اشعار پروین اعتصامی + مجموعه شعرهای احساسی و عاشقانه شاعر معاصر پروین اعتصامی
در این بخش مجموعه اشعار شاعر معاصر ایرانی پروین اعتصامی را گردآوری کرده ایم. این مجموعه شعر با موضوعات مختلف مانند عشق، مهربانی، مرگ، پدر و مادر، دوست، زندگی و … می باشند و امیدواریم که از مجموعه شعر پروین اعتصامی لذت ببرید. این اشعار به مناسبت 25 اسفند ماه سالروز بزرگداشت پروین اعتصامی گردآوری شده اند.
فهرست موضوعات این مطلب
اشعار پروین اعتصامی
صاف و درد
غنچه ای گفت به پژمرده گلی
که ز ایام، دلت زود آزرد
آب، افزون و بزرگست فضا
ز چه رو، کاستی و گشتی خرد
زینهمه سبزه و گل، جز تو کسی
نه فتاد و نه شکست و نه فسرد
گفت، زنگی که در آئینهٔ ماست
نه چنانست که دانند سترد
دی، می هستی ما صافی بود
صاف خوردیم و رسیدیم به درد
خیره نگرفت جهان، رونق من
بگرفتش ز من و بر تو سپرد
تا کند جای برای تو فراخ
باغبان فلکم سخت فشرد
چه توان گفت به یغماگر دهر
چه توان کرد، چو میباید مرد
تو بباغ آمدی و ما رفتیم
آنکه آورد ترا، ما را برد
اندرین دفتر پیروزه، سپهر
آنچه را ما نشمردیم، شمرد
غنچه، تا آب و هوا دید شکفت
چه خبر داشت که خواهد پژمرد
ساقی میکدهٔ دهر، قضاست
همه کس، باده ازین ساغر خورد
شعر شرط نیکنامی
نیکنامی نباشد، از ره عجب
خنگ آز و هوس همی راندن
روز دعوی، چو طبل بانگ زدن
وقت کوشش، ز کار واماندن
خستگان را ز طعنه، جان خستن
دل خلق خدای رنجاندن
خود سلیمان شدن به ثروت و جاه
دیگران را ز دیو ترساندن
با درافتادگان، ستم کردن
زهر را جای شهد نوشاندن
اندر امید خوشهٔ هوسی
هر کجا خرمنی است، سوزاندن
گمرهان را رفیق ره بودن
سر ز فرمان عقل پیچاندن
عیب پنهان دیگران گفتن
عیب پیدای خویش پوشاندن
بهر یک مشت آرد، بر سر خلق
آسیا چون زمانه گرداندن
گویمت شرط نیکنامی چیست
زانکه این نکته بایدت خواندن
خاری از پای عاجزی کندن
گردی از دامنی بیفشاندن
ای خوشا خاطر ز نور علم مشحون داشتن
تیرگیها را ازین اقلیم بیرون داشتن
همچو موسی بودن از نور تجلی تابناک
گفتگوها با خدا در کوه و هامون داشتن
پاک کردن خویش را ز آلودگیهای زمین
خانه چون خورشید در اقطار گردون داشتن
عقل را بازارگان کردن ببازار وجود
نفس را بردن برین بازار و مغبون داشتن
بی حضور کیمیا، از هر مسی زر ساختن
بی وجود گوهر و زر، گنج قارون داشتن
گشتن اندر کان معنی گوهری عالمفروز
هر زمانی پرتو و تابی دگرگون داشتن
عقل و علم و هوش را بایکدیگر آمیختن
جان و دل را زنده زین جانبخش معجون داشتن
چون نهالی تازه، در پاداش رنج باغبان
شاخههای خرد خویش از بار، وارون داشتن
هر کجا دیوست، آنجا نور یزدانی شدن
هر کجا مار است، آنجا حکم افسون داشتن
شعر پروین اعتصامی درباره مرگ خودش
اینـــــــــکه خاک سیهش بالین است
اختر چرخ ادب پـــــــــــــــــــروین استگر چه جز تلخــــــــــــی از ایام ندید
هر چه خواهی سخنش شیـرین استصاحب آنهمه گفتــــــــــــــــــار امروز
سائل فاتحـــــــــــــــــه و یاسین استدوستان به که زوی یـــــــــــــاد کنند
دل بی دوست دلی غمگیــــــــن است
اشعار بلند پروین اعتصامی
شنیدهاید که آسایش بزرگان چیست:
برای خاطر بیچارگان نیاسودنبکاخ دهر که آلایش است بنیادش
مقیم گشتن و دامان خود نیالودنهمی ز عادت و کردار زشت کم کردن
هماره بر صفت و خوی نیک افزودنز بهر بیهده، از راستی بری نشدن
برای خدمت تن، روح را نفرسودنبرون شدن ز خرابات زندگی هشیار
ز خود نرفتن و پیمانهای نپیمودنرهی که گمرهیش در پی است نسپردن
دریکه فتنهاش اندر پس است نگشودن
تا به کی جان کندن اندر آفتاب؟ ای رنجبر!
ریختن از بهر نان از چهره آب، ای رنجبر!
زین همه خواری که بینی زآفتاب و خاک و باد
چیست مزدت جز نکوهش با عتاب؟ ای رنجبر!
از حقوق پایمال خویشتن کن پرسشی
چند میترسی ز هر خان و جناب؟ ای رنجبر!
جمله آنان را که چون زالو مکندت، خون بریز
وندر آن خون دست و پایی کن خضاب، ای رنجبر!
دیو آز و خودپرستی را بگیر و حبس کن
تا شود چهر حقیقت بیحجاب، ای رنجبر!
حاکم شرعی که بهر رشوه فتوا میدهد
که دهد عرض فقیران را جواب؟ ای رنجبر!
شعر کوتاه پروین اعتصامی
گر که منظور تو زیبائی ماست
هر طرف چهرهٔ زیبائی هستپا بهرجا که نهی برگ گلی است
همه جا شاهد رعنائی هست
به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر
که هر که در صف باغ است صاحب هنریست
بنفشه مژده نوروز میدهد ما را
شکوفه را ز خزانوز مهرگان خبریست
به جز رخ تو که زیب وفرش ز خون دل است
بهر رخی که درین منظر است زیب و فریست
جواب داد که من نیز صاحب هنرم
درین صحیفه ز من نیز نقشی و اثریست
شعر پروین اعتصامی درباره غنیمت شمردن فرصت ها
فرصتی را که بدستست، غنیمت دان
بهر روزی که گذشتست چه داری غمزان گل تازه که بشکفت سحرگاهان
نه سر و ساق بجا ماند، نه رنگ و شم
چو آب روان خوش کن این مرز و بگذر
تو مانند آبی که اکنون به جوئینکو کار شو تا توانی، که دائم
نمانداست در روی نیکو، نکوئی
شبى به مردُمک چشم طعنه زد مژگان
که چند بى سبب از بهر خلق کوشیدنهمیشه بار جفا بردن و نیاسودن
همیشه رنج طلب کردن و نرنجیدنزنیک و زشت و گل و خار و مردم و حیوان
تمام دیدن و از خویش هیچ نادیدنچو کارگر شده اى مزد سعى و رنج تو چیست؟
بوقت کار ضروریست، کار سنجیدن
شعر پروین اعتصامی درباره غم و شادی
ز غم مباش غمین و مشو ز شادی شاد
که شادی و غم گیتی نمیکنند دوام
نه آگهیست زِ حکم قضا شدن دلتنگ
نه مردمى است ز دست زمانه نالیدن
مگو چرا مژه گشتم من و تو مردم چشم
ازاین حدیث کس آگه نشد به پرسیدن
هزار مساله در دفتر حقیقت بود
ولى دریغ که دشوار بوَد فهمیدن
زِ دل تپیدن و از دیده روشنى خواهند
ز خون دویدن و از اشک چشم غلتیدن
زِ کوه و کاه گرانسنگى و سبکسارى
زِ خاک صبر و تواضع زِ باد رقصیدن
سپهر مردم چشمم نهاد نام از آن
که بوَد خصلتم از خویش چشم پوشیدن
هزار قرن ندیدن زِ روشنى اثرى
هزار مرتبه بهتر زِ خویشتن دیدن
هواى نفس چو دیویست تیره درونِ دلِ پروین
تبر زِ دیو پرستى است خود پرستیدن…
هر کسی را وظیفه و عملی است
رشتهای پود و رشتهای تار استوقت پرواز، بال و پر باید
که نه این کار چنگ و منقار است
شعر کوتاه از شاعر ایرانی
مشو خودبین، که نیکی با فقیران
نخستین فرض بودست اغنیا راز محتاجان خبر گیر، ای که داری
چراغ دولت و گنج غنا رابوقت بخشش و انفاق، پروین
نباید داشت در دل جز خدا را
ای شده شیفتهٔ گیتی و دورانش
دهر دریاست، بیندیش ز طوفانشنفس دیویست فریبنده از او بگریز
سر بتدبیر بپیچ از خط فرمانش
بی روی دوست، دوش شب ما سحر نداشت
سوز و گداز شمع و من و دل اثر نداشت
مهر بلند، چهره ز خاور نمینمود
ماه از حصار چرخ، سر باختر نداشت
آمد طبیب بر سر بیمار خویش، لیک
فرصت گذشته بود و مداوا ثمر نداشت
دانی که نوشداروی سهراب کی رسید
آنگه که او ز کالبدی بیشتر نداشت
دی، بلبلی گلی ز قفس دید و جانفشاند
بار دگر امید رهائی مگر نداشت
بال و پری نزد چو بدام اندر اوفتاد
این صید تیره روز مگر بال و پر نداشت
پروانه جز بشوق در آتش نمیگداخت
میدید شعله در سر و پروای سر نداشت
بشنو ز من، که ناخلف افتاد آن پسر
کز جهل و عجب، گوش به پند پدر نداشت
خرمن نکرده توده کسی موسم درو
در مزرعی که وقت عمل برزگر نداشت
من اشک خویش را چو گهر پروراندهام
دریای دیده تا که نگوئی گهر نداشت
به جرم یک دو صباحی نشستن اندر باغ
هزار قرن در آغوش خاک باید خفتخوش آن کسی که چو گل، یک دو شب به گلشن عمر
نخفت و شبرو ایام هر چه گفت، شنفت
اشعار پروین اعتصامی شاعر معاصر
عافیت از طبیب تنها نیست
هر ز دارو، هم از پرستار استهر کجا نقطه ای و دائره ایست
قصهای هم ز سیر پرگار استرو، که اول حدیث پایه کنند
هر کجا گفتگوی دیوار است
به چراغ دل اگر روشنی افزائی
جلوهٔ فکر تو از خور شود افزونتردامنت را نتواند که بیالاید
هیچ آلوده، گرت پاک بود گوهر
لانه بسی تنگ و دلم تنگ نیست
بس هنرم هست، ولی ننگ نیستکار خود، ای دوست نکو می کنم
پارگی وقت رفو می کنم
شعر زیبای پروین اعتصامی
سیر یک روز طعنه زد به پیاز
که تو مسکین چهقدر بدبوییگفت: از عیب خویش بیخبری
زان ره، از خلق عیب میجویی
هر بلائی کز تو آید نعمتی است
هر که را رنجی دهی آن راحتی استزان به تاریکی گذاری بنده را
تا ببیند آن رخ تابنده را
کار هستی گاه بردن شد زمانی باختن
گه بپیچانند گوشت، گه دهندت گوشوار
دانی که را سزد صفت پاکی:
آنکو وجود پاک نیالایددر تنگنای پست تن مسکین
جان بلند خویش نفرسایددزدند خود پرستی و خودکامی
با این دو فرقه راه نپیماید
اشعار تمثیلی پروین اعتصامی
ای مرغک خرد، ز اشیانه
پرواز کن و پریدن آموزتا کی حرکات کودکانه
در باغ و چمن چمیدن آموزرام تو نمیشود زمانه
رام از چه شدی، رمیدن آموزمندیش که دام هست یا نه
بر مردم چشم، دیدن آموزشو روز بفکر آب و دانه
هنگام شب، آرمیدن آموز
آنکس که همنشین خرد شد، ز هر نسیم
چون پر کاه بی سر و سامان نمیشوددین از تو کار خواهد و کار از تو راستی
این درد با مباحثه درمان نمیشود
بارید ابر بر گل پژمردهای و گفت
کاز قطره بهر گوش تو آویزه ساختم
از بهر شستن رخ پاکیزهات ز گرد
بگرفتم آب پاک ز دریا و تاختم
خندید گل که دیر شد این بخشش و عطا
رخسارهای نماند، ز گرما گداختم
ناسازگاری از فلک آمد، وگرنه من
با خاک خوی کردم و با خار ساختم
ننواخت هیچگاه مرا، گرچه بیدریغ
هر زیر و بم که گفت قضا، من نواختم
تا خیمهٔ وجود من افراشت بخت گفت
کاز بهر واژگون شدنش برفراختم
دیگر ز نرد هستیم امید برد نیست
کاز طاق و جفت، آنچه مرا بود باختم
منظور و مقصدی نشناسد به جز جفا
من با یکی نظاره، جهان را شناختم
تو توانا شدی ایدوست که باری بکشی
نه که بر دوش گرانبار نهی باری چندافسرت گر دهد اهریمن بدخواه، مخواه
سر منه تا نزنندت بسر افساری چند
علم سرمایهٔ هستی است، نه گنج زر و مال
روح باید که از این راه توانگر گرددنخورد هیچ توانگر غم درویش و فقیر
مگر آنروز که خود مفلس و مضطر گردد
بنفشه صبحدم افسرد و باغبان گفتش
که بیگه از چمن آزرد و زود روی نهفت
جواب داد که ما زود رفتنی بودیم
چرا که زود فسرد آن گلی که زود شکفت
کنون شکسته و هنگام شام، خاک رهم
تو خود مرا سحر از طرف باغ خواهی رفت
غم شکستگیم نیست، زانکه دایهٔ دهر
بروز طفلیم از روزگار پیری گفت
ز نرد زندگی ایمن مشو که طاسک بخت
هزار طاق پدید آرد از پی یک جفت
به جرم یک دو صباحی نشستن اندر باغ
هزار قرن در آغوش خاک باید خفت
خوش آن کسیکه چو گل، یک دو شب به گلشن عمر
نخفت و شبرو ایام هر چه گفت، شنفت
فلک، ای دوست، ز بس بیحد و بیمر گردد
بد و نیک و غم و شادی همه آخر گرددز قفای من و تو، گرد جهان را بسیار
دی و اسفند مه و بهمن و آذر گردد
هر شخصی را وظیفه و عملی است
رشتهای پود و رشتهای تار استوقت پرواز، بال و پر باید
که نه اینکار چنگ و منقار است
به سر خاک پدر، دخترکی صورت و سینه به ناخن میخست
که نه پیوند و نه مادر دارم کاش روحم به روح پدر میپیوست
غنچهای گفت به پژمرده گلی
که ز ایام، دلت زود آزرد
آب، افزون و بزرگست فضا
ز چه رو، کاستی و گشتی خرد
زینهمه سبزه و گل، جز تو کسی
نه فتاد و نه شکست و نه فسرد
گفت، زنگی که در آئینهٔ ماست
نه چنانست که دانند سترد
دی، می هستی ما صافی بود
صاف خوردیم و رسیدیم به درد
خیره نگرفت جهان، رونق من
بگرفتش ز من و بر تو سپرد
تا کند جای برای تو فراخ
باغبان فلکم سخت فشرد
چه توان گفت به یغماگر دهر
چه توان کرد، چو میباید مرد
تو بباغ آمدی و ما رفتیم
آنکه آورد ترا، ما را برد
اندرین دفتر پیروزه، سپهر
آنچه را ما نشمردیم، شمرد
غنچه، تا آب و هوا دید شکفت
چه خبر داشت که خواهد پژمرد
ساقی میکدهٔ دهر، قضاست
همه کس، باده ازین ساغر خورد
شعر در مورد پدر
پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل تیشهای بود که شد باعث ویرانی من
اینکه خاک سیهش بالین است اختر چرخ ادب پروین است
گر چه جز تلخی ز ایام ندید هر چه خواهی سخنش شیرین است
صاحب آنهمه گفتار امروز سائل فاتحه و یاسین است
دوستان به که ز وی یاد کنند دل بی دوست دلی غمگین است
خاک در دیده بسی جان فرساست سنگ بر سینه بسی سنگین است
بیند این بستر و عبرت گیرد هر که را چشم حقیقت بین است
هر که باشی و ز هر جا برسی آخرین منزل هستی این است
آدمی هر چه توانگر باشد چون بدین نقطه رسید مسکین است
اندر آنجا که قضا حمله کند چاره تسلیم و ادب تمکین است
زادن و کشتن و پنهان کردن دهر را رسم و ره دیرین است
خرم آنکس که در این محنت گاه خاطری را سبب تسکین است
نخودی گفت لوبیائی را
کز چه من گردم این چنین، تو دراز
گفت، ما هر دو را بباید پخت
چارهای نیست، با زمانه بساز
رمز خلقت، بما نگفت کسی
این حقیقت، مپرس ز اهل مجاز
کس، بدین رزمگه ندارد راه
کس، درین پرده نیست محرم راز
بدرازی و گردی من و تو
ننهد قدر، چرخ شعبدهباز
هر دو، روزی در اوفتیم بدیگ
هر دو گردیم جفت سوز و گداز
نتوان بود با فلک گستاخ
نتوان کرد بهر گیتی ناز
سوی مخزن رویم زین مطبخ
سر این کیسه، گردد آخر باز
برویم از میان و دم نزنیم
بخروشیم، لیک بی آواز
این چه خامی است، چون در آخر کار
آتش آمد من و تو را دمساز
گر چه در زحمتیم، باز خوشیم
که بما نیز، خلق راست نیاز
دهر، بر کار کس نپردازد
هم تو، بر کار خویشتن پرداز
چون تن و پیرهن نخواهد ماند
چه پلاس و چه جامهٔ ممتاز
ما کز انجام کار بیخبریم
چه توانیم گفتن از آغاز
ای گل تو ز جمعیّت گلزار چه دیدی؟ جز سرزنش و بدسری خار چه دیدی؟
رفتی به چمن لیک قفس گشت نصیبت غیر از قفس ای مرغ گرفتار چه دیدی؟
ای شمع دلافروز تو با این همه پرتو جز مشتری سفله به بازار چه دیدی؟
سیر یک روز طعنه زد به پیاز که تو مسکین چهقدر بدبویی
گفت:از عیب خویش بیخبری زان ره، از خلق عیب میجویی
نخودی گفت لوبیایی را کز چه من گردم این چنین، تو دراز؟
گفت: ما هردو را بباید پخت چارهای نیست، با زمانه بساز
ای دوست، تا که دسترسی داری
حاجت بر آر اهل تمنا را
زیراک جستن دل مسکینان
شایان سعادتی است توانا را