10 گزیده اشعار بوستان و غزلیات سعدی + گلچین بهترین اشعار زیبای سعدی

در این مطلب برای علاقمندان به اشعار ایرانی و شاعران قدیمی و نامی ایران، گزیده ای از 10 شعر بوستان و غزلیات این شاعر را آماده کرده ایم و امیدواریم از خواندن این مجموعه شعر در سایت روزانه لذت ببرید.

photo 2024 04 17 16 54 19

یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم از اشعار عاشقانه سعدی

یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم

زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم

گر قصد جفا داری اینک من و اینک سر

ور راه وفا داری جان در قدمت ریزم

بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد

من بعد بدان شرطم کز توبه بپرهیزم

سیم دل مسکینم در خاک درت گم شد

خاک سر هر کویی بی فایده می‌بیزم

در شهر به رسوایی دشمن به دفم برزد

تا بر دف عشق آمد تیر نظر تیزم

مجنون رخ لیلی چون قیس بنی عامر

فرهاد لب شیرین چون خسرو پرویزم

گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز

فرمان برمت جانا بنشینم و برخیزم

گر بی تو بود جنت بر کنگره ننشینم

ور با تو بود دوزخ در سلسله آویزم

با یاد تو گر سعدی در شعر نمی‌گنجد

چون دوست یگانه شد با غیر نیامیزم

معنی شعر: آخرین گزیده اشعار سعدی برای شما یکی از غزلیات بسیار زیبا و دلنشین او است. سعدی با معشوق سخن می‌گوید و بیان دارد که برای رسیدن به معشوق حاضر است هرکاری بکند و جان خود را نیز فدای معشوق نماید. در بیت یکی به آخر می‌گوید حتی بهشت (جنت) را بی‌تو نمی‌خواهم.

***

مطلب پیشنهادی: اشعار سعدی + مجموعه شعر بلند و کوتاه عاشقانه سعدی شیرازی

10 گزیده اشعار بوستان و غزلیات سعدی

سگی پای صحرا نشینی گزید

سگی پای صحرانشینی گزید

به خشمی که زهرش ز دندان چکید

شب از درد بیچاره خوابش نبرد

به خیل اندرش دختری بود خرد

پدر را جفا کرد و تندی نمود

که آخر تو را نیز دندان نبود؟

پس از گریه مرد پراکنده روز

بخندید کای بابک دلفروز

مرا گر چه هم سلطنت بود و بیش

دریغ آمدم کام و دندان خویش

محال است اگر تیغ بر سر خورم

که دندان به پای سگ اندر برم

توان کرد با ناکسان بد رگی

ولیکن نیاید ز مردم سگی

معنی شعر: این شعر سعدی حاوی نکته اخلاقی بسیار دقیقی در رابطه انسان و حیوانات است. در حالی که می‌بینیم امروزه بسیاری افراد رفتار ناپسندی با حیوانات به خصوص سگ‌ها دارند، سعدی، این مرد بزرگ ادبیات ایران، به این موضوع پرداخته است. داستان این حکایت که از باب چهارم بوستان سعدی انتخاب شده است. بسیار جالب توجه است. روزی یک سگ پای مردی صحرانشین را به شدت گاز گرفت. مرد با حال خراب در منزل افتاده بود که دختر کوچک او پرسید که پدر آیا تو خود دندان نداشتی؟ چرا سگ را گاز نگرفتی؟ مرد خندید که حتی اگر شمشیر به سرم بزنند هرگز آزاری به یک سگ نمی‌رسانم. می‌توان با افراد ناکس بدذاتی کرد اما نباید از انسان رفتاری مشابه حیوانات سر بزند.

***

مطلب پیشنهادی: اشعار عاشقانه سعدی؛ مجموعه گلچین زیباترین اشعار و غزلیات عاشقانه سعدی

شنیدم که از پارسایان یکی، به طیبت بخندید با کودکی

شنیدم که از پارسایان یکی

به طیبت بخندید با کودکی

دگر پارسایان خلوت نشین

به عیبش فتادند در پوستین

به آخر نماند این حکایت نهفت

به صاحب نظر باز گفتند و گفت

مدر پرده بر یار شوریده حال

نه طیبت حرام است و غیبت حلال!

معنی شعر: این شعر که در باب هفتم (در عالم تربیت) از بوستان سعدی آمده حاوی یک نکته اخلاقی است. داستان از این قرار است که یک فرد پارسا و درست‌ کار روزی به شوخی (طیبت) با یک کودک خندید. سایر افراد پارسا در خلوت پشت این فرد غیبت کردند. ماجرا به گوش فرد رسید و پاسخ داد نباید فردی که حالی شوریده دارد را مسخره کرد چرا که شوخی حرام نیست ولی غیبت حرام است.

***

مطلب مشابه: عکس نوشته اشعار سعدی برای پروفایل + مجموعه شعر عاشقانه و زیبای شاعر معروف

10 گزیده اشعار بوستان و غزلیات سعدی

یکی پر طمع پیش خوارزمشاه

یکی پر طمع پیش خوارزمشاه

شنیدم که شد بامدادی پگاه

چو دیدش به خدمت دوتا گشت و راست

دگر روی بر خاک مالید و خاست

پسر گفتش ای بابک نامجوی

یکی مشکلت می‌بپرسم بگوی

نگفتی که قبله‌ست سوی حجاز

چرا کردی امروز از این سو نماز؟

مبر طاعت نفس شهوت پرست

که هر ساعتش قبلهٔ دیگر است

مبر ای برادر به فرمانش دست

که هر کس که فرمان نبردش برست

قناعت سرافرازد ای مرد هوش

سر پر طمع بر نیاید ز دوش

طمع آبروی توقر بریخت

برای دو جو دامنی در بریخت

چو سیراب خواهی شدن ز آب جوی

چرا ریزی از بهر برف آبروی؟

مگر از تنعم شکیبا شوی

وگرنه ضرورت به درها شوی

رو خواجه کوتاه کن دست آز

چه می‌بایدت ز آستین دراز؟

کسی را که درج طمع در نوشت

نباید به کس عبد و خادم نبشت

توقع براند ز هر مجلست

بران از خودش تا نراند کست

معنی شعر: این حکایت سعدی گزیده از باب ششم بوستان سعدی (قناعت) است.معنی برخی کلمات دشوار: 1-توقر به معنی وقار و سنگینی 2- از تنعم به معنی از نداشتن نعمت و رفاه 3- درج به معنی طومار و نوشته 4- درنوششت به معنی درهم پیچید / این حکایت سعدی انسان را توصیه به این می‌کند که خواسته خود را جز از خداوند نخواه و جز به سمت خدا و قبله خداوند سر خم نکن.

***

مطلب پیشنهادی: اشعار سعدی در مورد دوست و دشمن + مجموعه شعر کوتاه و بلند در مورد دوستان و دشمنان

10 گزیده اشعار بوستان و غزلیات سعدی

دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی‌بینم

دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی‌بینم

دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی‌بینم

دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمی‌آید

دمم با جان برآید چون که یک همدم نمی‌بینم

مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده

ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی‌بینم

قناعت می‌کنم با درد چون درمان نمی‌یابم

تحمل می‌کنم با زخم چون مرهم نمی‌بینم

خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه

که من تا آشنا گشتم دل خرم نمی‌بینم

نم چشم آبروی من ببرد از بس که می‌گریم

چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمی‌بینم

کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد

به امید دمی با دوست وان دم هم نمی‌بینم

معنی شعر: این شعر زیبا نیز از غزلیات سعدی انتخاب شده است. سعدی می‌گوید که هیچ دلی نیست که غمی در آن نباشد. سعدی می‌گوید رازی در دل دارد که نمی‌تواند آن را با دیگران بازگو کند. به همین دلیل با درد خود می‌سازم و چون مرهمی نیست زخم را تحمل می‌کنم. این شعر عاشقانه و زیبا از سعدی بارها توسط خوانندگان مختلف استفاده شده است.

***

مطلب مشابه: شعر عارفانه زیبا + مجموعه 50 تک بیتی اشعار عارفانه از شاعران معروف

آن را که غمی چون غم من نیست چه داند

آن را که غمی چون غم من نیست چه داند

کز شوق توام دیده چه شب می‌گذراند

وقت است اگر از پای درآیم که همه عمر

باری نکشیدم که به هجران تو ماند

سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس

کاندوه دل سوختگان سوخته داند

دیوانه گرش پند دهی کار نبندد

ور بند نهی سلسله در هم گسلاند

ما بی تو به دل برنزدیم آب صبوری

در آتش سوزنده صبوری که تواند

هر گه که بسوزد جگرم دیده بگرید

وین گریه نه آبیست که آتش بنشاند

سلطان خیالت شبی آرام نگیرد

تا بر سر صبر من مسکین ندواند

شیرین ننماید به دهانش شکر وصل

آن را که فلک زهر جدایی نچشاند

گر بار دگر دامن کامی به کف آرم

تا زنده‌ام از چنگ منش کس نرهاند

ترسم که نمانم من از این رنج دریغا

کاندر دل من حسرت روی تو بماند

قاصد رود از پارس به کشتی به خراسان

گر چشم من اندر عقبش سیل براند

فریاد که گر جور فراق تو نویسم

فریاد برآید ز دل هر که بخواند

شرح غم هجران تو هم با تو توان گفت

پیداست که قاصد چه به سمع تو رساند

زنهار که خون می‌چکد از گفته سعدی

هرک این همه نشتر بخورد خون بچکاند

معنی شعر: سعدی در این شعر عاشقانه می‎فرماید که کسی که داغ چشم‌انتظاری عاشق را نکشیده حال من را درک نمی‌کند. این یکی از غزلیات سعدی است که در آن حس غم عاشق به خوبی بیان شده است. در ادامه سعدی به وصف حال عشق می‌پردازد. می‌گوید کسی که زهر جدایی نکشیده باشد، شیرینی رسیدن به معشوق را درک نخواهد کرد. کلمه «نشتر» در بیت آخر به معنای فلز داغ و تیز است که برای از بین بردن زخم در گوشت فرو می‌شود. کنایه از سختی زجرآور عشق است.

***

مطلب پیشنهادی: اشعار انگیزشی + مجموعه شعر انگیزشی از شاعران بزرگ و معروف ایرانی

به مجنون کسی گفت که ای نیک پی

به مجنون کسی گفت کای نیک پی

چه بودت که دیگر نیایی به حی؟

مگر در سرت شور لیلی نماند

خیالت دگر گشت و میلی نماند؟

چو بشنید بیچاره بگریست زار

که ای خواجه دستم ز دامن بدار

مرا خود دلی دردمند است ریش

تو نیزم نمک بر جراحت مریش

نه دوری دلیل صبوری بود

که بسیار دوری ضروری بود

بگفت ای وفادار فرخنده خوی

پیامی که داری به لیلی بگوی

بگفتا مبر نام من پیش دوست

که حیف است نام من آنجا که اوست

معنی شعر: این شعر منتخب از باب سوم بوستان و درباره عشق است. اشعار عاشقانه سعدی علاوه بر زیبایی و وصف مستی و شور عاشق همانند سایر اشعار وی از نکات و حکایت و پند سرشار است. این شعر حکایت مجنون است که مردی از او پرسید که چرا به قبیله (حی) باز نمی‌گردی؟ مگر شور و عشق لیلی در تو نیست؟ مجنون با شنیدن این حرف به گریه می‌افتد و دوری را ضرورت عشق بیان می‌کند. این شعر سعدی یک حکایت کوتاه و زیبا درباره عشق است.

***

10 گزیده اشعار بوستان و غزلیات سعدی

اگر هوشمندی به معنی گرای

اگر هوشمندی به معنی گرای

که معنی بماند ز صورت به جای

که را دانش و جود و تقوی نبود

به صورت درش هیچ معنی نبود

کسی خسبد آسوده در زیر گل

که خسبند از او مردم آسوده دل

غم خویش در زندگی خور که خویش

به مرده نپردازد از حرص خویش

زر و نعمت اکنون بده کان تست

که بعد از تو بیرون ز فرمان تست

نخواهی که باشی پراکنده دل

پراکندگان را ز خاطر مهل

پریشان کن امروز گنجینه چست

که فردا کلیدش نه در دست تست

تو با خود ببر توشه خویشتن

که شفقت نیاید ز فرزند و زن

کسی گوی دولت ز دنیا برد

که با خود نصیبی به عقبی برد

به غمخوارگی چون سرانگشت من

نخارد کس اندر جهان پشت من

مکن، بر کف دست نه هر چه هست

که فردا به دندان بری پشت دست

به پوشیدن ستر درویش کوش

که ستر خدایت بود پرده پوش

مگردان غریب از درت بی نصیب

مبادا که گردی به درها غریب

بزرگی رساند به محتاج خیر

که ترسد که محتاج گردد به غیر

به حال دل خستگان در نگر

که روزی تو دلخسته باشی مگر

درون فروماندگان شاد کن

ز روز فروماندگی یاد کن

نه خواهنده‌ای بر در دیگران؟

به شکرانه خواهنده از در مران

معنی شعر: این شعر گزیده از باب دوم بوستان سعدی است که این باب درباره احسان است. اشاره جالب سعدی به معنی زندگی بسیار قابل تامل است. اگرچه بسیاری از فلاسفه غربی و ایرانی فلسفه گرایش به یافتن معنی برای زندگی را متعلق به قرن 20 و اندیشمندانی نظیر سارتر و… می‌دانند اما سعدی شیرازی، این شاعر بزرگ و ماندگار قرن‌ها پیش اهمیت دادن به معنی زندگی را اصل اول و آخر رستگاری بیان کرده است. هم‌چنین ضرب‌المثل معروف ایرانی «کس نخارد پشت من» برگرفته از بیت « نخارد کس اندر جهان پشت من» در این شعر زیبا است.

***

مطلب مشابه: شعر تک بیتی عاشقانه و غمگین + عکس نوشته های اشعار تک بیتی رمانتیک

به نام خداوند جان آفرین ، مشهورترین شعر سعدی

به نام خداوند جان آفرین

حکیم سخن در زبان آفرین

خداوند بخشندهٔ دستگیر

کریم خطا بخش پوزش پذیر

عزیزی که هر کز درش سر بتافت

به هر در که شد هیچ عزت نیافت

سر پادشاهان گردن فراز

به درگاه او بر زمین نیاز

نه گردن کشان را بگیرد به فور

نه عذرآوران را براند به جور

وگر خشم گیرد ز کردار زشت

چو بازآمدی ماجرا در نوشت

اگر با پدر جنگ جوید کسی

پدر بی گمان خشم گیرد بسی

وگر خویش راضی نباشد ز خویش

چو بیگانگانش براند ز پیش

وگر بنده چابک نباشد به کار

عزیزش ندارد خداوندگار

وگر بر رفیقان نباشی شفیق

به فرسنگ بگریزد از تو رفیق

وگر ترک خدمت کند لشکری

شود شاه لشکرکش از وی بری

ولیکن خداوند بالا و پست

به عصیان در رزق بر کس نبست

دو کونش یکی قطره از بحر علم

گنه بیند و پرده پوشد به حلم

ادیم زمین، سفرهٔ عام اوست

بر این خوان یغما چه دشمن چه دوست

اگر بر جفا پیشه بشتافتی

که از دست قهرش امان یافتی؟

بری ذاتش از تهمت ضد و جنس

غنی ملکش از طاعت جن و انس

پرستار امرش همه چیز و کس

بنی آدم و مرغ و مور و مگس

چنان پهن خوان کرم گسترد

که سیمرغ در قاف قسمت خورد

لطیف کرم گستر کارساز

که دارای خلق است و دانای راز

مر او را رسد کبریا و منی

که ملکش قدیم است و ذاتش غنی

یکی را به سر برنهد تاج بخت

یکی را به خاک اندر آرد ز تخت

کلاه سعادت یکی بر سرش

گلیم شقاوت یکی در برش

گل ستان کند آتشی بر خلیل

گروهی بر آتش برد ز آب نیل

گر آن است، منشور احسان اوست

ور این است، توقیع فرمان اوست

پس پرده بیند عملهای بد

هم او پرده پوشد به آلای خود

به تهدید اگر برکشد تیغ حکم

بمانند کروبیان صم و بکم

وگر در دهد یک صلای کرم

عزازیل گوید نصیبی برم

به درگاه لطف و بزرگیش بر

بزرگان نهاده بزرگی ز سر

فروماندگان را به رحمت قریب

تضرع کنان را به دعوت مجیب

بر احوال نابوده، علمش بصیر

به اسرار ناگفته، لطفش خبیر

به قدرت، نگهدار بالا و شیب

خداوند دیوان روز حسیب

نه مستغنی از طاعتش پشت کس

نه بر حرف او جای انگشت کس

قدیمی نکوکار نیکی پسند

به کلک قضا در رحم نقش بند

ز مشرق به مغرب مه و آفتاب

روان کرد و بنهاد گیتی بر آب

زمین از تب لرزه آمد ستوه

فرو کوفت بر دامنش میخ کوه

دهد نطفه را صورتی چون پری

که کرده‌ست بر آب صورتگری؟

نهد لعل و پیروزه در صلب سنگ

گل و لعل در شاخ پیروزه رنگ

ز ابر افکند قطره‌ای سوی یم

ز صلب افکند نطفه‌ای در شکم

از آن قطره لولوی لالا کند

وز این، صورتی سرو بالا کند

بر او علم یک ذره پوشیده نیست

که پیدا و پنهان به نزدش یکیست

مهیاکن روزی مار و مور

اگر چند بی‌دست و پایند و زور

به امرش وجود از عدم نقش بست

که داند جز او کردن از نیست، هست؟

دگر ره به کتم عدم در برد

وز انجا به صحرای محشر برد

جهان متفق بر الهیتش

فرومانده از کنه ماهیتش

بشر ماورای جلالش نیافت

بصر منتهای جمالش نیافت

نه بر اوج ذاتش پرد مرغ وهم

نه در ذیل وصفش رسد دست فهم

در این ورطه کشتی فروشد هزار

که پیدا نشد تخته‌ای بر کنار

چه شبها نشستم در این سیر، گم

که دهشت گرفت آستینم که قم

محیط است علم ملک بر بسیط

قیاس تو بر وی نگردد محیط

نه ادراک در کنه ذاتش رسید

نه فکرت به غور صفاتش رسید

توان در بلاغت به سحبان رسید

نه در کنه بی چون سبحان رسید

که خاصان در این ره فرس رانده‌اند

به لااحصی از تک فرومانده‌اند

نه هر جای مرکب توان تاختن

که جاها سپر باید انداختن

وگر سالکی محرم راز گشت

ببندند بر وی در بازگشت

کسی را در این بزم ساغر دهند

که داروی بیهوشیش در دهند

یکی باز را دیده بردوخته‌ست

یکی دیدها باز و پر سوخته‌ست

کسی ره سوی گنج قارون نبرد

وگر برد، ره باز بیرون نبرد

بمردم در این موج دریای خون

کز او کس نبرده‌ست کشتی برون

اگر طالبی کاین زمین طی کنی

نخست اسب باز آمدن پی کنی

تأمل در آیینهٔ دل کنی

صفایی به تدریج حاصل کنی

مگر بویی از عشق مستت کند

طلبکار عهد الستت کند

به پای طلب ره بدان جا بری

وز آنجا به بال محبت پری

بدرد یقین پرده‌های خیال

نماند سراپرده الا جلال

دگر مرکب عقل را پویه نیست

عنانش بگیرد تحیر که بیست

در این بحر جز مرد راعی نرفت

گم آن شد که دنبال داعی نرفت

کسانی کز این راه برگشته‌اند

برفتند بسیار و سرگشته‌اند

خلاف پیمبر کسی ره گزید

که هرگز به منزل نخواهد رسید

مپندار سعدی که راه صفا

توان رفت جز بر پی مصطفی

معنی شعر: بی‌شک این شعر سعدی بین ما ایرانیان دارای شهرت زیاد است. شاید بارها به هنگام آغاز کارهای زندگی خود مصرع اول این شعر زیبا و ماندگار را تکرار کرده باشیم. این شعر از بخش اول بوستان سعدی که به سرآغاز معروف است انتخاب شده است. این شعر نیز مانند شعر قبلی در وصف خدا و عظمت و قدرت لایزال او است. یکی از تعابیر زیبا که جا دارد به آن اشاره نماییم بیت ” جهان متفق بر الهیتش / فرومانده از کنه ماهیتش” است. سعدی می‌گوید جهان همگی بر وجود خدا تایید دارند و از درک ماهیت او عاجز هستند.

***

مطلب مشابه: شعر زندگی + مجموعه اشعار زیبا در مورد زندگی سخت و ساده از بزرگان

10 گزیده اشعار بوستان و غزلیات سعدی

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد

دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن

تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی

نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به

که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی

دل دردمند ما را که اسیر توست یارا

به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی

نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا

تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی

برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را

تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی

دل هوشمند باید که به دلبری سپاری

که چو قبله‌ایت باشد به از آن که خود پرستی

چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد

چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی

گله از فراق یاران و جفای روزگاران

نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی

معنی شعر: اولین شعر سعدی که در این گلچین اشعار برای شما در نظر گرفته‌ایم دارای مضامینی زیبا در وصف خدا است. سعدی در این شعر به زیبایی به وصف ارتباط با خدا و ماهیت ازلی تا ابدی خداوند پرداخته است. عبارت دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی در این شعر سعدی مشخصا به ماهیت فنا‌ناپذیر خدا اشاره کرده است. معنی کلی این شعر سعدی در این باره است که خود را در برابر عظمت عالم و خدا هیچ پندار و گلایه‌ای مکن.

بی‌تو حرام است به خلوت نشست
حیف بود در به چنین روی بست
دامن دولت چو به دست اوفتاد
گر بهلی باز نیاید به دست
این چه نظر بود که خونم بریخت؟
وین چه نمک بود که ریشم بخست؟
هر که بیفتاد به تیرت نخاست
وان که درآمد به کمندت نجست
ما به تو یکباره مقید شدیم
مرغ به دام آمد و ماهی به شست
صبر قفا خورد و به راهی گریخت
عقل بلا دید و به کنجی نشست
بار مذلت بتوانم کشید
عهد محبت نتوانم شکست
وین رمقی نیز که هست از وجود
پیش وجودت نتوان گفت هست
هرگز اگر راه به معنی برد
سجدهٔ صورت نکند بت‌پرست
مستی خمرش نکند آرزو
هر که چو سعدی شود از عشق مست

چنان به موی تو آشفته‌ام به بوی تو مست
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست
دگر به روی کسم دیده بر نمی‌باشد
خلیل من همه بت‌های آزری بشکست
مجال خواب نمی‌باشدم ز دست خیال
در سرای نشاید بر آشنایان بست
در قفس طلبد هر کجا گرفتاریست
من از کمند تو تا زنده‌ام نخواهم جست
غلام دولت آنم که پای‌بند یکیست
به جانبی متعلق شد از هزار برست
مطیع امر توام گر دلم بخواهی سوخت
اسیر حکم توام گر تنم بخواهی خست
نماز شام قیامت به هوش باز آید
کسی که خورده بود می ز بامداد الست
نگاه من به تو و دیگران به خود مشغول
معاشران ز می و عارفان ز ساقی مست
اگر تو سرو خرامان ز پای ننشینی
چه فتنه‌ها که بخیزد میان اهل نشست
برادران و بزرگان نصیحتم مکنید
که اختیار من از دست رفت و تیر از شست
حذر کنید ز باران دیدهٔ سعدی
که قطره سیل شود چون به یکدگر پیوست
خوش است نام تو بردن ولی دریغ بود
در این سخن که بخواهند برد دست به دست

دیر آمدی ای نگار سرمست
زودت ندهیم دامن از دست
بر آتش عشقت آب تدبیر
چندان که زدیم باز ننشست
از رای تو سر نمی‌توان تافت
وز روی تو در نمی‌توان بست
از پیش تو راه رفتنم نیست
چون ماهی اوفتاده در شست
سودای لب شکردهانان
بس توبهٔ صالحان که بشکست
ای سرو بلند بوستانی
در پیش درخت قامتت پست
بیچاره کسی که از تو ببرید
آسوده تنی که با تو پیوست
چشمت به کرشمه خون من ریخت
وز قتل خطا چه غم خورد مست
سعدی ز کمند خوبرویان
تا جان داری نمی‌توان جست
ور سر ننهی در آستانش
دیگر چه کنی دری دگر هست؟

نشاید گفتن آنکس را دلی هست
که ندهد بر چنین صورت دل از دست
نه منظوری که با او می‌توان گفت
نه خصمی کز کمندش می‌توان رست
به دل گفتم ز چشمانش بپرهیز
که هشیاران نیاویزند با مست
سرانگشتان مخضوبش نبینی
که دست صبر برپیچید و بشکست
نه آزاد از سرش بر‌ می‌توان خاست
نه با او می‌توان آسوده بنشست
اگر دودی رود بی‌آتشی نیست
و گر خونی بیاید کشته‌ای هست
خیالش در نظر، چون آیدم خواب؟
نشاید در به روی دوستان بست
نشاید خرمن بیچارگان سوخت
نمی‌باید دل درماندگان خست
به آخر دوستی نتوان بریدن
به اول خود نمی‌بایست پیوست
دلی از دست بیرون رفته سعدی
نیاید باز تیر رفته از شست

اگر مراد تو ای دوست بی‌مرادی ماست
مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست
اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش
خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست
میان عیب و هنر پیش دوستان کریم
تفاوتی نکند چون نظر به عین رضا‌ست
عنایتی که تو را بود اگر مبدل شد
خلل‌پذیر نباشد ارادتی که مراست
مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن
که هر چه دوست پسندد به جای دوست روا‌ست
اگر عداوت و جنگ است در میان عرب
میان لیلی و مجنون محبت است و صفا‌ست
هزار دشمنی افتد به قول بدگویان
میان عاشق و معشوق دوستی برجاست
غلام قامت آن لعبت قبا‌پوشم
که در محبت رویش هزار جامه قباست
نمی‌توانم بی‌ او نشست یک ساعت
چرا که از سر جان بر نمی‌توانم خاست
جمال در نظر و شوق همچنان باقی
گدا اگر همه عالم بدو دهند گدا‌ست
مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست
و گر کنند ملامت نه بر من تنها‌ست
هر آدمی که چنین شخص دل‌ستان بیند
ضرورت است که گوید به سرو ماند راست
به روی خوبان گفتی نظر خطا باشد
خطا نباشد دیگر مگو چنین که خطاست
خوش است با غم هجران دوست سعدی را
که گرچه رنج به جان می‌رسد امید دوا‌ست
بلا و زحمت امروز بر دل درویش
از آن خوش است که امید رحمت فردا‌ست

بوی گل و بانگ مرغ برخاست
هنگام نشاط و روز صحرا‌ست
فراش خزان ورق بیفشاند
نقاش صبا چمن بیاراست
ما را سر باغ و بوستان نیست
هر جا که تویی تفرج آنجا‌ست
گویند نظر به روی خوبان
نهی‌ست نه این نظر که ما راست
در روی تو سر صنع بی چون
چون آب در آبگینه پیدا‌ست
چشم چپ خویشتن برآرم
تا چشم نبیندت به جز راست
هر آدمیی که مهر مهرت
در وی نگرفت سنگ خارا‌ست
روزی تر و خشک من بسوزد
آتش که به زیر دیگ سودا‌ست
نالیدن بی‌حساب سعدی
گویند خلاف رای دانا‌ست
از ورطهٔ ما خبر ندارد
آسوده که بر کنار دریا‌ست

خوش می‌رود این پسر که برخاست
سرویست چنین که می‌رود راست
ابروش کمان قتل عاشق
گیسوش کمند عقل داناست
بالای چنین اگر در اسلام
گویند که هست زیر و بالاست
ای آتش خرمن عزیزان
بنشین که هزار فتنه برخاست
بی جرم بکش که بنده مملوک
بی شرع ببر که خانه یغماست
دردت بکشم که درد داروست
خارت بخورم که خار خرماست
انگشت نمای خلق بودن
زشت است ولیک با تو زیباست
باید که سلامت تو باشد
سهل است ملامتی که بر ماست
جان در قدم تو ریخت سعدی
وین منزلت از خدای می‌خواست
خواهی که دگر حیات یابد
یک بار بگو که کشتهٔ ماست

دیگر نشنیدیم چنین فتنه که برخاست
از خانه برون آمد و بازار بیاراست
در وهم نگنجد که چه دلبند و چه شیرین
در وصف نیاید که چه مطبوع و چه زیباست
صبر و دل و دین می‌رود و طاقت و آرام
از زخم پدید است که بازوش تواناست
از بهر خدا روی مپوش از زن و از مرد
تا صنع خدا می‌نگرند از چپ و از راست
چشمی که تو را بیند و در قدرت بی چون
مدهوش نماند نتوان گفت که بیناست
دنیا به چه کار آید و فردوس چه باشد
از بارخدا به ز تو حاجت نتوان خواست
فریاد من از دست غمت عیب نباشد
کاین درد نپندارم از آن من تنهاست
با جور و جفای تو نسازیم چه سازیم
چون زهره و یارا نبود چاره مداراست
از روی شما صبر نه صبر است که زهر است
وز دست شما زهر نه زهر است که حلواست
آن کام و دهان و لب و دندان که تو داری
عیش است ولی تا ز برای که مهیاست
گر خون من و جمله عالم تو بریزی
اقرار بیاریم که جرم از طرف ماست
تسلیم تو سعدی نتواند که نباشد
گر سر بنهد ور ننهد دست تو بالاست

سلسلهٔ موی دوست حلقه دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
گر بزنندم به تیغ در نظرش بی‌دریغ
دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست
گر برود جان ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست دوست‌تر از جان ماست
دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان
گونهٔ زردش دلیل ناله زارش گواست
مایهٔ پرهیزگار قوت صبر است و عقل
عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست
دلشدهٔ پایبند گردن جان در کمند
زهرهٔ گفتار نه کاین چه سبب وان چراست
مالک ملک وجود حاکم رد و قبول
هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست
تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام
کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست
گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر
حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست
هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب
عهد فرامش کند مدعی بی‌وفاست
سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست
گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست

صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست
چارهٔ عشق احتمال شرط محبت وفاست
مالک رد و قبول هر چه کند پادشاست
گر بزند حاکم است ور بنوازد رواست
گرچه بخواند هنوز دست جزع بر دعاست
ورچه براند هنوز روی امید از قفاست
برق یمانی بجست باد بهاری بخاست
طاقت مجنون برفت خیمهٔ لیلی کجاست
غفلت از ایام عشق پیش محقق خطاست
اول صبح است خیز کآخر دنیا فناست
صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست
یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست
درد دل دوستان گر تو پسندی رواست
هر چه مراد شماست غایت مقصود ماست
بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست
گر تو قدم می‌نهی تا بنهم چشم راست
از در خویشم مران کاین نه طریق وفاست
در همه شهری غریب در همه ملکی گداست
با همه جرمم امید با همه خوفم رجاست
گر درم ما مس است لطف شما کیمیاست
سعدی اگر عاشقی میل وصالت چراست
هر که دل دوست جست مصلحت خود نخواست

مطالب مشابه را ببینید!

تک بیتی سعدی؛ مجموعه اشعار کوتاه تک بیتی عاشقانه و با معنی سعدی عکس نوشته اشعار سعدی برای پروفایل + مجموعه شعر عاشقانه و زیبای شاعر معروف اشعار عرفانی سعدی و مجموعه شعر عارفانه این شاعر نظر بزرگان درباره سعدی + به مناسب روز بزرگداشت سعدی بزرگ پیامک روز بزرگداشت سعدی؛ جملات زیبا در وصف شاعر بزرگ سعدی شیرازی اشعار سعدی + مجموعه شعر بلند و کوتاه عاشقانه سعدی شیرازی اشعار عاشقانه سعدی؛ مجموعه گلچین زیباترین اشعار و غزلیات عاشقانه سعدی اشعار سعدی در وصف بهار و گلچین شعر درباره نوروز اشعار با واژه فرشته؛ شعر با کلمه فرشته از سعدی و دیگر شاعران اشعار سعدی در مورد دوست و دشمن + مجموعه شعر کوتاه و بلند در مورد دوستان و دشمنان