اشعار ژاله اصفهانی؛ مجموعه اشعار کوتاه و بلند عاشقانه این شاعر
در این بخش اشعار ژاله اصفهانی را گردآوری کرده ایم. در ادامه مجموعه شعر کوتله و بلند حکیمانه، شعر نو، عاشاقانه و اشعار در مورد ایران را از این شاعر گردآوری کرده ایم.
فهرست موضوعات این مطلب

اشعار حکیمانه ژاله اصفهانی
درخت آمده از پشت در به دیدن من
که بشنود خبر لب به جان رسیدن منولی درخت نداند که من چه جان سختم
هزار ساله درختم
که هر چه باد خزانی کند پریشانمزنو شکوفه دهم،باز هم جوانه کنم
و هر جوانه ی نو را پر از ترانه کنم
گیاه وحشی کوهم نه لاله ی گلدان
مرا به بزم خوشی های خود سرانه مبربه سردی خشن سنگ خو گرفته دلم
مرا به خانه مبر زادگاه من کوه استز زیر سنگی یک روز سر زدم بیرون
به زیر سنگی یک روز میشوم مدفونسرشت سنگی من آشیان اندوه است
جدا ز یار و دیار دلم نمی خنددز من طراوت و شادی و رنگ و بوی مخواه
گیاه وحشی کوهم در انتظار بهارمرا نوازش و گرمی به گریه می آرد
مرا گریه میار
چه میشد آخر ای مادر اگر شوهر نمیکردم
گرفتار بلا خود را چه میشد گر نمیکردمگر از بدبختیام افسانه خواندی، داستانگویی
به بدبختی قسم کان قصه را باور نمیکردممگر بار گران بودیم و مشت استخوان ما
پدر را پشت خم میکرد اگر شوهر نمیکردم؟بر آن گسترده خوان گویی چه بودم؟ گربهای کوچک
که غیر از لقمهای نان خواهش دیگر نمیکردمزر و زیور فراوان بود و زیر منتم، اما
من مسکین تمنای زر و زیور نمیکردمگرم چون (خوشقدم) مطبخنشین میساختی بیشک
چو او میکردم، ار خدمت ازو بهتر نمیکردمبه دل میریختی زهرم به سر میکوفتی کفشم
اگر یک تای کفشت را به سر افسر نمیکردم… نگویم پیر و ممسک بود و آتشخو ولی آخر
بدان نابالغی، شوهر، چه میشد گر نمیکردم
مطلب مشابه: اشعار طالب آملی؛ زیباترین اشعار تک بیتی، دو بیتی و رباعیات شاعر غم دیده
هنوز در دل ما شور و زور بازوست
بیا درخت بکاریم، باز روی زمین
بدون آنکه بگوئیم،
کی شکوفه دهد
و میوه ای که به بار آورد،
که خواهد چید.بهار تازه نفس،خرم و دل افروز است
بیا خیال کنیم
تولد من و تو صبحگاه امروز است.
بشکفد بار دگر لاله رنگین مراد
غنچه سرخ فرو بسته دل باز شودمن نگویم که بهاری که گذشت آید باز
روزگاری که به سر آمده آغاز شودروزگار دگری هست و بهاران دگر
شاد بودن هنر است، شاد کردن هنری والاترلیک هرگز نپسندیم به خویش
که چو یک شکلک بی جان شب و روزبی خبر از همه خندان باشیم
بی غمی عیب بزرگی است که دور از ما بادکاشکی آینهای بود درون بین که در آن خویش را میدیدیم
آنچه پنهان بود از آینهها میدیدیممیشدیم آگه از آن نیروی پاکیزه نهاد
که به ما زیستن آموزد و جاوید شدنپیک پیروزی و امید شدن
شاد بودن هنر است گر به شادی تو دلهای دگر باشد شادزندگی صحنهی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رودصحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
«چو من بگذرم زین جهان خراب»
بسوزان و خاکسترم را بر آببرافشان به دریا، نه در آب رود
که با روح دریا بخوانم سرودسرودی که آهنگ توفان کند
به موج، آذرخشی درخشان کندسرودی ز دریای شادی و نور
سرودی لبالب ز شور و غرور«چو من بگذرم زین جهان خراب»
خدایا، نده بیش از اینم عذابکه در این جهان بردهام رنجها
ز دست تو و غم نگشتم رها.نوشتم من این مثنوی در قطار
قطاری چو اندیشهام بیقرارمن و مثنوی هر دو تا کهنهایم
مد روز و هم وزن فردا نهایم.نوشتم من این مثنوی در قطار
که هرگز نماند ز من یادگار
مطلب مشابه: اشعار مهربانی کردن؛ مجموعه شعر مهربانی و محبت کوتاه و بلند
نوبهار آمد و از سبزه زمين زيبا شد
بوستان بار دگر دلکش و روح افزا شدسبزه روييد و چمن سبز شد و غنچه شکفت
باغ يک پارچه آتشکده از گلها شدبوی گل آورد از طرف چمن باد بهار
موسم گردش دشت و دمن و صحرا شدای عجب گر دل بگرفته من وا نشود
اندر اين فصل که از باد صبا گل وا شدوقت آن است که خاطر شود آزاد زغم
بايد از شادی گل شاد شد و شيدا شدمرغ دل در قفس سينه نگيرد آرام
تا غزل خوان به چمن بابل خوش آوا شدژاله صبحدم از چشم تر ابر چکيد
گشت همخانه گل، گوهر بی همتا شد
تنهایی بیانتها تقدیر سنگ است
تقدیر سنگ است این که کور و لال باشدهرگز نگرید از غمی، هرگز نخندد
بیدرد و بیامید و بیآمال باشدگاهی به شکل صخره از دریای دوری
سیلی خورد روز و شبان خونسرد آرامگاهی به گوری افتد و ناگفته گوید
آن کس که هرگز برنگردد چیستش نام؟اما چو گردد پیکر مردان جاوید
ریزند مردم بر سرش گلهای خوش رنگسنگی اگر انسان شود، خوشبخت باشد
ای وای اگر انسان بدبختی شود سنگ
مطلب مشابه: اشعار عاشقانه دیدار یار با جملات و متن به امید دیدار دوباره

شعر نو ژاله اصفهانی
فضای باز میخواهم
که همچون آسمانها بیکران باشد
و دنیایی که از انسان،
نخواهد قتل و قربانی
اگر هزار قلم داشتم
هزار خامه که هر یک هزار معجزه داشت
هزار مرتبه هر روز می نوشتم من
حماسه ای و سرودی به نام آزادی
میدود آسمان
میدود ابر
میدود دره و میدود کوه
میدود جنگل سبز انبوه
میدود رود
میدود دهکده
میدود شهر
میدود تپه و میدود نهر
میدود،
میدود کوه و صحرا
میدود موج بیتاب دریا
میدود خون گلرنگ رگها
میدود فکر
میدود عمر
میدود،
میدود، میدود راه
میدود موج و مهواره و ماه
میدود زندگی خواه و ناخواه
من چرا گوشهای مینشینم؟
مطلب مشابه: اشعار رضا براهنی؛ گلچین شعر کوتاه و بلند عاشقانه رضا براهنی
شکوه آرزو را
بازگو کن
ندار از هیچ کس باکی،هراسی
به هر چیزی نمیخواهی
بگو نه
اگر راه رهایی زیر سنگ است
تمام کوه ها را زیرو رو کن
وگر بشکست جام آرزویت
تلاطمهای دریا را
سبو کن
روی درخت ِ گردوی گس آن کلاغ ِ پیر
صد سال خانه کرد و ُ هزاران هزار بار
گردو از آن درخت بدزدید وُ خاک کرد
هر بار روی خاک
منقار ِ خویش را ِز کثافات پاک کرد
یک بار هم ندید
آن بلبل ِ جوان ِ غزلخوان ِ باغ را
یا دید وُ حس نکرد
آن روح ِ عاشقانهء دور از کلاغ را
اگر پرسند از من زندگانی چیست؟
خواهم گفـت: همیشه جستجو کردن
جهان بهتری را آرزو کردن.
مرا بسوزانید
و خاکسترم را
بر آبهای رهای دریا بر افشانید،
نه در برکه،
نه در رود:
که خسته شدم از کرانه های سنگواره
و از مرزهای مسدود
من از هر وقت دیگر، بیشتر امروز هشیارم
به بیداری پر از اندیشهام
در خواب، بیدارم. زمان را قدر میدانم
زمین را دوست میدارم
چه سرسبز،چه سرشارند!
آنان که اگر رنجی آشکار و نهان دارند
توان آن دارند
کز زیر آوار سر برآرند
با بانگ بلند من هستم
من هستم
کز زیبایی رنگ ها و آهنگ های جهان
سرمستم
مطلب مشابه: اشعار ابوالقاسم لاهوتی؛ مجموعه شعر عاشقانه کوتاه و بلند این شاعر
در این غوغای افسونگر
چو مرغان بهاری بیقرار استم
دلم میگیرد از خانه
دلم میگیرد از افکار آسوده
و از گفتار طوطیوار بیهوده
دلم میگیرد از اخبار روزانه،
گر از بازار گرم و جنگ سرد این و آن باشد؛
نه از راز شکوفایی نیروهای انسانی
اشعار عاشقانه در وصف عشق
چون اختر شبگرد درخشیدی و رفتی
بر من نگهی کردی و خندیدی و رفتیمن سرخ شدم، سوختم از برق نگاهت
در چهره من آتش دل دیدی و رفتییک لحظه شکفتی چو گل تازه بهاری
یک عمر به من خاطره بخشیدی و رفتیگر بر من دل داده نبودت نظر مهر
از حال پریشام ز چه پرسیدی و رفتی؟رفتی تو و من ماندم و آشفتگی عشق
بیتابی من دیدی و تابیدی و رفتی
پیراهن کبود پر از عطر خوش را
برداشتم که باز بپوشم پی بهاردیدم ستاره های نگاهت هنوز هم
در آسمان آبی آن مانده یادگارآمد به یاد من که ز غوغای زندگی
حتی تو را چو خنده فراموش کردهامآن شعلههای سرکش سوزان عشق را
در سینه گداخته خاموش کردهام
نداد مژدهی دیدار نامهای که نیامد
و من هنوز نگاهم بر آن کبوتر قاصدکه بالهای سپیدش بود چو ابر بیابان
فروغ گرم و پر از مهر نامهای که نیامدچراغ خلوت من شد شبان سرد زمستان
ز نامهای که نیامد بسی ترانه شنیدمچو ریخت نغمهی نرم پرندگان بهاری
به شاخ و برگ درختاننوشتهاند دلیران حماسههای قرون را
بر آن پرند زر اندود نامهای که نیامد
ز شهر صبح فروزانپیام فتح بزرگی است نامهای که نیامد
و من هنوز نگاهم بر آن کبوتر قاصد
که آید از سفر دور
بیقرار و شتابان
اشعار ناب درباره ایران
خراب گشته دلم از خرابی ایران
فکنده منظر این ملک آتشم بر جان…از این مناظر غمخیز در شگفتام من
که درد اینهمه بدبخت کی شود درمانچرا نباید خوشبخت باشد این ملت
چرا نباید شاداب باشد این بوستان.
پرندگانِ مهاجر در این غروبِ خموش
که ابرِ تیره تَن اَنداخته، به قلّۀ کوهشما شتابزده راهیِ کجا هستید
کشیده پَر به افق، تک تک و گروه گروه؟چه شد که روی نهادید بر دیارِ دگر
چه شد که از چمنِ آشنا سفر کردیدمگر چه درد و شکنجی در آشیان دیدید
که عَزمِ دشت و دَمَن هایِ دورتر کردید؟…
مطلب مشابه: اشعار دقیقی؛ مجموعه شعر و ابیات پراکنده دقیقی