اشعار کوتاه معروف؛ گزیده زیباترین اشعار کوتاه عاشقانه از شاعران بزرگ
در این بخش گزیده ای از اشعار کوتاه معروف زیبا و عاشقانه را از شاعران بزرگ ایرانی گردآوری کرده ایم.
فهرست اشعار کوتاه معروف
اشعار کوتاه نظامی
به شغل جهان رنج بردن چه سود
که روزی به کوشش نشاید فزودجهان غم نیرزد به شادی گرای
نه کز بهر غم کردهاند این سرایجهان از پی شادی و دلخوشیست
نه از بهر بیداد و محنت کشیست
چو ما با ضعف خود دربند آنیم
که بگزاریم خدمت تا توانیمتو با چندان عنایتها که داری
ضعیفان را کجا ضایع گذاری
ز جان شیرین تری ای چشمه نوش
سزد گر گیرمت چون جان در آغوش
بهاری داری از وی بر خور امروز
که هر فصلی نخواهد بود نوروزگلی کو، را نبوید، آدمی زاد
چو هنگام خزان آید برد، با
گر اندیشه کنی از راه بینش
به عشق است ایستاده آفرینش
گر از عشق آسمان آزاد بودی
کجا هرگز زمین آباد بودی
چو من بیعشق خود را جان ندیدم
دلی بفروختم جانی خریدم

عمل هایی که عاشق را کند سست
عجب چست آید از معشوقه چست
بده یک بوسه تا ده واستانی
از این به چون بود بازارگانی؟!
چو مرغ از پی کوچ برکش جناح
مشو مست راح اندر این مستراحبزن برق وار آتشی در جهان
جهان را ز خود واره و وارهان
اگر عشق اوفتد در سینه سنگ
به معشوقی زند در گوهری چنگ
که مغناطیس اگر عاشق نبودی
بدان شوق آهنی را چون ربودی
و گر عشقی نبودی بر گذرگاه
نبودی کهربا جوینده کاه
بسی سنگ و بسی گوهر بجایند
نه آهن را نه کَه را میربایند
طبایع جز کشش کاری ندانند
حکیمان این کشش را عشق خوانند
مطلب مشابه: شعر عاشقانه نظامی گنجوی + مجموعه اشعار کوتاه و بلند احساسی نظامی برای عشق

درونم را به نور خود برافروز
زبانم را ثنای خود در آموزبه داودی دلم را تازه گردان
زبورم را بلند آوازه گردان
کسی راست خرما ز نخل بلند
که بر نخل خرما رساند کمندبه بستان کسی راست گردن فراز
که بویی و رنگی دهد دلنواز
هر که تو بینی ز سپید و سیاه
بر سر کاریست در این کارگاهجغد که شومست به افسانه در
بلبل گنجست به ویرانه درهر که در این پرده نشانیش هست
در خور تن قیمت جانیش هست
چو عمر از سی گذشت یا خود از بیست
نمی شاید دگر چون غافلان زیستنشاط عمر باشد تا چهل سال
چهل ساله فرو ریزد پر و بال
چه خوش داستانی زد آن هوشمند
که بر ناگزاینده ناید گزند
اشعار کوتاه خیام
بر خیر و مخور غم جهان گذران
خوش باشو دمی به شادمانی گذران
در طبع جهان اگر وفایی بودی
نوبت به تو خود نیامدی از دگران خیام
چون روزی و عمر بيش و کم نتوان کرد
خود را به کم و بيش دژم نتوان کرد
کار من و تو چنان که رای من و توست
از موم بدست خويش هم نتوان کرد
خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماه رخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش

از جمله رفتگان این راه دراز
باز آمده ای کو که به ما گوید باز
هان بر سر این دو راهه از سوی نیاز
چیزی نگذاری که نمی آیی باز خیام
برخیز و بیا بتا برای دل ما
حل کن به جمال خویشتن مشکل ما
یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم
زان پیش که کوزهها کنند از گل ما
می نوش که عمر جاودانی اینست
خود حاصلت از دور جوانی اینست
هنگام گل و باده و یاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی اینست
مطلب مشابه: اشعار زیبای خیام؛ رباعیات و مجموعه شعر در مورد عشق و زندگی
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
بی باده گلرنگ نمیباید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست
عمرت تا کی به خودپرستی گذرد
یا در پی نیستی و هستی گذرد
می خور که چنین عمر که غم در پی اوست
آن به که بخواب یا به مستی گذرد خیام
پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است
گردنده فلک نیز بکاری بوده است
هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین
آن مردمک چشم نگاری بوده است

ای دل چو زمانه میکند غمناکت
ناگه برود ز تن روان پاکت
بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند
زان پیش که سبزه بردمد از خاکت
افسوس که سرمایه زکف بیرون شد
در پای اجل بسی جگرها خون شد
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی
کاحوال مسافران دنیا چون شد خیام
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام زما و نه نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود خیام
آن قصر که با چرخ همی زد پهلو
بر درگه آن شهان نهادندی رودیدیم که بر کنگرهاش فاختهای
بنشسته همی گفت که کوکوکوکو
گویند مرا که دوزخی باشد مست
قولیست خلاف دل در آن نتوان بستگر عاشق و میخواره بدوزخ باشند
فردا بینی بهشت همچون کف دست
چون چرخ بکام یک خردمند نگشت
خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشتچون باید مرد و آرزوها همه هشت
چه مور خورد بگور و چه گرگ بدشت
چون عهده نمیشود کسی فردا را
حالی خوش دار این دل پر سودا را
می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را
اشعار کوتاه مولانا
بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشوددیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بی تو به سر نمی شود
مرا اگر تو نخواهی منت به جان خواهم
وگر درم نگشایی مقیم درگاهم
به توست بیخودیم گر خراب و سرمستم
به توست آگهی من اگر من آگاهم
ز جاه و سلطنت و سروری نیندیشم
بس است دولت عشق تو منصب و جاهم

بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشوددیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بی تو به سر نمی شود
ای در دل من، میل و تمنا، همه ی تو!
وندر سر من، مایه سودا، همه ی تو!هر چند به روزگار در مینگرم
امروز همه ی تویی و فردا همه ی تو
بیا بیا دلدار من دلدار من
درآ درآ در کار من در کار من
تویی تویی گلزار من گلزار من
بگو بگو اسرار من اسرار من
بیا بیا درویش من درویش من
مرو مرو از پیش من از پیش من
تویی تویی هم کیش من هم کیش من
تویی تویی هم خویش من هم خویش من
ره آسمان درونست پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند
تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیدهست
چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند
مطلب مشابه: تک بیتی عاشقانه مولانا؛ اشعار عارفانه و احساسی مولانا برای پروفایل و کپشن

هر جا روم با من روی با من روی
هر منزلی محرم شوی محرم شوی
روز و شبم مونس تویی مونس تویی
دام مرا خوش آهویی خوش آهویی
ای شمع من بس روشنی بس روشنی
در خانهام چون روزنی چون روزنی
تیر بلا چون دررسد چون دررسد
هم اسپری هم جوشنی هم جوشنی
نردبان اين جهان ما و منيست
عاقبت اين نردبان افتادنيستلاجرم هر کس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شکست
خیــر کـــن بــا خـلق، بهـر ایزدت
یــا بـــرايِ راحــتجــان خـودت
تــا هـمــاره دوســت بینی در نظــر
در دلت نـایــد ز کین نـاخوش صور
اندر دل من درون و بيرون همه او است
اندر تن من جان و رگ و خون همه اوستاينجاي چگونه کفر و ايمان گنجد
بي چون باشد و جود من چون همه اوست
ای دوست قبولم کن و جانم بستان
مستم کن و از هر دو جهانم بستان
با هرچه دلم قرار گیرد بیتو
آتش به من اندر زن و آنم بستان
دلتنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است
بر هیچ دلی مبـاد و بر هیچ تنی
آنچ از غم هجران تو بر جان من است
اندر دل بی وفا غــم و ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مـرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غـم که هزار آفرین بر غم باد
یک بوسه ز تو خواستم و شش دادی
شاگرد که بودی که چنین استادی
خوبی و کرم را چو نکو بنیادی
ای دنیا را ز تو هزار آزادی
ای در دل من میل و تمنا همه تو
وندر سـر من مایه سودا همه توهرچنـــــد به روزگار در مینگرم
امروز هـمه تویی و فردا همه تو
از آتش عشق در جهان گرمی ها
وز شیر جفاش در وفا نرمی هازان ماه که خورشید از او شرمنده ست
بی شرم بود مرد چه بی شرمی ها
دلتنگم و دیدار تو درمـان من است
بی رنگ رخت زمـانه زندان من است
بـر هیچ دلـی مبـاد و بـر هیچ تنی
آنچه از غم هجران تو بر جان من است
اشعار کوتاه فردوسی
نباشد همه نیک و بد پایدار
همان به که نیکی بود یادگار
همان گنجِ دینار و کاخ بلند
نخواهد بُدَن مر تو را سودمند
سخن ماند از تو همی یادگار
سخن را چنین خوارمایه مدار
بر ما شکیبائی و دانش است
ز دانش روان های پر از رامش استشکبیائی از ما نشاید ستد
نه کس را ز دانش رسد نیز بد
جهان یادگار است و ما رفتنی
به گیتی نماند به جز گفتنی
به نام نکو گر بمیرم رواست
مرا نام باید که تن مرگ راست

به نام خداوند جان و خرد
کز این برتر اندیشه بر نگذرد
خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای
نگه کن به جایی که دانش بود
ز داننده کشور به رامش بود
چو دیدار یابی به شاخ سخن
بدانی که دانش نیاید به بن
مطلب مشابه: تک بیتی فردوسی با اشعار ناب و عاشقانه این شاعر
هران گه که گویی که دانا شدم
به هر دانشی بر توانا شدم
چنان دان که نادان تری آن زمان
مشو بر تن خویش بر بدگمان
اگر چند بخشی ز گنج سخن
بر افشان که دانش نیاید به بن

به گیتی به از مردمی کار نیست
بدین با تو دانش به پیکار نیستسر راستی دانش ایزیدیست
چو دانستیش زو نترسی ، بدیست
بیاموز و بشنو ز هر دانشی
بیابی ز هر دانشی رامشی
ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ
همه دانش و داد دادن بسیچ
تن مرده چون مرد بی دانشست
که نادان به هر جای بی رامشستکه دشمن که دانا بود به ز دوست
که با دشمن و دوست دانش نکوست
به دانش فزای و به یزدان گرای
که او باد جان ترا رهنمایبپرسیدم از مرد نیکو سخن
کسی کو بسال و خرد بد کهنکه از ما به یزدان که نزدیکتر
که را نزد او راه باریکترچنین داد پاسخ که دانش گزین
چو خواهی ز پروردگار آفرین
چو ایران مباشد تن من مباد
بدین بوم و بر زنده یک تن مباداگر سر به سر تن به کشتن دهیم
از آن به که کشور به دشمن دهیمدریغ است ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود
ز دانش بود جان و دل را فروغ
نگر تا نگردی به گرد دروغ
سخنگوی چون بر گشاید سخن
بمان تا بگوید تو تندی مکن
اشعار کوتاه حافظ
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نهای جان من خطا این جاست…
در انـــدرون مــــن خستـــه دل نـــدانــــم کــیســت
کــــه مـــن خموشـــم و او در فغــان و در غوغاست…
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا
ای پادشه خــــوبان داد از غــم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایـــم گـــل این بستان شـــاداب نمــــیمــاند
دریـــــــاب ضعیـفـــان را در وقــــت تــــوانـایــــی…
ز دلبری نتوان لاف زد به آسانی
هزار نکته در این کار هست تا دانی
بجز شکردهنی مایه هاست خوبی را
به خاتمی نتوان زد دم سلیمانی
هزار سلطنت دلبری بدان نرسد
که در دلی به هنر خویش را بگنجانی
مطلب مشابه: عکس نوشته اشعار حافظ؛ عکس پروفایل حافظ و اشعار زیبای حافظ شیرازی

مرو به خانه ارباب بیمروت دهر
که گنج عافیتت در سرای خویشتن است
بسوخت حافظ و در شرط عشقبازی او
هنوز بر سر عهد و وفای خویشتن است
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
که هر چه بر سر ما میرود ارادت اوست
نظیر دوست ندیدم اگر چه از مه و مهر
نهادم آینهها در مقابل رخ دوست
عیب رندان مکنای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن دروَد عاقبت کار که کشت
ماه اگر بی تو برآید به دو نیمش بزنند
دولت احمدی و معجزه سبحانیجلوه بخت تو دل میبرد از شاه و گدا
چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی
محترم دار دلم کاین مگس قند پرست
تا هوا خواه تو شد فر همایی دارداز عدالت نبود دور گرش پرسد حال
پادشاهی که به همسایه گدایی دارداشک خونین بنمودم به طبیبان گفتند
درد عشق است و جگرسوز دوایی داردستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق
هر عمل اجری و هر کرده جزایی داردنغز گفت آن بت ترسا بچه باده پرست
شادی روی کسی خور که صفایی دارد

اشعار کوتاه سعدی
دیو اگر صومعه داری کند اندر ملکوت
همچو ابلیس همان طینت ماضی دارد
ناکسست آنکه به دراعه و دستار کسست
دزد دزدست وگر جامهی قاضی دارد
هر دولت و مکنت که قضا میبخشد
در وهم نیاید که چرا میبخشد
بخشنده نه از کیسهی ما میبخشد
ملک آن خداست تا کرا میبخشد
مردان همه عمر پاره بردوختهاند
قوتی به هزار حیله اندوختهاند
فردای قیامت به گناه ایشان را
شاید که نسوزند که خود سوختهان
گر زخم خورم ز دست چون مرهم دوست
یا مغز برآیدم چو بادام از پوست
غیرت نگذاردم که نالم به کسی
تا خلق ندانند که منظور من اوست
مطلب مشابه: تک بیتی سعدی؛ مجموعه اشعار کوتاه تک بیتی عاشقانه و با معنی سعدی
نادان همه جا با همه کس آمیزد
چون غرقه به هر چه دید دست آویزد
با مردم زشت نام همراه مباش
کز صحبت دیگدان سیاهی خیزد
علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد
دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست
به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز
وگرنه سیل چو بگرفت،سد نشایدبست
هرگز پر طاووس کسی گفت که زشتست؟
یا دیو کسی گفت که رضوان بهشتست؟
نیکی و بدی در گهر خلق سرشتست
از نامه نخوانند مگر آنچه نوشتست
با گل به مثل چو خار میباید بود
با دشمن، دوستوار میباید بود
خواهی که سخن ز پرده بیرون نرود
در پرده روزگار میباید بود
چو میدانستی افتادن به ناچار
نبایستی چنین بالا نشستن
به پای خویش رفتن به نبودی
کز اسب افتادن و گردن شکستن؟
مگسی گفت عنکبوتی را
کاین چه ساقست و ساعد باریک
گفت اگر در کمند من افتی
پیش چشمت جهان کنم تاریک
علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد
دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست
به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز
وگرنه سیل چو بگرفت،سد نشایدبست
دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند
سروران بر در سودای تو خاک قدمند
روا بود همه خوبان آفرینش را
که پیش صاحب ما دست برکمر گیرند
قمر مقابله با روی او نیارد کرد
وگر کند همه کس عیب بر قمر گیرند
ای باد چو عزم آن زمین خواهی کرد
رخ در رخ یار نازنین خواهی کرد
از ماش بسی دعا و خدمت برسان
گو یاد ز دوستان چنین خواهی کرد؟
گلچین اشعار کوتاه عاشقانه
هيچ فردی
در پی اصلاح خوی خويش نيست
هركه را ديديم در آرايش روی خود است“صائب تبریزی”
آشفتگان عشقت
گیرم که جمع گردند
جمع از کجا توان کرد، دل های پاره پاره؟“فروغی بسطامی”
من از آن کِشم ندامت که تو را نیازمودم!
…تو چرا زِ من گریزی که وفایم آزمودی؟!“رهی معیری”
بوی جانی سوی جانم می رسد
بوی یار مهربانم می رسد“مولانا”
گویند چرا تو دل بدیشان دادی؟
والله که من ندادم ایشان بردند …“ابو سعید ابوالخیر”
به کسی ندارم الفت ز جهانیان مگر تو
اگرم تو هم برانی
سر بی کسی سلامت!“سعدی”
چه خواهی از سر من ای سیاهی شب هجران
سپید کردی چشمم در انتظارِ سپیده“هوشنگ ابتهاج”
قصه زلفش نمی گویم به کس
زانکه خاطرها پریشان می شود“امیر خسرو دهلوی”
ما شکیبا بودیم …
و این است آن کلامی که ما را به تمامی، وصف می تواند کرد …“احمد شاملو”
در من کوچه ای است
که با تو در آن نگشته ام …“افشین یداللهی”
درد بی درمان شنیدی؟
حال من یعنی همین
بی تو بودن درد دارد
می زند من را زمین“فریدون مشیری”
بی تو ….
دور از ضربه های
قلب تو
قلب من
می پوسد آن جا زیر خاک“فروغ فرخزاد”
یا وفا
یا خبر وصل تو
یا مرگ رقیب
بوَد آیا که فلک زین دو سه کاری بکند؟“حافظ”
غمگین مشو عزیزِ دلم
مثل هوا کنار توام
نه جایِ کسی را تنگ می کنم
نه کسی مرا می بیند
نه صدایم را می شنود
دوری مکن
تو نخواهی بود، من اگر نباشم“شمس لنگرودی”
نقش شیرین رود از سنگ، ولی ممکن نیست
که خیال رخش از خاطر فرهاد رود“جامی”
ابری رسید و آسمانم از تو پر شد
بارانی آمد، آبدانم از تو پر شدنام تو اول بغض بود و بعد از آن اشک
اول دلم پس دیدگانم از تو پر شد“حسین منزوی”