در زیر خاک نژند

ندانم همی زین بتر روزگار

کی بر جانم آمد بر نخست کینه آر

تو ای تن در درد و غم برگشای

ابا هیچ کس خوش مباش و مخند

تو ای ورقه از بهر جانان خویش

بدل بر در شادکامی ببند

کنون کآن دلارام رفت از برت

تو دل نیز بر مهر خوبان مبند

ایا نو شکفته گل بوستان

ز بارت که چید و ز بیخت که کند؟

بگیرید ای مردمان دست من

بریدم سوی گور آن مستمند

رازی کردن ورقه

چو این شعر ورقه ببردش بسر

برآشفت وز غم درآمد بسر

ببردند آن زار دل برده را

مر آن نوگل زرد پژمرده را

نمودند آن گور کآن گوسفند

بدو اندرون بود بسته ببند

ندانست مسکین که در گور کیست

ببر در گرفت و بزاری گریست

همی گفت ایا بر سر سروماه

نهفته شدی زیر خاک سیاه

ایا آفتاب درخشان دریغ

که پنهان شدی زیر تاریک میغ

ایا تازه گل برگ خوش بوی من

شدی شادنا بوده از روی من

بمالید رخساره بر خاک گور

ببارید از دیدگان آب شور

نیاسود هیچ از فغان و خروش

گهی شد ز هوش و گه آمد به هوش

شب و روز از ناله ناسود هیچ

یکی ساعت از درد نغنود هیچ

فروماند یکباره از خواب و خورد

تنش گشت زار و رخش گشت زرد

تنش گشت پر گرد و سر پر ز خاک

شده رویش از خون دیده مغاک

شب تیره چون نوحه آراستی

زن از بستر شوی برخاستی

ابا او به هم زار و گریان شدی

برو بر دل خل بریان شدی

ستاره بر او برهمی خون گریست

همی گفت کین خستهٔ زار کیست

ز بس کز دو دیده براند آب و خون

گیارست بر گور بشنو که چون!

غلامان و در بستگان و حشم

ستوران پر بار و طبل و علم

رسیدند اندر شب از ره فراز

همه یار با شادکامی و ناز

خبرشان نبود ار خداوند خویش

که دارد بدوبخت بد بند خویش

گشادند یار و فگندند رخت

کشیدند خیمه نهادند تخت

بجستند پس مهتر خویش را

مر آن سید کشور خویش را

ورا از بر گور بریافتند

به نزدیک او جمله بشتافتند

بدیدند وی را بدان سان شده

جگر خسته و زار و گریان شده

ز تیمار او جمله محزون شدند

دل آزرده و دیده پر خون شدند

بسی پند دادند نشنید پند

که بر جانش از عاشقی بود بند

بگفتند یکسر کی: ای جان ما

خداوند ما، درد و درمان ما

بفرمای ما را هر آنچت مراد

که تا ما کنیم اندر آن اجتهاد

بگفتا به جمله ازین جایگاه

بسوی یمن باز گیرید راه

مرا مال بابست از بهر یار

چو شد یار مالم نیاید بکار

غلامی و اسبی و دستی سلیح

دو تا تیغ هندی و یکی رمیح

گذارید از بهرم این جایگاه

شما باز گردید و گیرید راه

چو از کار او آگهی یافتند

به سوی یمن باز بشتافتند

چو آن مالها برگرفتند و رفت

دل مامک و باب گلشه بکفت

از آن بی کران مال و گنج درم

دل هر دو پرگشت از درد و غم

ز تیمار چون برگ لرزان شدند

وز آن کردهٔ خود پشیمان شدند

چه سود آن پشیمانی و درد و غم

که اندر ازل رفته بود آن قلم

هلال از ندامت شده زرد روی

بر ورقه آمد بگفتش بدوی

که چندست ازین نالهٔ زار چند

مکن خویشتن را چنین دردمند

بخواهش همی گفت ای در پاک

مکن بیهده خویشتن را هلاک

دهم من ترا خوب دلبر زنی

پری چهره و شمع هر برزنی

نگاری کجا غمگسارت بود

سزاوار و شایسته یارت بود

به عم گفت ورقه که ای بختیار

مرا تازیم زن نیاید به کار

مرا خاک اینجای مونس بسست

که در زیر او بس گرامی کسست

اگر می روا باشد او زیر خاک

چه باشد که من نیز باشم هلاک

بگفت این و از وی بتابید روی

تنش گشته از مویه برسان موی

زبس نوحه و زاری او شگفت

دل هر کسی ناله اندر گرفت

همه اهل حی زو چو سر گشتگان

به خون در شده غرق چون کشتگان

مطلب مشابه: اشعار ابوالفرج رونی؛ مجموعه ای از اشعار زیبا و عاشقانه این شاعر

آگاهی ورقه از مکرعم

بحی اندرون بد یکی دلبری

یکی حور چهره پری پیکری

بد از حال گلشاه او را خبر

از آن راز آگاه بد سر به سر

ببخشود بر ورقهٔ تنگ دل

ز بس نالهٔ زار آن سنگ دل

به دل گفت برهانم او را ز بند

که بس زاروارست و بس مستمند

ز گلشاه او نیست او را خبر

که اینجا نیابد ز گلشه اثر

بر ورقه آمد پری روی راد

بگفتار با او زبان برگشاد

بگفتا که چندین چه جوشی همی

چرا بر صبوری نکوشی همی

ز نزدیک خود ورقه اش دور کرد

دلش را به گفتار رنجورکرد

بگفتا هلا دور باش از برم

نخواهم که در هیچ زن بنگرم

کنیزک بگفت ای سر سرکشان

ز گلشه نخواهی کی یابی نشان؟

ترا مژه دارم ز گلشاه تو

تراره نمایم بر ماه تو

چو ورقه ازو نام گلشه شنید

چو آشفتگان زی کنیزک دوید

بگفتا چه گویی؟ دگر ره بگوی!

بکن کار من خوب، ای خوب روی!

چه داری خبر ز آن دلارام من

از آن دل گسل ماه پدرام من

کنیزک همه رازهای نهفت

همه هرچ دانست او را بگفت

از احوال شامی و حال هلال

وز آن دل گسل لعبت مشک خال

وزان زرق وز حال آن گوسفند

پدیدار کردش بر آن مستمند

بگفتش کز احوال آن سرو بن

نمی خواستم راند با تو سخن

بدان تا دل از عشق بی غم کنی

کنی صبر و زاری و غم کم کنی

چو حال تو هر روز دیدم بتر

ترا کردم آگه ز حال و خبر

کنون سوی شامست گلشاه تو

حقیقت نمودم به تو راه تو

و گر استوارم نداری برین

سر گور بگشای و نیکو ببین

عجب ماند ورقه ز گفتار اوی

از آن مهربانی و کردار اوی

پدیرفت بسیار منت ازوی

کجا دید راه سلامت ازوی

گشاد آن زمان ورقهٔ مستمند

سر گور و دیداندرو گوسفند

شد آگه که بشکست پیمان اوی

عمش خورد زنهار بر جان اوی

از آن گور برگشت مسکین خجل

سراسیمه و خسته و برده دل

به نزدیک عم آمد آن دل فکار

بدو گفت ای عم ناباک دار

بدادی نگار مرا تو بشوی

بکردی جهانی پر از گفت و گوی

ز حال تو کردند آگه مرا

نمودند زی آن صنم ره مرا

بگفتند در تیره خاک نژند

نهادست عمت یکی گوسفند

برو گور آن باز کن بنگرا

ببین گوسفندی بدو اندرا

برفتم، بکردم، بدیدم ببند

به گور اندرون کشته یک گوسفند

درین خاک کرده نهان ای عجب

نگویی مرا تو ز حال و سبب؟

ز گلشه چه داری تو اکنون خبر

که در خاک ازو می نبینی اثر

بیا تا ببینی تو این گوسفند

به کرباس پیچیده کرده ببند

ازین کردهٔ خود ترا شرم نیست؟

کسی را به نزد تو آزرم نیست؟

که فرزند خود را تو بفروختی

به ننگ اندرون دوده اندوختی

تو گفتی مرا شو به نزدیک خال

کی گردد ز خالت ترا نیک حال

چو رفتم بر خال خود ای عجب

بسی رنج دیدم ز درد و تعب

مرا خال بنواخت و در برگرفت

بسی مردمیها بکرد ای شگفت

همه مال خالم مرا داد و گفت

چو گلشاه گردد ترا نیک جفت

دگر پاره باز آی و دیگر ببر

بگفتم ترا این سخن مختصر

به گیتی چنین کار هرگز که کرد

که کردی تو ای ناخردمند مرد

چه گویی تو پیش خداوند خویش

که بشکستی این عهد و پیوند خویش

نگویم به کس من ز کردار تو

بدانند آخر مهان کار تو

به کرباس پیچیده آن گوسفند

فگندش به پیش عم آن مستمند

سوی مام گلشاه رفت و بگفت

سخنها که بودش سراسر نهفت

از آن حیلت و مکر و آن گوسفند

که بودند در خاک کرده ببند

بگفتا نترسیدی از کردگار

که کردی تو گلشاه را دل فکار

رفتن ورقه به شام

بگفت این و آمد ز پیشش برون

ز دیده روان کرده دو جوی خون

بگفتار با خلق نگشاد لب

بپوشید دستی سلیح و سلب

ز خشم عم و بهر ننگ و نبرد

نشست از بر بارهٔ ره نورد

ز حی بنی شیبه بنهاد روی

سوی شام از بهر آن مهرجوی

گهی راند نرم و گهی راند گرم

به رخ برچکان از مژه آب گرم

دلش چون دو زلف بتان تافته

ز دل دار خود کام نایافته

بدین سان همی رفت بیگاه و گاه

بسه روز پوینده ده روزه راه

چو نزدیکی شام آمد فراز

برو گشت کوتاه راه دراز

در آن وقت گیتی دگر گشته بود

همه ره زدزدان پر از کشته بود

جهان از بد خلق ایمن نبود

ابی دزد و ره دار ممکن نبود

چو ورقه بر شهر نزدیک شد

برو روز رخشنده تاریک شد

ز دزدان چهل مرد گم بودگان

ازین راه داران بیهودگان

همه از کمین گاه برخاستند

به پرخاش تن را بیاراستند

همه پیش ورقه برون آمدند

طلب کار و جویای خون آمدند

یکی پیشش آمد از آن چل سوار

کشیده یکی خنجر آب دار

چنین گفت مر ورقه را کای جوان

مرا باد مال و ترا بادجان

فرود آی ز اسپ وره خویش گیر

مده جان، بده مال، پندم پذیر!

ستور و سلیحت همین جا بنه

ز چنگال مرگ ار حکیمی بجه

چو در پیش ورقه چنین کرد یاد

به پاسخش ورقه زبان برگشاد

بگفت ای فرومایهٔ تیره کیش

ترا بهتر از مال من جان خویش

شما هر چهل ار چهل لشکرید

به نزد من از کودکی کمترید

همی خواست از وی تمامی سلیح

ستور و سلب با حسام و رمیح

بدیشان چنین گفت آن سرفراز

که من شیر چنگم شما چون گراز

چو در کینه یازم به شمشیر چنگ

چه یک تن چه صد تن به پیشم به جنگ

ز دزدان نیندیشم و دزد را

بشایدش کشت از پی مزد را

بیا گر سلب خواهی و اسب و ساز

سوی کینه و جنگ ما دست یاز

که من ساختم دل به جنگ شما

کنم کند در جنگ چنگ شما

بگفت این و از بهر ننگ و نبرد

بر آن هر چهل مرد بر حمله کرد

بهر رخم مردی بدونیم کرد

چو زد تیغ با مرگ تسلیم کرد

چهل مرد صعلوک شمشیر زن

همه کشور آرای و لشکر شکن

گشادند بر یک تن از کینه دست

دمان در میان ورقه چون پیل مست

به نوک سر رمح و شمشیر تیز

برآورد از آن هر چهل رستخیز

ز چل مرد صعلوک سی را بکشت

دگردر هزیمت نمودند پشت

چو با دشمنش جنگ پیوسته شد

بده جای افزون تنش خسته شد

ز خونش دل خاک بیرنگ شد

ز سستی جهان بر دلش تنگ شد

همی رفت ازو خون چکان بر زمین

شده پر ز خونش نمد زین و زین

بدان حال شد تا در شهر شام

دلش ریش از عشق و تن از حسام

به دروازهٔ شهر دربنگرید

درختی و دو چشمهٔ آب دید

سوی چشمه راند اسپ را همچو باد

ز سستی که بوداز فرس درفتاد

بدین حال در سایهٔ بید برگ

بیفتاد و بنهاد دل را به مرگ

جدا گشت ازو هوش و دور از خرد

چو شخصی کزو جان ز تن برپرد

ستوره ره انجام او رهبرش

بپای ایستاده فراز سرش

قضای خداوند را شاه شام

که بد شوی گلشاه فرخنده نام

همی آمد از دشت نخچیرگاه

ابا باز و با یوز و خیل و سپاه

چو از ره به نزدیک چشمه رسید

یکی مرد مجروح سرگشته دید

جوانی نکو قامت و خوب روی

همه روی رنگ و همه موی بوی

ز سنبل دمید خطی گرد ماه

فگنده بر آن خاک زار و تباه

شده غرقه در خون ز سر تا قدم

بپیچید مر شاه را دل ز غم

برو بر دل شاه کشور بسوخت

همی جانش از مهر او برفروخت

جوانمردیی بود در شه ز نسل

ابا نسل نیکو بود فضل و اصل

بفرمود تا بر گرفتند زود

مرو را از آن جایگه همچو دود

چو برداشتندش برفتند و برد

به قصر شه او را به خادم سپرد

کنیزک بد او را یکی کاردان

خردمند و هشیار و بسیاردان

مرو را به دست پرستار داد

بدو گفتش و مال بسیار داد

بگفتا برو بر همی بر بکار

دلش دور کن از غم روزگار

چو مسکین تن ورقه آمد بهوش

دل و دیده و مغزش آمد به جوش

بگفت ای جوامرد فرخنده روی

چه نامی تو و از کجایی بگوی

بر ورقه شد در زمان شاه شام

بخوشی بپرسید و کردش سلام

نهان کرد نام خود آن سرفراز

که بودش بدیدار آن بت نیاز

بدان تا کس او را نداند که کیست

نداند که احوال آن شیر چیست

بگفتش که من نصر بن احمدم

بحی خزاعه درون بخردم

به بازارگانی کنم قصد راه

به هر شهر و هر حی و هر جایگاه

کنون چون رسیدم بدین حد و بوم

به من باز خوردند دزدان شوم

به شمشیر کردند بر من کمین

بخستندم ای پادشاه زمین

به دم یک تن و راه داران بسی

نبد جز خداوند یارم کسی

زمانی به کینه برآویختم

چو بسیار گشتند بگریختم

ببردند گم بودگان مال من

چنین بود ایا پادشه حال من

به نزدیک گلشاه شد شاه شام

بگفت ای دلارام فرخنده نام

بره بر یکی خسته دل یافتم

مفاجا زِرَه سوی او تافتم

جوانی نکو روی و فرخنده رای

سرشته تنش زآفرین خدای

بیاوردم آن زار دل خسته را

مر آن گشته مجروح دل خسته را

ز چاهش مگر سوی گاه آوریم

به درمان تنش سوی راه آوریم

سزد گر برو مهربانی کنی

ورا چند گه میزبانی کنی

بدو گفت گلشاه چونین کنم

من این کار را خود به آیین کنم

کجا بر غریبان رنج آزمای

ببخشود باید ز بهر خدای

کی گلشاه از ایزد پدیرفته بود

بدانگه کجا ورقه زو رفته بود

کی هر گه کی آید غریبیش پیش

مرو را بداردش چون جان خویش

مگر ورقه را دیده باشد براه

ویا کرده باشد برویش نگاه

پرستنده ای بود گلشاه را

که ماننده بودی مر آن ماه را

بدو گفت گلشاه رو زی جوان

ز دل باش بر جان او مهربان

هر آنچ از تو خواهد ز بخت و سرشت

ز تلخ و ز شیرین و از خوب و زشت

نگر سر نتابی ز فرمان اوی

به خدمت گری تازه کن جان اوی

شه شام رفتش بر ورقه شاد

بگفت ای جوانمرد فرخ نژاد

همه انده از دل ستردم ترا

بدین هر دو خادم سپردم ترا

دو فرخ پرستار نام آورند

به خدمت ترا روز و شب درخورند

یکی چند گه باش مهمان من

فدای تو باد این تن و جان من

که بر مستمندی و مجروح و سست

از ایدر مرو تا نگردی درست

کنیزک به پیشش به خدمت میان

ببست آن پری چهرهٔ مهربان

به هر ساعتی چند ره سوی اوی

شدی و بدیدی نکو روی اوی

بگفتی که ای خستهٔ سال و ماه

ز من حاجتی و آرزویی بخواه

بدو ورقهٔ عاشق مبتلا

دعا کردی و گفتی اندر دعا

رساناد کدبانوت را خدای

بهرچ آن ورا آرزویست ورای

کنیزک چوزی بانوی بانوان

شدی یاد کردی حدیث جوان

سبک باز دادیش گلشه جواب

که ایزد کناد این دعا مستجاب

برآمد برین حال بر روز چند

ابر ورقه بر سخت تر گشت بند

بفرسود در عشق، صبرش نماند

پرستار گلشاه را پیش خواند

بگفتا بپرسم حدیثی ترا

چو گفتم جوابی بده مر مرا

کنیزک بگفت آنچه گویی بگوی

هر آنچ آرزویست از من بجوی

بگفتا که در شهر در حد شام

یکی خوب رویست گلشاه نام

تو جایی خبر یافتتی از وی؟

و یا هیچ دیدستی او را بروی؟

کنیزک بگفتا چه گویی همی!

بدین آرزو در چه جویی همی!

که این قصر گلشاه را مسکنست

زن شاه شامست و تاج منست

دل ورقه در بر تپیدن گرفت

سرشک از دو چشمش دویدن گرفت

بهریک که از شاه شام او ستد

یکی را بدو دادم امروز سد

ازین روی زاری همی کرد و گفت

که تا چون بود حال من در نهفت

بگفت ای کنیزک ز بهر خدای

برین خسته دل بر مشو تیره رای

مرا نزدت امروز یک حاجتست

که جان مرا اندرین راحتست

کنیزک بگفتا چه حاجت؟ بگوی!

چنین گفت ورقه که ای خوب روی

چه باشد که این نغز انگشتری

بگیری و نزدیک گلشه بری

کنیزک بگفتا که ای تیره رای

نداری همی هیچ شرم از خدای

که می بدسگالی بدین خاندان

ز تو زشت تر من ندیدم جوان

مرا یارگی کی بود کاین سخن

کنم عرضه در پیش آن سروبن

که او خود شب و روز از رنج و پیچ

نیاساید از درد وز ناله هیچ

ز ورقه شب و روز یاد آورد

گه و بیگه از بهر او غم خورد

نیارد ازو یاد کردنش شوی

زورقه است اورا همه گفت و گوی

ازین نام گوید همه روز و شب

نگوید جزین نام خود ای عجب

تو دانی که ورقه که باشد؟ بگوی

به میدان درافکن هلا زود گوی

بگفت این و از ورقه برتافت روی

بگفت این کی گفتی دگر ره مگوی

ز گفتار آن مهربان پرستار

ببد ورقه غمناک و بگریست زار

ز شادی هم آنگه برخ برشکفت

ز دلبر به دل بر حدیثان بگفت

به سجده درافتاد و گفت ای خدای

ازین گفته روشن تو کردیم رای

درین کار صبری ده اکنون مرا

که تا روز و شب شکر گویم ترا

ز عم من اکنون تو دادم بخواه

که وقتست تا عمر باشد تباه

که بشکست عهد من آن سنگدل

که گشتم از آن سنگدل تنگدل

نیامد بکار آن زر و سیم و مال

که من آوریدم ز نزدیک خال

ز تیمار دل دار سرگشته بود

زمین ز آب چشم وی آغشته بود

دل آن پرستار بر وی بسوخت

ز نالیدن او رخش برفروخت

نگفت این سخن هیچ در پیش اوی

برون رفت و از وی بتابید روی

چو سه روز ازین حال بگذشت بیش

دگر ره پرستار را خواند پیش

ز بهر کنیزک برآمد به پای

بگفت ای کنیزک ز بهر خدای

سخن بشنو و حاجتم کن روا

رها کن رهی را ز محنت رها

بگفتش همه حجت تو رواست

جز آن یک سخن کآن طریق خطاست

چنین گفت ورقه یکی جام شیر

به نزد من آر ای بت دست گیر

کی بر تو سخن گفتن و داوری

نهفته کنم در وی انگشتری

چو شیر آرزو آیدش پیش بر

به نزدیک کدبانوی خویش بر

که خورد عرب شیر و خرما بود

ازین دو عرب ناشکیبا بود

مگر چون خورد شیر بی داوری

ببیند به جام اندر انگشتری

همین است حاجت مرا سوی تو

ایا جان من بندهٔ روی تو

کنیزک بگفتا چو بیند چنین

چه گوید که چون اوفتادست این

بدو گفت ورقه که گفتی صواب

ازین خسته دل باز بشنو جواب

چو کدبانوت بیند انگشتری

اگر با تو جوید ره داوری

چنین گوی با بانوی بانوان

همانا فتادست ازین میهمان

که می شیر خوردست از لاغری

فتادست از انگشتش انگشتری

برو آنچ گفتم تو فرمان بکن

کزین شاد گردد دل سرو بن

کنیزک بدو گفت کاو مر ترا

چه داند و یا تو چه دانی ورا

نباید که بر جانت آید گزند

بخود بر ببخشای ای مستمند

که کدبانوم هست والامنش

گریزنده از مردم بد کنش

ولیکن مرا بر تو ای دل کئیب

همی رحمت آید کنون ای غریب

مطلب مشابه: اشعار کسایی شاعر قرن چهارم؛ با رباعی، دیوان اشعار و ابیات پراکنده

دیدن ورقه و گلشاه یکدیگر را

بگفت این و درماند در غم اسیر

ستد خاتم و در فگندش به شیر

به کدبانوش برد با بیم و درد

ستد شیر گلشاه، لختی بخورد

پدید آمد انگشتری اندروی

چو دید آن بت دلبر مهر جوی

همه مغزش از مهر پرجوش گشت

بیفتاد بر جای و بی هوش گشت

کنیزک ز کردار او خیره ماند

بدل در جهان آفرین را بخواند

به رخسار او بر بگسترد آب

از آن آب گلشه درآمد ز خواب

بدو گفت در شیر انگشتری

که افگند؟ بر گوی بی داوری!

کنیزک بگفت ای شه بانوان

همانا ز انگشت این میهمان

گه شیر خوردن فتاد اندروی

که گشته ست از مویه مانند موی

بدل گفت گلشاه کایزد یکیست

که خاتم بجز خاتم ورقه نیست

کنیزکش را داد فرمان که هین

برو سوی آن مرد اندوهگین

بگو کز در قصر بیرون خرام

که تا من ز خانه برآیم به بام

چنان بد مراد مه رب پرست

که تا بر رسد کاین جوان ورقه هست؟

بگفتا نباشد که باشد جز اوی

جز او را نمودن محالست روی

کنیزک سوی ورقه آمد چو باد

برو کرد گفتار گلشاهٔاد

برون رفت از قصر ورقه بدر

برآمد به بام آن بت سیم بر

ز پنهان سوی ورقه کردش نگاه

همی دید در عشق گشته تباه

دو چشمش پر آب و دلی پر ز خون

همی جانش از دیده آمد برون

چو گلشاه رخسار ورقه بدید

یکی باد سرد از جگر برکشید

بگفت آه وز پای شد سرنگون

ز بالا درآمد به خاک اندرون

چو ورقه بدید آن دلارام را

مر آن ماه خوش خوی پدرام را

بنالید وز درد دل گفت آه

درآمد سرش سوی خاک سیاه

بدید آن مرین را و این مر ورا

دل هر دو سوزان بد اندر برا

برآمد ز هر دو به یک ره خروش

ز هر دو به یک راه ببرید هوش

زمانی برآمد، به هوش آمدند

دگرباره اندر خروش آمدند

کنیزک به بالا و ورقه به زیر

بدیدند هر یکدگر را دلیر

بزیر آمد از بام آن دلبرا

همان سوخته ورقه از در درا

چنین گفت گلشاه کی ابن عم

همی خون شد اندر برم دل زغم

کنون چشمم ای یار مهر آزمای

بدیدار تو کرد روشن خدای

بگفت این و بنهاد سر برزمین

به سجده به پیش جهان آفرین

به سجده درون بار دیگر خروش

برآورد، از وی چکان گشت هوش

چنان دید ورقه که برگ درخت

بلرزید و بر خود بپیچید سخت

برآمدش آه و فرورفت دم

بیفتاد بر خاک تاری ز غم

دو دل خسته بر روی خاک سیاه

فتاده، بر آن خاک گشته تباه

کنیزک فرو ماند اندر زمان

گهی شد برین و گهی شد بر آن

پراگند بر روی آن هر دو آب

برون آمدند آن دو عاشق ز خواب

دل هر دو مسکین رمیده ز درد

براندند خون آبه بر روی زرد

سرآسیمه گلشاه فرخنده روی

دویدش بر ورقهٔ مهرجوی

به ورقه بگفت: ایزد دادگر

بگوشم رساناد مرگ پدر

که بر ما دو بیچاره کردش ستم

بدین سان جدا کرد ما را ز هم

ولیکن به آخر شود خوب کار

اگر دست یابیم بر روزگار

بگفت این و کس کرد گلشه بشوی

به نزدیک خود خواندش آن خوب روی

به نزدیک گلشاه شد شاه شام

مهی دید با لعبتی کش خرام

چکان هر دورا خون ابر روی زرد

نهفته رخ هر دو در خاک و گرد

به گلشه بگفت: ای صنم حال چیست

چرا نالی و این جوانمرد کیست؟

بگفت: این جوان را ندانی همی؟

که کردی برو مهربانی همی

مرو رابه دست خود آورده ای

دلم را بدو شادمان کرده ای

بگفتا ندانم، تو بر گوی نام

بگفتا که ورقه ست ابن الهمام

به نزدیک اویست جان و دلم

ز جان و دل خویش چون بگسلم

مبادا مرا روی بی روی اوی

به گلشاه گفت آنگهی شوی اوی:

اگر این جوان مر ترا بود جفت

چرا نام خود راست با من نگفت؟

که تا من ورا خوب بنواختی

حق او سزاوار بشناختی

بدو گفت: از حشمت و شرم را

نگه کردن حق آزرم را

چنین گفت گلشاه را شاه شام:

که ای دلبر لعبت نیک نام

مرو را بر خویشتن جای کن

سوی مهر جستن یکی رای کن

مرو را تو از خود گسسته مکن

مرین خسته دل را تو بسته مکن

بگفت این شه شام و شد باز جای

به دلدار داد آن بت دلربای

از آن جایگه هر دو برخاستند

یکی جای زیبا بیاراستند

به قصر اندرش جایگاه ساختند

یکی جای نیکو بپرداختند

چو جان عزیزش همی داشتند

ز پیشش به یک ذره نگذاشتند

چو بنهاد خورشید افسر ز سر

گشاد از میان چرخ زرین کمر،

شه شام آمد به نزدیک شام

به نزدیک آن هر دو ماه تمام

مر آن خسته دل ورقه را پیش خواند

نوازیدش و هنبر خود نشاند

بگفت: ای جگر خستهٔ روزگار

چرا چون بدیدمت ز آغاز کار

نکردی مرا آگه از کار خویش

نگه داشتی راز و اسرار خویش

که تا من حقت هیچ نشناختم

چنان چون ببایست ننواختم

بگفت: از پی حرمت و جاه را

بدی خود نکردم من این راه را

نشستند و راندند چندان سخن

بکردند نو رازهای کهن

شه شام گلشاه را گفت: غم

مدار ایچ و بنشین ابا ابن عم

گشایید هین پردهٔ راز را

نشینید باز از پی ناز را

و گرتان همی حشمت آید ز من،

بترسید کانده فزاید ز من،

من اینک برون رفت خواهم ز در

شما غم گسارید با یکدگر.

چو من رفته باشم به آرام گاه

شما خوب دارید آیین و راه

بگفت این سخن را و برپای خاست

بر عاشقان، گفت، بودن خطاست

برون رفت با مکر و تلبیس و بند

ز نزد دو بیچارهٔ مستمند

به بیغوله ای در نهان گشت شاه

همی کرد دزدیده زآن سو نگاه

که تا در میانشاه خطایی رود

حدیثی بد و ناسزایی رود؟

بدین حال می بود تا صبح روز

که رخشید خورشید گیتی فروز

نه زین و نه زآن دید نا مردمی

چو این باوفا دید و آن آدمی

شه شام شد شادمان بازجای

بشد ایمن از کار آن دلربای

از آغاز کآن شاه پر کیمیا

به گلشاه و ورقه بگفتا: شما

به یک جایگه شادکامی کنید

ز دل یک دگر را گرامی کنید

بگفت این و برگشت و رفت او برون

به کنجی نهان شد به مکر و فسون

چو او رفت گلشاه و ورقه بهم

نشستند وز دل زدودند غم

به هم هر دو عاشق سخن ساختند

ز دیرینه غم دل به پرداختند

جفایی که دیدند از روزگار

بگفتند با یکدگر آشکار

ز تف دل و عشق و بیچارگی

ز نالیدن و هجر و غمخوارگی

گهی گفت گلشاه وزدیده نم

روان کرد چون سیل زیر قدم

گهی ورقه دروی چو کردی نگاه

غم دل بگفتی بر آن مهر و ماه

هر آن رنج کآمد ز عشقش بروی

همه پاک برگفت در پیش اوی

گرست آن برین و گرست این برآن

همی در فشاندند بر زعفران

گهی گفت گلشاه: کای جان من

گسسته مبادا ز تو نام من

ایا مهر جوی وفادار من

جز از تو مبادا کسی یار من

گهی ورقه گفتی که ای حورزاد

گرامی روانم فدای تو باد

به تو باد فرخنده ایام من

مبراد از مهر تو کام من

دلم باد پیوستهٔ مهر تو

تنم باد شایستهٔ چهر تو

بدین حال بودند تا آسمان

کشیدش به زرآب در طیلسان

ببودند بر درد و هجران صبور

پس از یکدگر هر دو گشتند دور

برآمد برین کارشان چند گاه

شه شامشان داشت هر شب نگاه

چو زیشان ندیدش ره ناصواب

نیامد دگر نزدشان وقت خواب

چو یک چند بر حالشان برگذشت

دل ورقه از عشق آشفته گشت

بترسید کش کار گردد تباه

چو بسیار پاید به نزدیک شاه

گشادش زبان ورقهٔ خوب رای

که ای دختر عم، به حق خدای

که گر در همه عمر از روی تو

شوم سیر و ز عشرت خوی تو

اگر در بلا بایدم زیستن

شب و روز از درد بگریستن

ولیکن ز شوی تو ای سروبن

شکوهم فزون زین نگویم سخن

نباید که آید مرو را گران

که هست این جوان مرد فخر مهان

بود نیز کش خوش نیاید که من

بوم با تو یک جای ای سیم تن

وگر آگهی یابی ای دل گسل

که از من نیاید ورا غم به دل

یکی روز کی چند باشم دگر

تن خویش را باز یابم مگر

بدو گفت گلشاه کی نیک خواه

مکن روز کی چند آهنگ راه

مگر زی تو باز آید ای مهرجوی

توانایی و قوت و رنگ روی

که از رنج ره نیز ناسوده ای

از آن پس که در غم بفرسوده ای

به فرمان آن لعبت دلفروز

ببد ورقه آن جایگه چند روز

چو از رنج ره آمدش تن به راه

به گلشاه گفت: ای دل افروز ماه

نگردم همی سیر از روی تو

همی شرم دارم من از شوی تو

چه خویست با او مرا در نسب

کجا او ز شامست و من از عرب

برفتن مرا سوی ره چاره نیست

به جز من کس از عشق بیچاره نیست

و گر در صبوری شوم همچو مور

به نزد تو باز آیم از راه دور

اگر چند آگاهم از انتظار

که خواهد گسست از توام روزگار

ازین رفتن آخر مرا چاره نیست

به من جز بدین چاره بیغاره نیست

که گر شه برادر بدی مر مرا

ز هم باب و مادر بدی مرمرا،

چو این شغل بودی گران آمدی

ز تیمار کارش به جان آمدی

چگونه بود کار آنکس کی اوی

بتی دل گسل دارد و خوب روی

نبیند جهان جز به دیدار اوی

نجوید به هر حال آزار اوی

به بیگانه ای باید او را سپرد

ایا جان من این نه کاریست خرد!

ز گفتار او گشت گلشه نژند

بنالید آن زاد سرو بلند

مکن گفت چونین ایا ابن عم

برین بنت عمت میفزای غم

که بفزود بر من فراق تو رنج

مرا رفته گیر از سرای سپنج

چو رفتی دگر باز نایی برم

که تا چند روز دگر ایذرم

ز منزل تو تا رفته باشی برون

بود منزل من به خاک اندرون.

بازگشتن ورقه از شام

بگفت این و دادش به شوهر خبر

کجا ورقه کردست قصد سفر

بر هر دو آمد سبک شاه شام

شده چشمش از غم چو چشم غمام

به گلشاه گفت: ای دلارام و دوست

چرا رفت باید؟ که خان آن اوست!

بگو تا بباشد برت ابن عم

که هرگز جدا تان ندارم ز هم

نشد هرگزم خود گرانی ازوی

نخواهم جز از زندگانی اوی

به پاسخ چنین گفت گلشه بدوی

که او شرمگین است و آزرم جوی

شه شام گفت: این چه بیگانگی ست؟

نه هشیاری است این که دیوانگی ست

سرا آن اوی است و جای آن اوست

مراد آن اوی است ورای آن اوست

به جبار دادار و پروردگار

به احمد پیام آور کردگار

که گر آیدم زو گرانی به دل

وزایدون بدم زو گرانی به دل

نباید مرو را ازیدر شدن

به ملک خود اندر بباید بدن

چنین گفت ورقه به سالار شام

که ای داد ده خسرو نیک نام

همه ساله ملک از تو آباد باد

دلت جاودان از غم آزاد باد

تو از فضل باقی نمانی همی

به جز مهربانی ندانی همی

ولیکن همی رفت باید مرا

بدین جای بودن نشاید مرا

شوم گور بابک زیارت کنم

وگر کرد باید عمارت کنم

فراوان نباشم بدان جایگاه

چو رفتم سبک باز گردم ز راه

ز گفتار او هر دو غمگین شدند

بره رفت او زرد و زرین شدند

چو آگه شدند آن دو نخل ببر

که ببرید خواهند از یک دگر

دل هر دو بیچاره مستی گرفت

تن هر دو از رنج سستی گرفت

جگر خسته گلشاه ایزد پرست

سوی پخت توشه بیازید دست

همی پخت آن توشه را با شتاب

همی راند از دیدگان سیل آب

غریوان بر آن سان وفادار دخت

همه توشه از آب دیده بپخت

چو ورقه سوی راه کردش بسیچ

ز تیمار گلشاه ناسود هیچ

به گلشه چنین گفت فرخنده شوی

که مرورقهٔ خسته دل را بگوی

که امروز باشد ابا تو بهم

نشینید شاد و گسارید غم

گسستی کنش فردا بصد عز و ناز

ابا زر و سیم و ابا اسپ و ساز

بشد شاد گلشاه و با ورقه گفت

که امشب بباش ای سزاوار جفت

نشاندش به مهر دل آن دل فریب

که از عاشقی بد دلش ناشکیب

سر و پای ورقه به آب و گلاب

بشست آن شکر پاسخ و خوش جواب

بدادش یکی خوب دستی سلیح

یکی تیغ هندی و یکی رمیح

یکی خوب مرکب باستام زر

بگفت: این بباید ز بهر سفر

غلامی نکو قد و پاکیزه روی

هم از بهر خلعت سپردش بدوی

نشستند یک روز و یک شب بهم

نخفتند یک ساعت از درد و غم

گه از هجر و تیمار کردند یاد

گهی برزدند از جگر سرد باد

گه آن بد ز بیچارگی باخروش

گهی این ز بی طاقتی شد ز هوش

بدین سختی و درد می زیستند

ابر یک دگر زار بگریستند

گه آن از تف دل شدی خشک لب

گه این کردی از خون دیده سلب

بدین حال بودند تا بود روز

پدید آمد آن شمع گیتی فروز

چو بگذشت شب ورقه آمد بپای

سرآسیمه، از مهر گم کرده رای

برآمد ز گلشه یکی باد سرد

که از ورقه بختش جدا خواست کرد

بپا آمد و حال بر وی بگشت

بیفتاد بی هش بر آن ساده دشت

دل هر دو مسکین بی صبر و هوش

چو دریای جوشان برآورد جوش

ز غم گشته مر هر دو را گوژپشت

سر شمعشان باد هجران بکشت

گه این گفت: ای دوست بدرودباش

گه آن گفت: ای بنده خشنود باش

به گلشاه بر ورقهٔ بآفرین

همی گفت ای دوست سیرم ببین

که فرسوده کردی دل زار من

برآسود گوشت ز آزار من

چو گردم ترا غایب از چشم سر

ز گم گشتنم زود یابی خبر

چو بر من اجل بگسلد بند سخت

بدار البقا افکنم زود رخت

برم مهر روی تو و خوی تو

بر آفرینندهٔ روی تو

تو از حالم ار هیچ یابی خبر

حق دوستی را به من برگذر

زمانی بر آن خاک من کن درنگ

که از کشتهٔ خویش نایدت ننگ

چنین گوی کی کشتهٔ زار من

ستم دیده یار وفادار من

ایا خستهٔ بستهٔ مهر من

شدی سیر نادیده از چهر من

بگو این و بر من بزاری بموی

کشنده توی، جز شهیدم مگوی

که من از تو در مهر گم ره ترم

به حال دل خویش آگه ترم

چو رفتن بود مرگ را بنده ام

ز دیدار روی تو من زنده ام

بگفت این و از هردوان بی درنگ

برآمد خروشی که خون گشت سنگ

شه شام از غم فرو پژمرید

چو بیچارگی آن دو مسکین بدید

ابا آن دو عاشق بهم یار شد

قرین غم و نالهٔ زار شد

همی بی مراد وی از چشم اوی

ببارید سیل و ببد زرد روی

همی گفت کین جور من کرده ام

که دو خسته دل را بیازرده ام

ایا کاشک زین غم برون جستمی

ابا مهر گلشه نپیوستمی

که اندر بلا به بود زیستن

که در دوست بیگانه نگریستن

بگفت این و پس دست ورقه به دست

گرفت و به سوگند خود را ببست

که خواهی به گلشاه اگر همتنی

طلاقش دهم تا کنی برزنی

وگر این نخواهی بباش ایدرا

نخواهم جداتان ز یک دیگرا

نشستنگه خود شما را دهم

که پاکست وز راستی گوهرم

به پاسخ ورا ورقهٔ نیک رای

چنین گفت: کت یار بادا خدای

تو کردی همه مردمیها تمام

جزایت به نیکی دهادا انام

ز گلشه مرا نام و دیدار بس

هوایی نجویم که نشنید کس

تو بدرود باش ای گران مایه مرد

که بد بودنی و قضا کار کرد

به گلشه نگه کرد و گفتش ز غم

تو بدرود باش ای مرا بنت عم

برون کرد پیراهنی یادگار

بدو داد گفتا مرا یاد دار

پس آنگاه گفت ای دل و جان من

مشو دور از عهد و پیمان من

که ما را بسی بد نخواهد درنگ

اجل بر تنم تیز کردست چنگ

همه آرزوها شود در دلم

بماند چو رای از جهان بگسلم

همی مهر تو هر زمانی فزون

شود تا شود جانم از تن برون

بگفت این و کردش نشاط سفر

نشست از بر بارهٔ راه بر

دل آزرده گلشه دوید ای شگفت

به نزدیک ورقه و دستش گرفت

برخ برنهاد و بمالید سخت

بگفتا که فریاد ازین تیره بخت!

شه شام با وی بسی جهد کرد

که ایدر بباش ای دل آزرده مرد

بدو گفت ورقه که ای نیک رای

مکافا دهادت به نیکی خدای

بگفت این و پس روی دادش به راه

همی راند و می کرد از پس نگاه

چو نومید شد گلشه از روی یار

ببارید اشک و بنالید زار

چو بیچاره ورقه بره دادروی

گهی نال نال و گهی موی موی

بشد زار آن عاشق مستهام

شد اندر سرای و برآمد به بام

پس ورقه چندان همی بنگرید

که تا او ز چشمش ببد ناپدید

همی راند ورقه چو آشفتگان

چو مهر آزمایان و دل رفتگان

چو یک روزه ره را بپیمود بیش

پزشکی خردمندش آمد به پیش

به طب و نجوم اندرون بد تمام

جوان بود و پس «باعلی» او به نام

«غراب الیمانی» بد او را لقب

چو رخسارهٔ ورقه دید، ای عجب

همی خواست با ورقه راندن سخن

که بر ورقه نو گشت رنج کهن

ز گلشاه یاد آمدش در زمان

ببستش دم و سست گشتش زبان

تپیده شدش دل ببر در ز جوش

بیفتاد وز وی جدا گشت هوش

غلام از غم خواجه بگریست زار

ببارید خونآبه را در کنار

غراب یمانی بگفت: ای غلام

که بد کرد با ورقه ابن الهمام؟

همی از چه نالد؟ بگوی ای پسر!

غلامش بگفتا ندارم خبر.

پراکند بر روی او سرد آب

درآمد از آن رنج و از تاب و خواب

غراب الیمانی زبان برگشاد

ز هرگونه گفتارها کرد یاد

به ورقه بگفت: ای بخود دوربین

مرا درد و غم کرد جانم حزین.

جوانمرد گفتش که ای ورقه بس!

که از غم نگردد چنین هیچ کس

بدو ورقه گفتش که ای پرهنر

به بیماری اندر زمانی نگر

غراب الیمانی بگفت: ای عجب

چو تو نیست داننده اندر عرب

ترا نیست علت نه درد و نه غم

همی خود کنی بر تن خود ستم

نه تب مر ترا کرده دارد تباه

نه غم مر ترا برده دارد ز راه

بگو تا ترا درد و علت ز چیست

بگو تا ترا رنج و محنت ز کیست؟

ز گفتار و کردار داننده مرد

برآمد ز ورقه یکی باد سرد

چنین گفت او را که ای پرهنر

درین کار اکنون که داری بصر

اگر به کنی مر مرا ای حبیب

نباشد چو تو گرد گیتی طبیب

جوابش چنین داد کای خوب روی

همانا شدی خستهٔ مهرجوی

دلی کز غم عاشقی گشت سست

به تدبیر و حیلت نگردد درست

بگفتا: سوی راستی تافتی

بده داروم چون خبر یافتی

بلی فرقتم بسته دارد چنین

دل آزرده و خسته دارد چنین

بگفت: این و برزد یکی باد سرد

به نوحه یکی شعر آغاز کرد

بگفتا: دریغا شدم مستمند

بدادم دل از دست و گشتم نژند

شعر گفتن ورقه

ایا پر هنر راد و دانا طبیب

یکی چاره کن بر فراق حبیب

که از هجر آن سرو سیمین صنم

گدازنده ام هم چو زرین قضیب

نصیب بتم خوبی و چابکیست

چرا مرمرا محنت آمد نصیب؟

کرا عشق و هجران بهم یار گشت

شود جانش با مرگ بی شک قریب

منم بستهٔ عشق، رحمت کنید

برین خستهٔ مستمند غریب

چو گفت این، بگفتش که ای رادمرد

نگر تا توانی مرا چاره کرد؟

چنین داد داننده وی را جواب

که ای برده عشق از رخت رنگ و آب

گر از درد خواهی روان رسته کرد

به نزدیک آن شو کت او بسته کرد

ز گفتار او ورقه ازدیده خون

ببارید و بر خاک شد سرنگون

چو با هش بیامد از آن جایگاه

براند و سبک روی دادش براه

به روزی چنان بیست ره بیش و کم

گسستیش هوش و بریدیش دم

چو از روی گلشاه حورا مثال

ز پیش دلش صف کشیدی خیال

شدی لرز لرزان دل اندر برش

ز بالا به خاک آمدی پیکرش

بدین حال رفتی دو منزل زمین

دل اندر کف عشق آن حور عین

هوا زی ز گلشه یکی یاد کرد

رخش گشت زرد و دمش گشت سرد

ز مرکب فروگشت، آمد بزیر

بگفتا: به غم در بماندیم دیر!

همی گشت بر خاک برسان مست

گرفته دل خویشتن را به دست

گه آمد به هوش و گهی شد ز هوش

گهی پرخروش و گهی باخروش

سوی آن ره آمد ز بیجای اوی

که بد معدن آن بت مهرجوی

بنالید و گفت ای دلارام من

ز مهرت سیه گشت ایام من

دل خسته را ای گرانمایه ول

سوی خاک بردم ز مهر تو دل

به پایان شد این درد و پالود رنج

پس پشت کردم سرای سپنج

روانی که در محنت افتاده بود

بدان باز دادم که او داده بود

مرا برد زین گیتی ای دوست مهر

ز تو دور بادا بلای سپهر

کنون کز تو گم گشت نام رهی

بزی شادمان ای چو سروسهی

مبادا کس ای لعبت دلفروز

چو من گم شده بخت و برگشته روز

بگفت این و کردش یکی شعر یاد

حدیث جهان، گفت، بادست باد!

شعر گفتن ورقه

کنم آه ازین چرخ گردنده آه

که عیشم تبه کرد و روزم سیاه

تو بدرود باش ای گرانمایه در

که من تن سپردم به خاک سیاه

مبادا به تو بر تبه عیش و عمر

که هم عیش و هم عمر من شد تباه

دل سوخته در غم مهر تو

همی برد خواهم به نزد اله

دریغا که از وصل تو مر مرا

گسسته شد اومید و کوتاه راه

مردن ورقه و خبر یافتن گلشاه

بگفت این و بگسستش از تن نفس

تو گفتی همان یک نفس بود و بس

غلامش ببارید از دیده خون

بگفتا چه تدبیر دارم کنون!

که یاری کند مر مرا اندرین

که تنها ورا کرد نتوان دفین

چو شد روز وقت نمازدگر

سواری دو پیدا شد از رهگذر

به نزدیکشان رفت و گفت آن غلام

که ای اهل شامات و جمع کرام

اگرتان دل واصل و دین هست پاک

سپارید این خسته دل را به خاک

سواران نهادند از آن راه روی

سوی آن دل آزردهٔ مهرجوی

یکی ماه دیدند بگداخته

ابر سوخته سیم زر تاخته

شد از غم دل هر دو افروخته

جگر خسته گشتند و دل سوخته

هم اندر زمان شخص آن در پاک

نهفتند اندر دل تیره خاک

حدیث وی و سر گذشتش تمام

همه بر رسیدند پاک از غلام

چو آگاه گشتند کاحوال چیست

چه بودست وین خستهٔ زار کیست

بر آن برده دل زار بگریستند

همیشه به تیمار او زیستند

غلامک بگفتا بگویید راست

ایا قوم آرامگه تان کجاست؟

بگفت آن یکی هست ما را مقام

بر قصر گلشاه فرخنده نام

غلامک بگفت: ای دو آزاد مرد

بباید شما را یکی کار کرد

شما هر دوان این سخن را بسید

چو نزدیکی قصر گلشه رسید

بگویید با عاشق سوگوار

مخسب ار ترا هست تیمار یار

کجا ورقه شد زین سپنجی سرای

بدین درد مزدت دهادا خدای

سواران بگفتند فرمان بریم

بگوییم چون بر درش بگذریم

بگفتند و رفتند از آن جایگاه

بدو روز کوتاه کردند راه

رسیدند با شهر هنگام شام

همان قصر گلشاه نادیده کام

چو بر درگه قصر بگذاشتند

ز آشوب یک نعره برداشتند

بگفتند هر دو به بانگ بلند

که ای خسته دل گلشه مستمند

دهاد ایزدت مزد ای نیک نام

به گم گشتن ورقه ابن الهمام

سوی گوش گلشاه آمد خروش

ز درد جگر مغزش آمد بجوش

سوی بام شد هم چو دیوانگان

چنین گفت ای قوم بیگانگان

چه آواز بود این کزو چون تگرگ

ببارید بر جان من تیز مرگ

اگر از پی جان من خاستید

همه یافتید آنچ می خواستید

مر آن خسته دل را کجا یافتید

وزو از کجا روی برتافتید

اگر کینه تان بد ز من، توخته

وگر خواستی سوختن، سوخته

بگفت این و تا در خور آفرین

ازین جایگه بر دو منزل زمین

برو بر همه قصه کردند یاد

چو بشنید برزد یکی سردباد

بگفتش بزاری دریغا دریغ

که خورشید من رفت در تیره میغ

سبک معجر از سرش بیرون فگند

به ناخن درآورد مشکین کمند

روانش همی با اجل راز کرد

بزاری یکی شعر آغاز کرد

همی گفت با خویشتن آن نگار

یکی شعر تازی بزاری زار

شعر گفتن گلشاه

کزین پس ایا دل به دنیا مناز

که عزش عذابست و نازش نیاز

دو سرو سهی را به یک بوستان

بپرورد در شادکامی و ناز

ابی آن که ز آن هر دو آمد گناه

ز یک دیگرانشان جدا کرد باز

ایا ورقه دوری تو از یار خویش

شدم بی تو کوتاه عمری دراز

مرا گفته بودی که آیم برت

شدی از برم باز نایی تو باز

قضا تا در مرگ تو باز کرد

به خود بر در غم نکردم فراز

به نزد تو خواهم همی آمدن

مرا هم بر جای خود جای ساز

سه روز و سه شب همچنان در عذاب

همی بود بی خورد و بی هوش و خواب

ز کارش چو آگاه شد شاه شام

دویدش بر ماه بت کش خرام

بگفتش: چه بود ای دلارام من؟

بگو هین که تیره شد ایام من!

بگفتش که ای خسرو دادگر

به گیتی چه باشد ازین زارتر

که آن ماه رخشان و آن در پاک

نهفته شد اندر دل تیره خاک

الا هم کنون ای گرامی رفیق

ببر مرمرا سوی گور صدیق

که تا خاک او را بگیرم ببر

ببوسم من آن خاک را سر بسر

چو بشنید شاه این دلش بد کباب

ز دیده ببارید بر روی آب

شه شام مرحاشیت را بخواند

سراسر سپه را همه برنشاند

رفتن شاه شام بر سر گور ورقه با گلشاه

مر آن دوست را برد نزدیک دوست

کجا دوست با دوست یکجا نکوست

همه خلق از شهر دادند روی

سوی گور آن عاشق مهرجوی

همی رفت گلشاه زاری کنان

خروشان و مویان و گیسو کنان

چوزی گور ورقه رسیدش فراز

به جان دادن آمد مرو را نیاز

بزد دست بر بر سلب کرد چاک

ز بالای عماری آمد به خاک

بغلتید بر خاک چون بی هشان

چو مظلوم در دست مردم کشان

به نوحه ز بیجاده بگشاد بند

بکند از سر آن سرو سیمین کمند

ز تف دلش حلقه بربر بسوخت

همی اندهش چشم شادی بدوخت

گه از دیده بر لاله بر ژاله راند

گه از زلف بر خاک عنبر فشاند

شد از اَندُهِ مهر آن مهرجوی

خروشنده نای و خراشیده روی

بشد گور را در برآورد تنگ

نهاد از برش عارض لاله رنگ

ز بس کاشک پالود بر تیره خاک

گل روی او گل شد از آب و خاک

همی گفت: ای مایهٔ راستی

چه تدبیر بود آن که آراستی

چنین با تو کی بود پیمان من

که نایی دگرباره مهمان من

همی گفتی این: چون رسم باز جای

کنم تازه گه گه به روی تو رای

کنونی چه بودت کی در نیم راه

به خاک اندرون ساختی جایگاه

اگر زد گره بخت بر کار تو

حبیب اینک آمد به دیدار تو

بگفت: ای دلارام و دلبند من

وفادار و زیبا خداوند من

همی تا به خاک اندرون با تو جفت

نگردم، نخواهم غم دل نهفت

بگفت این سخن را و با خاک خشک

به یک جایگاه اندر آمیخت مشک

همی گفت جورست ازین جورچند

اجل کی گشاید دلم را ز بند

چه برخوردنست از جوانی مرا

چه باید کنون زندگانی مرا

بچه فال زادم من از مادرم

که تا زاده ام به عذاب اندرم

روان من مدبر شور بخت

نبودست یک روز بی بند سخت

کسی کم بدو تازه بد عیش و عمر

ربودش ز من چرخ غدار غمر

از اول به یک جای ما را سپهر

بپرورد و پیوسته مان کرد مهر

چو پیوسته گشتیم با یک دگر،

دل خود نهادیم بر وصل بر،

ندیدیم از یک دگر کام دل

شد آن یار دلدار من زیر گل.

کنون بی تو ای جان و جانان من

جهان جهان گشت زندان من

مکافات یابد ز رب کریم

گنارا به محشر عذاب الیم

کی ما را ز یکدیگران دور کرد

دل ما دو بیچاره رنجور کرد

کنون چون تو در عهد من جان پاک

بدادی،‌ شدی ناگهان زیر خاک،

من اندر وفای تو جان را دهم

بیایم رخم بر رخت برنهم

بدین سان بت گل رخ مهربان

خروشان و مویان وزاری کنان

همی بود و می راند خون از جگر

زمین و زمان بد برو نوحه گر

هر آن کس کی اندر رسیدی ز راه

ز زاری شدی بسته آن جایگاه

ز برنا و پیر و ز مرد و ز زن

بگردش درون ساخته انجمن

همه لشکر شام و سالار شام

ز غم گشته گریان چو گریان غمام

ز آن نالهٔ زار وز درد اوی

همی خون چکانید هرکس بروی

چو جانش تهی گشت و مغزش تهی

نگوسار شد شاخ سرو سهی

هوا زی دم اندر برش بسته شد

روان از تنش پاک بگسسته شد

نهاد از بر خاک روی آن نگار

بگفت آمدم سوی تو، هست بار؟

نمیدم مگردان کی آزرده ام

غم و مهر دل با خود آورده ام

بگفت این و از دهر بگسست مهر

ز ناگه برآسود آن خوب چهر

چوهش از تنش ناپدیدار گشت

بدو دیده آن خلق خون بار گشت

ز دنیا برفت آن بت قندهار

به عقبی بر آن وفادار یار

چنین است کار جهان سر به سر

چنین بود خواهد، سخن مختصر!

دو دلبر بر آن دلبری از جهان

برفتند با حسرت و اندهان

ندیده ز یک دیگران جز وفا

نرفته به راه خطا و جفا

بدادند جان از پی یک دگر

چنین باشد آیین و اصل و گهر

شکوه شاعر

دریغا که بد مهر گردان جهان

ندارد وفا با کسی جاودان

نباید همی بست دل را در اوی

که بس نابکارست و بس زشت روی

بسا مهر پیوسته و بسته دل

که او کرد بی کام دل زیر گل

بس امّیدها را که در دل شکست

بسی بندها کو گشاد و ببست

اگر من بگویم که با من چه کرد

چه آورد پیشم ز داغ و ز درد

بماند عجب هر کس از کار من

خورد تا به جاوید تیمار من

مرا قصه زین طرفه تر اوفتاد

ولیکن نیارم گذشتن به یاد

اگر زندگانی بود، آن سمر

بگویم که چون بد همه سر بسر

چه کردند با من ز مکر و حیل

کسانی که‌شان بود دل پر دغل

ز مرد و زن و پیر و برنا به هم

ز شهری و ترک و ز بیش و ز کم

سپردم به یزدان من آن را تمام

که یزدان کند حکم روز قیام

ستاند ز هر ناکسی داد من

رسد روز محشر به فریاد من

باقی قصه ورقه و گلشاه

کنون قصهٔ گلشه و ورقه باز

ز من بشنو ای مهتر سرفراز

که چون بود و آن شاه فرخ چه کرد

به جای دو عاشق بمرد او بدرد

چو گلشاه در هجر ورقه بمرد

روان گرامی به یزدان سپرد

غمین گشت شاه و بنالید زار

ببارید از دیده دُر دَر کنار

همی کرد نوحه همی راند خون

ز دیده بر آن دو رخ لاله گون

همی گفت: ای دلبر دل ربای

شدی ناگهان خسته دل زین سرای

مرا در غم و هجر بگذاشتی

دل از مهر یک باره برداشتی

کجا جویمت ای مه مهربان

چه گویم؟ کجا رفتی ای دلستان

دریغ آن قد و قامت و روی و موی

دریغ آن شد و آمد و گفت و گوی

دریغ آن همه مهربانی تو

دریغ آن نشاط و جوانی تو

تو رفتی من اندر غمت جاودان

بماندم کنون ای بت مهربان

کجایی تو ای لعبت دل گسل

کجایی تو ای راحت جان و دل

تو رفتی مرا در غم هجر خویش

رها کردی ای لعبت خوب کیش

ندانستم ای همچو ماه سما

که گردم بدین زودی از تو جدا

گمانم چنان بود ای نوبهار

که با تو بمانم بسی روزگار

اجل ناگهان آمد ای جان من

ربودت دل آزرده از خان من

همانا تو با ورقهٔ مهر باز

بدی گفته یک روز ای ماه راز

کنون آمدی نزد او شادمان

رسیدی به کام دل ای مهربان

بنالید بسیار از درد اوی

ببوسید آن دو رخ زرد اوی

به فرمان بران گفت فرخنده شاه

کی ای مر مرا جملگی نیک خواه

برفت آن نگار من و کار بود

ازین ناله و درد اکنون چه سود

دو عاشق رسیدند بی شک بهم

به من هر دو بگذاشتند درد و غم

شما آنچ گویم به جای آورید

به گفتار من هوش و رای آورید

به فرمان آن خسرو سروران

میان را ببستند فرمان بران

زمین را به پولاد کردند چاک

ز زیر زمین برگرفتند خاک

به دست خود آن خسرو به آفرین

دفین کرد او را به زیر زمین

کشید از بر گور شاه جهان

یکی گنبد سر سوی آسمان

نهاد اندرو ورقه را نزد ماه

چنان چون ببایست آن پادشاه

مر آن گورها را بزرگان شام

قبور شهیدانش کردند نام

چو این آگهی در جهان اوفتاد

ز هر سو خلایق برو روی داد

همی آمدندی به بی راه و راه

ز بهر زیارت بدان جایگاه

نماند ایچ کس در همه شهر شام

که نامد بدان جای از خاص و عام

بسی کاخها و بسی خانه ها

نکردند با باغ و کاشانه ها

به روزی دوره خلق نزدیک گور

شدندی ز دیده چکان آب شور

به شام اندرون بد ده و دو هزار

مسلمان و به روز و پرهیزگار

جهود و مسلمان برون شد به در

سوی گور آن هر دو خسته جگر

امیرو بزرگان شهر و سپاه

بکردند آن جایگه را پناه

برآمد برین کار یک سال راست

نگر حکم ایزد که چون بود راست

شد از مرگ آن هر دو دل سوخته

دل خلق بر آتش افروخته

ازیشان به گیتی خبر گسترید

کی هرگز چنان کس دو عاشق ندید

مر آن کس که بشنود از آن داستان

ز دل گشت بر مرگ هم داستان

از آن هر دو آزادهٔ پر وفا

خبر شد بر احمد مصطفا

بدان وقت کآن هر دو پژمرده بود

پینبر سپه بغزا برده بود

ز جنگ چنان دل همی بازگشت

که با فتح و با ناز همباز گشت

چو پیغمبر آن فخر و زین بشر

شنید ای عجب از دو عاشق خبر

بیاران خود مصطفا بنگرید

بگفتا: کسی زین عجب تر ندید!

ایا جمع سادات و اهل کرام

از ایدر همی رفت خواهم به شام

کنون از شما ای خجسته امم

که آید سوی شام با من به هم؟

که خواهم که چیزی ببیند عجب

هم از معجز و هم ز تقدیر رب

سوی شام با من بیایید هین

سوی حکم یزدان گرایید هین

سپه جمله گفتند ایا مصطفا

توی شمسه و سید انبیا

کی این جان ما باد پیشت فدی

ایا شمع اسلام و تاج هدی

بیاییم آنجا کجا رای تست

سر ماست آنجا کجا پای تست

نهادند زی شام ز آنجای روی

ابا او صحابان و یاران اوی

پیمبر ابا یاوران و سپاه

سوی شهر شام اندر آمد زراه

سوی دشت و صحرا یکی بنگرید

همه دشت و صحرا پر از خلق دید

بر آن هر دو مسکین خسته جگر

جهود و مسلمان شده نوحه گر

خبر شد به ساعت بر شاه شام

که آمد محمد علیه السلام

نکردش درنگ ایچ آمد به پای

دوان شد به نزد رسول خدای

دلش پر ز تیمار و جان پر زحیر

بگفت: ای محمد مرا دست گیر!

بگفتش محمد که احوال چیست

چه قومند وین ناله از بهر کیست؟

شه از غم در اندهان باز کرد

ز پیش نبی قصه آغاز کرد

همی گفت پیش نبی سرگذشت

همی هر زمان حال بر وی بگشت

چو شاه این سخن راند با مصطفا

نبی گفت: اینست مهر و صفا!

پس آنگه نبی گفت: ای رادمرد

نخواهی که آزاد گردی ز درد؟

نخواهی که آن هر دو فرخ همال

شود زنده از قدرت ذوالجلال؟

شه شام گفت ای چراغ بشر

ازین به ز شادی چه باشد دگر؟

همی گفت اگر جملگی خاص و عام

جهودان که هستند در شهر شام،

ابا کردگار آشنایی دهند

به پیغمبری ام گوایی دهند

کنم من دعا تا خدای جهان

کند هر دو را زنده اندر زمان

ملک گفت تا نزد ایشان روم

جواب جهودان همه بشنوم

نبی گفت ایدون کن و رفت شاه

نمودش بریشان همه خوب راه

جهودان ز تیمار آن هر دو تن

به آب مژه شسته بودند تن

چو پیغام پیغمبر دادگر

شنیدند آن قوم بیدادگر

بگفتند: یکسر مسلمان شویم

ز راه خطا سوی ایمان شویم

عجب شادمان شد رسول خدای

برفتش به گور دو مهر آزمای

چو خاک از بر گورشان برفگند

همی کرد دعوت به بانگ بلند

ز پیش خداوند آن پاک زاد

بنالید واندر نماز ایستاد

همی کرد عرضه نبی در نماز

نیازدل خویش بر بی نیاز

همی گفت ای داور راستی

خداوند افزونی و کاستی

تو ز اسرار این قوم داناتری

بهر شغل در تو تواناتری

تو کن دعوت بنده را مستجاب

رها کن دل بندگان از عذاب

هم اندر زمان سوی او جبرئیل

پیام آورید از خدای جلیل

که دارای جبار گوید همی

کی در دل میاور تو اکنون غمی

کجا عمر ایشان به پایان رسید

که مرگ و فنا سوی ایشان رسید

چو شان زندگانی نماندست بیش

چگونه کنم زنده شان بیش ازیش

کنون آن شه نیک دل را بگوی

که گر تو وفاداری و مهرجوی

ترا مانده است عمر می شست سال

بقاهست داده ترا ذوالجلال

بریشان دهی عمر یک نیمه راست

که هر بنده را خرمی از بقاست

چو کردی وفا عمر را ای خدیش

ببینی تو شان زنده در پیش خویش

بگفتا بدین هر دو فرخ همال

چهل سال بخشیدم از شست سال

که تا هریکی بیست سال دگر

بمانیم بی بیم و بی درد سر

پس از بیست سال ار بمیرم رواست

که آخر تن آدمی مرگ راست

برفتش سبک جبرئیل امین

نهاده نبی روی را بر زمین

به پیش ملک او ز دعوت تمام

بکردش محمد علیه السلام

که بد هر دو تن زنده در زیر خاک

برآمد ز خاک آن دو یاقوت پاک

همه خلق پیش جهان آفرین

بسجده نهادند سر بر زمین

ز شادی دل خلق پر جوش گشت

ز بانگ و ز نعره که خاموش گشت؟

چو دیدند آن هر دو را زنده روی

درافتاد در هر کسی گفت و گوی

همی تافت رخشان چو خورشید شرق

ز شادی همی جست هریک چو برق

جهودان ز شادی شدند شاد کام

مسلمان پاکیزه از خاص و عام

مر آن هر دو دل برده را پیش خواند

به شادی به پیش خود اندر نشاند

چنانک آرزو بود مر شاه را

بپیوست با ورقه گلشاه را

چو گلشاه با ورقه انباز گشت

پیمبر از آن جایگه بازگشت

شده خلق شادان ز دیدارشان

برآسود شه از چنین کارشان

شه شام و ورقه به شهر آمدند

شده ایمن از فعل دهر آمدند

بدو داد شاهی گزین شاه شام

که بنشین به شاهی و می ران تو کام

شه شام آن گنجها را گشاد

بسی مال و نعمت به درویش داد

نشستند از آن پس به شادی و ناز

در ناز باز و در غم فراز

چنین بود این قصهٔ پرعجب

زاخبار تازی و کتب عرب

ز عیوقی و امتان خاص و عام

ثنا بر محمد علیه السلام

مطلب مشابه: دوبیتی های شیرین؛ قشنگ ترین اشعار دو بیتی عاشقانه که حال شما را عالی می کنند

مطالب مشابه را ببینید!

شعر شماره ۲۶ از مجموعه اشعار فروغ فرخزاد؛ تو را می خواهم و دانم که هرگز … شعر شماره ۲۴ از مجموعه اشعار هوشنگ ابتهاج؛ او را ز گیسوان بلندش شناختند … شعر شماره ۲۴ از مجموعه اشعار نیما یوشیج؛ بودم به کارگاه جوانی دوران روزهای جوانی مرا گذشت غزلیات حیدر شیرازی؛ گلچین اشعار زیبای شاعر سده هشتم شعر در مورد شهر و دیار؛ مجموعه اشعار دلنشین درباره شهر من غزل شماره ۴۸ از غزلیات سعدی؛ صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست … شعر شماره ۱۸ از اشعار ترکی شهریار؛ جانا گلمیشیک بیز بو جانان الیندن … غزل شماره ۵۰ از دیوان شمس مولانا؛ ای بگرفته از وفا گوشه کران چرا چرا … اشعار در رثای شهادت حضرت علی اصغر {50 شعر سوزناک غمگین بلند} شعر در مورد علی اکبر؛ اشعار سوزناک شهادت و مخصوص شب هشت محرم