مجموعه اشعار سیمین بهبهانی + شعر عاشقانه و موضوعات مختلف گلچین شده
در این قسمت مجموعه اشعار سیمین بهبانی را آماده کرده ایم. شعر کوتاه، شعر بلند، شعر عاشقانه، شعر در مورد زندگی، شعر مرگ، شعر در مورد زن، شعر در مورد وطن ایرانی، شعر جدایی و … را می خوانید و امیدواریم این مجموعه شعر مورد توجه شما قرار بگیرد.
مجموعه اشعار زیبا سیمین بهبهانی شاعر ایرانی
ای آن که گاه گاه ز من یاد میکنی
پیوسته شادزی که دلی شاد میکنیگفتی: «برو!» ولیک نگفتی کجا رود
این مرغ پر شکسته که آزاد میکنیپنهان مساز راز غم خویش در سکوت
باری، در آن نگاه، چو فریاد میکنیای سیل اشک من! ز چه بنیاد میکنی؟
ای درد عشق او! ز چه بیداد میکنی؟نازکتر از خیال منی، ای نگاه! لیک
با سینه کار دشنه پولاد میکنینقشت ز لوح خاطر سیمین نمیرود
ای آن که گاه گاه ز من یاد میکنی
***
بهترین اشعار سیمین بهبهانی
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
شروع شادی و پایان انتظار توییبهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت
چه بود غیر خزانها اگر بهار توییدلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند
در این سرا تو بمان! ای که ماندگار توییشهاب زود گذر لحظه های بوالهوسی است
ستاره ای که بخندد به شام تار توییجهانیان همه گر تشنگان خون منند
چه باک زان همه دشمن، چو دوستدار توییدلم صراحی لبریز آرزومندی است
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
***
شعر سیمین بهبهانی برای ایران
دارا جهان ندارد، سارا زبان ندارد
بابا ستارهای در هفت آسمان نداردکارون ز چشمه خشکید البرز لب فرو بست
حتی دل دماوند، آتش فشان ندارددیو سیاه دربند آسان رهید و بگریخت
رستم در این هیاهو گرز گران نداردروز وداع خورشید، زایندهرود خشکید
زیرا دل سپاهان، نقش جهان نداردبر نام پارس دریا نامی دگر نهادند
گویی که آرش ما تیر و کمان ندارددریای مازنیها بر کام دیگران شد
نادر ز خاک برخیز میهن جوان ندارددارا! کجای کاری دزدان سرزمینت
بر بیستون نویسند دارا جهان نداردآییم به دادخواهی فریادمان بلند است
اما چه سود، اینجا نوشیروان نداردسرخ و سپید و سبز است این بیرق کیانی
اما صد آه و افسوس شیر ژیان نداردکو آن حکیم توسی شهنامهای سراید
شاید که شاعر ما دیگر بیان نداردهرگز نخواب کوروش ای مهرآریایی
بی نام تو، وطن نیز نام و نشان ندارد
***
مثنوی چرا رفتی از سیمین بهبهانی
چرا رفتی، چرا؟ من بی قرارم
به سر، سودای آغوش تو دارمنگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟
ندیدی جانم از غم ناشکیباست؟نه هنگام گل و فصل بهارست؟
نه عاشق در بهاران بی قرارست؟نگفتم با لبان بسته ی خویش
به تو راز درون خسته ی خویش؟خروش از چشم من نشنید گوشت؟
نیاورد از خروشم در خروشت؟اگر جانت ز جانم آگهی داشت
چرا بی تابیم را سهل انگاشت؟کنار خانه ی ما کوهسارست
ز دیدار رقیبان برکنارستچو شمع مهر خاموشی گزیند
شب اندر وی به آرامی نشیندز ماه و پرتو سیمینه ی او
حریری اوفتد بر سینه ی اونسیمش مستی انگیزست و خوشبوست
پر از عطر شقایق های خودروستبیا با هم شبی آنجا سرآریم
دمار از جان دوری ها برآریمخیالت گرچه عمری یار من بود
امیدت گرچه در پندار من بودبیا امشب شرابی دیگرم ده
ز مینای حقیقت ساغرم دهدل دیوانه را دیوانه تر کن
مرا از هر دو عالم بی خبر کنبیا! دنیا دو روزی بیشتر نیست
پی ِ فرداش فردای دگر نیستبیا… اما نه، خوبان خود پرستند
به بندِ مهر، کمتر پای بستنداگر یک دم شرابی می چشانند
خمارآلوده عمری می نشاننددرین شهر آزمودم من بسی را
ندیدم باوفا زآنان کسی راتو هم هر چند مهر بی غروبی
به بی مهری گواهت این که خوبیگذشتم من ز سودای وصالت
مرا تنها رها کن با خیالت
***
شوریده ی آزرده دل بی سر و پا من
در شهر شما عاشق انگشت نما من
دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست
جانا، به خدا من… به خدا من… به خدا من
***
رفتم اما دل من مانده بر دوست هنوز
میبرم جسمی و دل در گرو اوست هنوز
بگذارید به آغوش غم خویش روم
بهتر از غم به جهان نیست مرا دوست هنوز
***
نه باهوشم ،
نه بیهوشم ،
نه گریانم نه خاموشم
همین دانم که می سوزم ،
همین دانم که می جوشم
پریشانم ، پریشانم ،
چه می گویم؟
نمی دانم
ز سودای تو حیرانم ،
چرا کردی فراموشم؟
***
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
شروع شادی و پایان انتظار تویی
بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت
چه بود غیر خزان ها اگر بهار تویی
دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند
در این سرا تو بمان ! ای که ماندگار تویی
***
بر من گذشتی ، سر بر نکردی
از عشق گفتم ، باور نکردی
دل را فکندم ارزان به پایت
سودای مهرش در سر نکردی
***
اشعار کوتاه و زیبای سیمین بهبهانی
گذشتم از سر عالم، کسی چه می داند
که من به گوشهء خلوت، چه عالمی دارم
تو دل نداری و غم هم نداری اما من
خوشم از این که دلی دارم و غمی دارم
***
غزل رفت آن سوار کولی از سیمین بهبهانی
رفت آن سوار کولی با خود تو را نبرده
شب مانده است و با شب، تاریکی فشرده
کولی کنار آتش رقص شبانه ات کو؟
شادی چرا رمیده؟ آتش چرا فسرده؟
خاموش مانده اینک، خاموش تا همیشه
چشم سیاه چادر با این چراغ مرده
رفت آنکه پیش پایش دریا ستاره کردی
چشمان مهربانش یک قطره ناسترده
در گیسوی تو نشکفت آن بوسه لحظه لحظه
این شب نداشت ــ آری ــ الماس خرده خرده
بازی کنان زگویی خون می فشاند و می گفت
روزی سیاه چشمی سرخی به ما سپرده
می رفت و گرد راهش از دود آه تیره
نیلوفرانه در باد پیچیده تاب خورده
سودای همرهی را گیسو به باد دادی
رفت آن سوار با خود، یک تار مو نبرده
***
شعر دلم گرفته ای دوست
دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من
گر از قفس گریزم، کجا روم، کجا من؟
کجا روم؟ که راهی به گلشنی ندارم
که دیده بر گشودم به کنج تنگنا من
نه بستهام به کس دل، نه بسته دل به من کس
چو تخته پاره بر موج، رها… رها… رها… من
ز من هرآن که او دور، چو دل به سینه نزدیک
به من هر آن که نزدیک، از او جدا جدا من
نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی، به یاد آشنا من
ز بودنم چه افزون؟ نبودنم چه کاهد؟
که گویدم به پاسخ که زندهام چرا من؟
ستارهها نهفتم، در آسمان ابری
دلم گرفتهای دوست ، هوای گریه با من
***
شعر مجهول از سیمین بهبهانی
فعل مجهول
“بچه ها صبحتان به خیر سلام
درس امروز فعل مجهول است
فعل مجهول چیست؟می دانید
نسبت فعل ما به مفعول است
در دهانـــــــم زبان چو آو یزی
در تهیگاه زنــــگ می لــغزید
صوت ناسازم آن چنان که مگر
شیشه بر روی سنگ می لغزید
ساعتــــی داد آن سخن دادم
حقّ گفتـــــــار را ادا کــــردم
تا ز “اعجـــــاز” خود شوم آگاه
ژاله را زان میان صـــــدا کردم
“ژاله از درس من چه فهمیدی؟”
پاسخ من سکوت بود و سکوت
” د جوابم بده کجـــــا بودی ؟
رفته بودی به عالم هپـــروت؟”
خنده ی دختران و غرّش من
ریخت بر فرق ژاله چون باران
لیک او بود غرق حیرت خویش
غافل از اوستاد و از یـــــاران
خشـــــمگین انتقام جـــو گفتم:
“بچه ها گوش ژاله سنگین است”
دختری طعنه زد که ” نه خـــــانم
درس در گوش ژاله یاسین است”
بــــاز هم خنده ها و همهمه ها
تند و پیگیر می رسید به گوش
زیـــــــر آتشفشان دیده ی من
ژاله آرام بود و سرد و خـــموش
رفته تا عمـــــق چشم حیرانم
آن دو مـــــیخ نگاه خــیره ی او
موج زن در دو چشم بی گنهش
رازی از روزگـــــار تـــــــیره ی او
آن چه در آن نگاه می خواندم
قصه ی غصه بود و حرمان بود
ناله ای کرد و در ســــخن آمد
با صدایی که سخت لرزان بود:
فعل مجهول فعل آن پدری است
که دلـــــــــــم را ز درد پرخون کرد
خواهرم را به مشت و سیلی کوفت
مـــــــادرم را ز خــــــانه بیرون کرد
شب دوش از گرسنگی تا صبح
خواهر شیر خوار من نالـــــــــید
سوخت در تــــــاب تب برادر من
تا سحر در کنـــــــــــار من نالید
در غم آن دو تن دو دیده ی من
این یکی اشک بود وآن خون بود
مـــــــــــادرم را دگر نمی دانم
که کجا رفت و حال او چون بود؟”
گفت و نالید و آن چه باقی ماند
هق هق گریه بود و نــــاله ی او
شسته می شد به قطره های سرشک
چهره ی همچو برگ لالــــه ی او
ناله ی من به ناله اش آمیخت
که”غلط بود آن چه من گفتم
درس امروز قصه ی غم توست
تو بگو ! من چرا سخن گفتم؟
فعل مجهول فعل آن پدری است
که تو را بی گناه می ســــــوزد
آن حریـــــق هوس بود که در او
مادری بی پناه می ســـــــوزد”
***
شعر دوباره میسازمت وطن سیمین بهبهانی
دوباره میسازمت وطن!
اگرچه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو میزنم
اگرچه با استخوان خویشدوباره میبویم از تو گل
بهمیل نسل جوان تو
دوباره میشویم از تو خون
بهسیل اشک روان خویشدوباره یک روز روشنا
سیاهی از خانه میرود
به شعر خود رنگ میزنم
ز آبی آسمان خویشاگرچه صدساله مُردهام
بهگور خود خواهم ایستاد
که بردَرَم قلبِ اهرمن
بهنعرۀ آنچنان خویشکسی که « عظم رمیم» را
دوباره انشا کند به لطف
چو کوه میبخشدم شکوه
به عرصۀ امتحان خویشاگر چه پیرم ولی هنوز
مجال تعلیم اگر بُوَد
جوانی آغاز میکنم
کنار نوباوگان خویشحدیث «حبّالوطن» ز شوق
بدان رَوش ساز میکنم
که جان شود هر کلام دل
چو برگشایم دهان خویشهنوز در سینه آتشی
بهجاست کز تاب شعلهاش
گمان ندارم به کاهشی
ز گرمی دودمان خویش
***
یک بوسه بس است از لب سوزان تو ما را
تا آب کند این دل یخ بسته ما رامن سردم و سردم، تو شرر باش و بسوزان
من دردم و دردم، تو دوا باش خدا را
***
بگذار که درحسرت دیدار بمیرم
در حسرت دیدار تو بگذار بمیرمدشوار بود مردن و روی تو ندیدن
بگذار به دلخواه تو دشوار بمیرم
***
رفتم اما دل من مانده بر دوست هنوز
میبرم جسمی و دل در گرو اوست هنوزبگذارید به آغوش غم خویش روم
بهتر از غم به جهان نیست مرا دوست هنوز
***
نه باهوشم
نه بیهوشمنه گریانم نه خاموشم
همین دانم که می سوزم
همین دانم که می جوشمپریشانم ، پریشانم
چه می گویم؟
نمی دانمز سودای تو حیرانم
چرا کردی فراموشم؟
***
گذشتم از سر عالم، کسی چه می داند
که من به گوشهء خلوت، چه عالمی دارمتو دل نداری و غم هم نداری اما من
خوشم از این که دلی دارم و غمی دارم
***
کی گفته ام این درد جگر سوز دوا کن
برخیز و مرا با دل سرگشته رها کنمارا ز تو ای دوست!تمنای وفا نیست
تا خلق بدانند که یاریم جفا کن
***
دلی دارم به وسعت آسمانی
درو هر خواهشی چون کهکشانینمیری، شور ِ خواهش ها، نمیری
بمانی، عشق ِ خواهش زا، بمانی!
***
شعر سیمین بهبهانی درباره زن
ای زن ، چه دلفریب و چه زیبایی
گویی گل شکفته ی دنیاییگل گفتمت، ز گفته خجل ماندم
گل را کجاست چون تو دلارایی؟گل چون تو کی، به لطف، سخن گوید ؟
تنها تویی که نوگل گویاییگر نوبهار، غنچه و گل زاید
ای زن، تو نوبهار همی زاییچون روی نغز طفل تو، آیا کس
کی دیده نو بهار تماشایی؟
***
خفته در من دیگری، آن دیگری را می شناس
چون ترنجم بشکن آنگه آن پری را می شناسمن پری هستم به افسون در ترنجم بسته اند
تا رَها سازی مرا، افسونگری را می شناس
***
ستاره دیده فروبست و آرمید، بیا
شراب نور به رگ های شب دوید، بیاز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت
گل سپیده شگفت و سحر دمید، بیاشهاب یاد تو در آسمان خاطر من
پیاپی از همه سو خطّ زر کشید، بیاز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
ز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید، بیابه وقت « مرگم » اگر تازه می کنی دیدار
بهوش باش که هنگام آن رسید، بیابه گام های کسان می برم گمان که تویی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید، بیانیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت
کنون که دست سحر دانه دانه چید، بیاامید خاطر « سیمین » دل شکسته تویی
مرا مخواه از این بیش ناامید، بیا