مجموعه اشعار سیمین بهبهانی + شعر عاشقانه و موضوعات مختلف گلچین شده

در این قسمت مجموعه اشعار سیمین بهبانی را آماده کرده ایم. شعر کوتاه، شعر بلند، شعر عاشقانه، شعر در مورد زندگی، شعر مرگ، شعر در مورد زن، شعر در مورد وطن ایرانی، شعر جدایی و … را می خوانید و امیدواریم این مجموعه شعر مورد توجه شما قرار بگیرد.

photo 2024 04 20 16 20 56

مجموعه اشعار زیبا سیمین بهبهانی شاعر ایرانی

یارب مرا یاری بده، تا خوب آزارش کنم
هجرش دهم، زجرش دهم، خوارش کنم، زارش کنم

از خنده‌های دلنشین، وز بوسه‌های آتشین
صد شعله در جانش زنم، صد فتنه در کارش کنم

بندی به پایش افکنم، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر، کالای بازارش کنم

گوید: میفزا قهر خود، گویم: بکاهم مهر خود
گوید که: کمتر کن جفا، گویم که: بسیارش کنم

هر شامگه در خانه‌ای، چابک‌تر از پروانه‌ای
رقصم بر بیگانه‌ای، وز خویش بیزارش کنم

چون بینم آن شیدای من، فارغ شد از سودای من
منزل کنم در کوی او، باشد که دیدارش کنم

گیسوی خود افشان کنم، جادوی خود گریان کنم
با گونه‌گون سوگندها بار دگر یارش کنم

چون یار شد بار دگر، کوشم به آزار دگر
تا این دل دیوانه را راضی ز آزارش کنم

آتش به زندان افتاد
ای داد از آن شب، ای داد!
ابلیس می‌زد فریاد:
«های‌ ای نرون! روحت شاد!»

صد نارون، قیراندود
از دود پیچان می‌شد،
صد بیدبُن، خونالود
از شعله رقصان می‌زاد

دیوانه آتش افروخت
وان خیل زندانی سوخت
خاکستر از آنان کو؟
تا سوی ما آرد باد

سنگی نه و گوری نه
اوراق مسطوری نه
نام و نشان از آنان
دیگر که دارد در یاد؟

نه نه! که آنان پاکند
روشنگر افلاکند
هر اختری از آنان
هرشب خبر خواهد داد
 
سخت است سخت، اما من
دانم که فردا دشمن
پا تا به‌سر خواهد سوخت
در آتش این بیداد
 
ای مادران! دستادست
شورنده صف باید بست
تا دل بترکد از دیو
فریاد! با هم فریاد!

سکوتِ حق، صدا دارد / دریغ! گوش باور نیست
گرفتم این که من مُردم / مگر صدای دیگر نیست؟

گرفتم این‌که برکندید / زبانِ شعرِ حق‌گو را
درین جهانِ پهناور / مگر دگر سخن‌ور نیست؟

مبند راهْ بر آهم / کزین حقیقت آگاهم:
صدای بی‌صدایی‌ها / زِ انفجار کم‌تر نیست.

چنان به نفرت آلودید / بهار و خرّمی‌ها را
که چشم حیرتم دیگر / نظرگشا به منظر نیست:

برادری که می‌ریزد / به خاک، خونِ خواهر را
درست بود اگر گفتم / که «دیو و دد، برادر نیست!»

مرا به فتنه‌انگیزی / به خیره متّهم کردید
من آن‌چه دیده‌ام، گفتم؛ / نگفتنم مُیسّر نیست

سخن، درشت اگر گفتم / حکایت از خطر گفتم
پذیره‌اش نشد یک تن / اگرچه‌ گوش‌ها کر نیست

که گفت خلق عالم را / به خویش دشمن انگارید؟
کجا چنین مُقرّر شد / که دوستی مُقدّر نیست؟

به آیتِ «خلقناکُم» / «تَعارَفوا» مؤکد شد
نشانی از همامیزی / به قلبِ‌تان مصوّر نیست

به حُکم آن‌چه می‌گویم / به کشتنم کمر بستید
مرا که عشق در دل هست / هراس مرگ در سر نیست:

روا مَبادِتان زحمت / خود این خطر توانم کرد
که عشق و مرگ را معنا / فراتر از دو خواهر نیست.

زن – این طلوع نور زِ تاریکی –
یک دکمه را فشرد و زِ جا برجست
اطراف را نظر به نظر پیمود
اکناف را گذر به گذر پیوست.

چابک دوید و پنجره را بگشود
بر پهنه‌ی مُشبّکِ چشم‌انداز
فریاد زد که «آی! به پا خیزید!»
خفتن به کارزار نمی‌بایَست.

دیوان به خیره خون مرا خوردند
تنها نه من، بَسا چو من آزردند
بر این ستم که رفت به زن، آیا
با خلقِ حق‌گزار گواهی هست؟

تومار دادخواهی‌ی ما اینک
در پیش روست، تا چه بفرمایی
تصدیق کن حقیقتِ مطلق را
ای سرنوشت‌سازِ قلم در دست…

هنوز موی بسته را / اگر به شانه وا کنم
بسا اسیر خسته را / ز حلقه‌ها رها کنم

هنوز خیل عاشقان / امید بسته در زمان
خوشند و مست ازین گمان / که کامشان روا کنم

مرا همین ز شعر بس، / که مست باده‌ی هوس
ز روی و مو به هر نفس / هزار ماجرا کنم!

از این کلام مختصر / مرا قضا شد این قدَر
که تُرّهات خویش را / نثار طرّه‌ها کنم!

ز قامت حقیقتی / به پا نشد قیامتی
من از فریب قامتی / قیامتی به پا کنم

کلام مقتضای حق / تباه شد به هر ورق
چه چاره غیر آن که من / خلاف مقتضا کنم؟

گرفته گوش داوران / فتاده کار، با کران
در این سکوت بی‌کران / بگو که را صدا کنم؟

حکایت «سر و زبان» / درست شد به امتحان
به «سرخ» بند بسته‌ام / که «سبز» را رها کنم

تلاش بی‌ثمر مرا / کشید سوی قهقرا
چو آب می‌رود «چنین» / چرا «چنان» شنا کنم؟

سزد که همچو ماکیان / به جرعه‌یی ز آبدان
سری کنم بر آسمان / دعا کنم… ثنا کنم…!

دوش، یاری درِ سرا زده بود:
بخت بیدار از در آمده بود.

پیش ازین می‌نشاندمش به نشاط
برِ خوانی که رشک مائده بود.

ماحَضَر هیچ، گرچه پیش از این،
ناز و نعمت به محضرم رده بود.

مِی؟ چه گویم که شرم بود و عرق،
گرچه زین پیش، خانه میکده بود.

گوشت؟ – دیدم که خُردَکی چربی،
خُردَکی استخوان یخ‌زده بود.

کره شاید نصیب من می‌شد؛
گر امیدم به عمر یک سده بود!

میوه چون شهد، لیک در بازار؛
بهره ما را از او، مشاهده بود!

حال، ناگفته آشکارا شد،
که زبان مُرده بود و زائده بود.
.
.
.
گفت: کو پای راه‌پیمایی‌ت ؟
گفتم: ای کاشکی قلم شده بود!…

صدای تو گرم است و مهربان / چه سِحْرِ غریبی درین صداست
صدای دل مردِ عاشق است / که این‌همه با گوشم آشناست

صدای تو همچون شراب سرخ / به گونه‌ی زردم دوانده خون
چنین که مرا مست می‌کنی / نشانی‌یِ میخانه‌ات کجاست؟

به قطره‌ی شبنم نگاه کن / نشسته به گُلبرگ مخملی
به مخمل آن نیمتخت سرخ / اگر بِنِشانی مرا، به‌جاست

صدای تپش‌های قلب من / به گوش تو می‌گوید این سخن
که عاشقم و دردِ عاشقی / چگونه ندانی که بی‌دواست؟
.
.
ز جک‌جک گنجشک‌های باغ / تداعی‌یِ صد بوسه می‌کنم
بیا و ببین در خیال من / چه شور و چه هنگامه‌یی به‌پاست.

چه بی‌دل و بی‌دست و پا منم / چنین که شد از دست دامنم
چرا به کناری نیفکنم / ز چهره حجابی که از حیاست

دلم همه شد آب آب آب / که سر بگُذارم به شانه‌ات
مگر بنوازیّ و دل دهی / که فاش کنم انچه ماجراست.
.
.
به زمزمه گوید زمان عمر / که پای منه در زمین عشق
به غیرِ هوای تو در سرم / زمین و زمان پای در هواست.

ای آن که گاه گاه ز من یاد می‌کنی
پیوسته شادزی که دلی شاد می‌کنی

گفتی: «برو!» ولیک نگفتی کجا رود
این مرغ پر شکسته که آزاد می‌کنی

پنهان مساز راز غم خویش در سکوت
باری، در آن نگاه، چو فریاد می‌کنی

ای سیل اشک من! ز چه بنیاد می‌کنی؟
ای درد عشق او! ز چه بیداد می‌کنی؟

نازک‌تر از خیال منی، ای نگاه! لیک
با سینه کار دشنه پولاد می‌کنی

نقشت ز لوح خاطر سیمین نمی‌رود
ای آن که گاه گاه ز من یاد می‌کنی

***

بهترین اشعار سیمین بهبهانی

مرا هزار امید است و هر هزار تویی
شروع شادی و پایان انتظار تویی

بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت
چه بود غیر خزان‌ها اگر بهار تویی

دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند
در این سرا تو بمان! ای که ماندگار تویی

شهاب زود گذر لحظه های بوالهوسی است
ستاره ای که بخندد به شام تار تویی

جهانیان همه گر تشنگان خون منند
چه باک زان همه دشمن، چو دوستدار تویی

دلم صراحی لبریز آرزومندی است
مرا هزار امید است و هر هزار تویی

***

شعر سیمین بهبهانی برای ایران

دارا جهان ندارد، سارا زبان ندارد
بابا ستاره‌ای در هفت آسمان ندارد

کارون ز چشمه خشکید البرز لب فرو بست
حتی دل دماوند، آتش فشان ندارد

دیو سیاه دربند آسان رهید و بگریخت
رستم در این هیاهو گرز گران ندارد

روز وداع خورشید، زاینده‌رود خشکید
زیرا دل سپاهان، نقش جهان ندارد

بر نام پارس دریا نامی دگر نهادند
گویی که آرش ما تیر و کمان ندارد

دریای مازنی‌ها بر کام دیگران شد
نادر ز خاک برخیز میهن جوان ندارد

دارا! کجای کاری دزدان سرزمینت
بر بیستون نویسند دارا جهان ندارد

آییم به دادخواهی فریادمان بلند است
اما چه سود، اینجا نوشیروان ندارد

سرخ و سپید و سبز است این بیرق کیانی
اما صد آه و افسوس شیر ژیان ندارد

کو آن حکیم توسی شهنامه‌ای سراید
شاید که شاعر ما دیگر بیان ندارد

هرگز نخواب کوروش ای مهرآریایی
بی نام تو، وطن نیز نام و نشان ندارد

***

مجموعه اشعار سیمین بهبهانی

مثنوی چرا رفتی از سیمین بهبهانی

چرا رفتی، چرا؟ من بی قرارم
به سر، سودای آغوش تو دارم

نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟
ندیدی جانم از غم ناشکیباست؟

نه هنگام گل و فصل بهارست؟
نه عاشق در بهاران بی قرارست؟

نگفتم با لبان بسته ی خویش
به تو راز درون خسته ی خویش؟

خروش از چشم من نشنید گوشت؟
نیاورد از خروشم در خروشت؟

اگر جانت ز جانم آگهی داشت
چرا بی تابیم را سهل انگاشت؟

کنار خانه ی ما کوهسارست
ز دیدار رقیبان برکنارست

چو شمع مهر خاموشی گزیند
شب اندر وی به آرامی نشیند

ز ماه و پرتو سیمینه ی او
حریری اوفتد بر سینه ی او

نسیمش مستی انگیزست و خوشبوست
پر از عطر شقایق های خودروست

بیا با هم شبی آنجا سرآریم
دمار از جان دوری ها برآریم

خیالت گرچه عمری یار من بود
امیدت گرچه در پندار من بود

بیا امشب شرابی دیگرم ده
ز مینای حقیقت ساغرم ده

دل دیوانه را دیوانه تر کن
مرا از هر دو عالم بی خبر کن

بیا! دنیا دو روزی بیشتر نیست
پی ِ فرداش فردای دگر نیست

بیا… اما نه، خوبان خود پرستند
به بندِ مهر، کمتر پای بستند

اگر یک دم شرابی می چشانند
خمارآلوده عمری می نشانند

درین شهر آزمودم من بسی را
ندیدم باوفا زآنان کسی را

تو هم هر چند مهر بی غروبی
به بی مهری گواهت این که خوبی

گذشتم من ز سودای وصالت
مرا تنها رها کن با خیالت

***

مجموعه اشعار سیمین بهبهانی

شوریده ی آزرده دل بی سر و پا من

در شهر شما عاشق انگشت نما من

دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست

جانا، به خدا من… به خدا من… به خدا من

***

رفتم اما دل من مانده بر دوست هنوز

میبرم جسمی و دل در گرو اوست هنوز

بگذارید به آغوش غم خویش روم

بهتر از غم به جهان نیست مرا دوست هنوز

***

نه باهوشم ،

نه بیهوشم ،

نه گریانم نه خاموشم

همین دانم که می سوزم ،

همین دانم که می جوشم

پریشانم ، پریشانم ،

چه می گویم؟

نمی دانم

ز سودای تو حیرانم ،

چرا کردی فراموشم؟

***

مرا هزار امید است و هر هزار تویی

شروع شادی و پایان انتظار تویی

بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت

چه بود غیر خزان ها اگر بهار تویی

دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند

در این سرا تو بمان ! ای که ماندگار تویی

***

بر من گذشتی ، سر بر نکردی

از عشق گفتم ، باور نکردی

دل را فکندم ارزان به پایت

سودای مهرش در سر نکردی

***

مجموعه اشعار سیمین بهبهانی

اشعار کوتاه و زیبای سیمین بهبهانی

گذشتم از سر عالم، کسی چه می داند

که من به گوشهء خلوت، چه عالمی دارم

تو دل نداری و غم هم نداری اما من

خوشم از این که دلی دارم و غمی دارم

***

غزل رفت آن سوار کولی از سیمین بهبهانی

رفت آن سوار کولی با خود تو را نبرده

شب مانده است و با شب، تاریکی فشرده

کولی کنار آتش رقص شبانه ات کو؟

شادی چرا رمیده؟ آتش چرا فسرده؟

خاموش مانده اینک، خاموش تا همیشه

چشم سیاه چادر با این چراغ مرده

رفت آنکه پیش پایش دریا ستاره کردی

چشمان مهربانش یک قطره ناسترده

در گیسوی تو نشکفت آن بوسه لحظه لحظه

این شب نداشت ــ آری ــ الماس خرده خرده

بازی کنان زگویی خون می فشاند و می گفت

روزی سیاه چشمی سرخی به ما سپرده

می رفت و گرد راهش از دود آه تیره

نیلوفرانه در باد پیچیده تاب خورده

سودای همرهی را گیسو به باد دادی

رفت آن سوار با خود، یک تار مو نبرده

***

شعر دلم گرفته ای دوست

دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من
گر از قفس گریزم، کجا روم، کجا من؟
کجا روم؟ که راهی به گلشنی ندارم
که دیده بر گشودم به کنج تنگنا من
نه بسته‌ام به کس دل، نه بسته دل به من کس
چو تخته پاره بر موج، رها… رها… رها… من
ز من هرآن که او دور، چو دل به سینه نزدیک
به من هر آن که نزدیک، از او جدا جدا من
نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی، به یاد آشنا من
ز بودنم چه افزون؟ نبودنم چه کاهد؟
که گویدم به پاسخ که زنده‌ام چرا من؟
ستاره‌ها نهفتم، در آسمان ابری
دلم گرفته‌ای دوست ، هوای گریه با من

***

شعر مجهول از سیمین بهبهانی

فعل مجهول

“بچه ها صبحتان به خیر سلام

درس امروز فعل مجهول است

فعل مجهول چیست؟می دانید

نسبت فعل ما به مفعول است

در دهانـــــــم زبان چو آو یزی

در تهیگاه زنــــگ می لــغزید

صوت ناسازم آن چنان که مگر

شیشه بر روی سنگ می لغزید

ساعتــــی داد آن سخن دادم

حقّ گفتـــــــار را ادا کــــردم

تا ز “اعجـــــاز” خود شوم آگاه

ژاله را زان میان صـــــدا کردم

“ژاله از درس من چه فهمیدی؟”

پاسخ من سکوت بود و سکوت

” د جوابم بده کجـــــا بودی ؟

رفته بودی به عالم هپـــروت؟”

خنده ی دختران و غرّش من

ریخت بر فرق ژاله چون باران

لیک او بود غرق حیرت خویش

غافل از اوستاد و از یـــــاران

خشـــــمگین انتقام جـــو گفتم:

“بچه ها گوش ژاله سنگین است”

دختری طعنه زد که ” نه خـــــانم

درس در گوش ژاله یاسین است”

بــــاز هم خنده ها و همهمه ها

تند و پیگیر می رسید به گوش

زیـــــــر آتشفشان دیده ی من

ژاله آرام بود و سرد و خـــموش

رفته تا عمـــــق چشم حیرانم

آن دو مـــــیخ نگاه خــیره ی او

موج زن در دو چشم بی گنهش

رازی از روزگـــــار تـــــــیره ی او

آن چه در آن نگاه می خواندم

قصه ی غصه بود و حرمان بود

ناله ای کرد و در ســــخن آمد

با صدایی که سخت لرزان بود:

فعل مجهول فعل آن پدری است

که دلـــــــــــم را ز درد پرخون کرد

خواهرم را به مشت و سیلی کوفت

مـــــــادرم را ز خــــــانه بیرون کرد

شب دوش از گرسنگی تا صبح

خواهر شیر خوار من نالـــــــــید

سوخت در تــــــاب تب برادر من

تا سحر در کنـــــــــــار من نالید

در غم آن دو تن دو دیده ی من

این یکی اشک بود وآن خون بود

مـــــــــــادرم را دگر نمی دانم

که کجا رفت و حال او چون بود؟”

گفت و نالید و آن چه باقی ماند

هق هق گریه بود و نــــاله ی او

شسته می شد به قطره های سرشک

چهره ی همچو برگ لالــــه ی او

ناله ی من به ناله اش آمیخت

که”غلط بود آن چه من گفتم

درس امروز قصه ی غم توست

تو بگو ! من چرا سخن گفتم؟

فعل مجهول فعل آن پدری است

که تو را بی گناه می ســــــوزد

آن حریـــــق هوس بود که در او

مادری بی پناه می ســـــــوزد”

***

مجموعه اشعار سیمین بهبهانی

شعر دوباره میسازمت وطن سیمین بهبهانی

دوباره می‌سازمت وطن!
اگرچه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو می‌زنم
اگرچه با استخوان خویش

دوباره می‌بویم از تو گل
به‌میل نسل جوان تو
دوباره می‌شویم از تو خون
به‌سیل اشک روان خویش

دوباره یک روز روشنا
سیاهی از خانه می‌رود
به شعر خود رنگ می‌زنم
ز آبی آسمان خویش

اگرچه صدساله مُرده‌ام
به‌گور خود خواهم ایستاد
که بردَرَم قلبِ اهرمن
به‌نعرۀ آنچنان خویش

کسی که « عظم رمیم» را
دوباره انشا کند به لطف
چو کوه می‌بخشدم شکوه
به عرصۀ امتحان خویش

اگر چه پیرم ولی هنوز
مجال تعلیم اگر بُوَد
جوانی آغاز می‌کنم
کنار نوباوگان خویش

حدیث «حبّ‌الوطن» ز شوق
بدان رَوش ساز می‌کنم
که جان شود هر کلام دل
چو برگشایم دهان خویش

هنوز در سینه آتشی
به‌جاست کز تاب شعله‌اش
گمان ندارم به کاهشی
ز گرمی دودمان خویش

***

یک بوسه بس است از لب سوزان تو ما را
تا آب کند این دل یخ بسته ما را

من سردم و سردم، تو شرر باش و بسوزان
من دردم و دردم، تو دوا باش خدا را

***

بگذار که درحسرت دیدار بمیرم
در حسرت دیدار تو بگذار بمیرم

دشوار بود مردن و روی تو ندیدن
بگذار به دلخواه تو دشوار بمیرم

***

رفتم اما دل من مانده بر دوست هنوز
میبرم جسمی و دل در گرو اوست هنوز

بگذارید به آغوش غم خویش روم
بهتر از غم به جهان نیست مرا دوست هنوز

***

نه باهوشم
نه بیهوشم

نه گریانم نه خاموشم
همین دانم که می سوزم
همین دانم که می جوشم

پریشانم ، پریشانم
چه می گویم؟
نمی دانم

ز سودای تو حیرانم
چرا کردی فراموشم؟

***

گذشتم از سر عالم، کسی چه می داند
که من به گوشهء خلوت، چه عالمی دارم

تو دل نداری و غم هم نداری اما من
خوشم از این که دلی دارم و غمی دارم

***

کی گفته ام این درد جگر سوز دوا کن
برخیز و مرا با دل سرگشته رها کن

مارا ز تو ای دوست!تمنای وفا نیست
تا خلق بدانند که یاریم جفا کن

***

دلی دارم به وسعت آسمانی
درو هر خواهشی چون کهکشانی

نمیری، شور ِ خواهش ها، نمیری
بمانی، عشق ِ خواهش زا، بمانی!

***

مجموعه اشعار سیمین بهبهانی

شعر سیمین بهبهانی درباره زن

ای زن ، چه دلفریب و چه زیبایی
گویی گل شکفته ی دنیایی

گل گفتمت، ز گفته خجل ماندم
گل را کجاست چون تو دلارایی؟

گل چون تو کی، به لطف، سخن گوید ؟
تنها تویی که نوگل گویایی

گر نوبهار، غنچه و گل زاید
ای زن،‌ تو نوبهار همی زایی

چون روی نغز طفل تو، آیا کس
کی دیده نو بهار تماشایی؟

***

خفته در من دیگری، آن دیگری را می شناس
چون ترنجم بشکن آنگه آن پری را می شناس

من پری هستم به افسون در ترنجم بسته اند
تا رَها سازی مرا، افسونگری را می شناس

***

ستاره دیده فروبست و آرمید، بیا
شراب نور به رگ های شب دوید، بیا

ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت
گل سپیده شگفت و سحر دمید، بیا

شهاب یاد تو در آسمان خاطر من
پیاپی از همه سو خطّ زر کشید، بیا

ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
ز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید، بیا

به وقت « مرگم » اگر تازه می کنی دیدار
بهوش باش که هنگام آن رسید، بیا

به گام های کسان می برم گمان که تویی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید، بیا

نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت
کنون که دست سحر دانه دانه چید، بیا

امید خاطر « سیمین » دل شکسته تویی
مرا مخواه از این بیش ناامید، بیا

مطالب مشابه را ببینید!

اشعار فردوسی + عکس نوشته و مجموعه شعر فردوسی شاعر محبوب ایرانی اشعار عاشقانه افشین یداللهی + شعر کوتاه و بلند و مجموعه ترانه های زیبا این شاعر عکس پروفایل اشعار حافظ + مجموعه شعر حافظ شاعر نامی ایران بهترین اشعار شیخ بهایی + گلچین شعر کوتاه و بلند عاشقانه شیخ بهایی شعر سکوت + مجموعه اشعار، تک بیتی، دو بیتی و شعر کوتاه و بلند در مورد سکوت و خاموشی شعر سفر + اشعار زیبا در مورد سفر کردن با شعرهای کوتاه و بلند زیبا اشعار یاد خدا + مجموعه شعر یاد خداوند بزرگ و پرودگار جهان از شاعران مختلف اشعار غمگین + شعر کوتاه و بلند از شاعران برجسته در مورد جدایی و عشق تک بیتی سعدی؛ مجموعه اشعار کوتاه تک بیتی عاشقانه و با معنی سعدی 10 گزیده اشعار بوستان و غزلیات سعدی + گلچین بهترین اشعار زیبای سعدی