گلچین اشعار بوستان سعدی؛ زیباترین اشعار برگزیده از باب اول تا باب دهم
بوستان یکی از شاهکارهای ادبیات جهان است که اشخاص بزرگی همچون گوته، ویکتور هوگو و پوشکین نیز از آن تعریف کردهاند. از همین رو برای ما ایرانیان مهم است که به اشعار این کتاب ارزشمند از سعدی بزرگ دسترسی داشته باشیم. پس اگر شما نیز به این کتاب و شخص سعدی علاقه دارید، در ادامه متن همراه سایت ادبی روزانه باشید.
فهرست موضوعات این مطلب
این کتاب درباره چیست؟
بوستان سعدی یا سعدینامه، نخستین اثر سعدی است که بهصورت نظم تألیف شدهاست. او این اثر را زمانی که در سفر بودهاست، سروده و هنگام بازگشت به شیراز، آن را به دوستانش عرضه کردهاست. این اثر در قالب مثنوی و در بحر متقارب (فعولن) سروده شده و از نظر قالب و وزن شعری «حماسی» است، هر چند که از نظر محتوا به اخلاق و تربیت و سیاست و اجتماعیات پرداختهاست
بوستان ده باب دارد و هر باب به موضوعی ربط دارد. این کتاب به انتخاب نشریه گاردین جزو 100 کتاب برتر تاریخ بشریت برگزیده شده است. این کتاب در ده باب نوشته که عبارتاند از عدل،احسان، عشق، تواضع، رضا، قناعت، تربیت، شکر، توبه، مناجات.
گلچشن اشعار در وصف خداوند
به نام خداوندِ جانآفرین
حکیمِ سخندرزبانآفرین
خداوند بخشندهٔ دستگیر
کریم خطابخش پوزشپذیر
عزیزی که هر کز درش سر بتافت
به هر در که شد هیچ عزّت نیافت
سر پادشاهان گردنفراز
به درگاه او بر زمینِ نیاز
نه گردنکشان را بگیرد به فور
نه عذرآوران را براند به جور
وگر خشم گیرد ز کردارِ زشت
چو بازآمدی ماجرا درنوشت
اگر با پدر جنگ جوید کسی
پدر بیگمان خشم گیرد بسی
وگر خویش راضی نباشد ز خویش
چو بیگانگانش براند ز پیش
وگر بنده چابک نباشد به کار
عزیزش ندارد خداوندگار
وگر بر رفیقان نباشی شفیق
به فرسنگ بگریزد از تو رفیق
وگر ترکِ خدمت کند لشکری
شود شاهِ لشکرکُش از وی بری
ولیکن خداوندِ بالا و پست
به عصیان، درِ رزق بر کس نبست
دو کونش یکی قطره از بحرِ علم
گنه بیند و پرده پوشد به حلم
ادیمِ زمین، سفرهٔ عام اوست
بر این خوان یغما چه دشمن چه دوست
اگر بر جفاپیشه بشتافتی
که از دست قهرش امان یافتی؟
بری ذاتش از تهمتِ ضد و جنس
غنی، ملکش از طاعتِ جن و انس
پرستارِ امرش همه چیز و کس
بنیآدم و مرغ و مور و مگس
چنان پهن خوان کرم گسترد
که سیمرغ در قاف قسمت خورد
مطلب مشابه: گلچینی از اشعار بوستان سعدی باب اول در عدل و تدبیر و رای
کریم السجایا جمیل الشیم
نبی البرایا شفیع الامم
امام رسل، پیشوای سبیل
امین خدا، مهبط جبرئیل
شفیع الوری، خواجهٔ بعث و نشر
امام الهدی، صدر دیوان حشر
کلیمی که چرخ فلک طور اوست
همه نورها پرتو نور اوست
شفیع مطاع نبی کریم
قسیم جسیم نسیم وسیم
یتیمی که ناکرده قرآن درست
کتبخانهٔ چند ملت بشست
چو عزمش برآهخت شمشیر بیم
به معجز میان قمر زد دو نیم
چو صیتش در افواه دنیا فتاد
تزلزل در ایوان کسری فتاد
به لا قامت لات بشکست خرد
به اعزاز دین آب عزی ببرد
نه از لات و عزی برآورد گرد
که تورات و انجیل منسوخ کرد
شبی بر نشست از فلک برگذشت
به تمکین و جاه از ملک درگذشت
چنان گرم در تیه قربت براند
که بر سدره جبریل از او بازماند
بدو گفت سالار بیتالحرام
که ای حامل وحی برتر خرام
چو در دوستی مخلصم یافتی
عنانم ز صحبت چرا تافتی؟
بگفتا فراتر مجالم نماند
بماندم که نیروی بالم نماند
اگر یک سر موی برتر پرم
فروغ تجلی بسوزد پرم
نماند به عصیان کسی در گرو
که دارد چنین سیدی پیشرو
چه نعت پسندیده گویم تو را؟
علیک السلام ای نبی الوری
درود ملک بر روان تو باد
بر اصحاب و بر پیروان تو باد
نخستین ابوبکر پیر مرید
عمر، پنجه بر پیچ دیو مرید
خردمند عثمان شب زندهدار
چهارم علی، شاه دلدل سوار
خدایا به حق بنی فاطمه
که بر قولم ایمان کنم خاتمه
اگر دعوتم رد کنی ور قبول
من و دست و دامان آل رسول
چه کم گردد ای صدر فرخنده پی
ز قدر رفیعت به درگاه حی
که باشند مشتی گدایان خیل
به مهمان دارالسلامت طفیل
در اقصای عالم بگشتم بسی
به سر بردم ایام با هر کسی
تمتع به هر گوشهای یافتم
ز هر خرمنی خوشهای یافتم
چو پاکان شیراز، خاکی نهاد
ندیدم که رحمت بر این خاک باد
تولای مردان این پاک بوم
برانگیختم خاطر از شام و روم
دریغ آمدم زآن همه بوستان
تهیدست رفتن سوی دوستان
به دل گفتم از مصر قند آورند
بر دوستان ارمغانی برند
مرا گر تهی بود از آن قند دست
سخنهای شیرینتر از قند هست
نه قندی که مردم به صورت خورند
که ارباب معنی به کاغذ برند
چو این کاخ دولت بپرداختم
بر او ده در از تربیت ساختم
یکی باب عدل است و تدبیر و رای
نگهبانی خلق و ترس خدای
دوم باب احسان نهادم اساس
که منعم کند فضل حق را سپاس
سوم باب عشق است و مستی و شور
نه عشقی که بندند بر خود بزور
چهارم تواضع، رضا پنجمین
ششم ذکر مرد قناعت گزین
به هفتم در از عالم تربیت
به هشتم در از شکر بر عافیت
نهم باب توبه است و راه صواب
دهم در مناجات و ختم کتاب
به روز همایون و سال سعید
به تاریخ فرخ میان دو عید
ز ششصد فزون بود پنجاه و پنج
که پر در شد این نامبردار گنج
بماندهست با دامنی گوهرم
هنوز از خجالت به زانو سرم
که در بحر لؤلؤ صدف نیز هست
درخت بلند است در باغ و پست
الا ای خردمند پاکیزه خوی
خردمند نشنیدهام عیب جوی
قبا گر حریر است و گر پرنیان
به ناچار حَشوَش بود در میان
تو گر پرنیانی نیابی مجوش
کرم کار فرما و حشوش بپوش
مطلب مشابه: اشعار با واژه فرشته؛ شعر با کلمه فرشته از سعدی و دیگر شاعران
مرا طبع از این نوع خواهان نبود
سر مدحت پادشاهان نبود
ولی نظم کردم به نام فلان
مگر باز گویند صاحبدلان
که سعدی که گوی بلاغت ربود
در ایام بوبکر بن سعد بود
سزد گر به دورش بنازم چنان
که سید به دوران نوشیروان
جهانبان دین پرور دادگر
نیامد چو بوبکر بعد از عمر
سر سرفرازان و تاج مهان
به دوران عدلش بناز، ای جهان
گر از فتنه آید کسی در پناه
ندارد جز این کشور آرامگاه
فطوبی لباب کبیت العتیق
حوالیه من کل فج عمیق
ندیدم چنین گنج و ملک و سریر
که وقف است بر طفل و درویش و پیر
نیامد برش دردناک غمی
که ننهاد بر خاطرش مرهمی
طلبکار خیر است امیدوار
خدایا امیدی که دارد برآر
کله گوشه بر آسمان برین
هنوز از تواضع سرش بر زمین
گدا گر تواضع کند خوی اوست
ز گردن فرازان تواضع نکوست
اگر زیردستی بیفتد چه خاست؟
زبردست افتاده مرد خداست
نه ذکر جمیلش نهان میرود
که صیت کرم در جهان میرود
چنویی خردمند فرخ نژاد
ندارد جهان تا جهان است، یاد
نبینی در ایام او رنجهای
که نالد ز بیداد سرپنجهای
کس این رسم و ترتیب و آیین ندید
فریدون با آن شکوه، این ندید
از آن پیش حق پایگاهش قوی است
که دست ضعیفان به جاهش قوی است
چنان سایه گسترده بر عالمی
که زالی نیندیشد از رستمی
همه وقت مردم ز جور زمان
بنالند و از گردش آسمان
در عدل و تدبیر و رای
شنیدم که در وقت نزع روان
به هرمز چنین گفت نوشیروان
که خاطر نگهدار درویش باش
نه در بند آسایش خویش باش
نیاساید اندر دیار تو کس
چو آسایش خویش جویی و بس
نیاید به نزدیک دانا پسند
شبان خفته و گرگ در گوسفند
برو پاس درویش محتاج دار
که شاه از رعیت بود تاجدار
رعیت چو بیخند و سلطان درخت
درخت، ای پسر، باشد از بیخ سخت
مکن تا توانی دل خلق ریش
وگر میکنی میکنی بیخ خویش
اگر جادهای بایدت مستقیم
ره پارسایان امید است و بیم
طبیعت شود مرد را بخردی
به امید نیکی و بیم بدی
گر این هر دو در پادشه یافتی
در اقلیم و ملکش پنه یافتی
که بخشایش آرد بر امیدوار
به امید بخشایش کردگار
گزند کسانش نیاید پسند
که ترسد که در ملکش آید گزند
وگر در سرشت وی این خوی نیست
در آن کشور آسودگی بوی نیست
اگر پای بندی رضا پیش گیر
وگر یک سواری سر خویش گیر
فراخی در آن مرز و کشور مخواه
که دلتنگ بینی رعیت ز شاه
ز مستکبران دلاور بترس
از آن کاو نترسد ز داور بترس
دگر کشور آباد بیند به خواب
که دارد دل اهل کشور خراب
چو بذل تو کردم جوانی خویش
به هنگام پیری مرانم ز پیش
عمل گر دهی مرد منعم شناس
که مفلس ندارد ز سلطان هراس
چو مفلس فرو برد گردن به دوش
از او بر نیاید دگر جز خروش
چو مشرف دو دست از امانت بداشت
بباید بر او ناظری بر گماشت
ور او نیز در ساخت با خاطرش
ز مشرف عمل بر کن و ناظرش
خدا ترس باید امانت گزار
امین کز تو ترسد امینش مدار
امین باید از داور اندیشناک
نه از رفع دیوان و زجر و هلاک
مطلب مشابه: حکایت کوتاه گلستان سعدی از باب های هشت گانه با زبان ساده
ز دریای عمان برآمد کسی
سفر کرده هامون و دریا بسی
عرب دیده و ترک و تاجیک و روم
ز هر جنس در نفس پاکش علوم
جهان گشته و دانش اندوخته
سفر کرده و صحبت آموخته
به هیکل قوی چون تناور درخت
ولیکن فرو مانده بی برگ سخت
دو صد رقعه بالای هم دوخته
ز حراق و او در میان سوخته
به شهری در آمد ز دریا کنار
بزرگی در آن ناحیت شهریار
ملک را همین ملک پیرایه بس
که راضی نگردد به آزار کس
سخن گفت و دامان گوهر فشاند
به نطقی که شه آستین برفشاند
پسند آمدش حسن گفتار مرد
به نزد خودش خواند و اکرام کرد
زرش داد و گوهر به شکر قدوم
بپرسیدش از گوهر و زاد و بوم
بگفت آنچه پرسیدش از سرگذشت
به قربت ز دیگر کسان بر گذشت
ملک با دل خویش با گفت و گو
که دست وزارت سپارد بدو
دو پاکیزه پیکر چو حور و پری
چو خورشید و ماه از سدیگر بری
دو صورت که گفتی یکی نیست بیش
نموده در آیینه همتای خویش
سخنهای دانای شیرین سخن
گرفت اندر آن هر دو شمشاد بن
چو دیدند کاوصاف و خلقش نکوست
به طبعش هواخواه گشتند و دوست
در او هم اثر کرد میل بشر
نه میلی چو کوتاهبینان به شر
از آسایش آنگه خبر داشتی
که در روی ایشان نظر داشتی
چو خواهی که قدرت بماند بلند
دل، ای خواجه، در ساده رویان مبند
ندانم کجا دیدهام در کتاب
که ابلیس را دید شخصی به خواب
به بالا صنوبر، به دیدن چو حور
چو خورشیدش از چهره میتافت نور
فرا رفت و گفت: ای عجب، این تویی
فرشته نباشد بدین نیکویی
تو کاین روی داری به حسن قمر
چرا در جهانی به زشتی سمر؟
چرا نقش بندت در ایوان شاه
دژم روی کردهست و زشت و تباه؟
شنید این سخن بخت برگشته دیو
به زاری برآورد بانگ و غریو
که ای نیکبخت این نه شکل من است
ولیکن قلم در کف دشمن است
مرا همچنین نام نیک است لیک
ز علت نگوید بداندیش نیک
وزیری که جاه من آبش بریخت
به فرسنگ باید ز مکرش گریخت
ولیکن نیندیشم از خشم شاه
دلاور بود در سخن، بیگناه
اگر محتسب گردد آن را غم است
که سنگ ترازوی بارش کم است
چو حرفم برآید درست از قلم
مرا از همه حرف گیران چه غم؟
ملک در سخن گفتنش خیره ماند
سر دست فرماندهی برفشاند
که مجرم به زرق و زبان آوری
ز جرمی که دارد نگردد بری
ز خصمت همانا که نشنیدهام
نه آخر به چشم خودم دیدهام؟
کز این زمره خلق در بارگاه
نمیباشدت جز در اینان نگاه
بخندید مرد سخنگوی و گفت
حق است این سخن، حق نشاید نهفت
در این نکتهای هست اگر بشنوی
که حکمت روان باد و دولت قوی
نبینی که درویش بی دستگاه
به حسرت کند در توانگر نگاه
مرا دستگاه جوانی برفت
به لهو و لعب زندگانی برفت
ز دیدار اینان ندارم شکیب
که سرمایه داران حسنند و زیب
مرا همچنین چهره گلفام بود
بلورینم از خوبی اندام بود
مطلب مشابه: حکایات بوستان سعدی؛ 10 داستان و حکایت از بوستان سعدی
نه بر حکم شرع آب خوردن خطاست
وگر خون به فتوی بریزی رواست
که را شرع فتوی دهد بر هلاک
الا تا نداری ز کشتنش باک
وگر دانی اندر تبارش کسان
بر ایشان ببخشای و راحت رسان
گنه بود مرد ستمکاره را
چه تاوان زن و طفل بیچاره را؟
تنت زورمند است و لشکر گران
ولیکن در اقلیم دشمن مران
که وی بر حصاری گریزد بلند
رسد کشوری بی گنه را گزند
نظر کن در احوال زندانیان
که ممکن بود بیگنه در میان
چو بازارگان در دیارت بمرد
به مالش خساست بود دستبرد
کز آن پس که بر وی بگریند زار
به هم باز گویند خویش و تبار
که مسکین در اقلیم غربت بمرد
متاعی کز او ماند ظالم ببرد
بیندیش از آن طفلک بی پدر
وز آه دل دردمندش حذر
بسا نام نیکوی پنجاه سال
که یک نام زشتش کند پایمال
پسندیده کاران جاوید نام
تطاول نکردند بر مال عام
بر آفاق اگر سر به سر پادشاست
چو مال از توانگر ستاند گداست
بمرد از تهیدستی آزاد مرد
ز پهلوی مسکین شکم پر نکرد
شنیدم که فرماندهی دادگر
قبا داشتی هر دو روی آستر
یکی گفتش ای خسرو نیکروز
ز دیبای چینی قبایی بدوز
بگفت این قدر ستر و آسایش است
وز این بگذری زیب و آرایش است
نه از بهر آن میستانم خراج
که زینت کنم بر خود و تخت و تاج
چو همچون زنان حله در تن کنم
به مردی کجا دفع دشمن کنم؟
مرا هم ز صد گونه آز و هواست
ولیکن خزینه نه تنها مراست
خزاین پر از بهر لشکر بود
نه از بهر آذین و زیور بود
سپاهی که خوشدل نباشد ز شاه
ندارد حدود ولایت نگاه
چو دشمن خر روستایی برد
ملک باج و ده یک چرا میخورد؟
مخالف خرش برد و سلطان خراج
چه اقبال ماند در آن تخت و تاج؟
رعیت درخت است اگر پروری
به کام دل دوستان بر خوری
به بیرحمی از بیخ و بارش مکن
که نادان کند حیف بر خویشتن
مروت نباشد بر افتاده زور
برد مرغ دون دانه از پیش مور
کسان بر خورند از جوانی و بخت
که بر زیردستان نگیرند سخت
باب دوم در احسان
اگر هوشمندی به معنی گرای
که معنی بماند ز صورت به جای
که را دانش و جود و تقوی نبود
به صورت درش هیچ معنی نبود
کسی خسبد آسوده در زیر گل
که خسبند از او مردم آسوده دل
غم خویش در زندگی خور که خویش
به مرده نپردازد از حرص خویش
زر و نعمت اکنون بده کان تست
که بعد از تو بیرون ز فرمان تست
نخواهی که باشی پراکنده دل
پراکندگان را ز خاطر مهل
پریشان کن امروز گنجینه چست
که فردا کلیدش نه در دست تست
تو با خود ببر توشه خویشتن
که شفقت نیاید ز فرزند و زن
کسی گوی دولت ز دنیا برد
که با خود نصیبی به عقبی برد
به غمخوارگی چون سرانگشت من
نخارد کس اندر جهان پشت من
مکن، بر کف دست نه هر چه هست
که فردا به دندان بری پشت دست
به پوشیدن ستر درویش کوش
که ستر خدایت بود پرده پوش
مگردان غریب از درت بی نصیب
مبادا که گردی به درها غریب
بزرگی رساند به محتاج خیر
که ترسد که محتاج گردد به غیر
به حال دل خستگان در نگر
که روزی تو دلخسته باشی مگر
درون فروماندگان شاد کن
ز روز فروماندگی یاد کن
نه خواهندهای بر در دیگران؟
به شکرانه خواهنده از در مران
پدرمرده را سایه بر سر فکن
غبارش بیفشان و خارش بکن
ندانی چه بودش فرو مانده سخت؟
بود تازه بی بیخ هرگز درخت؟
چو بینی یتیمی سر افکنده پیش
مده بوسه بر روی فرزند خویش
یتیم ار بگرید که نازش خرد؟
وگر خشم گیرد که بارش برد؟
الا تا نگرید که عرش عظیم
بلرزد همی چون بگرید یتیم
به رحمت بکن آبش از دیده پاک
به شفقت بیفشانش از چهره خاک
اگر سایه خود برفت از سرش
تو در سایه خویشتن پرورش
من آنگه سر تاجور داشتم
که سر بر کنار پدر داشتم
اگر بر وجودم نشستی مگس
پریشان شدی خاطر چند کس
مطلب مشابه: تک بیتی سعدی؛ مجموعه اشعار کوتاه تک بیتی عاشقانه و با معنی سعدی
کنون دشمنان گر برندم اسیر
نباشد کس از دوستانم نصیر
مرا باشد از درد طفلان خبر
که در طفلی از سر برفتم پدر
یکی خار پای یتیمی بکند
به خواب اندرش دید صدر خجند
همی گفت و در روضهها میچمید
کز آن خار بر من چه گلها دمید
مشو تا توانی ز رحمت بری
که رحمت برندت چو رحمت بری
چو انعام کردی مشو خودپرست
که من سرورم دیگران زیردست
اگر تیغ دورانش انداختهست
نه شمشیر دوران هنوز آختهست؟
چو بینی دعاگوی دولت هزار
خداوند را شکر نعمت گزار
که چشم از تو دارند مردم بسی
نه تو چشم داری به دست کسی
«کرم» خواندهام سیرت سروران
غلط گفتم، اخلاق پیغمبران
شنیدم که یک هفته ابنالسبیل
نیامد به مهمانسرای خلیل
ز فرخنده خویی نخوردی بگاه
مگر بینوایی در آید ز راه
برون رفت و هر جانبی بنگرید
بر اطراف وادی نگه کرد و دید
به تنها یکی در بیابان چو بید
سر و مویش از گرد پیری سپید
به دلداریش مرحبایی بگفت
به رسم کریمان صلایی بگفت
که ای چشمهای مرا مردمک
یکی مردمی کن به نان و نمک
نعم گفت و برجست و برداشت گام
که دانست خلقش، علیهالسلام
رقیبان مهمانسرای خلیل
به عزت نشاندند پیر ذلیل
بفرمود و ترتیب کردند خوان
نشستند بر هر طرف همگنان
چو بسم الله آغاز کردند جمع
نیامد ز پیرش حدیثی به سمع
چنین گفتش: ای پیر دیرینه روز
چو پیران نمیبینمت صدق و سوز
نه شرط است وقتی که روزی خوری
که نام خداوند روزی بری؟
بگفتا نگیرم طریقی به دست
که نشنیدم از پیر آذرپرست
بدانست پیغمبر نیک فال
که گبر است پیر تبه بوده حال
به خواری براندش چو بیگانه دید
که منکر بود پیش پاکان پلید
سروش آمد از کردگار جلیل
به هیبت ملامت کنان کای خلیل
منش داده صد سال روزی و جان
تو را نفرت آمد از او یک زمان
گر او میبرد پیش آتش سجود
تو وا پس چرا میبری دست جود؟
گره بر سر بند احسان مزن
که این زرق و شید است و آن مکر و فن
زیان میکند مرد تفسیردان
که علم و ادب میفروشد به نان
کجا عقل یا شرع فتوی دهد
که اهل خرد دین به دنیا دهد؟
ولیکن تو بستان که صاحب خرد
از ارزان فروشان به رغبت خرد
زباندانی آمد به صاحبدلی
که محکم فروماندهام در گلی
یکی سفله را ده درم بر من است
که دانگی از او بر دلم ده من است
همه شب پریشان از او حال من
همه روز چون سایه دنبال من
بکرد از سخنهای خاطر پریش
درون دلم چون در خانه ریش
خدایش مگر تا ز مادر بزاد
جز این ده درم چیز دیگر نداد
ندانسته از دفتر دین الف
نخوانده به جز باب لاینصرف
خور از کوه یک روز سر بر نزد
که آن قلتبان حلقه بر در نزد
در اندیشهام تا کدامم کریم
از آن سنگدل دست گیرد به سیم
شنید این سخن پیر فرخ نهاد
درستی دو، در آستینش نهاد
زر افتاد در دست افسانه گوی
برون رفت از آنجا چو زر تازه روی
یکی گفت: شیخ! این ندانی که کیست؟
بر او گر بمیرد نباید گریست
گدایی که بر شیر نر زین نهد
ابو زید را اسب و فرزین نهد
بر آشفت عابد که خاموش باش
تو مرد زبان نیستی، گوش باش
اگر راست بود آنچه پنداشتم
ز خلق آبرویش نگه داشتم
وگر شوخ چشمی و سالوس کرد
الا تا نپنداری افسوس کرد
که خود را نگه داشتم آبروی
ز دست چنان گربزی یاوه گوی
بد و نیک را بذل کن سیم و زر
که این کسب خیر است و آن دفع شر
خنک آن که در صحبت عاقلان
بیاموزد اخلاق صاحبدلان
گرت عقل و رای است و تدبیر و هوش
به عزت کنی پند سعدی به گوش
که اغلب در این شیوه دارد مقال
نه در چشم و زلف و بناگوش و خال
مطلب مشابه: اشعار عرفانی سعدی و مجموعه شعر عارفانه این شاعر
باب سوم در عشق و مستی و شور
خوشا وقت شوریدگان غمش
اگر زخم بینند و گر مرهمش
گدایانی از پادشاهی نفور
به امیدش اندر گدایی صبور
دمادم شراب الم در کشند
وگر تلخ بینند دم در کشند
بلای خمار است در عیش مل
سلحدار خار است با شاه گل
نه تلخ است صبری که بر یاد اوست
که تلخی شکر باشد از دست دوست
ملامت کشانند مستان یار
سبک تر برد اشتر مست بار
اسیرش نخواهد رهایی ز بند
شکارش نجوید خلاص از کمند
سلاطین عزلت، گدایان حی
منازل شناسان گم کرده پی
به سر وقتشان خلق ره کی برند
که چون آب حیوان به ظلمت درند
چو بیتالمقدس درون پر قباب
رها کرده دیوار بیرون خراب
چو پروانه آتش به خود در زنند
نه چون کرم پیله به خود برتنند
دلارام در بر، دلارام جوی
لب از تشنگی خشک، بر طرف جوی
نگویم که بر آب قادر نیند
که بر شاطی نیل مستسقیند
تو را عشقِ همچون خودی ز آب و گل
رباید همی صبر و آرام دل
به بیداریش فتنه بر خَد و خال
به خواب اندرش پای بند خیال
به صدقش چنان سر نهی در قدم
که بینی جهان با وجودش عدم
چو در چشم شاهد نیاید زرت
زر و خاک یکسان نماید برت
دگر با کست بر نیاید نفس
که با او نماند دگر، جایِ کس
تو گویی به چشم اندرش منزل است
وگر دیده بر هم نهی، در دل است
نه اندیشه از کس که رسوا شوی
نه قوت که یک دم شکیبا شوی
گرت جان بخواهد، به لب بر نهی
ورت تیغ بر سر نهد، سر نهی
چو عشقی که بنیاد آن بر هواست
چنین فتنهانگیز و فرمانرواست،
عجب داری از سالکان طریق
که باشند در بحر معنی غریق؟
به سودای جانان به جان مشتغل
به ذکر حبیب از جهان مشتغل
به یاد حق از خلق بگریخته
چنان مست ساقی که می ریخته
نشاید به دارو دوا کردشان
که کس مطلع نیست بر دردشان
الست از ازل همچنانشان به گوش
به فریاد قالوا بلی در خروش
گروهی عمل دار عزلت نشین
قدمهای خاکی، دم آتشین
به یک نعره کوهی ز جا بر کنند
به یک ناله شهری به هم بر زنند
مطلب مشابه: اشعار سعدی در وصف بهار و گلچین شعر درباره نوروز
چو بادند پنهان و چالاک پوی
چو سنگند خاموش و تسبیح گوی
سحرها بگریند چندان که آب
فرو شوید از دیدهشان کحل خواب
فرس کشته از بس که شب راندهاند
سحرگه خروشان که واماندهاند
شب و روز در بحر سودا و سوز
ندانند ز آشفتگی شب ز روز
چنان فتنه بر حسن صورتنگار
که با حسن صورت ندارند کار
ندادند صاحبدلان دل به پوست
وگر ابلهی داد، بیمغز اوست
می صرف وحدت کسی نوش کرد
که دنیا و عقبی فراموش کرد
شنیدم که وقتی گدازادهای
نظر داشت با پادشازادهای
همیرفت و میپخت سودای خام
خیالش فرو برده دندان به کام
ز میدانش خالی نبودی چو میل
همه وقت پهلوی اسبش چو پیل
دلش خون شد و راز در دل بماند
ولی پایش از گریه در گل بماند
رقیبان خبر یافتندش ز درد
دگرباره گفتندش اینجا مگرد
دمی رفت و یاد آمدش روی دوست
دگر خیمه زد بر سر کوی دوست
غلامی شکستش سر و دست و پای
که باری نگفتیمت ایدر مپای
دگر رفت و صبر و قرارش نبود
شکیبایی از روی یارش نبود
مگس وارش از پیش شکر به جور
براندندی و بازگشتی بفور
کسی گفتش ای شوخ دیوانه رنگ
عجب صبر داری تو بر چوب و سنگ!
بگفت این جفا بر من از دست اوست
نه شرطیست نالیدن از دست دوست
من اینک دم دوستی میزنم
گر او دوست دارد وگر دشمنم
ز من صبر بی او توقع مدار
که با او هم امکان ندارد قرار
نه نیروی صبرم نه جای ستیز
نه امکان بودن نه پای گریز
مگو زین در بارگه سر بتاب
وگر سر چو میخم نهد در طناب
نه پروانه جان داده در پای دوست
به از زنده در کنج تاریک اوست؟
بگفت ار خوری زخم چوگان اوی؟
بگفتا به پایش در افتم چو گوی
بگفتا سرت گر ببرد به تیغ؟
بگفت این قدر نبود از وی دریغ
مرا خود ز سر نیست چندان خبر
که تاج است بر تارکم یا تبر
مکن با من ناشکیبا عتیب
که در عشق صورت نبندد شکیب
چو یعقوبم ار دیده گردد سپید
نبرم ز دیدار یوسف امید
یکی را که سر خوش بود با یکی
نیازارد از وی به هر اندکی
مطلب مشابه: داستان های کودکانه گلستان سعدی و حکایت های آموزنده زیبا
رکابش ببوسید روزی جوان
برآشفت و برتافت از وی عنان
بخندید و گفتا عنان برمپیچ
که سلطان عنان برنپیچد ز هیچ
مرا با وجود تو هستی نماند
به یاد توام خودپرستی نماند
گرم جرم بینی مکن عیب من
تویی سر بر آورده از جیب من
بدان زهره دستت زدم در رکاب
که خود را نیاوردم اندر حساب
کشیدم قلم در سر نام خویش
نهادم قدم بر سر کام خویش
مرا خود کشد تیر آن چشم مست
چه حاجت که آری به شمشیر دست؟
تو آتش به نی در زن و در گذر
که نه خشک در بیشه ماند نه تر
شنیدم که بر لحن خنیاگری
به رقص اندر آمد پری پیکری
ز دلهای شوریده پیرامنش
گرفت آتش شمع در دامنش
پراکنده خاطر شد و خشمناک
یکی گفتش از دوستداران، چه باک؟
تو را آتش ای دوست دامن بسوخت
مرا خود به یک بار خرمن بسوخت
اگر یاری از خویشتن دم مزن
که شرک است با یار و با خویشتن
چنین دارم از پیر داننده یاد
که شوریدهای سر به صحرا نهاد
پدر در فراقش نخورد و نخفت
پسر را ملامت بکردند و گفت
از انگه که یارم کس خویش خواند
دگر با کسم آشنایی نماند
به حقش که تا حق جمالم نمود
دگر هر چه دیدم خیالم نمود
نشد گم که روی از خلایق بتافت
که گم کرده خویش را باز یافت
پراکندگانند زیر فلک
که هم دد توان خواندشان هم ملک
نه سلطان خریدار هر بندهای است
نه در زیر هر ژندهای زندهای است
اگر ژاله هر قطرهای در شدی
چو خرمهره بازار از او پر شدی
چو غازی به خود بر نبندند پای
که محکم رود پای چوبین ز جای
حریفان خلوت سرای الست
به یک جرعه تا نفخهٔ صور مست
به تیغ از غرض بر نگیرند چنگ
که پرهیز و عشق آبگینهست و سنگ
مطلب مشابه: داستان های کوتاه از گلستان و بوستان سعدی درباره پادشاهان
باب چهارم در تواضع
ز خاک آفریدت خداوند پاک
پس ای بنده افتادگی کن چو خاک
حریص و جهان سوز و سرکش مباش
ز خاک آفریدندت آتش مباش
چو گردن کشید آتش هولناک
به بیچارگی تن بینداخت خاک
چو آن سرفرازی نمود، این کمی
از آن دیو کردند، از این آدمی
یکی قطره باران ز ابری چکید
خجل شد چو پهنای دریا بدید
که جایی که دریاست من کیستم؟
گر او هست حقا که من نیستم
چو خود را به چشم حقارت بدید
صدف در کنارش به جان پرورید
سپهرش به جایی رسانید کار
که شد نامور لؤلؤ شاهوار
بلندی از آن یافت کاو پست شد
در نیستی کوفت تا هست شد
تواضع کند هوشمند گزین
نهد شاخ پر میوه سر بر زمین
جوانی خردمند پاکیزه بوم
ز دریا بر آمد به دربند روم
در او فضل دیدند و فقر و تمیز
نهادند رختش به جایی عزیز
سر صالحان گفت روزی به مرد
که خاشاک مسجد بیفشان و گرد
همان کاین سخن مرد رهرو شنید
برون رفت و بازش کس آنجا ندید
بر آن حمل کردند یاران و پیر
که پروای خدمت نبودش فقیر
دگر روز خادم گرفتش به راه
که ناخوب کردی به رأی تباه
ندانستی ای کودک خودپسند
که مردان ز خدمت به جایی رسند
گرستن گرفت از سر صدق و سوز
که ای یار جان پرور دلفروز
نه گرد اندر آن بقعه دیدم نه خاک
من آلوده بودم در آن جای پاک
گرفتم قدم لاجرم باز پس
که پاکیزه به مسجد از خاک و خس
طریقت جز این نیست درویش را
که افکنده دارد تن خویش را
بلندیت باید تواضع گزین
که آن بام را نیست سلم جز این
شنیدم که وقتی سحرگاه عید
ز گرمابه آمد برون بایزید
یکی طشت خاکسترش بیخبر
فرو ریختند از سرایی به سر
همی گفت شولیده دستار و موی
کف دست شکرانه مالان به روی
که ای نفس من در خور آتشم
به خاکستری روی در هم کشم؟
بزرگان نکردند در خود نگاه
خدابینی از خویشتن بین مخواه
بزرگی به ناموس و گفتار نیست
بلندی به دعوی و پندار نیست
تواضع سر رفعت افرازدت
تکبر به خاک اندر اندازدت
به گردن فتد سرکش تند خوی
بلندیت باید بلندی مجوی
ز مغرور دنیا ره دین مجوی
خدابینی از خویشتن بین مجوی
گرت جاه باید مکن چون خسان
به چشم حقارت نگه در کسان
گمان کی برد مردم هوشمند
که در سرگرانی است قدر بلند؟
از این نامورتر محلی مجوی
که خوانند خلقت پسندیده خوی
مطلب مشابه: 10 گزیده اشعار بوستان و غزلیات سعدی + گلچین بهترین اشعار زیبای سعدی
نه گر چون تویی بر تو کبر آورد
بزرگش نبینی به چشم خرد؟
تو نیز ار تکبر کنی همچنان
نمایی، که پیشت تکبر کنان
چو استادهای بر مقامی بلند
بر افتاده گر هوشمندی مخند
بسا ایستاده در آمد ز پای
که افتادگانش گرفتند جای
گرفتم که خود هستی از عیب پاک
تعنت مکن بر من عیبناک
یکی حلقهٔ کعبه دارد به دست
یکی در خراباتی افتاده مست
گر آن را بخواند، که نگذاردش؟
ور این را براند، که باز آردش؟
نه مستظهر است آن به اعمال خویش
نه این را در توبه بستهست پیش
شنیدستم از راویان کلام
که در عهد عیسی علیهالسلام
یکی زندگانی تلف کرده بود
به جهل و ضلالت سر آورده بود
دلیری سیه نامهای سخت دل
ز ناپاکی ابلیس در وی خجل
به سر برده ایام، بی حاصلی
نیاسوده تا بوده از وی دلی
سرش خالی از عقل و از احتشام
شکم فربه از لقمههای حرام
به ناراستی دامن آلودهای
به ناداشتی دوده اندودهای
نه چشمی چو بینندگان راست رو
نه گوشی چو مردم نصیحت شنو
چو سال بد از وی خلایق نفور
نمایان به هم چون مه نو ز دور
هوی و هوس خرمنش سوخته
جوی نیکنامی نیندوخته
سیه نامه چندان تنعم براند
که در نامه جای نبشتن نماند
گنهکار و خودرای و شهوت پرست
به غفلت شب و روز مخمور و مست
شنیدم که عیسی در آمد ز دشت
به مقصوره عابدی برگذشت
به زیر آمد از غرفه خلوت نشین
به پایش در افتاد سر بر زمین
به گردن در آتش در افتادهای
به باد هوی عمر بر دادهای
چه خیر آمد از نفس تر دامنش
که صحبت بود با مسیح و منش؟
چه بودی که زحمت ببردی ز پیش
به دوزخ برفتی پس کار خویش
همی رنجم از طلعت ناخوشش
مبادا که در من فتد آتشش
به محشر که حاضر شوند انجمن
خدایا تو با او مکن حشر من
در این بود و وحی از جلیل الصفات
در آمد به عیسی علیه الصلوة
که گر عالم است این و گر وی جهول
مرا دعوت هر دو آمد قبول
تبه کرده ایام برگشته روز
بنالید بر من به زاری و سوز
به بیچارگی هر که آمد برم
نیندازمش ز آستان کرم
عفو کردم از وی عملهای زشت
به انعام خویش آرمش در بهشت
و گر عار دارد عبادت پرست
که در خلد با وی بود هم نشست
بگو ننگ از او در قیامت مدار
که آن را به جنت برند این به نار
که آن را جگر خون شد از سوز و درد
گر این تکیه بر طاعت خویش کرد
ندانست در بارگاه غنی
که بیچارگی به ز کبر و منی
مطلب مشابه: عکس نوشته اشعار سعدی برای پروفایل + مجموعه شعر عاشقانه و زیبای شاعر معروف
کرا جامه پاک است و سیرت پلید
در دوزخش را نباید کلید
بر این آستان عجز و مسکینیت
به از طاعت و خویشتن بینیت
چو خود را ز نیکان شمردی، بدی
نمیگنجد اندر خدایی خودی
اگر مردی از مردی خود مگوی
نه هر شهسواری به در برد گوی
پیاز آمد آن بی هنر جمله پوست
که پنداشت چون پسته مغزی در اوست
از این نوع طاعت نیاید به کار
برو عذر تقصیر طاعت بیار
چه رند پریشان شوریده بخت
چه زاهد که بر خود کند کار سخت
به زهد و ورع کوش و صدق و صفا
ولیکن میفزای بر مصطفی
نخورد از عبادت بر آن بی خرد
که با حق نکو بود و با خلق بد
سخن ماند از عاقلان یادگار
ز سعدی همین یک سخن یاد دار
گنهکار اندیشناک از خدای
به از پارسای عبادت نمای
باب پنجم در رضا
شبی زیت فکرت همی سوختم
چراغ بلاغت می افروختم
پراکنده گویی حدیثم شنید
جز احسنت گفتن طریقی ندید
هم از خبث نوعی در آن درج کرد
که ناچار فریاد خیزد ز درد
که فکرش بلیغ است و رایش بلند
در این شیوهٔ زهد و طامات و پند
نه در خشت و کوپال و گرز گران
که این شیوه ختم است بر دیگران
نداند که ما را سر جنگ نیست
وگر نه مجال سخن تنگ نیست
توانم که تیغ زبان بر کشم
جهانی سخن را قلم در کشم
بیا تا در این شیوه چالش کنیم
سر خصم را سنگ، بالش کنیم
سعادت به بخشایش داورست
نه در چنگ و بازوی زور آورست
چو دولت نبخشد سپهر بلند
نیاید به مردانگی در کمند
نه سختی رسید از ضعیفی به مور
نه شیران به سرپنجه خوردند و زور
چو نتوان بر افلاک دست آختن
ضروری است با گردشش ساختن
گرت زندگانی نبشتهست دیر
نه مارت گزاید نه شمشیر و شیر
وگر در حیاتت نماندهست بهر
چنانت کشد نوشدارو که زهر
نه رستم چو پایان روزی بخورد
شغاد از نهادش برآورد گرد؟
مطلب مشابه: اشعار عاشقانه سعدی؛ مجموعه گلچین زیباترین اشعار و غزلیات عاشقانه سعدی
باب ششم در قناعت
خدا را ندانست و طاعت نکرد
که بر بخت و روزی قناعت نکرد
قناعت توانگر کند مرد را
خبر کن حریص جهانگرد را
سکونی به دست آور ای بی ثبات
که بر سنگ گردان نروید نبات
مپرور تن ار مرد رای و هشی
که او را چو میپروری میکشی
خردمند مردم هنر پرورند
که تن پروران از هنر لاغرند
کسی سیرت آدمی گوش کرد
که اول سگ نفس خاموش کرد
خور و خواب تنها طریق دد است
بر این بودن آیین نابخرد است
خنک نیکبختی که در گوشهای
به دست آرد از معرفت توشهای
بر آنان که شد سر حق آشکار
نکردند باطل بر او اختیار
ولیکن چو ظلمت نداند ز نور
چه دیدار دیوش چه رخسار حور
تو خود را از آن در چه انداختی
که چه را ز ره باز نشناختی
بر اوج فلک چون پرد جره باز
که در شهپرش بستهای سنگ آز؟
گرش دامن از چنگ شهوت رها
کنی، رفت تا سدرةالمنتهی
به کم کردن از عادت خویش خورد
توان خویشتن را ملک خوی کرد
کجا سیر وحشی رسد در ملک
نشاید پرید از ثری بر فلک
نخست آدمی سیرتی پیشه کن
پس آن گه ملک خویی اندیشه کن
تو بر کرهٔ توسنی بر کمر
نگر تا نپیچد ز حکم تو سر
که گر پالهنگ از کفت در گسیخت
تن خویشتن کشت و خون تو ریخت
به اندازه خور زاد اگر مردمی
چنین پر شکم، آدمی یا خمی؟
درون جای قوت است و ذکر و نفس
تو پنداری از بهر نان است و بس
کجا ذکر گنجد در انبان آز؟
به سختی نفس میکند پا دراز
ندارند تن پروران آگهی
که پر معده باشد ز حکمت تهی
باب هفتم در عالم تربیت
سخن در صلاح است و تدبیر و خوی
نه در اسب و میدان و چوگان و گوی
تو با دشمن نفس همخانهای
چه در بند پیکار بیگانهای؟
عنان باز پیچان نفس از حرام
به مردی ز رستم گذشتند و سام
تو خود را چو کودک ادب کن به چوب
به گرز گران مغز مردم مکوب
وجود تو شهری است پر نیک و بد
تو سلطان و دستور دانا خرد
رضا و ورع: نیکنامان حر
هوی و هوس: رهزن و کیسه بر
چو سلطان عنایت کند با بدان
کجا ماند آسایش بخردان؟
تو را شهوت و حرص و کین و حسد
چو خون در رگانند و جان در جسد
هوی و هوس را نماند ستیز
چو بینند سر پنجهٔ عقل تیز
رئیسی که دشمن سیاست نکرد
هم از دست دشمن ریاست نکرد
نخواهم در این نوع گفتن بسی
که حرفی بس ار کار بندد کسی
باب هشتم در شکر بر عافیت
نفس مینیارم زد از شکر دوست
که شکری ندانم که در خورد اوست
عطایی است هر موی از او بر تنم
چگونه به هر موی شکری کنم؟
ستایش خداوند بخشنده را
که موجود کرد از عدم بنده را
که را قوت وصف احسان اوست؟
که اوصاف مستغرق شأن اوست
بدیعی که شخص آفریند ز گل
روان و خرد بخشد و هوش و دل
ز پشت پدر تا به پایان شیب
نگر تا چه تشریف دادت ز غیب
چو پاک آفریدت بهُش باش و پاک
که ننگ است ناپاک رفتن به خاک
پیاپی بیفشان از آیینه گرد
که مصقل نگیرد چو زنگار خورد
نه در ابتدا بودی آب منی؟
اگر مردی از سر به در کن منی
پس او در شکم پرورش یافتهست
ز انبوب معده خورش یافتهست
دو پستان که امروز دلخواه اوست
دو چشمه هم از پرورشگاه اوست
کنار و بر مادر دلپذیر
بهشت است و پستان در او جوی شیر
درختی است بالای جان پرورش
ولد میوه نازنین بر برش
نه رگهای پستان درون دل است؟
پس ار بنگری شیر خون دل است
به خونش فرو برده دندان چو نیش
سرشته در او مهر خونخوار خویش
چو بازو قوی کرد و دندان ستبر
براندایدش دایه پستان به صبر
چنان صبرش از شیر خامش کند
که پستان شیرین فرامش کند
تو نیز ای که در توبهای طفل راه
به صبرت فراموش گردد گناه
باب نهم در توبه و راه صواب
بیا ای که عمرت به هفتاد رفت
مگر خفته بودی که بر باد رفت؟
همه برگ بودن همی ساختی
به تدبیر رفتن نپرداختی
قیامت که بازار مینو نهند
منازل به اعمال نیکو دهند
بضاعت به چندان که آری بری
وگر مفلسی شرمساری بری
که بازار چندان که آکندهتر
تهیدست را دل پراکندهتر
ز پنجه درم پنج اگر کم شود
دلت ریش سرپنجهٔ غم شود
چو پنجاه سالت برون شد ز دست
غنیمت شمر پنج روزی که هست
اگر مرده مسکین زبان داشتی
به فریاد و زاری فغان داشتی
که ای زنده چون هست امکان گفت
لب از ذکر چون مرده بر هم مخفت
چو ما را به غفلت بشد روزگار
تو باری دمی چند فرصت شمار
شبی در جوانی و طیب نعم
جوانان نشستیم چندی بهم
چو بلبل، سرایان چو گل تازه روی
ز شوخی در افکنده غلغل به کوی
جهاندیده پیری ز ما بر کنار
ز دور فلک لیل مویش نهار
چو فندق دهان از سخن بسته بود
نه چون ما لب از خنده چون پسته بود
جوانی فرا رفت کای پیرمرد
چه در کنج حسرت نشینی به درد؟
یکی سر برآر از گریبان غم
به آرام دل با جوانان بچم
برآورد سر سالخورد از نهفت
جوابش نگر تا چه پیرانه گفت
چو باد صبا بر گلستان وزد
چمیدن درخت جوان را سزد
باب دهم در مناجات و ختم کتاب
بیا تا برآریم دستی ز دل
که نتوان برآورد فردا ز گل
به فصل خزان در نبینی درخت
که بی برگ ماند ز سرمای سخت
برآرد تهی دستهای نیاز
ز رحمت نگردد تهیدست باز
مپندار از آن در که هرگز نبست
که نومید گردد بر آورده دست
قضا خلعتی نامدارش دهد
قدر میوه در آستینش نهد
همه طاعت آرند و مسکین نیاز
بیا تا به درگاه مسکین نواز
چو شاخ برهنه برآریم دست
که بی برگ از این بیش نتوان نشست
خداوندگارا نظر کن به جود
که جرم آمد از بندگان در وجود
گناه آید از بندهٔ خاکسار
به امید عفو خداوندگار
کریما به رزق تو پروردهایم
به انعام و لطف تو خو کردهایم
گدا چون کرم بیند و لطف و ناز
نگردد ز دنبال بخشنده باز
چو ما را به دنیا تو کردی عزیز
به عقبی همین چشم داریم نیز
عزیزی و خواری تو بخشی و بس
عزیز تو خواری نبیند ز کس
خدایا به عزت که خوارم مکن
به ذل گنه شرمسارم مکن
مسلط مکن چون منی بر سرم
ز دست تو به گر عقوبت برم
به گیتی بتر زین نباشد بدی
جفا بردن از دست همچون خودی
مرا شرمساری ز روی تو بس
دگر شرمسارم مکن پیش کس
گرم بر سر افتد ز تو سایهای
سپهرم بود کهترین پایهای
اگر تاج بخشی سر افرازدم
تو بردار تا کس نیندازدم
تنم میبلرزد چو یاد آورم
مناجات شوریدهای در حرم
که میگفت شوریدهٔ دلفگار
الها ببخش و به ذلّم مدار
همیگفت با حق به زاری بسی
میفکن که دستم نگیرد کسی
به لطفم بخوان و مران از درم
ندارد به جز آستانت سرم
تو دانی که مسکین و بیچارهایم
فرو مانده نفس امارهایم