گلچین اشعار بوستان سعدی از باب نهم در توبه و راه صواب

روزانه سری جدید 27

بوستان سعدی یکی از شاهکارهای ادبیات جهان است که سعدی بزرگ آن را در ده باب نوشته است. ما امروز در سایت ادبی روزانه، اشعار گلچینِ باب نهم در توبه و راه صواب را برای شما عزیزان آماده کرده‌ایم. در ادامه متن همراه ما باشید.

سرآغاز

سرآغاز

بیا ای که عمرت به هفتاد رفت

مگر خفته بودی که بر باد رفت؟

همه برگ بودن همی ساختی

به تدبیر رفتن نپرداختی

قیامت که بازار مینو نهند

منازل به اعمال نیکو دهند

بضاعت به چندان که آری بری

وگر مفلسی شرمساری بری

که بازار چندان که آکنده‌تر

تهیدست را دل پراکنده‌تر

ز پنجه درم پنج اگر کم شود

دلت ریش سرپنجهٔ غم شود

چو پنجاه سالت برون شد ز دست

غنیمت شمر پنج روزی که هست

اگر مرده مسکین زبان داشتی

به فریاد و زاری فغان داشتی

که ای زنده چون هست امکان گفت

لب از ذکر چون مرده بر هم مخفت

چو ما را به غفلت بشد روزگار

تو باری دمی چند فرصت شمار

حکایت پیرمرد

حکایت پیرمرد

شبی در جوانی و طیب نعم

جوانان نشستیم چندی بهم

چو بلبل، سرایان چو گل تازه روی

ز شوخی در افکنده غلغل به کوی

جهاندیده پیری ز ما بر کنار

ز دور فلک لیل مویش نهار

چو فندق دهان از سخن بسته بود

نه چون ما لب از خنده چون پسته بود

جوانی فرا رفت کای پیرمرد

چه در کنج حسرت نشینی به درد؟

یکی سر برآر از گریبان غم

به آرام دل با جوانان بچم

برآورد سر سالخورد از نهفت

جوابش نگر تا چه پیرانه گفت

چو باد صبا بر گلستان وزد

چمیدن درخت جوان را سزد

چمد تا جوان است و سرسبز خوید

شکسته شود چون به زردی رسید

بهاران که بید آورد بید مشک

بریزد درخت گشن برگ خشک

نزیبد مرا با جوانان چمید

که بر عارضم صبح پیری دمید

به قید اندرم جره بازی که بود

دمادم سر رشته خواهد ربود

شما راست نوبت بر این خوان نشست

که ما از تنعم بشستیم دست

چو بر سر نشست از بزرگی غبار

دگر چشم عیش جوانی مدار

مرا برف باریده بر پر زاغ

نشاید چو بلبل تماشای باغ

کند جلوه طاووس صاحب جمال

چه می‌خواهی از باز برکنده بال؟

مرا غله تنگ اندر آمد درو

شما را کنون می‌دمد سبزه نو

گلستان ما را طراوت گذشت

که گل دسته بندد چو پژمرده گشت؟

مرا تکیه جان پدر بر عصاست

دگر تکیه بر زندگانی خطاست

مسلم جوان راست بر پای جست

که پیران برند استعانت به دست

گل سرخ رویم نگر زر ناب

فرو رفت، چون زرد شد آفتاب

هوس پختن از کودک ناتمام

چنان زشت نبود که از پیر خام

مرا می‌بباید چو طفلان گریست

ز شرم گناهان، نه طفلانه زیست

نکو گفت لقمان که نازیستن

به از سالها بر خطا زیستن

هم از بامدادان در کلبه بست

به از سود و سرمایه دادن ز دست

جوان تا رساند سیاهی به نور

برد پیر مسکین سپیدی به گور

مطلب مشابه: مثنویات سعدی شاعر بزرگ { گلچین مثنویات زیبای شاعر بزرگ }

حکایت کهنسالی

حکایت کهنسالی

کهنسالی آمد به نزد طبیب

ز نالیدنش تا به مردن قریب

که دستم به رگ بر نه، ای نیک رای

که پایم همی بر نیاید ز جای

بدین ماند این قامت خفته‌ام

که گویی به گل در فرو رفته‌ام

برو، گفت دست از جهان در گسل

که پایت قیامت برآید ز گل

نشاط جوانی ز پیران مجوی

که آب روان باز ناید به جوی

اگر در جوانی زدی دست و پای

در ایّام پیری بِهُش باش و رای

چو دوران عمر از چهل درگذشت

مزن دست و پا کآبت از سر گذشت

نشاط از من آن گه رمیدن گرفت

که شامم سپیده دمیدن گرفت

بباید هوس کردن از سر به در

که دور هوسبازی آمد به سر

به سبزه کجا تازه گردد دلم

که سبزه بخواهد دمید از گلم؟

تفرج‌کنان در هوا و هوس

گذشتیم بر خاک بسیار کس

کسانی که دیگر به غیب اندرند

بیایند و بر خاک ما بگذرند

دریغا که فصل جوانی برفت

به لهو و لعب زندگانی برفت

دریغا چنان روح‌پرور زمان

که بگذشت بر ما چو برق یمان

ز سودای آن پوشم و این خورم

نپرداختم تا غم دین خورم

دریغا که مشغول باطل شدیم

ز حق دور ماندیم و غافل شدیم

چه خوش گفت با کودک آموزگار

که: کاری نکردیم و شد روزگار

گفتار اندر غنیمت شمردن جوانی پیش از پیری

گفتار اندر غنیمت شمردن جوانی پیش از پیری

جوانا ره طاعت امروز گیر

که فردا جوانی نیاید ز پیر

فراغ دلت هست و نیروی تن

چو میدان فراخ است گویی بزن

قضا روزگاری ز من در ربود

که هر روزی از وی شبی قدر بود

من آن روز را قدر نشناختم

بدانستم اکنون که در باختم

چه کوشش کند پیر خر زیر بار؟

تو می‌رو که بر بادپایی سوار

شکسته قدح ور ببندند چست

نیاورد خواهد بهای درست

کنون کاوفتادت به غفلت ز دست

طریقی ندارد مگر باز بست

که گفتت به جیحون در انداز تن؟

چو افتاد، هم دست و پایی بزن

به غفلت بدادی ز دست آب پاک

چه چاره کنون جز تیمم به خاک؟

چو از چابکان در دویدن گرو

نبردی، هم افتان و خیزان برو

گر آن بادپایان برفتند تیز

تو بی دست و پای از نشستن بخیز

مطلب مشابه: تک بیتی سعدی؛ مجموعه اشعار کوتاه تک بیتی عاشقانه و با معنی سعدی

حکایت در معنی ادراک پیش از فوت

حکایت در معنی ادراک پیش از فوت

شبی خوابم اندر بیابان فید

فرو بست پای دویدن به قید

شتربانی آمد به هول و ستیز

زمام شتر بر سرم زد که خیز

مگر دل نهادی به مردن ز پس

که بر می‌نخیزی به بانگ جرس؟

مرا همچو تو خواب خوش در سر است

ولیکن بیابان به پیش اندر است

تو کز خواب نوشین به بانگ رحیل

نخیزی، دگر کی رسی در سبیل

فرو کوفت طبل شتر ساروان

به منزل رسید اول کاروان

خنک هوشیاران فرخنده بخت

که پیش از دهلزن بسازند رخت

به ره خفتگان تا بر آرند سر

نبینند ره رفتگان را اثر

سبق برد رهرو که برخاست زود

پس از نقل بیدار بودن چه سود؟

یکی در بهاران بیفشانده جو

چه گندم ستاند به وقت درو؟

کنون باید ای خفته بیدار بود

چو مرگ اندر آرد ز خوابت، چه سود؟

چو شیبت در آمد به روی شباب

شبت روز شد دیده بر کن ز خواب

من آن روز بر کندم از عمر امید

که افتادم اندر سیاهی سپید

دریغا که بگذشت عمر عزیز

بخواهد گذشت این دمی چند نیز

گذشت آنچه در ناصوابی گذشت

ور این نیز هم در نیابی گذشت

کنون وقت تخم است اگر پروری

گر امید داری که خرمن بری

به شهر قیامت مرو تنگدست

که وجهی ندارد به حسرت نشست

گرت چشم عقل است تدبیر گور

کنون کن که چشمت نخورده‌ست مور

به مایه توان ای پسر سود کرد

چه سود افتد آن را که سرمایه خورد؟

کنون کوش کآب از کمر در گذشت

نه وقتی که سیلابت از سر گذشت

کنونت که چشم است اشکی ببار

زبان در دهان است عذری بیار

نه پیوسته باشد روان در بدن

نه همواره گردد زبان در دهن

کنون بایدت عذر تقصیر گفت

نه چون نفس ناطق ز گفتن بخفت

ز دانندگان بشنو امروز قول

که فردا نکیرت بپرسد به هول

غنیمت شمار این گرامی نفس

که بی مرغ قیمت ندارد قفس

مکن عمر ضایع به افسوس و حیف

که فرصت عزیز است و الوقت سیف

مطلب مشابه: گلچین اشعار بوستان سعدی از باب هشتم در شکر بر عافیت

حکایت قضاوت

حکایت قضاوت

قضا زنده‌ای را رگ جان برید

دگر کس به مرگش گریبان درید

چنین گفت بیننده‌ای تیز هوش

چو فریاد و زاری رسیدش به گوش

ز دست شما مرده بر خویشتن

گرش دست بودی دریدی کفن

که چندین ز تیمار و دردم مپیچ

که روزی دو پیش از تو کردم بسیچ

فراموش کردی مگر مرگ خویش

که مرگ منت ناتوان کرد و ریش

محقق که بر مرده ریزد گلش

نه بر وی که بر خود بسوزد دلش

ز هجران طفلی که در خاک رفت

چه نالی؟ که پاک آمد و پاک رفت

تو پاک آمدی بر حذر باش و پاک

که ننگ است ناپاک رفتن به خاک

کنون باید این مرغ را پای بست

نه آنگه که سررشته بردت ز دست

نشستی به جای دگر کس بسی

نشیند به جای تو دیگر کسی

اگر پهلوانی و گر تیغزن

نخواهی به در بردن الا کفن

خر وحش اگر بگسلاند کمند

چو در ریگ ماند شود پای بند

تو را نیز چندان بود دست زور

که پایت نرفته‌ست در ریگ گور

منه دل بر این سالخورده مکان

که گنبد نپاید بر او گردکان

چو دی رفت و فردا نیامد به دست

حساب از همین یک نفس کن که هست

مطلب مشابه: گلچین اشعار سعدی از کتاب گلستان باب دوم در اخلاق درویشان

حکایت در معنی بیداری از خواب غفلت

حکایت در معنی بیداری از خواب غفلت

فرو رفت جم را یکی نازنین

کفن کرد چون کرمش ابریشمین

به دخمه برآمد پس از چند روز

که بر وی بگرید به زاری و سوز

چو پوسیده دیدش حریرین کفن

به فکرت چنین گفت با خویشتن

من از کرم برکنده بودم به زور

بکندند از او باز کرمان گور

در این باغ سروی نیامد بلند

که باد اجل بیخش از بن نکند

قضا نقش یوسف جمالی نکرد

که ماهی گورش چو یونس نخورد

دو بیتم جگر کرد روزی کباب

که می‌گفت گوینده‌ای با رباب:

دریغا که بی ما بسی روزگار

بروید گل و بشکفد نوبهار

بسی تیر و دی ماه و اردیبهشت

برآید که ما خاک باشیم و خشت

مطلب مشابه: گلچین اشعار بوستان سعدی از باب هفتم در عالم تربیت و حکایت های زیبا

حکایت پارسا

حکایت پارسا

یکی پارسا سیرت حق پرست

فتادش یکی خشت زرین به دست

سر هوشمندش چنان خیره کرد

که سودا دل روشنش تیره کرد

همه شب در اندیشه کاین گنج و مال

در او تا زیم ره نیابد زوال

دگر قامت عجزم از بهر خواست

نباید بر کس دوتا کرد و راست

سرایی کنم پای بستش رخام

درختان سقفش همه عود خام

یکی حجره خاص از پی دوستان

در حجره اندر سرا بوستان

بفرسودم از رقعه بر رقعه دوخت

تف دیگدان چشم و مغزم بسوخت

دگر زیردستان پزندم خورش

به راحت دهم روح را پرورش

به سختی بکشت این نمد بسترم

روم زین سپس عبقری گسترم

خیالش خرف کرد و کالیوه رنگ

به مغزش فرو برده خرچنگ چنگ

فراغ مناجات و رازش نماند

خور و خواب و ذکر و نمازش نماند

به صحرا برآمد سر از عشوه مست

که جایی نبودش قرار نشست

یکی بر سر گور گل می سرشت

که حاصل کند زآن گل گور خشت

به اندیشه لختی فرو رفت پیر

که ای نفس کوته نظر پند گیر

چه بندی در این خشت زرین دلت

که یک روز خشتی کنند از گلت؟

طمع را نه چندان دهان است باز

که بازش نشیند به یک لقمه آز

بدار ای فرومایه زین خشت دست

که جیحون نشاید به یک خشت بست

تو غافل در اندیشهٔ سود و مال

که سرمایهٔ عمر شد پایمال

غبار هوا چشم عقلت بدوخت

سموم هوس کشت عمرت بسوخت

بکن سرمهٔ غفلت از چشم پاک

که فردا شوی سرمه در چشم خاک

حکایت عداوت در میان دو شخص

حکایت عداوت در میان دو شخص

میان دو تن دشمنی بود و جنگ

سر از کبر بر یکدگر چون پلنگ

ز دیدار هم تا به حدی رمان

که بر هر دو تنگ آمدی آسمان

یکی را اجل در سر آورد جیش

سرآمد بر او روزگاران عیش

بداندیش او را درون شاد گشت

به گورش پس از مدتی برگذشت

شبستان گورش در اندوده دید

که وقتی سرایش زر اندوده دید

خرامان به بالینش آمد فراز

همی گفت با خود لب از خنده باز

خوشا وقت مجموع آن کس که اوست

پس از مرگ دشمن در آغوش دوست

پس از مرگ آن کس نباید گریست

که روزی پس از مرگ دشمن بزیست

ز روی عداوت به بازوی زور

یکی تخته برکندش از روی گور

سر تاجور دیدش اندر مغاک

دو چشم جهان بینش آکنده خاک

وجودش گرفتار زندان گور

تنش طعمه کرم و تاراج مور

چنان تنگش آکنده خاک استخوان

که از عاج پر توتیا سرمه دان

ز دور فلک بدر رویش هلال

ز جور زمان سرو قدش خلال

کف دست و سرپنجهٔ زورمند

جدا کرده ایام بندش ز بند

چنانش بر او رحمت آمد ز دل

که بسرشت بر خاکش از گریه گل

پشیمان شد از کرده و خوی زشت

بفرمود بر سنگ گورش نبشت

مکن شادمانی به مرگ کسی

که دهرت نماند پس از وی بسی

شنید این سخن عارفی هوشیار

بنالید کای قادر کردگار

عجب گر تو رحمت نیاری بر او

که بگریست دشمن به زاری بر او

تن ما شود نیز روزی چنان

که بر وی بسوزد دل دشمنان

مگر در دل دوست رحم آیدم

چو بیند که دشمن ببخشایدم

به جایی رسد کار سر دیر و زود

که گویی در او دیده هرگز نبود

زدم تیشه یک روز بر تل خاک

به گوش آمدم ناله‌ای دردناک

که زنهار اگر مردی آهسته‌تر

که چشم و بناگوش و روی است و سر

مطالب مشابه را ببینید!

غزلیات حیدر شیرازی؛ گلچین اشعار زیبای شاعر سده هشتم شعر در مورد شهر و دیار؛ مجموعه اشعار دلنشین درباره شهر من غزل شماره ۴۸ از غزلیات سعدی؛ صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست … شعر شماره ۱۸ از اشعار ترکی شهریار؛ جانا گلمیشیک بیز بو جانان الیندن … غزل شماره ۵۰ از دیوان شمس مولانا؛ ای بگرفته از وفا گوشه کران چرا چرا … اشعار در رثای شهادت حضرت علی اصغر {50 شعر سوزناک غمگین بلند} شعر در مورد علی اکبر؛ اشعار سوزناک شهادت و مخصوص شب هشت محرم متن محرم برای پست اینستاگرام؛ جملات و شعر حسینی برای استوری اشعار حضرت قاسم بن الحسن؛ مجموعه شعر شب ششم ماه محرم و شهادت حضرت غزل شماره ۵۰ از غزلیات شهریار؛ شب است و چشم من و شمع اشک‌بارانند …