اشعار زیبای ژاک پرهور، شاعر بزرگ فرانسوی با متن های با معنی و احساسی
ژاک پرهور شاعر بزرگ فرانسوی بود که آوازه شعرهای او به گوش جهانیان رسیده و بسیاری اشعار او را به تمام زبانهای زنده دنیا ترجمه کردهاند. ما نیز امروز در سایت ادبی و هنری روزانه قصد داریم بهترین اشعار ژاک پرهور را برای شما عزیزان قرار دهیم. در ادامه متن همراه ما باشید.
فهرست موضوعات این مطلب
ژاک پرهور که بود؟
او در نوئی-سور-سن حومه پاریس زاده شد. با تماشای فیلمهای چارلی چاپلین شیفته سینما شد و بعدها برای کارگردانهایی مثل ژان رنوار، کلود اوتان-لارا و مارسل کارنه فیلمنامه نوشت. از آن طرف، پای ثابت محفل سورئالیستها بود. با لویی آراگون و آندره بروتون حشر و نشر داشت و شعر میسرود. شعرهایی که همیشه تا زمان مرگش، ۱۹۷۷، و پس از آن خوب فروش میرفت و بسیار خوانده میشد.
اشعار زیبا و عاشقانه ژاک پرهور
این عشق
بسیار خشن
بسیار شکننده
بسیار نرم
بسیار نومید
این عشق
زیبا چون روز
و زشت چون زمان
وقتی که زمانه بد است
این عشق بسیار واقعی
این عشق بسیار زیبا
تا این اندازه شاد
تا این اندازه خجسته
و اینچنین استهزاآمیز
لرزان از ترس چون کودکی در سیاهی
و بسیار مطمئن از خویشتن چونان مردی آرام در میانهی شب
این عشق که دیگران را ترسان میکند
که به سخنشان وا میدارد
که رنگ از رخشان میگیرد
این عشق کمین کرده چرا که ما در کمیناش هستیم
در دام، زخم خورده، پایمال شده، تمام شده، تکذیب شده، فراموش شده
چرا که ما خود به داماش انداختیم، زخماش زدیم، پایمالاش کردیم، تماماش کردیم، تکذیباش کردیم و فراموشاش کردیم
این عشق دست نخورده آنچنان زنده
همیشه و تا این حد آفتابی
برای توست، برای من است
آنچه که همیشه آن جسم تازه و بیوقفه باقی ماند
همچنان حقیقی چونان گیاهی
لرزان چون پرندهایی
و چنان گرم و زنده چونان تابستان
ما هر دو میتوانیم برویم و بازگردیم
میتوانیم فراموش کنیم و سپس دوباره بخوابیم
دوباره بیدار شویم و رنج بکشیم و پیر شویم
همچنان بخوابیم
و در مرگ رویا ببینیم
باز بیدار شویم و بخندیم و قهقهه سر دهیم و دوباره جوان شویم
عشق ما همانجا میماند
خیره چون یک دیوانه
زنده همچون هوس
ستمگر چون خاطره
مضحک چون افسوس
نرم چون یاد
سرد چون مرمر
زیبا چون روز
شکننده چونان کودکی
در آن خندیدن در ما نظر میکند
و با ما سخن میگوید بیهیچ کلامی
و من به او گوش میسپارم هم آن که میلرزم
و سپس فریاد بر میآورم
فریاد بر میآورم برای تو
فریاد بر میآورم برای خود
تمنایات میکنم
برای خاطر تو، برای خاطر من و برای خاطر تمامی آنانی که دوست داشته میشوند
و آنها که دوست داشته شدند
آری فریاد میزنم
بهخاطر تو، بهخاطر خود و برای خاطر تمام کسانی
که نمیشناسم
همانجا بمان!
آنجا که هستی
آنجا که پیش از این بودهای
بمان، همانجا بمان!
تکان نخور!
مرو!
ما که دوست داشته شدیم
فراموشات کردیم!
تو! تو فراموشمان نکن
ما جز تو نداشتهایم بر این زمین خاکی
مگذار یخ بزنیم!
بسیار دور از مکان همیشگیات
و هر کجا
به ما نشانی از زندگی بده!
برای بعدها در اطراف کندهی یک درخت
در جنگلی از خاطرات
ناگهان در وجود آن
به سمت ما دست دراز کن
و نجاتمان بده!
مطلب مشابه: اشعار زیبای شارل بودلر؛ زیباترین اشعار عاشقانه و با معنی شاعر فرانسوی
هزاران هزاران سال
کافی نیست
برای گفتن از
لحظهی شیرین جاودانهگی
همان جایی که در آغوش گرفتیام
همان جایی که در آغوش گرفتمات
آنی غرق در پرتو زمستان
در پارک مونسوری پاریس
در پاریس
روی زمین
زمینی که ستارهایست…
دیوان و پریان
بادها و جزر و مد
در دور دست تازه دریا واپس نشسته
و تو
همچون گیاهى آبى که باد به ملایمت نازش کرده است
بر ماسههاى بستر برمىانگیزى به رؤیا
دیوان و پریان
بادها و جزر و مد را
در دوردست تازه دریا واپس نشسته
اما در چشمان نیمخفتهى تو
دو موج کوچک به جاى مانده است
دیوان و پریان
بادها و جزر و مد
دو موج کوچک براى غرقه کردن من.
رفتم راستهى پرندهفروشها و
پرندههایى خریدم
براى تو اى یار
رفتم راستهى گلفروشها و
گلهایى خریدم
براى تو اى یار
رفتم راستهى آهنگرها و
زنجیرهایى خریدم
زنجیرهاى سنگینى براى تو اى یار
بعد رفتم راستهى بردهفروشها و
دنبال تو گشتم
اما نیافتم ات اى یار.
سه کبریت ، یک به یک در شب روشن شد
اولی برای دیدن تمامی صورت تو
دومی برای دیدن چشمانت
سومی برای دیدن لبانت
و بعد تاریکی غلیظ برای اینکه
به خاطر بسپرم همه را
زمانی که تو را در میان بازوانم گرفته ام
مطلب مشابه: جملاتی از دانته شاعر بزرگ ایتالیایی؛ متن های سنگین و جملات با مفهوم از او
رفتم راستهی پرندهفروشها و
پرندههایی خریدم
برای تو ای یار
رفتم راستهی گلفروشها
و گلهایی خریدم
برای تو ای یار
رفتم راستهی آهنگرها و
زنجیرهایی خریدم
زنجیرهای سنگینی برای تو ای یار
بعد رفتم راستهی بردهفروشها و
دنبال تو گشتم
اما نیافتمات ای یار
مهربان و دهشتناک
سیمای عشق
شبی ظاهر شد
بعد بلندای یک روز بلند
گویا کمانگیری بود
با کمانش
و یا نوازنده ای
با چنگش
دیگر نمی دانم
هیچ دیگر نمی دانم
تنها می دانم بر من زخم زده
بر قلبم
شاید با تیری ، شاید به ترانه ای
و تا ابد
می سوزد
این زخم عشق
چه می سوزد
امروز چه روزى است؟
ما خود تمامى روزهاییم اى دوست
ما خود زندگی ایم به تمامى اى یار
یکدیگر را دوست می داریم و زندگى می کنیم
زندگى می کنیم و یکدیگر را دوست می داریم و
نه می دانیم زندگى چیست و
نه می دانیم روز چیست و
نه می دانیم عشق چیست
جلوی در کارخانه
کارگر ناگهان ایستاد
هوای خوش گوشهی کت او را کشید
و چون رو برگرداند
و به خورشید نگاه کرد
که تمام سرخ و تمام گرد
درآسمان سربی خود لبخند میزد
چشمک زد
خیلی خودمانی
بگو ببینم رفیق، خورشید
فکر نمی کنی که
احمقانه است
چنین روزی را به یک رئیس دادن؟
اشعار زیبای ژاک پرهور
لبهایت را بیشتر از تمامی کتاب هایم دوست می دارم
چرا که با لبان تو
بیش از انکه باید بدانم ، می دانم.
لبهایت را بیشتر از تمامی گل ها دوست می دارم
چرا که لب هایت لطیف تر و شکننده تر از تمامی انهاست.
لبهایت را بیش از تمامی کلمات دوست می دارم
چرا که با لبهای تو
دیگر نیازی به کلمه ها نخواهم داشت
و گفتی که پرنده ها را دوست داری
اما آن ها را داخل قفس نگه داشتی
تو گفتی که ماهی ها را دوست داری
اما تو آن ها را سرخ کردی
تو گفتی که گل ها را دوست داری
و تو آن ها را چیدی
پس هنگامی که گفتی مرا دوست داری
من شروع کردم به ترسیدن.
Avec des mots faciles
Et ton air difficile,
Avec tes mots d’amour
Qu’on ne comprend pas toujours,
T’as l’air d’une chanson
Qu’on chante à la maison.
تو مانند یک ترانه هستی
با واژههایی روان،
و ظاهری در هم پیچیده
آمیخته با واژههای عشق
که فراتر از فهم هر روزه است
تو همچون ترانهیی هستی
که در خانه زمزمهات میکنم
Y’a des jours où, tu sais,
Tu n’es pas un succès,
Y’a des jours où ton père
N’est sûrement pas Prévert,
Mais t’as l’air d’une chanson
Qu’on chante entre garçons.
میدانی روزهایی هست
که همچون ترانهی ناموفقی هستی
روزهایی که شاعر ترانهات «پرهور»* نیست
اما تو مانند آوازی هستی
که ما پسرها زمزمه میکنیم
Ma femme, la la la la la la…
Ma femme, la la la la la la…
Ça fait belle lurette
Que je t’ai dans la tête,
T’es pas la Madelon,
Mais t’as l’air d’une chanson
Qu’a fait bien d’autres guerres
Dont j’étais l’adversaire…
بانوی من
بانوی من…
مدتیست
که تو را زمزمه میکنم
ترانه مادلن** نیستی
اما همچون آوازی هستی
که در پیکارها حریف من است
Et puis, malgré les crises,
Malgré mes maints exodes,
Comme le temps des cerises
T’es revenue à la mode,
T’as l’air d’une chanson
Fidèle à son violon…
زین پس، با وجود بحرانها
با وجود گریزهای بسیار
همچون موسم گیلاسها
تو مد روز شدی
تو مانند یک ترانه هستی
همصدا با ویولوناش
Ma femme, la la la la la…
Ma femme, la la la la la…
Tu es faite de quoi?
Quatre coups de crayon,
Deux-trois notes de joie
Et beaucoup de brouillons
Et tu racontes quoi?
Une histoire qui me plaît…
بانوی من
بانوی من…
از چه ساخته شدی؟
چهار ضربهی قلم
دو سه نت شادی
و دستنوشتههای فراوان
و راوی چه هستی؟
داستانی که دوست دارم
Si je ne suis pas toujours
Là, dans tous les couplets,
Je reviens au refrain
Et j’appelle ça l’amour,
Tu es faite de quoi?
Tu es faite de moi…
گر چه پیوسته آنجا نیستم
در تمامی بندها
باز به ترجیعبند گریز میزنم
و آن را عشق مینامام
از چه ساخته شدی؟
تو از من ساخته شدی
Ma femme, la la la la la…
Ma femme, la la la la la…
بانوی من
بانوی من…
Y’a des jours où, tu sais,
Tu n’es pas un succès,
Y’a des jours où ton père
N’est sûrement pas Prévert,
Mais tu es la chanson
Qui ne doit pas finir…
می دانی، روزهایی هست
که تو گویی ترانهی ناموفقی هستی
روزهایی که شاعر ترانهات پرهور نیست
اما تو ترانهیی هستی
همانی که نباید به پایان برسد
Je te joue longuement,
Je me trompe souvent,
Car, depuis tant de temps
Que je t’apprends par coeur,
J’ai encore peur
De ne pas te retenir…
چه بسیار که با تو قمار کردم
گاه خود را میفریبم
چرا که دیرزمانیست
از صمیم قلب میشناسمت
و هنوز در هراسام
که دوباره نتوانم پیدایت کنم.
Ma femme, la la la la la…
Ma femme, la la la la la…
بانوی من
بانوی من…
مطلب مشابه: بهترین اشعار عطار نیشابوری از کتاب اسرارنامه؛ شعر فلسفی و عارفانه این شاعر
آدمکی برفی است
با چپق چوبین کوچکی
آدمکی برفی است [ … ]
به خانهی کوچکی درمیآید
بیآن که حلقه به در زند
به خانهی کوچکی
بیآن که حلقه به در زند
به خانهی کوچکی
بی حلقه به در کوفتن
تا گرم شود
تا گرم شود
بر آتشدان تفته مینشیند
و بناگاه ناپدید میشود
و از او هیچ به جا نمیماند جز چپقش
میان مشتی آب
بجز چپقی چوبین
و کهنهکلاهی نمدین.
ترانه برای کودکان زمستان
ژاک پرهور
میخواهم بمیرم
میخواهم میلیاردها بار بمیرم
و در جهانی برخیزم
که در آن هر انسانی
بیش از یک بار نمیرد.
– امروز چه روزى است؟
– ما خود تمامى روزهاییم اى دوست
ما خود زندگىایم به تمامى اى یار،
یکدیگر را دوست مىداریم و زندگى مىکنیم
زندگى مىکنیم و یکدیگر را دوست مىداریم و
نه مىدانیم زندگى چیست و
نه مىدانیم روز چیست و
نه مىدانیم عشق چیست.
ژاک پرهور
ترجمهی احمد شاملو
«میگویی دوست دارم زیر باران قدم بزنم
اما وقتی باران میبارد چتر به دست میگیری
میگویی آفتاب را دوست دارم
اما زیر نور خورشید به دنبال سایه میگردی
میگویی باد را دوست دارم
اما وقتی باد میوزد پنچره را میبندی
حالا دریاب وحشت مرا وقتی می گویی: دوستت دارم.»
(باب مارلی)
«تو گفتی که پرندهها را دوست داری
اما آنها را داخل قفس نگه داشتی
تو گفتی که ماهیها را دوست داری
اما تو آنها را سرخ کردی
تو گفتی که گلها را دوست داری
و تو آنها را چیدی
پس هنگامی که گفتی مرا دوست داری
من شروع کردم به ترسیدن.»
(ژاک پرهور)
«اصلا مهم نیست که بگویی:
«تو را دوست دارم»
مهم این است که بدانم:
چگونه مرا دوست داری!»
مطلب مشابه: سخنان امیلی برونته نویسنده معروف زن؛ سخنان و جملات ناب این شاعر
ترانه در خون
دنيا پر از چالههاى بزرگ خونه
اين همه خون ِ پخش و پلا چى ميشه
يعنى زمين اونو بالا ميره و مَس مىكنه؟
پس اى والّا به اين ميگسارى
چه ملاحظه كار و چه هموار!
نه، زمين اهل پياله نيست
زمين تلوتلوخورون نمىچرخه:
ارابه كوچولوى چاهار فصلشو به قاعده مىرونه
بارون، برف، رگبار، هواى خوش.-
هيچ وخ مس نمىكنه
اگرم بكنه فقط گاهى به گاهى:
يه آتيشفشون مفلوك ِ كوچولو.
زمين مىچرخه
مىچرخه با درختاش و باغاش و عمارتاش
مىچرخه با چالههاى بزرگ خونش و
همهى چيزاى زنده هم باش مىچرخن و خون مىپاشن،
زمين در بندش نيست
زمين مىچرخه و همهى چيزاى زنده بنا مىكنن زوزه كشيدن
اون در بندش نيس
مىچرخه
نه اون از چرخيدن دس مىكشه نه خون از ريختن وا مىمونه.
كجا ميره اين همه خون ِ پخش و پلا:
خون ِ آدمكشىها خون ِ جنگها
خون ِ مصيبت
خون ِ آدمايى كه تو زندونا لت و پار ميشن
خون ِ بچههايى كه آروم آروم به دست بابا ننههاشون شيكنجه ميشن و
خون ِ اونايى كه كلهشون خونريزى مىكنه
تو اين حفره و اون سولاخ…
خون ِ شيروونىكوبه
وختى سُر مىخوره از پشت بوم مىافته پايين و
خونى كه مياد و
موجاموج جارى ميشه
با نوزاد، با بچهى تازه زاد
مادرى كه شيون مىكنه و بچهيى كه ونگ مىزنه…
خون جاريه
زمين مىچرخه
زمين از چرخيدن دس ور نمىداره خون از جارى شدن.
كجا ميره اين همه خون ِ پخش و پلا:
خون ِ چماقكوب شدهها و اهانت ديدهها
خودكشى كردهها و تيربارون شدهها و محكوم شدهها و
خون ِ اونايى كه همين جورى مىميرن، تو تصادفا:
يه زنده داره از كوچه رد ميشه با تموم خون تنش
يه هو مىبينه مرده و
تموم خون تنش زده بيرون.
زندههاى ديگه خونو پاك مىكنن و جنازهرو مىبرن
اما خون لجوجه و
اون جايى كه جنازه بود
تا خيلى وقت بعد از اونم
هنوز يه خورده خون، سياه ِ سياه، جا مىمونه…
خون ِ دَلَمه شده
زنگار زندهگى، زنگار جنازهها
خون بسته مث شير
مث شير وختى مىچرخه
وختى مىچرخه عين زمين
عين زمين كه مىچرخه با شيراش با ماده گاواش
با زندههاش با مردههاش
زمين كه مىچرخه با درختاش و جونوراش و عمارتاش
زمين كه مىچرخه با عروسيا
مرده چال كردنا
گوشماهيا
فوجا
زمين كه مىچرخه و مىچرخه
با نهراى بزرگ خون.
مطلب مشابه: اشعار فدریکو گارسیا لورکا شاعر اسپانیای با ترجمه فارسی مجموعه شعر او
اول بايد يه قفس كشيد با در ِ واز
بعد بايد يه چيز خوشگل كشيد
يه چيز ساده يه چيز ملوس
يه چيز به دردخور واسه پرنده
بعد بايد پرده رو برد گذوشت پاى يه درخت
تو باغى بيشهيى جنگلى چيزى
اُ پشت درخت قايم شد
بىجيك زدنى
بىجُم خوردنى…
گاه پرنده زود مياد
اما ممكنم هس كه سالهاى سال بگذره
تا تصميمشو بگيره.
نبايد سر خورد
بايد حوصله كرد و
اگه لازم باشه بايد سالاى دراز صبر نشون داد.
دير و زود اومدن پرنده
دخلى به خوب و بد پرده نداره.
وقتى پرنده اومد – البته اگه بياد –
بايد نفسو تو سينه حبس كرد و
سر ِ صبر گذاشت پرنده بره تو قفس و
اون تو كه رفت
در ِ قفسو آروم با نُك ِ قلممو بست و
بعدش
ميلههاى قفسو از دم دونه به دونه پاك كرد و
خيلى هم مواظب بود قلممو به هيچ كدوم از پراى پرنده نگيره.
بعدش بايد درختو كشيد و
خوشگلترين شاخهشو واسه پرنده انتخاب كرد.
بايد سبز ِ برگا و
خُنَكاى باد و
غبار ِ آفتاب و
هياهوى جونوراى علف تو هُرم ِ تابسّونم كشيد و
اون وخ بايد حوصله كرد تا پرنده تصميم به خوندن بگيره.
اگه پرنده نخونه
نشونهى بديه
نشونهى اينه كه پرده بَده
اما اگه خوند نشونهى خوبيه
نشونهى اينه كه ديگه مىتونين امضاش كنين.
پس، خيلى با ملاحظه
يكى از پراى پرنده رو مىكَنين و
اسمتونو با اون يه گوشهى پرده مينويسين.
مطلب مشابه: اشعار غسان کنفانی شاعر عرب؛ جملات و متن های ترجمه شده از او