اشعار سهام الشعشاع؛ گلچین شعر عاشقانه این شاعر اهل سوریه
در این بخش اشعار سهام الشعشاع شاعر اهل سوریه را با کلامی عاشقانه گردآوری کرده ایم.
مجموعه اشعار سهام الشعشاع
این پیراهن
عاشق این پیراهنم که با هم خریدیم
و در روز جشن عشق به تن کردم تا بدل به شمع شوم
شمعی که چون دست بر شعله اش گذاری
سیل آسا جاری می شود
این لباس را پوشیدم تا شهوتها را در سایه ی فریاد پنهان سازم
و با تمدن پیکری زیبا
به قلعه ی عشقبازی خود بگریزم
عشق در این لباس مشتاقانه خوشبخت می شود
و چشم تمام عاشقان مراقب این پیکر پرشور است
اکنون می دانم چه زیباست لباسم
و چه معناها دارد دلربایی در عشق
یکبار که انگشتان محرم تو مرا دریافت
پیراهنم گرما را تلفظ کرد و به آخرین نفسها برخورد.این لباس ، محبوب من است
از درگاه گنجه نازل میشود و می بارد هرگاه تو می آیی
خبرداری پیراهن عشق برایم چه گرانبهاست؟
که تو و این لباس هر دو آتش به تنور من می ریزید؟
و طوفانهای عطر پرشهوتم به پا می خیزند؟
امروز مرا می خوانی تا چون پروانه های غریب
گرد شعله های درخشان و سربلندت به رقص درآیم
و بازوان گرانت را بر کمرگاهم حلقه می کنی
در تو حل میشوم همچون شهد
و در من حل خواهی شد.

صبح فردا ما قهوه نخواهیم نوشید
صبح فردا ما قهوه نخواهیم نوشید
و هیچ دسته گلی به میعادگاهمان نخواهد آمد
با اوهام غربت خود به خواب می رویم
هرکداممان
در شب سرما
در بستر خود غرق خواهیم شد
و سپس ؟سپس
جای بوسه ها برگونه ها خواهد خشکید
و در همآغوشی
عشق بلند بالا انکار خواهد شد
فردا
مهتاب در حوض ایوانهایمان شاخ و برگ در میآورد
و نورش، شال میبافد
برای دختر امواجاما مردی که در را می گشاید
گردن او را در چنگ میگیرد
شام گندمگونش را با اخگر وعدهای مشتعل میکند
سرود رعد را فراز چهرهاش رها میسازد
تاج فراق بر سرش مینهد
و در سرزمینهای تاریک تا حد نهایت
تبعیدگاهی برایش امضا میکند
سپس چه ؟صبح روز عشق میرسد
به من زل میزند
بانوان شکوفه را میشمرد
و در گوششان غزل های دوستی زمزمه میکند
اما هیچیک از شکوفههای لبریز باران
دست بسویش دراز نخواهند کرد
مطلب مشابه: گلچین اشعار سپید فروغ فرخزاد؛ 10 شعر سپید زیبا و عاشقانه
اشتیاقم به تو مرا بینهایت میکند
برای زمانه ای دیگر مرا آفریده اند
که مثل گردنبند گلها نگارینم.
بر دستانم نهضت زن بودن برپا شده
و در سرم هزاران دیوان شعر است
مردم سروده هایم را افکار دیوانگان می خوانند
و من
با آنچه در سینه ام مرا سنگدل کرده
دنیا را دیگرگون می کنم
من آن زنی هستم
که برای آنکه دوستش دارم زنده ام
و تمام آنان را که فروختندم و به نامم خیانت کردند
ترک گفته ام
اشتیاقم به تو مرا بی نهایت می کند
و چون در اندیشه ام سایبان برمی افرازی
بدل به باران عشق می گردم
که اگر مرا تکثیر کنی
صبح هنگام شکوفه های باغ و بستان خواهم بود
و هرگاه دستانت آبی برخاک بیفشاند
قد می کشم.
زنی هستم من
که عشق، اعماقم را به اهتزاز وا می دارد
و مرا می گریاند و می خنداند
و چون بر سرم بباری
تا مرا بمیرانی و زنده کنی
من تمام زنان عالم میشوم
روح عشق حامی من است
و اگر خطاهایم به من خیانت کنند
صبح ،
در روزی دیگر مرا از نو می آفریند
با رنگی دیگر…
کلماتی که نام تو را دارند
من شاعر نیستم
من تنها کلماتی را می دانم
که نام تو را دارد
وآنها را ردیف می کنم به نشانه تو
شب را دوست دارم چون آغوش تو را دارد
صبح را دوست دارم
چون بیداری تو را دارد
از رنگهایی خوشم می آید
که رنگ چشمان توست
رنگ آرامش تو
من شاعر نیستم
تنها کلماتی را به تو ربط دارد می شناسم
و آنها را کنارهم می گذارم
تا دیگران بخوانند و
عاشق شوند
مرا کسی به سویت نیاورد
مرا کسی به سویت نیاورد
فقط راهها به تو رساندند مرا
چرا که زندگی به فصلها منتهی میشود
و من خارهای روز قیامتم را رویانده و
از وهم و خیال خویش به هوش آمدهام
تا راهم مرا دریابد
وقتی که شهرها مرا عوض کردند
سایهام را به جایم نشاندند
روزگار گذشت
خاطراتم را تلنبار میکنم
تا گلهای عمر را از بیراهه های پژمرده بگذرانم
و از مرگ تو گذرگاهی بسازم
باشد که دنیا اسب های سپاهم را بدان سو بفریبد
آنجا که زنان عاشق وسوسه هایشان تیرآسا پرتاب میشود
اندک من فراوانی آنها را دور خواهد کرد
گناهی نکرده ام که آینه ها نادیده ام بگیرند
ابعادم با عشق آمیخته می شود
و داغ عشق های باستانی راه را برای ذره ذره شدنم باز کرده
تا مرا بیفزایداز من سرزمین ها خلق کند
من در دورترین فراموشی خویش آستان خدا را در می زنم
تا بهشتم را تصویر کنم و تو راهنمای من برای معنا هستی
من آن نیستم که میراث زمین را در بلندترین گنبدها به دوش کشیده
اما عمرم را در امتداد مردی مه آلود به باد دادم
و اینک از یاد برده ام چگونه از روزگاران غیاب به خود بازگردم
دریغ از بهاری که رویاها را بر سر کودکیام فروبارد
یا خورشید تابستانه ای
که بوسه ها را بر لبان جوانی شعله ور کند
من مدیون هراس خویشم که آتش ها را زیر پوستم به اغراق میرساند
رویاهایم همه سرابند
و هرگز پشیمان نشدم
از اینکه عصاره ی خطاهایم را
از میان تَرَکهای روح بر آرزوهای جسم بریزم
و در نبردی علیه طفل احساس خویش فرومی روم
که گویا من
دعاهای آن کسانم
که شهرهای عشق برایشان تنگنا شده
و زخم های آن کسانم
که هنگامه ی کوچیدنشان را شهر
به شکل دستی برای خراج گرفتن درآمده
من همانم که نذر آزادی مان شده ام
در نمازهای جماعت و ناقوس های یگانه
مطلب مشابه: اشعار فدریکو گارسیا لورکا شاعر اسپانیای با ترجمه فارسی مجموعه شعر او

آینه ها مثل لمس مرا پوشاندند
عمری در آینه نگریسته ام
اما خود را نمی بینم
دیگر به صورت خود دزدیده نمی نگرم
گویا سایه ام مرا فروگرفته است
و یا خرمای نارس آرزو زیر زبانم خشکیده.
هیچ لباس عروسی در کمد نیست
که آرزوها را به چشمه ی روحم بازگرداند
و اعضای تنم
شیهه هایشان پرامتداد ، تکثیر شده ست
اما آن اسب نر
پشت دهکده ی رویاهای تشنه ی من
ناپدید گشته
و پیش رو
پیردختران تنهایی ام پدیدار ند
که سایه های نبودنشان
راز زمان را محو می کند
سرشت آینه خیانت است و سرشت اش
ما را از یکدیگر دور میکند
همچون معناهای بیگانه باهم
و عمر
تنگتر از پیراهنی زنانه
که از فرط عشق میشکافد
در پیکری رنجور ناله سرداده ست
به شب که مرا با تو آشنا کرده
به شب که مرا با تو آشنا کرده
توسل می جویم
باشد که مرا بشنود
باشد که در تمام طول بیداری با من باشد
آه ای شب نزدیک
روح مرا بگیر و برایش ببر
به او بگو
این اشتهای آن دو چشم است برای دیدن رویای تو
که از آتش و لهیب حکایت می کند
تو که خود زیباترین کلمات و شب هایی
کیستی تو ؟
امان از سستی واژگانم امان از ناتوانی ام
امان از برباد رفتنم در تو
کیستی تو ؟
جهان هستی و هیچ جهانی چون تو نیست
آسمان هستی و باران و شمیم
تو آن صدای شب زنده داری
صدای چکیدن دانه های باران
زمستان و بهارهستی
شب های تابستانه هستی
از آن زمان که به تو دل دادم جهان دگرگون شد
و تو بدل به خواب و رویا و بیداری من شدی
امان از اشتیاقم برای تو
کاش بدانی با تو چگونه محو می شوم
و چقدر خواهم مرد اگر چشمانم در پیشگاه تو بایستند
در تلفظ نامت شهدی ست که دهانم نمی شناسدش
پس هرگز بدنیا نیامده ام و هرگز نبوده ام جز بخاطر تو
مطلب مشابه: اشعار غسان کنفانی شاعر عرب؛ جملات و متن های ترجمه شده از او
برای داشتن تو
به خوابم اگر نیایی به همه خواهم گفت
خورشید را که روی زمین راه می رفت
خواهم گفت: اقیانوسها را که به دست گرفته بودی
و باچشمانت چگونه شب را روز می کردی
برای داشتن تو
اگر بخواهی خنجر به گلو می گیرم
وعید عشاق را رقم خواهم زد
می خواهم خنجرت گلویم را پاره کند
بی آنکه خدا دلش بسوزد
برای داشتن تو
پای پیاده خط استوا را خواهم دوید
تمام صحراهای دور و نزدیک
می خواهم به نام تو جهان را نشانه بگذارم
برای داشتن تو
هم اشک یعقوب می شوم
هم ناله زلیخا
هم زبان بلقیس
برای داشتن تو حتی
شهید می شوم
کسی مرا در آغوش نمی گیرد
دراین شب سیاه
کسی مرا درآغوش نمیگیرد
همه به من پشت کردهاند
صندلی های اتاق
تابلوهای روی دیوار
حتی چشمهای تو هم درون این قاب
همه به من پشت کردهاند
و خودشان را پنهان میکنند
کنار تو ماندن
ماندن در تاریکی ست
وقتی چشمانم هیچ نمیبیند
اینجا هستی نیست
همه اش نابودی ست
تمامش نکن
ادامه بده من خواهانم
که تو خم شوی همچون “ی” در “لیلِ” درخشان
یا مثل فاصله ها در میان کلام عشاق
برف آه مرا ذوب کن
ادامه بده که برخی کلمات محکم ترند
برای بافتن لباس عشق بر اندام شهوتناک
تمامش نکنکارم به پایان نرسیده
ادامه بده که مشتاقم
که چون یا در رقص خم شوی در این شب زیبا
یا بسان فاصله ها در سخنان دلدادگان
تو برف ناله ام آب می کنی
ادامه بده
برخی سخنان سرشار از تجربه اند
در بافت جامه ی عشق
بر قامت برازنده
دیشب پادشاهی مهمانم بود
تمام جهانم را پیشکش حضورش کردم
سرزمین اندامم را
مزارع گیسوانم را
دریای چشمانم را
همه را به او تقدیم کردم
او با لشکری از لبانش آمده بود
ومن خودم را تسلیم مهمانی کردم
که پادشاه بزرگی از عشق بود
تو را به اندازه ی من آفریده اند
فرمان داده اند که کنارمن باشی
کسانی که این فرمان را نپذیرند
از بالای چشمانم خواهند افتاد
برای آفریدن تو
شکوفه و تابستان و خاک را بهم آمیخته اند
و الماسهای کمیابی را درون چشمانت گذاشته اند
که خیره می کند چشمها را
قرارشده درزبانت
چیزی جز عشق نباشد
وحتی مقرر شده در خوابهایم هم حضور داشته باشی
آفرینش تو به پاس شاعر بودنم اتفاق افتاده
این را درون گوشم کسی نجوا کرد
مطلب مشابه: اشعار جبران خلیل جبران؛ گزیده شعر عاشقانه کوتاه و بلند این شاعر
به اسارت تو در آمده ام
که شاهزاده دریاییزندان تو زیر آب است
جایی که فریاد زدن محالی بیش نیستاسیر تو بودن
آزادی ست
حتی زیر اقیانوس های عمیق
حتی با چشمان بسته
بدون هیچ تنفس عمیق
مرا باور کن ای مرد
تنها مسیح نبود که مرده ها را زنده می کرد
بارها دیده ام با بوسهای
تو را به این جهان آوردهام
نگران نباش
بتهای این بتکده مقدسند
همشان را روزی مردی سرشته است
که دست بر اندام من کشیده است
دستانت را به گلهای سرخ وحشی آغشته کن
اندام مرا لمس کن
از من بتی بساز
که هیچ پیامبری آن را نشکند
من عاشق بوسه هایت هستم
مرا با بوسه ای بشکن
مطلب مشابه: اشعار ابوالفرج رونی؛ مجموعه ای از اشعار زیبا و عاشقانه این شاعر