اشعار عطار درباره نوروز و مجموعه شعر این شاعر در وصف بهار

عطار را می شناسید. شاعری پر آوازه و بزرگ که اشعار او تقریبا به تمام زبان های زنده دنیا ترجمه شده اند. این شاعر بزرگ درباره عید باستانی نوروز نیز اشعار بسیار زیبایی را سروده و ما نیز در این مطلب اشعار عطار درباره نوروز را گردآوری کرده ایم. در ادامه مجموعه شعر بلند درباره بهار و عید نوروز از عطار نیشابوری را ارائه کرده ایم که امیدواریم مورد توجه شما قرار بگیرد با ما همراه باشید.

photo 2024 03 10 17 30 01

عطار نیشابوری که بود؟

ریدالدین ابوحامد محمد عطار نیشابوری مشهور به شیخ عطّار نیشابوری (۱۱۴۶م/۵۴۰ق – ۱۲۲۱م/۶۱۸ق) یکی از عارفان، صوفیان و شاعران ایرانی سترگ و بلندنام ادبیات فارسی در پایان سدهٔ ششم و آغاز سدهٔ هفتم بود.

عطار در سال ۵۴۰ هجری قمری در نیشابور زاده شد و در ۶۱۸ هجری قمری به هنگام حملهٔ مغول به قتل رسید.

محمدرضا شفیعی کدکنی در مقدمه‌ای که بر منطق‌الطیر نوشته‌است اشاره می‌کند که شخصیت عطار در «ابر ابهام» است و اطلاعات ما حتی دربارهٔ سنایی، که یک قرن قبل عطار می‌زیسته، بسیار بیشتر از اطلاعاتی است که از عطار در دست داریم. تنها می‌دانیم که او در نیمهٔ دوم قرن ششم و ربع اول قرن هفتم می‌زیسته‌است، زادگاه او نیشابور و نام او، آنگونه که عطار گاهی در اشعارش به هم‌نامی خود با پیامبر اسلام اشاره می‌کند، محمد بوده‌است.

اشعار عطار در وصف بهار و نوروز

ای بلبل خوشنوا فغان کن
عید است نوای عاشقان کن
چون سبزه ز خاک سر برآورد
ترک دل و برگ بوستان کن
بالشت ز سنبل و سمن ساز
وز برگ بنفشه سایبان کن
چون لاله ز سر کله بینداز
سرخوش شو و دست در میان کن
بردار سفینه‌ غزل را
وز هر ورقی گلی نشان کن
صد گوهر معنی ار توانی
در گوش حریف نکته‌دان کن
وان دم که رسی به شعر عطار
در مجلس عاشقان روان کن
ما صوفی صفه‌ی صفاییم
بی خود ز خودیم و از خداییم

مطلب مشابه: اشعار سعدی در وصف بهار و گلچین شعر درباره نوروز

چو از دایه سخن بشنود هرمز
چنان شد کان نیارم گفت هرگز
بدو گفت ای ز دانش دور مانده
ز غول نفس خود مغرور مانده
نداری شرم با موی چو پنبه
که حلق چون منی برّی بدنبه
ز موی همچو پنبه دام کردی
چو مرغی پیش دامم رام کردی
مساز این پنبه دام مکر و فن را
بنه این پنبه کرباس و کفن را
جوانی میکنی در پیش من تو
حساب گور کن ای پیرزن تو
بافسونی مرا می بر نشانی
نیم زان دست افسون چند خوانی
تو بر من مینهی کاری بصد ناز
نترسی کو فرو افتد ز هم باز
تو دم میده اگر همدم بماند
تو برهم نه اگر بر هم بماند
بسالوسی لباسی بر سرم نه
بعشوه پیش پایی دیگرم نه
کجازرق تو یابد دست بر من
فسون و زرق نتوان بست بر من
مرا آهسته میرانی سوی شست
چو صیدی می کشی تا برکشی دست
مشو در خون خویش و خون من تو
یکی دیگر گزین بیرون من تو
گر او نیکوست نیکوکاریش باد
ز نیکوییش برخورداریش باد
بهرنوعی که هست او آنِ خویشست
خداوندست و در فرمانِ خویشست
مرا با آن سمنبر نیست کاری
که گل را همنشین باید بهاری
کجا درماند از چون من کسی گل
که چون من خار ره دارد بسی گل
چه گردم گرد شمع عالم افروز
مرا با گل نه عیدست و نه نوروز
چو من پروانهٔ آن دلفروزم
اگر با شمع پرّم پر بسوزم
برو ای پیر جادوی فسون باز
که نتوانی شدن با من فسون ساز
بروای بوالعجب باز سیه پر
که تو گمراه را دیوست همبر
برو ای شوم سرداده بتلبیس
که در شومی سبق بردی ز ابلیس
چو زین شیوه سخن هرمز فرو خواند
ازودایه چو خر دریخ فرو ماند
بهرمز گفت ای بیشرم آخر
شدی در سرد گویی گرم آخر
مشو گرم ای ز دیده رفته آبت
تو از من به اگر ندهم جوابت
ازین صد بازیت بر من اگر من
نیارم بر تو صد بازی دگر من
ببین کار جهان کاین روستایی
دهد درجادویی بر من گوایی
چوجادویم نگویم بیش با تو
نمایم جادویی خویش با تو
چنانت زیر دام آرم بمردی
که بر یک خشت صد گردم بگردی
چنان گردی اگر بگریزی از دام
که می خوانی خدا را تو بصد نام
مپیما از تهوّر درد بر من
چنین منگر بچشم خُرد بر من
اگر گردم بلعب و لهو مشغول
سراسیمه شود از مکر من غول
اگر بر ره نهم دامی بتلبیس
ز بیم من بتک بگریزد ابلیس
نگویی تو که آخر من کراام
تو گل را باش اگر نه من تراام
بدین زودی چنین گشتی تو بامن
نه یکدم همنشین گشتی تو بامن
ز گفت دایه هرمز گشت خاموش
نکردش یک سخن را بعد ازان گوش
همی چندانکه دایه بیش میگفت
ز گفت دایه هرمز بیش میخفت
نه خود می دفع کرد از راه خوابش
نداد آن یک سخن آن یک جوابش
چو دایه دم نمیزد هرمز از پیش
برون رفت و جدایی داد از خویش
چوهرمز رفت دایه بر جگر داغ
برجعت پیش گل آمد ازان باغ
نشسته بود گلرخ دیدهها تر
دلی برخاسته دو چشم بر در
همه خون دلش بالا گرفته
کنار او ز خون دریا گرفته
ز بی صبری ز دل رفته قرارش
زمین پرخون زچشم سیل بارش
زبان بگشاد کای دایه کجایی
چرا استادگی چندین نمایی
الا ای دایه آخر دیر کردی
مرا از زندگانی سیر کردی
الا ای دایه چندینی چه بودت
مگر در راه دیوی در ربودت
الا ای دایه بس چُستی تو در کار
ترا باید فرستادن بهر کار
الا ایدایه خوابت در ربودست
و یا در راه آبت در ربودست
الا ای دایه تا کی اشک رانم
بگو با من که تا جایت بدانم
بگو تا این تن آسانیت تاکی
بگو تا این گران جانیت تا کی
چراست ای دایه چندینی قرارت
که خونین شد دلم در انتظارت
مرا رمزی ز پیری یادگارست
که سوزی سخت سوز انتظارست
مبادا هیچکس را چشم بر راه
کز و رخ زرد گردد عمر کوتاه
درآمد دایه گلرخ را چنان دید
رخ گل همچو برگ زعفران دید
بگل گفت ای عزیز جان مادر
نبردی پیش ازین فرمان ما در
چرا آخر چنین شوریده گشتی
ز سر تا پای غرق دیده گشتی
چرا آخر چنین در خون نشستی
ز خون دیده در جیحون نشستی
چرا آخر چنین بیخویش گشتی
ز یکجو صابری درویش گشتی
مرا امروز رسوا کردی ای گل
ز رسواییم پیدا کردی ای گل
کجادانی تو خود کاین بیوفا مرد
چه ناخوش گفت و با من چه جفا کرد
گرفتم طالع آن روستایی
سر بد دارد و برگ جدایی
نه بتوان گفت باتو آنکه گفتم
ندارد برگ گل چندانکه گفتم
از اوّل در وفا میزد دلش جوش
در آخر گشت خشم آلود و خاموش
کنون گر صد سخن برهم بتابم
یکی را باز میندهد جوابم
چو دیواری باستادست خاموش
نمیدارد چو دیواری سخن گوش
کجا دیوار را گر گوش بودی
سخن بشنودی و خاموش بودی
رواست از سنگ گفتار و ازو نه
سخن آید ز دیوار و ازو نه
چو سوسن گرچه هرمز ده زبانست
ز گل دارد حیا خاموش از آنست
چنانش یافتم در سرفرازی
که نتوان کرد باوی هیچ بازی
بگفتم صد سخن زرّین و سیمین
نزد یکدم که سگ یامردمست این
چو او بر یاد باغ پادشاهست
سری دارد که بادش در کلاهست
سبک سر بود و چهره زرد کرد او
چو باد از من گذشت و گرد کرد او
چودایه گفت این و گل شنیدش
چو بادی آتشی در سر دویدش
دو چشم نرگسین او ازین سوز
ز نوک مژه از خون شد جگر دوز
هزاران اشک خون آلود نوخیز
فرو بارید از مژگان سرتیز
بدانسان در دلش افتاد جوشی
که پیدا شد زهرمویش خروشی
سر زلف جهان آرای برکند
بدندان پشت دست ازجای برکند
بغایت غصّه میکردش ز هرمز
که باگل این که داند کرد هرگز
ز اشک آتشین مژگانش میسوخت
ز درد ناامیدی جانش میسوخت
زبان بگشاد و گفت ای دایه زنهار
مشو در خون جان من بیکبار
مگرد از گل جداگر گل جفا کرد
که نتوان پارهیی از خود جدا کرد
ز دستم رفت دل و ز کار من آب
دلم خون شد مرا ای دایه دریاب
اگر کار دلم را در نیابی
نشانم از جهان دیگر نیابی
درین اندوه جان از من برآید
بمیرم تا جهان بر من سر آید
چون من رفتم گرفتاریت باشد
پشیمانی و خونخواریت باشد
بدست خود چوگل را کُشته باشی
چو گل از خون دل آغشته باشی
ز گفت گل خروشان گشت دایه
ز تف سینه جوشان گشت دایه
بگل گفت ای خرد بر باد داده
همانا نیستی تو شاهزاده
چو هرمز شد پی او سخت میدار
ندیدم سست رگ تر از تو در کار
کسی را سر فرود آید بهرمز
نیاید تا سر آن نیز هرگز
تو دانی آنکه من مردم درین تاب
دگر هرگز نخواهم گفت ازین باب
بسی گررشتهٔ طبلم بتابی
ز من سررشتهٔ این وانیابی
نخواهم نیز ره پیمود دیگر
بجز کشتن چه خواهد بود دیگر
ز گل این خار چون بیرون کنم من
چو گل را می نخواهد چون کنم من
ترا این برزگر نپسندد آخر
که آبی بر کلوخی بندد آخر
نمیخواهد ترا کار جهان بین
کرا بر گویم آخر درجهان این
بشد بر تو ز بدنامی جهان تنگ
که من مردن روا دارم ازین ننگ
چو تابستان شود زین چشم بی شرم
هوای هرمزت در دل شود گرم
چو باغ از برگ ریزان زرد گردد
هوایت بو که آخر سرد گردد
تو ای گلرخ دو لب داری شکر بار
فرو مگذار شیر آخر بیکبار
تو ای گل مشک داری دام نسرین
مشو درحلقهٔ آن خطّ مشکین
برو این بار از گردن بینداز
اگر جانست جان از تن بینداز
چو میدانی که هرمز هیچکس نیست
چرا از هرمزت پس هیچ بس نیست
در اوّل دل ربود و برد هوشت
در آخر هم فرو گوید بگوشت
ندارد باتو رونق کار هرمز
نیاید باصلاح این کار هرگز
چو نیست این کار اسبی تنگ بسته
چه شورآری چو داری تنگ پسته
چو اسبی تنگ بسته مینبینی
دلت گر برنشاند بر نشینی
مرا تو بیخبر گویی دگر بار
بر هرمز شو و از وی خبر آر
چو سیمابی بشادی رخ بر افروز
سبویی نیز بر سنگش زن امروز
چه بر سنگش زنم از عذر تو لنگ
اگر او را همی خواهی سروسنگ
مخور زان لب بسی حلوای بی دود
که بر جامه چکانی روغنی زود
بخوردی لاجرم، شادی برویت
بگیرد استخوانی در گلویت
تو تازان لب بماندی خشک دندان
لبت هرگز ندیدم نیز خندان
گلی نادیده لب از خنده خالی
شده چون بلبلی پر کنده حالی
چگونه کس تواند دید هرگز
که تو هر روز غم بینی ز هرمز
چو در میدان رسوایی فتادی
درین میدان بزن گویی بشادی
زهی شهزاده کز ننگت چنانم
که میخواهم که در عالم نمانم
همه شب گل گلاب از چشم میریخت
عرق از روی و اشک از خشم میریخت
چو دایه این سخنها کرد تقریر
گل بی برگ آبی شد ز تشویر
زمانی شمع گریان بود بر گل
زمانی صبح خندان بود بر گل
ز چندان گریهٔ آن ماه دلبند
گهی آن میگرست و گاه این خند
چو بیرون کرد خورشید منوّر
ز زیر قبهٔ نیلوفری سر
درآمد آفتاب از برج ماهی
سپیدی ریخت بر روی سیاهی
ز زیر پرده چون چهره نمود او
بنیزه حلهٔ مه در ربود او
گل عاشق دل پر تفت و پر سوز
فرو افتاد در تب ده شبانروز
دو تاگشت و چنان پر درد شد او
که در ده روز یکتا نان نخورداو
بشبها درد بیداریش بودی
برو زاندوه بیماریش بودی
نه یکساعت قرار و نه دمی صبر
دلی چون بحر خون و دیده چون ابر
ز سوز دل زبانش آتش گرفته
ز تفت عشق جانش آتش گرفته
فتاده عکس بر موی از رخ زرد
فسرده اشک بر روی از دم سرد
ز چشمش رونق دیدار رفته
زبانش در دهان از کار رفته
چو دایه دید گل را این چنین زار
بگل گفت ای زده در چشم جان خار
چنین تا بر سر آتش نشستی
ز غم بر جان من سیلاب بستی
زمانی دم زن از گریه مشو گرم
ز یزدان ترس دار آخر ز خود شرم
بپاسخ گفت گل چون سوکواران
چرا بر خود نگریم همچو باران
گلم زان زار میگریم چنین من
که دور افتادهام از انگبین من
نیی ای دایه ازدرد من آگاه
که چشمم زیر خون دارد وطنگاه
نمیدانی که با من چیست هر شب
که چشمم خون دل بگریست هر شب
مکن ای دایه زین بیشم مفرسای
جوان و عاشقم بر من ببخشای
نمیدانی که در چه درد وداغم
که میجوشد ز خون دل دماغم
کنون کاری که بر جان من آمد
بسر در خون مرا در گردن آمد
چه گر یک درد بی دردی نخوردی
ازین ره کوفتن گردی نخوردی
ز صد دردم یکی گر بر تو بودی
ز آهت چنبز گردون بسودی
بسستی چون همی بینی چو مویم
بسختی چند گویی پیش رویم
شوی پیشم چو آتش گرم گفتار
چو یخ سردم کنی هر دم درین کار
چودل بربود عشق از آستینم
بخواهش کی پذیرد پوستینم
اگر خواهم که پنهان دارم این درد
نیارم داشت چون جان دارم این درد
دل لایعقلم در دست من نیست
که این بی خویشتن با خویشتن نیست
زبان را گر کنم از عشق خاموش
چگونه اشک خون بنشانم از جوش
چو دوزم جامهیی در عشق دلجوی
سرشک اندازد از دل بخیه برروی
مده پندم که پندت بند جانست
نگردد به ز پند این دل نه آنست
دل گرمم نگردد سرد ازین درد
مشو گرم و مزن بر آهن سرد
برو مردی بکن بهرخدا را
ببین بار دگر آن بیوفا را
مگر آن سنگ دل دلگرم گردد
ز گرمی همچو مومی نرم گردد
چو موم از گرمی ار نرمی پذیرد
بگرمی و بنرمی نقش گیرد
برو یک ره دگر سنگی درانداز
کلوخ امروز کن دیگر ز سرباز
دل گلرخ برون آور ازین کار
مگر چیزی فرو افتد ازین بار
بیکباری نیاید کارها راست
بباید کرد ره را بارها راست
بیک ضربت نخیزد گوهر از سنگ
بیک دفعت نریزد شکر از تنگ
نگردد پخته هر دیگی بیک سوز
نیابد پختگی میوه بیک روز
بروزی بیش، مه نتوان قران کرد
حجی نیکو بسالی میتوان کرد
برین درباش همچون حلقه پیوست
چو زنجیری مگر در هم زند دست
چو تخمی را بکشتی بار اوّل
ز بی آبی بمگذارش معطّل
مشو زود و رو آبش ده زهرور
که بس نزدیک تخم آید ببردر
سخن میگفت تا شب همچنین گرم
که تا شد دایه را دل زان سخن نرم

اشعار عطار درباره نوروز و مجموعه شعر این شاعر در وصف بهار

مطلب مشابه: اشعار عید نوروز و بهار | گلچین شعر کوتاه و بلند در مورد فصل بهار و سال نو

امیری سخت عالی رای بودی
که در سر حدِّ بلخش جای بودی
بعدل و داد امیری پاک دین بود
که حد او فلک را در زمین بود
بمردی و بلشکر صعب بودی
بنام آن کعبهٔ دین کعب بودی
ز رایش فیض و فر شمس و قمر را
ز جودش نام و نان اهل هنر را
ز عدلش میش و گرگ اندر حوالی
بهم گرگ آشتی کردند حالی
ز سهمش آب دریاها پر از جوش
شدی چون آتش اندر سنگ خاموش
ز زحمت گر کهن بودی جهانی
ز خاطر محو کردی در زمانی
ز قهرش آتش ار افسرده بودی
چو انگشتی شدی اندر کبودی
ز جاه او بلندی مانده در چاه
چه می‌گویم جهت گم گشت ازان جاه
ز حلمش کوه بر جای ایستاده
زمین بر خاک روئی اوفتاده
ز خشمش رفته آتش با دلی تنگ
ولیکن چشم پر نم در دل سنگ
ز تابش برده خورشید فلک نور
جهان را روشنی بخشیده از دور
ز جودش بحر و کان تشویر خورده
گهر در صُلب بحر و کان فشرده
ز لطفش برگِ گل در یوزه کرده
ولیک از شرم او در زیر پرده
ز خُلقش مشک در دُنیی دمیده
ز دنیی نیز بر عُقبی رسیده
امیر نیک دل را یک پسر بود
که در خوبی بعالم در سَمَر بود
رخی چون آفتابی آن پسر داشت
که کمتر بنده پیش خود قمر داشت
نهاده نام حارث شاه او را
کمر بسته چو جوزا ماه او را
یکی دختر بپرده بود نیزش
که چون جان بود شیرین و عزیزش
بنام آن سیم بر زَین العرب بود
دل آشوبی و دلبندی عجب بود
جمالش مُلکِ خوبی در جهان داشت
بخوبی درجهان او بود کآن داشت
خرد در عشق او دیوانه بودی
بخوبی در جهان افسانه بودی
کسی کو نام او بُردی بجائی
شدی هر ذرّهٔ یوسف نمائی
مه نَو چون بدیدی ز آسمانش
زدی چون مَشک زانو هر زمانش
اگر پیشانیش رضوان بدیدی
بهشت عدن را بی‌شان بدیدی
سر زلفش چو در خاک اوفتادی
ازو پیچی در افلاک اوفتادی
دو نرگس داشت نرگس دان ز بادام
چو دو جادو دو زنگی بچّه در دام
دو زنگی بچّه هر یک با کمانی
بتیر انداختن هر جا که جانی
چو تیر غمزهٔ او زه بره کرد
دل عشّاق را آماج گه کرد
شکر از لعل او طعمی دگر داشت
که لعلش ز هر دارو در شکر داشت
دهانش درج مروارید تر بود
که هر یک گوهری تر زان دگر بود
چو سی دندان او مرجان نمودی
نثار او شدی هر جان که بودی
لب لعلش که جام گوهری بود
شرابش از زلال کوثری بود
فلک گر گوی سیمینش ندیدی
چو گوی بی سر و بُن کی دویدی
جمالش را صفت گفتن محالست
که از من آن صفت کردن خیالست
بلطف طبعِ او مردم نبودی
که هر چیزی که از مردم شنودی
همه در نظم آوردی بیک دم
بپیوستی چو مروارید در هم
چنان در شعر گفتن خوش زبان بود
که گوئی از لبش طعمی در آن بود
پدر پیوسته دل در کارِ اوداشت
بدلداری بسی تیمار اوداشت
چو وقت مرگ پیش آمد پدر را
به پیش خویش بنشاند آن پسر را
بدو بسپرد دختر را که زنهار
ز من بپذیرش و تیمار میدار
زهر وجهی که باید ساخت کارش
بساز و تازه گردان روزگارش
که از من خواستندش نام داران
بسی گردن کشان و شهریاران
ندادم من بکس گر تو توانی
که شایسته کسی یابی تو دانی
گواه این سخن کردم خدا را
پشولیده مگردان جان ما را
چو هر نوعی سخن پیش پسر گفت
پذیرفت آن پسر هرچش پدر گفت
بآخر جانی شیرین زو جدا شد
ندانم تا چرا آمد چرا شد
بسی زیر و زبر آمد چو افلاک
که تا پای و سرش افکند در خاک
کمان حق ببازوی بشر نیست
کزین آمد شدن کس را خبر نیست
که می‌داند که بودن تا بکی داشت
کسی کآمد چرا رفتن ز پَی داشت
پدر چون شد بایوان الهی
پسر بنشست در دیوان شاهی
بعدل وداد کردن در جهان تافت
جهان از وی دم نوشیروان یافت
رعیّت را و لشکر را دِرَم داد
بسی سالار را کوس و عَلَم داد
بسی سودا زهر مغزی برون کرد
بسی بیدادگر را سرنگون کرد
بخوبی و بناز و نیک نامی
چو جان می‌داشت خواهر را گرامی
کنون بشنو که این گردنده پرگار
ز بهر او چه بازی کرد برکار
غلامی بود حارث را یگانه
که او بودی نگهدار خزانه
بنام آن ماه وش بکتاش بودی
ندانم تا کسی همتاش بودی
بخوبی در جهان اعجوبهٔ بود
غم عشقش عجب منصوبهٔ بود
مَثَل بودی بزیبائی جمالش
همه عالم طلب گاروصالش
اگر عکس رخش گشتی پدیدار
بجنبش آمدی صورت ز دیوار
چو زلف هندوش در کین نشستی
چو جعد زنگیان در چین نشستی
چو زلفش سر کشان را بنده می‌داشت
چنان نقدی ز پس افکنده می‌داشت
چو دو ابروش پیوسته به آمد
کمانی بود کاوّل در زه آمد
غنیمی چرب چشم او ازان بود
که با بادام نقدش در میان بود
صف مژگانش صف کردی شکسته
بزخم تیرباران از دو رَسته
دهانی داشت همچون لعل سفته
درو سی دُرّ ناسفته نهفته
یکی گر سفته شد لعل دهانش
نبود آن جز بالماس زبانش
لبش خط داده عمر جاودان را
که آن لب بود آب خضر جان را
ز دندانش توان کردن روایت
که در یک میم دارد سی دو آیت
چو یوسف بود گوئی در نکوئی
خود ازگوی زنخدانش چه گوئی
ز گویش تا بکی بیهوش باشم
چو در گوی آمدم خاموش باشم
به پیش قصر باغی بود عالی
بهشتی نقد او را در حوالی
همه شب می‌نخفت از عشق بلبل
طریق خارکش می‌گفت با گل
گل از غنچه بصد غنج و بصد ناز
شکر خنده بسی می‌کرد آغاز
چنان آمد که طفلی مانده در خون
گل سرخ از قماط سبز بیرون
صبا همچون زلیخا در دویده
چو یوسف گل ازو دامن دریده
چو بادی خضر بر صحرا گذشته
خضر بگذشته صحرا سبز گشته
شهاب و برق را گشته سنان تیز
ز باران ابر کرده صد عنان ریز
کشیده دست بر هم سبزه‌زاران
ولی آن دست پر گوهر ز باران
بنفشه سر بخدمت پیش کرده
ولیکن پای بوس خویش کرده
بیک ره ارغوان آغشته در خون
بخون ریز آمده بر خویش بیرون
بدست آورده نرگس جامِ زر را
ز باران خورده شیر چون شکر را
سر لاله چو در پای اوفتاده
کلاهش با کمر جای اوفتاده
هزاران یوسف از گلشن رسیده
ز کنعان بوی پیراهن شنیده
همه مرغان درافکنده خروشی
ز جانان بی نوا نامانده گوشی
بوقت صبحگاهی باد مشکین
چو سوهان کرده روی آب پُرچین
مگر افراسیاب آب زره یافت
که آب از باد نوروزی زره یافت
ز هر سو کوثری دیگر روان بود
که آب خضر کمتر رشح آن بود
ز پیش باغ طاقی تا بکیوان
نهاده تخت حارث پیش ایوان
شه حارث چو خورشیدی خجسته
سلیمان وار در پیشان نشسته
چو جوزا در کمر دست غلامان
ببالا هر یکی سروی خرامان
ستاده صف زده ترکان سرکش
بخدمت کرده هر یک دست درکش
ندیمان سرافراز نکورای
بخدمت چشمها افکنده بر پای
شریفان همه عالم وضیعش
نظام عالم از رای رفیعش
ز بیداری بختش فتنه در خواب
ز بیم خشمش آتش چشم پر آب
زحل کین، مشتری وش، ماه طلعت
عطارد قدر و هم خورشید رفعت
مگر بر بام آمد دختر کعب
شکوه جشن در چشم آمدش صعب
چو لختی کرد هر سوئی نظاره
بدید آخر رخ آن ماه پاره
چو روی و عارض بکتاش را دید
چو سروی در قبا بالاش را دید
جهان حسن وقف چهرهٔ او
همه خوبی چو یوسف بهرهٔ او
بساقی پیش شاه استاده بر جای
سر زلفش دراز افتاده بر پای
ز مستی روی چون گلنار کرده
مژه در چشمِ عاشق خار کرده
شکر از چشمهٔ نوشین فشانده
عرق از ماه بر پروین فشانده
گهی سرمست می‌دادی شرابی
گهی بنواختی خوش خوش ربابی
گهی برداشتی چون بلبل آواز
گهی چون گل گرفتی شیوه و ناز
بدان خوبی چو دختر روی اودید
دل خود وقف یک یک موی اودید
درآمد آتشی از عشق زودش
بغارت برد کلّی هرچه بودش
چنان آن آتشش در جان اثر کرد
که آن آتش تنش را بیخبر کرد
دلش عاشق شد و جان متّهم گشت
ز سر تا پا وجود او عدم گشت
زدو نرگس چو ابری خون فشان کرد
بیک ساعت بسی طوفان روان کرد
چنان برکند عشق او ز بیخش
که کلّی کرد گوئی چار میخش
چنان از یک نظر در دام او شد
که شب خواب و بروز آرام او شد
چنان بیچاره شد از چاره ساز او
که می‌نشناخت سر از پای باز او
همه شب خون فشان و نوحه گر بود
چو شمعش هر نفس سوزی دگر بود
ز بس آتش که در جان وی افتاد
چو آتش شد ازان سر از پی افتاد
علی الجمله ز دست رنج و تیمار
چنان ماهی بسالی گشت بیمار
طبیب آورد حارث، سود کی داشت
که آن بت درد بی درمان ز پی داشت
چنان دردی کجا درمان پذیرد
که جان درمان هم از جانان پذیرد
درون پرده دختر دایهٔ داشت
که در حیلت گری سرمایهٔ داشت
بصد حیلت ازان مهروی درخواست
که ای دختر چه افتادت بگو راست
نمی‌آمد مقرّ البتّه آن ماه
بآخر هم زبان بگشاد ناگاه
که من بکتاش را دیدم فلان روز
بزلف و چهره جانسوز و دلفروز
چو سرمستی ربابی داشت در بر
من از وی چون ربابی دست بر سر
بزخم زخمه در راهی که او خواست
مخالف را بقولی کرد رگ راست
مُخالف راست گر نبوَد بعالم
در آن پرده بسازد زیر بامم
دل من چون مخالف شد چه سازم
نیامد راست این پرده نوازم
کنون سرگشتهٔ آفاق گشتم
که ز اهل پردهٔ عشاق گشتم
چو بشنودم ازان سرکش سرودی
ز چشمم ساختم بر پرده رودی
چنان عشقش مرا بی‌خویش آورد
که صد ساله غمم در پیش آورد
چنان زلفش پریشان کرد حالم
که آمد ملک جمعیت زوالم
چنانم حلقهٔ زلفش کمر بست
که دل خون گشت تا همچون جگر بست
چنین بیمار و سرگردان ازانم
که می‌دانم که قدرش می‌ندانم
بخوبی کس چو بکتاش آن ندارد
که کس زو خوبتر امکان ندارد
سخن چون می‌توان زان سرو بُن گفت
چرا باید ز دیگر کس سخن گفت
چو پیشانی او میدانِ سیمست
گر از زلفش کنم چوگان چه بیمست
درآن میدان بدان سرگشته چوگانش
بخواهم برد گوئی از زنخدانش
اگر از زلف چوگان می‌کند او
سرم چون گوی گردان می‌کند او
اگر رویش بتابد آشکاره
شود هر ذرّهٔ صد ماه پاره
هلال عارضش چون هاله انداخت
مه نو از غمش در ناله انداخت
چو زلفش دلربائی حلقه‌ور شد
بهر یک حلقه صد جان در کمر شد
سوادی یافت مردم نرگس او
ازان شد معتکلف در مجلس او
چو تیر غمزهٔ او کارگر شد
ز سهمش رمح و زو پین در کمر شد
خطی دارد بدان سی پاره دندان
بخون من لبش ز آنست خندان
صدف را دید آن دُرّ یتیمش
بدندان باز ماند از دُرج سیمش
دهانش پستهٔ تنگست خندان
که آن را کعبتین افتاد دندان
چو صبح ار خنده آرد در تباشیر
مزاج استخوان گیرد طباشیر
لبش را صد هزاران بنده بیشست
که او از آبِ حیوان زنده بیشست
خط سبزش محقّق اوفتادست
ز خطّ نسخ مطلق اوفتادست
جهان زیر نگین دارد لب او
فلک در زیر زین سی کوکب او
ز سیبش بر بِهی کردم روانه
ازین شکل صنوبر نار دانه
چو آزادیم ازان سرو سهی نیست
بهی شد رویم و روی بهی نیست
کنون ای دایه برخیز و روان شو
میان این دو دلبر در میان شو
برو این قصّه با او در میان نه
اساس عشق این دو مهربان نه
بگوی این رازش و گر خشم گیرد
بصد جانش دلم بر چشم گیرد
کنون بنشان بهم ما هر دو تن را
کزان نبوَد خبر یک مرد و زن را
بگفت این و یکی نامه اداکرد
بخون دل نکونامی رها کرد:
الا ای غائب حاضر کجائی
به پیش من نهٔ آخر کجائی
دو چشمم روشنائی از تو دارد
دلم نیز آشنائی از تو دارد
بیا و چشم و دل را میهمان کن
وگرنه تیغ گیر وقصد جان کن
بنقد از نعمت ملک جهانی
نمی‌بینم کنون جز نیم جانی
چرا این نیم جان در تو نبازم
که بی تو من ز صد جان بی نیازم
دلم بُردی وگر بودی هزارم
نبودی جز فشاندن بر تو کارم
ز تو یک لحظه دل زان برنگیرم
که من هرگز دل ازجان برنگیرم
غم عشق تو درجان می‌نهم من
سر از تو در بیابان می‌نهم من
چو بی رویت نه دل ماند و نه دینم
چرا سرگشته میداری چنینم
منم بی روی تو روئی چو دینار
ز عشق روی توروئی بدیوار
ترا دیدم که همتائی ندیدم
نظیرت سرو بالائی ندیدم
اگر آئی بدستم باز رستم
وگرنه می‌روم هر جا که هستم
بهر انگشت درگیرم چراغی
ترا می‌جویم از هر دشت و باغی
اگر پیشم چو شمع آئی پدیدار
وگرنه چون چراغم مرده انگار
نوشت این نامه و بنگاشت آنگاه
یکی صورت ز نقش خویش آن ماه
بدایه داد تا دایه روان شد
بر آن ماه روی مهربان شد
چو نقش او بدید و شعر بر خواند
ز لطف طبع و نقش او عجب ماند
بیک ساعت دل از دستش برون شد
چو عشق آمد دل او بحر خون شد
نهنگ عشق درحالش ز بون کرد
برای خود دلش دریای خون کرد
چنان بی روی او روی جهان دید
که گفتی نه زمین نه آسمان دید
چو گوئی بی سر و بی پای مضطر
کُله در پای کرد و کفش بر سر
بدایه گفت برخیز ای نکوگوی
بر آن بت رَو و از من بدو گوی:
ندارم دیدهٔ روی تودیدن
ندارم صبر بی تو آرمیدن
مرا اکنون چه باید کرد بی تو
که نتوان برد چندین درد بی تو
چو زلف تو دریده پرده‌ام من
که بر روی تو عشق آورده‌ام من
ازان زلف توام زیر و زبر کرد
که با زلف تو عمرم سر به سر کرد
ترا نادیده درجان چون نشستی
دلم برخاست تادر خون نشستی
چو تو درجان من پنهانی آخر
چرا تشنه بخون جانی آخر
چو صبحم دم مده ای ماه در میغ
مکش چون آفتاب از سرکشی تیغ
اگر روشن کنی چشمم بدیدار
بصد جانت توانم شد خریدار
نمیرم در غمت ای زندگانی
اگر دریابیم، باقی تو دانی
روان شد دایه تا نزدیک آن ماه
ز عشق آن غلامش کرد آگاه
که او از تو بسی عاشق تر افتاد
که ازگرمی او آتش در افتاد
اگر گردد دلت از عشقش آگاه
دلت زو درد عشق آموزد آنگاه
دل دختر بغایت شادمان شد
ز شادی اشک بر رویش روان شد
نمی‌دانست کاری آن دلفروز
بجز بیت وغزل گفتن شب و روز
روان می‌گفت شعر و می‌فرستاد
بخوانده بود آن گفتی بر استاد
غلام آنگه بهر شعری که خواندی
شدی عاشق تر و حیران بماندی
برین چون مدّتی بگذشت یک روز
بدهلیزی برون شد آن دلفروز
بدیدش ناگهی بکتاش و بشناخت
که عمری عشق با نقش رخش باخت
گرفتش دامن ودختر برآشفت
برافشاند آستین آنگه بدو گفت
که هان ای بی ادب این چه دلیریست
تو روباهی ترا چه جای شیریست
که باشی تو که گیری دامن من
که ترسد سایه از پیرامن من
غلامش گفت ای من خاک کویت
چو می‌داری ز من پوشیده رویت
چرا شعرم فرستادی شب و روز
دلم بردی بدان نقش دلفروز
چو در اول مرا دیوانه کردی
چرا درآخرم بیگانه کردی
جوابش داد آن سیمین بر آنگاه
که یک ذرّه نهٔ زین راز آگاه
مرا در سینه کاری اوفتادست
ولیکن بر تو آن کارم گشادست
چنین کاری چه جای صد غلامست
بتو دادم برون، اینت تمامست
ترا آن بس نباشد در زمانه
که تو این کار را باشی بهانه؟
اساسی کوژ بنهادی درین راز
بشهوة بازی افتادی ازین باز
بگفت این وز پیش او بدر شد
بصد دل آن غلامش فتنه تر شد
ز لفظ بوسعید مهنه دیدم
که او گفتست: من آنجا رسیدم
بپرسیدم ز حال دختر کعب
که عارف گشته بود او عارفی صعب
چنین گفت او که معلومم چنان شد
که آن شعری که بر لفظش روان شد
زسوز عشق معشوق مجازی
بنگشاید چنان شعری ببازی
نداشت آن شعر با مخلوق کاری
که او را بود با حق روزگاری
کمالی بود در معنی تمامش
بهانه بود در راه آن غلامش
بآخر دختر عاشق در آن سوز
بزاری شعر می‌گفتی شب و روز
مگر میگشت روزی در چمنها
خوشی می‌خواند این اشعار تنها:
الا ای باد شبگیری گذر کن
ز من آن ترک یغما را خبر کن
بگو کز تشنگی خوابم ببردی
ببردی آبم و آبم ببردی
یکی سقّاش بودی سرخ روئی
که هر وقت آبش آوردی سبوئی
بجای ترک یغما خاصه چون ماه
نهاد آن سرخ سقّا را هم آنگاه
برادر را چنان در تهمت افکند
که بر خواهر نظر بی حرمت افکند
چو القصّه ازین بگذشت ماهی
درآمد حرب حارث را سپاهی
سپاهی و شمارش از عدد بیش
چو دَوران فلک از حصر و حد بیش
سپاهی موج زن از تیغ و جوشن
جهان از تیغ و جوشن گشته روشن
درآمد لشکری از کوه و شخ در
کهشد گاو زمین چون خر به یخ در
ز دیگر سوی حارث با سپاهی
ز دروازه برون آمد پگاهی
چو بخت او جوان یکسر سپاهش
چو رایش مرتفع چتر و کلاهش
ظفر می‌شد ز یک سو حلقه در گوش
ز یک سو فتح و نصرة دوش بر دوش
سپه القصّه افتادند در هم
بکُشتن دست بگشادند برهم
غباری از همه صحرا برآمد
فغان تا گنبد خضرا برآمد
خروش کوس گوش چرخ کر کرد
زمین چون آسمان زیر و زبر کرد
زمین از خون خصمان لاله زاری
هوا از تیرباران ژاله باری
جهان را پردهٔ برغاب جَسته
ز کُشته پیش برغی باز بسته
اجل چنگال بر جان تیز کرده
قضا پُر کینه دندان تیز کرده
هویدا از قیامت صد علامت
گرفته دیو قامت زان قیامت
درآمد پیش آن صف حارث آنگاه
جهانی پُر سپاه آورد در راه
سپه را چون بیکره جمله کرد او
درآمد همچو شیر و حمله کرد او
سپهر تند با چندین ستاره
شده از شاخ رمحش پاره پاره
چو تیغی بر سر آمد از کرامت
فرو شد فتنه را سر تا قیامت
چو تیغش خصم را چون گُل بخون شُست
گل نصرت ز تیغ او برون رُست
چو تیرش سوی چرخ نیلگون شد
ز چشم سوزن عیسی برون شد
وزان سوی دگر بکتاش مهروی
دودستی تیغ می‌زد از همه سوی
بآخر چشم زخمی کارگر گشت
سرش از زخم تیغی سخت درگشت
همی نزدیک شد کان خوب رفتار
بدست دشمنان گردد گرفتار
درآن صف بود دختر روی بسته
سلاحی داشت بر اسپی نشسته
به پیش صف درآمد همچو کوهی
وزو افتاد در هر دل شکوهی
نمی‌دانست کس کان سیمبر کیست
زبان بگشاد و گفت این کاهلی چیست
من آن شاهم که فرزینم سپهرست
پیاده در رکابم ماه و مهرست
اگر اسپ افکنم بر نطعِ گردان
دو رخ طرحش نهم چون شیر مردان
سری کو سرکشد از حکم این ذات
بپای پیلش اندازم بشهمات
اگر شمشیر بُرّان برکشم من
جگر از شیر غُرّان بر کشم من
چو تیغ آتش افشانم دهد تاب
ز بیمش زهرهٔ آتش شود آب
چومار رمح را در کف به پیچیم
نیاید هیچکس در صف بهیچم
اگر سندانم آید پیش نیزه
شود از زخمِ زخمم ریزه ریزه
ز زخم ار زور سندانی نماند
ز سندانی سپندانی نماند
چو مرغ تیر من از زه درآید
ز حلق مرغ گردون زه برآید
چو بگشایم کمند از روی فتراک
چو بادآرم عدو را روی ب رخاک
بتازم رخش و بگشایم در فصل
که من در رزم رُستَم، رستمم ز اصل
بگفت این و چو مردان بر نشست او
ازان مردان تنی را ده بخست او
بر بکتاش آمد تیغ در کف
وز آنجا برگرفتش برد با صف
نهادش پس نهان شد در میانه
کسش نشناخت از اهل زمانه
چو آن بت روی در کُنجی نهان شد
سپاه خصم چون دریا روان شد
همی نزدیک آمد تا بیکبار
نماند شهره اندر شهر دیّار
چو حارث را مدد گشت آشکارا
بسی خلق از بر شاه بخارا
هزیمت شد سپاه دشمن شاه
دگر کشته فتاده خوار در راه
چو شه با شهر آمد شاد و پیروز
طلب کرد آن سوار چست آن روز
نداد از وی نشانی هیچ مردم
همه گفتند شد همچون پری گُم
علی الجمله چو آمد زنگی شب
نهاده نصفئی از ماه بر لب
همه شب قرص مه چون قرص صابون
همی انداخت کفک از نور بیرون
بدان صابون بخون دیده تا روز
ز جان می‌شست دست آن عالم افروز
چو زاغ شب درآمد، زان دلارام
دل دختر چو مرغی بود در دام
دل از زخم غلامش آنچنان سوخت
که در یک چشم زخمش نیز جان سوخت
نبودش چشم زخمی خواب و آرام
که بر سر داشت زخمی آن دلارام
کجا می‌شد دل او آرمیده
یکی نامه نوشت از خون دیده
چنین آورد در نظم آن سمن بوی
که بشنو قصهٔ گنگی سخن گوی
سری کز سروری تاج کبارست
سر پیکان در آن سر در چه کارست
سر خصمت که بادا بی سر و کار
مباد از سر کشد جز بر سر دار
سری را کز وجودت سروری نیست
نگونساری آن سر سرسری نیست
سری کان سر نه خاک این دَرآید
بجان و سر که آن سر در سر آید
حَسود سرکشت گر سرنشین است
چو مارش سر بکَف کان سرچنین است
وگر سر درکشد خصم سبک سر
سرش بُر نه سرش درکش سبک تر
سری کان سر ندارد با تو سر راست
مبادش سر که رنج او ز سر خاست
چو سر بنهد عدو کز سردرآید
سر آن دارد او کز سر بر آید
اگر سر نفکند از سرسرت پیش
سر موئی ندارد سر سر خویش
سر سبزت که تاج از وی سری یافت
ز سر سبزیش هر سر سروری یافت
سپهر سرنگون زان شد سرافراز
که هر دم سر نهد پیشت ز سر باز
اگر درد سرم درد سرت داد
سر خصمان بریده بر درت باد
نهادم پیش آن سر بر زمین سر
فدای آن چنان سر صد چنین سر
کسی کز زخم خذلان کینه‌ور گشت
اگر برگشت از قهر تو درگشت
کسی کز شاخسار عیش برخورد
اگر می خورد بی یادت، جگر خورد
کسی کز جهل خود لاف خرد زد
اگر زر زد نه بر نام تو، بد زد
کسی کو سوی حج کردن هوا کرد
اگر حج کرد بی امرت خطا کرد
چه افتادت که افتادی بخون در
چو من زین غم نه بینی سرنگون تر
همه شب همچو شمعم سوز در بر
چو شب بگذشت مرگ روز بر سر
چو شمع از عشق هر دم باز خندم
به پیش چشم برقع باز بندم
چو شمع از عشق جانی زنده دارد
میان اشک و آتش خنده دارد
شبم را گر امید روز بودی
مرا بودی که کمتر سوز بودی
ازان آتش که بر جانم رسیدست
بسی پایان مجو کآنم رسیدست
ازان آتش که چندین تاب خیزد
عجب نبوَد که چندین آب خیزد
چه می‌خواهی ز من با این همه سوز
که نه شب بوده‌ام بی سوز نه روز
میان خاک در خونم مگردان
سراسیمه چو گردونم مگردان
چو سرگردانیم میدانی آخر
بخونم در چه می‌گردانی آخر
چو میدانی که سرمست توام من
ز پای افتاده از دست توام من
من خون خواره خونی چون نگردم
چرا جز در میان خون نگردم
چنان گشتم ز سودای تو بی‌خویش
که از پس می‌ندانم راه و از پیش
دلی دارم ز درد خویش خسته
به بیت الحزن در بر خویش بسته
بزای بند بندم چند سوزی
بر آتش چون سپندم چند سوزی
اگر اُمّید وصل تو نبودی
نه گَردی ماندی از من نه دودی
مرا تر دامنی آمد بجان زیست
که بر بوی وصال تو توان زیست
دل من داغ هجران بر نتابد
که دل خود وصل جانان برنتابد
ز درد خویشتن چون بیقراران
یکی با تو بگفتم از هزاران
دگر گویم اگر یابم رهی باز
وگرنه می‌کشم در جان من این راز
روان شد دایه و این نامه هم برد
بسر شد، راه بر سر چون قلم برد
سر بکتاش با چندان جراحت
ز سرّ نامه مرهم یافت و راحت
ز چشمش گشت سیل خون روانه
بسی پیغام دادش عاشقانه
که جانا تا کَیم تنها گذاری
سر بیمار پرسیدن نداری
چو داری خوی مردم چون لبیبان
دمی بنشین به بالین غریبان
اگر یک زخم دارم بر سر امروز
هزارم هست برجان ای دلفروز
ز شوقت پیرهن بر من کفن شد
بگفت این وز خود بی‌خویشتن شد
چو روزی چند را بکتاش دمساز
ز مجروحی بجای خویش شد باز
نشسته بود آن دختر دلفروز
براه و رودکی می‌رفت یک روز
اگر بیتی چو آب زر بگفتی
بسی دختر ازان بهتر بگفتی
بسی اشعار گفت آن روز اُستاد
که آن دختر مجاباتش فرستاد
ز لطف طبع آن دلداده دمساز
تعجب ماند آنجا رودکی باز
ز عشق آن سمنبر گشت آگاه
نهاد آنگاه از آنجا پای در راه
چو شد بر رودکی راز آشکارا
از آنجا رفت تا شهر بخارا
بخدمت شد روان تا پیش آن شاه
که حارث را مدد او کرد آنگاه
رسیده بود پیش شاه عالی
برای عذر حارث نیز حالی
مگر شاهانه جشنی بود آن روز
چه می‌گویم بهشتی بد دلفروز
مگر از رودکی شه شعر درخواست
زبان بگشاد آن اُستاد و برخاست
چو بودش یاد شعر دختر کعب
همه بر خواند و مجلس گرم شد صعب
شهش گفتا بگو تا این که گفتست
که مروارید را ماند که سُفتست
ز حارث رودکی آگاه کی بود
که او خود گرم شعر و مست می بود
ز سرمستی زبان بگشاد آنگاه
که شعر دختر کعبست ای شاه
بصد دل عاشقست او بر غلامی
در افتادست چون مرغی بدامی
زمانی خوردن و خفتن ندارد
بجز بیت و غزل گفتن ندارد
اگر صد شعر گوید پر معانی
بر او می‌فرستد در نهانی
اگر آن عشق چون آتش نبودی
ازو این شعر گفتن خوش نبودی
چو حارث این سخن بشنود بشکست
ولیکن ساخت خود را آن زمان مست
چو القصّه بشهر خویش شد باز
ز خواهر در نهان می‌داشت این راز
ولی پیوسته می‌جوشید جانش
نگه می‌داشت پنهان هر زمانش
که تا بر وَی فرو گیرد گناهی
بریزد خون او برجایگاهی
هر آن شعری که گفته بود آن ماه
فرستاده بر بکتاش آنگاه
نهاده بود در دُرجی باعزاز
سرش بسته که نتوان کرد سرباز
رفیقی داشت بکتاش سمن بر
چنان پنداشت کان دُرجیست گوهر
سرش بگشاد وآن خطها فرو خواند
به پیش حارث آورد و برو خواند
دل حارث پر آتش گشت ازان راز
هلاک خواهر خود کرد آغاز
در اوّل آن غلام خاص را شاه
به بند اندر فکند و کرد در چاه
در آخر گفت تا یک خانه حمّام
بتابند از پی آن سیم اندام
شه آنگه گفت تا از هر دو دستش
بزد فصّاد رگ اما نه بستش
در آن گرمابه کرد آنگاه شاهش
فرو بست از کچ و از سنگ راهش
بسی فریاد کرد آن سروِ آزاد
نبودش هیچ مقصودی ز فریاد
که داند تا که دل چون می‌شد ازوی
جهانی را جگر خون می‌شد از وی
چنین قصّه که دارد یاد هرگز
چنین کاری کرا افتاد هرگز
بدین زاری بدین درد و بدین سوز
که هرگز در جهان بودست یک روز!
بیا گر عاشقی تا درد بینی
طریق عاشقان مرد بینی
درآمد چند آتش گرد آن ماه
فرو شد زان همه آتش بیک راه
یکی آتش ازان حمّام ناخوش
دگر آتش ازان شعر چو آتش
یکی آتش ز آثار جوانی
دگر آتش ز چندین خون فشانی
یکی آتش ز سوز عشق و غیرت
دگر آتش ز رُسوائی و حسرت
یکی آتش ز بیماری و سستی
دگر آتش ز دل گرمی و مستی
که بنشاند چنین آتش بصد آب
کرا با این همه آتش بوَد تاب
سر انگشت در خون می‌زد آن ماه
بسی اشعار خود بنوشت آنگاه
ز خون خود همه دیوار بنوشت
بدرد دل بسی اشعار بنوشت
چو در گرمابه دیواری نماندش
ز خون هم نیز بسیاری نماندش
همه دیوار چون پر کرد ز اشعار
فرو افتاد چون یک پاره دیوار
میان خون وعشق و آتش و اشک
بر آمد جان شیرینش بصد رشک
چو بگشادند گرمابه دگر روز
چه گویم من که چون بود آن دلفروز
چو شاخی زعفران از پای تا فرق
ولی از پای تا فرقش بخون غرق
ببردند و بآبش پاک کردند
دلی پر خونش زیر خاک کردند
نگه کردند بر دیوار آن روز
نوشته بود این شعر جگر سوز:
نگارا بی تو چشمم چشمه سارست
همه رویم بخون دل نگارست
ز مژگانم به سیلابی سپردی
غلط کردم همه آبم ببُردی
ربودی جان و در وی خوش نشستی
غلط کردم که بر آتش نشستی
چو در دل آمدی بیرون نیائی
غلط کردم که تو در خون نیائی
چو از دو چشم من دو جوی دادی
بگرمابه مرا سرشوی دادی
منم چون ماهئی بر تابه آخر
نمی‌آئی بدین گرمابه آخر؟
نصیب عشق این آمد ز درگاه
که در دوزخ کنندش زنده آنگاه
که تا در دوزخ اسراری که دارد
میان سوز و آتش چون نگارد
تو کَی دانی که چون باید نوشتن
چنین قصّه بخون باید نوشتن
چو در دوزخ بعشقت روی دارم
بهشتی نقد از هر سوی دارم
چو دوزخ آمد از حق حصّهٔ من
بهشت عاشقان شد قصّهٔ من
سه ره دارد جهان عشق اکنون
یکی آتش یکی اشک و یکی خون
کنون من بر سر آتش ازانم
که گه خون ریزم و گه اشک رانم
بآتش خواستم جانم که سوزد
چو جای تست نتوانم که سوزد
باشکم پای جانان می‌بشویم
بخونم دست از جان می بشویم
بدین آتش که ازجان می‌فروزم
همه خامان عالم را بسوزم
ازین غم آنچه می‌آید برویم
همه ناشسته رویان را بشویم
ازین خون گر شود این راه بازم
همه عشاق را گلگونه سازم
ازین آتش که من دارم درین سوز
نمایم هفت دوزخ را که بین سوز
ازین اشکم که طوفانیست خونبار
دهم تعلیم باران را که چون بار
ازین خونم که دریائیست گوئی
درآموزم شفق را سرخ روئی
ازین آتش چنان کردم زمانه
که دوزخ خواست از من صد زبانه
ازین اشکم دو گیتی را تمامت
گِلی در آب کردم تا قیامت
ازین خون باز بستم راه گردون
که تا گشت آسیای چرخ بر خون
ازین گردی که بود آن نازنین را
ز اشکی آب بر بندم زمین را
بجز نقش خیال دلفروزم
بدین آتش همه نقشی بسوزم
بخوردی خون جان من تمامی
که نوشت باد ای یار گرامی
کنون در آتش و در اشک و در خون
برفتم زین جهان جیفه بیرون
مرا بی تو سرآمد زندگانی
منت رفتم تو جاویدان بمانی
چو بنوشت این بخون فرمان درآمد
که تا زان بی سر و بن جان برآمد
دریغا نه دریغی صد هزاران
ز مرگ زار آن تاج سواران
بآخر فرصتی می‌جست بکتاش
که بخت از زیر چاه آورد بالاش
نهان رفت و سر حارث شبانگاه
ببرید و روانه شد هم آنگاه
بخاک دختر آمد جامه بر زد
یکی دشنه گرفت و بر جگر زد
ازین دنیای فانی رخت برداشت
دل از زندان و بند سخت برداشت
نبودش صبر بی یار یگانه
بدو پیوست و کوته شد فسانه

اشعار عطار درباره نوروز و مجموعه شعر این شاعر در وصف بهار

هر که را ذره‌ای ازین سوز است
دی و فرداش نقد امروز است
هست مرد حقیقت ابن‌الوقت
لاجرم بر دو کون پیروز است
چون همه چیز نیست جز یک چیز
پس بسی سال و ماه یک روز است
صد هزاران هزار قرن گذشت
لیک در اصل جمله یک سوز است
چون پی یار شد چنان سوزی
شب و روزش چو عید و نوروز است
ذره‌ای سوز اصل می‌بینم
که همه کون را جگر دوز است
نیست آن سوز از کسی دیگر
بل همان سوز آتش‌افروز است
سوز معشوق در پس پرده
عاشقان را دلیل‌آموز است
هرکه او شاه‌باز این سر نیست
زین طریقت جهنده چون یوز است
تو اگر مردی این سخن پی بر
که فرید آنچه گفت مرموز است

جهان از باد نوروزی جوان شد

زهی زیبا که این ساعت جهان شد

شمال صبحدم مشکین نفس گشت

صبای گرم رو عنبرفشان شد

تو گویی آب خضر و آب کوثر

ز هر سوی چمن جویی روان شد

چو گل در مهد آمد بلبل مست

به پیش مهد گل نعره زنان شد

کجایی ساقیا درده شرابی

که عمرم رفت و دل خون گشت و جان شد

قفس بشکن کزین دام گلوگیر

اگر خواهی شدن اکنون توان شد

چه می جویی به نقد وقت خوش باش

چه می گوئی که این یک رفت و آن شد

یقین می دان که چون وقت اندر آید

تو را هم می بباید از میان شد

چو باز افتادی از ره ره ز سر گیر

که همره دور رفت و کاروان شد

بلایی ناگهان اندر پی ماست

دل عطار ازین غم ناگهان شد

سوسن چو زبان داشت، فرو شد به خموشي

در سينه او گوهر اسرار نهادند!

مدادي كه تفاوت نكند ليل و نهار

خوش بود دامن صحرا و تماشاي بهار

بلبلان وقت گل آمد كه بنالد از شوق

نه كم از بلبل مستي، تو بنال اي هشيار

آفرينش همه تنبيه خداوند دل است

دل ندارد كه ندارد به خداوند اقرار

اين همه نقش عجب بر در و ديوار وجود

هر كه فكرت نكند، نقش بود بر ديوار

مطلب مشابه: شعر تبریک عید نوروز و سال نو + متن و جملات سال نو مبارک

مطالب مشابه را ببینید!

شعر بلند حافظ در وصف نوروز؛ گلچین اشعار زیبا از حافظ شیرازی درباره بهار شعر عاشقانه تبریک سال نو + شعر زیبای بهار و نوروز تقدیم به عشق و همسر اشعار سعدی در وصف بهار و گلچین شعر درباره نوروز اشعار کودکانه نوروز + چند شعر زیبای به زبان کودکانه برای سال نو شعر تبریک عید نوروز و سال نو + متن و جملات سال نو مبارک اشعار عید نوروز و بهار | گلچین شعر کوتاه و بلند در مورد فصل بهار و سال نو شعر در مورد قدم زدن + مجموعه اشعار با موضوع قدم زدن (تک بیتی، دو بیتی، رباعیات و شعر نو) اشعار فردوسی + عکس نوشته و مجموعه شعر فردوسی شاعر محبوب ایرانی اشعار غمگین + شعر کوتاه و بلند از شاعران برجسته در مورد جدایی و عشق جملات تبریک سیزده بدر + متن و شعر کوتاه و بلند مخصوص روز 13 بدر