اشعار در مورد انسان بودن و انسانیت + شعر کوتاه و بلند در مورد انسان، آدم و بشر

مجموعه اشعار زیبا درباره انسان بودن

مجموعه ای از اشعار در مورد انسان بودن، آدم بودن، انسانیت و بشر را در این مطلب روزانه آماده کرده ایم.

در حدیث آمد که یزدان مجید
خلق عالم را سه گونه آفرید
یک گره را جمله عقل و علم وجود
آن فرشته است او نداند جز سجود
نیست اندر عنصرش حرص و هوی
نور مطلق زنده از عشق خدا
یک گروه دیگر از دانش تهی
هم چو حیوان از علف در فربه‌ی
او نبیند جز که اصطبل و علف
از شقاوت غافل است و از شرف
این سوم هست آدمیزاد و بشر
نیمِ او ز افراشته و نیمش خر
نیمِ خر خود مایل سفلی بود
نیمِ دیگر مایل علوی بود
آن دو قدم آسوده از جنگ وحراب
و این بشر با دو مخالف در عذاب

***

آدمی‌زاده طرفه معجونی است
کز فرشته سرشته وز حیوان
گر کند میل این، شود پس از این
وار کند میل آن شود به از آن

***

پس به صورت عالم اصغر تویی
پس به معنی عالم اکبر تویی
ظاهراً آن شاخ اصل میوه است
باطناٌ بهر ثمر شد شاخ هست
گر نبودی میل وامّید ثمر
کی نشاندی باغبان بیخ شجر
پس به معنی آن شجر از میوه زاد
گر به صورت از شجر بو دش ولاد

***

شعر در مورد انسان و آدم

گفت اَدخُل فی عِبادی تل تقی
جَنَةُ مِن رؤیتی یا متَّقی
عرش با آن نور با پهنای خویش
چون بدید آن را برفت از جای خویش
خود بزرگی عرش باشد بس مدید
لیک صورت کیست چون معنی رسید

***

اشعار در مورد انسان بودن و انسانیت

بوالبشر کو علّم الا سماء به گست
صد هزاران علمش اندر هر رگ ست
اسم هر چیزی چنان کآن چیز هست
تا به پایان جان او را داد دست

***

هر که راه ست از هوس‌ها جان پاک
زود بیند حضرت و ایوان پاک
چون محمّد پاک شد ز این نار و دود
هرکجا رو کرد وجه الله بود
هر که را باشد ز سینه فتح باب
او زهر شهری ببیند آفتاب

***

اشعار زیبا در مورد انسانیت

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست

***

اشعار در مورد انسان بودن و انسانیت

هم چو مجنونند و چون ناقه ش یقین
می‌کشد آن پیش و این واپس به کین
میل مجنون پیش آن لیلی روان
میل ناقه پس پی کرّه دوان
یک دمار مجنون ز خود غافل بدی
ناقه گردیدی و واپس آمدی
چون به خود بازآمدی مجنون ز جا
کو سپس رفته است بس فرسنگ‌ها
گفت ای ناقه چو هر دو عاشقیم
ما دو ضد بس همره نالایقیم
تا تو با من باشی ای مرده‌ی وطن
بسز لیلی باز ماند جان من
راه نزدیک و بماندم سخت دیر
سیر گشتم ز این سواری سیر سیر
سرنگون خود راز اشتر در فکند
گفت سوزی دم ز غم تا چند چند
تنگ شد بر وی بیابان فراخ
خویشتن افکند اندر سنگلاخ
چون چنان افکند خود را سوی پست
از قضا آن لحظه پایش هم شکست
پای را بر بست گفتا گو شوم
در خم چوگانش غلطان می‌روم
عشق مولی کی کم از لیلی بود
گوی گشتن بهر او أولی بود

***

سیرتی کآن در وجودت غالب است
هم بر آن تصویر حشرت واجب است
ز آن که حشر حاسدان روز گزند
بی گمان بر صورت گرگان کنند
حشر پر حرصِ خسِ مردار خوار
صورت خوکی بود روز شمار
زانیان را گند اندام نهان
خمر خواران را بود گند دهان
گند مخفی کآن بدل‌ها می‌رسید
گشت اندر حشر محسوس و پدید

***

اشعار در مورد انسان بودن و انسانیت

شعر خاص در مورد انسان بودن و آدم بودن

بطّ و طاووس است و زاغ است و خروس
این مثال چار خُلق اندر نفوس
بطّ حرص است و خروس آن شهوت ست
جاه چون طاووس و زاغ امنیت ست
بطّ حرص آمد که نوکش در زمین
درتر و در خشک می‌جوید دف ین
یک زمان نبود معطّل آن گلو
نشنود از حکم جز امر «کلوا»

***

زآن که این تن شد مقام چار خو
نامشان شد چار مرغ فتنه جو
خلق را گر زندگی خواهی ابد
سر ببر زا ین چار مرغ شوم بد
بازشان زنده کن از نوعی دگر
که نباشد بعد از آن زایشان ضرر
چار مرغ معنویّ راهزن
کرده‌اند اندر دل خلقان وطن
سر ببر این چار مرغ زنده را
سرمدی کن خلق نا پاینده را

***

گفت و الله عالم السّر الخ فی
کآفرید از خاک آدم را صفی
در سه گز قالب که دادش وانمود
هر چه در الواح و در ارواح بود
تا ابد هرچه بود از پیش پیش
درس کرد از علّم الا سماء خویش
تا ملک بی خود شد از تدریس او
قدس دیگر یافت از تقدیس او

***

اشعار در مورد انسان بودن و انسانیت

چشم آدم چون به نور پاک دید
جان و سرّ نام‌ها گشتش پدید
چون ملک انوار حقّ در وی بیافت
در سجود افتاد و در خدمت شتافت
این چنین آدم که نامش می‌برم
گر ستایم تا قیامت قاصرم

***

آدم خاکی ز حقّ آموخت علم
تا به هفت آسمان افروخت علم
نام و ناموس ملک را در شکست
کوری آن کس که در حقّ در شکست

***

آن گشادیشان کز آدم رو نمود
در گشاد آسمانهاشان نبود
در فراخی عرصه‌ی آن پاک جان
تنگ آمد عرصه‌ی هفت آسمان
گفت پیغمبر که: حقّ فرموده است
من نگنجم در خُم بالا و پست
در زمین و آسمان و عرش نیز
من نگنجم این یقین دان ای عزیز
در دل مؤمن بگنجم ای عجب
گر مرا جویی در آن دل‌ها طلب

***

ای برادر تو همان اندیشه‌ای
مابقی تو استخوان و ریشه‌ای
گر گل است اندیشه‌ی تو گلشنی
و آر بود خاری، تو هیمه‌ی گلخنی
گر گلابی بر سر و جیبت زنند
و آر تو چون بولی برونت افکنند

***

اشعار در مورد انسان بودن و انسانیت

آمد اوّل به اقلیم جماد
و از جمادی در نباتی او فتاد
سال‌ها اندر نباتی عمر کرد
و از جمادی یاد نآورد از نبرد
وز نباتی چون به حیوانی فتاد
نامدش حال نباتی هیچ یاد
جز همین میلی که دارد سوی آن
خاصه در وقت بهار و ضیمران
هم چو میل کودکان با مادران
سر میل خود نداند در لبان
باز از حیوان سوی انسانیش
می‌کشید آن خالقی که دانیش
هم چنین اقلیم تا اقلیم رفت
تا شد اکنون عاقل و دانا و رفت
عقل‌های اوّل ینش یاد نیست
هم از این عقلش تحوّل کرد نیست
تا رهد زا ین عقل پر حرص و طلب
صد هزاران عقل بیند بوالعجب

***

بیشه‌ای آمد وجود آدمی
بر حذر شو زا ین وجود ارزان دمی
در وجود ما هزاران گرگ و خوک
صالح و ناصالح و خوب و خشک

***

حدّ جسمت یک دو گز خود بیش نیست
جان تو تا آسمان جولان کنی است
تا به بغداد و سمرقند ای هم ام
روح را اندر تصوّر نیم گام
دو درم سنگ است پیه چشمتان
نور روحش تا عنان آسمان
بارنامه‌ی روح حیوانی است این
پیش‌تر رو روح انسانی ببین
بگذر از انسان هم و از قال و قیل
تا لب دریای جان جبرئیل
بعد از آنت جان احمد لب گزد
جبرئیل از بیم تو واپس خزد
گوید آر آیم به قدر یک کمان
من به سوی تو بسوزم در زمان

***

خویشتن نشناخت مسکین آدمی
از فزونی آمد و شد در کمی
خویشتن را آدمی ارزان فروخت
بود اطلس، خویش بر دلقی بدوخت

***

ای نسخه اسرار الهی که تویی
و ای آینه جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
از خود بطلب آن چه خواهی که تویی

***

آدم‌هایی که هیچ‌وقت احتیاج به تنهایی ندارند،

آدم‌های کم‌مایه‌ای هستند

شعر در مورد مرگ انسانیت
هر انسان، کتابی است،

چشم به راه خواننده‌اش

این موجود انسانی چه شگفت مخلوقی است!

گاهی در پستی چنان می شود که هیچ جانور کثیفی به او نمی‌رسد،

و گاه در عظمت تا آنجا اوج می‌گیرد که در خیال نیز نمی‌گنجد

***

خور و خواب ‌و خشم‌ و شهوت‌، شَغَبست‌ و جهل‌ و ظلمت‌

حَیَوان‌ خبر ندارد ز جهان‌ آدمیّت‌

اشعار.زیبا درباره انسانیت
به‌ حقیقت‌ آدمی‌ باش‌ و گرنه‌ مرغ‌ باشد

که‌ همین‌ سخن‌ بگوید به‌ زبان‌ آدمیّت‌

مگر آدمی‌ نبودی‌ که‌ اسیرِ دیو ماندی

که‌ فرشته‌ ره‌ ندارد به‌ مکان‌ آدمیّت‌

اگر این‌ درنده‌ خوئی‌ زطبیعتت‌ بمیرد

همه‌ عمر زنده‌ باشی‌ به‌ روان‌ آدمیّت‌

رسد آدمی‌ به‌ جائی‌ که‌ به‌ جز خدا نبیند

بنگر که‌ تا چه‌ حدّست‌ مکان‌ آدمیّت‌

طیَران‌ مرغ‌ دیدی‌، تو ز پایبند شهوت

بدر آی‌ تا ببینی‌ طیران‌ آدمیّت‌

نه‌ بیان‌ فضل‌ کردم‌ که‌ نصیحت‌ تو گفتم‌

هم‌ از آدمی‌ شنیدیم‌ بیان‌ آدمیّت‌

مطالب مشابه را ببینید!

شعر در مورد مهربانی و انسانیت؛ قشنگ ترین اشعار انسان بودن و محبت کردن دلنوشته ارزش انسان؛ جملات و متن های ادبی ناب و سنگین درباره انسانیت متن و جملات زیبا در مورد انسانیت + عکس نوشته در مورد انسان بودن شعر انسانیت با گزیده زیباترین اشعار در مورد انسان بودن سخنان درباره انسانیت و جملات فلسفی و قابل تامل در مورد انسانیت انسان متن در مورد انسانیت | جملات در مورد انسان بودن و نقل قول آموزنده در مورد انسانیت عکس نوشته انسانیت (سخنان ناب و مفهومی در مورد انسان بودن) سخنان مهاتما گاندی + جملات آموزنده در مورد زندگی، انسانیت و موفقیت جملات زیبای حضرت عیسی مسیح (ع) + جملات و متن های آموزنده و زیبا درمورد انسانیت و زندگی جملات زیبا در مورد مهربانی و انسان بودن + سخنان زیبا در مورد انسانیت و مهربان بودن