اشعار وصال شیرازی و گزیده شعر احساسی و زیبا از این شاعر
گلچین اشعار وصال شیرازی
در این بخش گزیده ای از اشعار زیبای وصال شیرازی را ارائه کرده ایم که امیدواریم این مجموعه شعر مورد توجه شما قرار بگیرد با ما تا آخر این مطلب همراه باشید.
داد چشمان تو در کشتن من دست به هم
فتنه برخاست چو بنشست دو بد مست به هم
هر یک ابروی تو کافی است پی کشتن من
چه کنم با دو کماندار که پیوست به هم ؟
شیخ پیمانه شکن، توبه به ما تلقین کرد
آه از این توبه و پیمانه که بشکست به هم
عقلم از کار جهان رو به پریشانی داشت
زلف او باز شد و کار مرا بست به هم
مرغ دل زیرک و آزادی از این دام محال
که خم گیسوی او بافته چون شست به هم
دست بردم که كشم تیر غمش را از دل
تیر دیگر زد و بردوخت دل و دست به هم
هر دو ضد را به فسون جمع توان کرد وصال
غیر آسودگی و عشق که ننشست به هم
***
اینکه میپرسی که را خواهی که مینالی چنین
تا بکی پرسی ومن گویم نگارخویش را
***
طبیب چارۀ دلخسگان عشق مجوی
که دردمند بلا دشمن است دارورا
***
وفا کردی زاول تا نهی برپای دل بندم
ولی آخرجفا کردی چومحکم گشت پیوندم
***
ازازل سینۀ ما وقف غم جانان بود
بروای عیش که این خانه نه جای طرب است
***
اشعار کوتاه و تک بیتی
من طبیبا زتوبرخویش خبردارترم
که مرا سوزفراقست وتوگوئی که تب است
***
طبیب شهرکه هردرد را دوائی جست
بدرد عشق نداند کسی چه درمان گفت
***
پروانه بیک سوختن آزاد شد ازشمع
بیچاره دل ما ست که درسوزوگدازاست
***
چرا چون شمع سرتا پابسوزم زآتش غیرت
که من پروانۀ اوباشم واوشمع محفلها
***
ازبس هجوم کرده بچشمم خیال دوست
چندان مجال نیست که بینم جمال دوست
***
همه گویند که پروانه بود عاشق شمع
عاشق کیست بگوشمع ، به این سوزوگداز
***
داده چشمان تودرکشتن ما دست بهم
فتنه برخاست چوبنشست دوبد مست بهم
***
ازمکافات بیندیش که درشرح وفا
گردن شمع بخون خواهی پروانه زدند
***
بجزتوکیست که حسنش دلی زما ببرد
گرفتم ازتوکسی دل برد کجا ببرد
***
صبرگویند که هرمشکل ازاوآسان است
مشکل این است که صبرازتومراآسان نیست
***
شعر بلند از وصال شیرازی
گر چه بر من ز عنایت نظری نیست تو را
لیک شادم که نظر بر دگری نیست تو راترسم آیینه ی حُسن تو ز خط گیرد رنگ
ای که از آه ضعیفان خبری نیست تو را
حاش لله که من از پای تو بردارم سر
با من بی سر و پا،گر چه سری نیست تو را
گشت افزون ز خطت حُسن جفا افزون کن
دگر از آه ضعیفان اثری نیست تو را
وه که یک باره وصال از غم هجر تو بسوخت
وز غم سوخته جانان،خبری نیست تو را
***
گر چه بر من ز عنایت نظری نیست تو را
لیک شادم که نظر بر دگری نیست تو راترسم آیینه ی حُسن تو ز خط گیرد رنگ
ای که از آه ضعیفان خبری نیست تو را
حاش لله که من از پای تو بردارم سر
با من بی سر و پا،گر چه سری نیست تو را
گشت افزون ز خطت حُسن جفا افزون کن
دگر از آه ضعیفان اثری نیست تو را
وه که یک باره وصال از غم هجر تو بسوخت
وز غم سوخته جانان،خبری نیست تو را
***
(عنایت)
گر چه بر من ز عنایت نظری نیست تو را
لیک شادم که نظر بر دگری نیست تو راترسم آیینه ی حُسن تو ز خط گیرد رنگ
ای که از آه ضعیفان خبری نیست تو راحاش لله که من از پای تو بردارم سر
با من بی سر و پا، گرچه سری نیست تو راگشت افزون ز خطت حُسن جفا افزون کن
دگر از آه ضعیفان اثری نیست تو راوه که یک باره (وصال) از غم هجر تو بسوخت
وز غم سوخته جانان ، خبری نیست تو را
***
(دو کماندار)
داد چشمان تو در کشتن من دست به هم
فتنه برخاست چو بنشست دو بد مست به همهر یک ابروی تو کافی ست پی کشتن من
چه کنم با دو کماندار که پیوست به همشیخ پیمانه شکن توبه به ما تلقین کرد
آه ازین توبه و پیمانه که بشکست به همعقلم از کار جهان رو به پریشانی داشت
زلف او باز شد و کار مرا بست به هممرغ دل زیرک و آزادی از این دام محال
که خم گیسوی او بافته چون شست به همدست بردم که کشم تیر غمش را از دل
تیر دیگر زد و بر دوخت دل و دست به همهر دو ضد را به فسون جمع توان کرد (وصال)
غیر آسودگی و عشق که ننشست به هم
***
گر چه بر من ز عنایت نظری نیست تو را
لیک شادم که نظر بر دگری نیست تو را
ترسم آیینه ی حُسن تو ز خط گیرد رنگ
ای که از آه ضعیفان خبری نیست تو را
حاش لله که من از پای تو بردارم سر
با من بی سر و پا،گر چه سری نیست تو را
گشت افزون ز خطت حُسن جفا افزون کن
دگر از آه ضعیفان اثری نیست تو را
وه که یک باره وصال از غم هجر تو بسوخت
وز غم سوخته جانان،خبری نیست تو را
***
مدح امام حسین «علیه السلام»
لباس کهنه بپوشید، زیر پیرهنش
مگر که بر نکشد خصم بدمنش ز تنشلباس کهنه چه حاجت؟ که زیر سمّ ستور
تنی نماند که پوشند جامه یا کفنشکه گفت از تن او خصم برکشید لباس؟
لباس کی بود او را که پاره شد، بدنش؟نه، جسم یوسف زهرا، چنان لگد کوب است
کزو توان به پدر بُرد بوی پیرهنشزمانه خاک چمن را به خاک عدوان داد
تو در فغان که چه شد ارغوان و یاسمنشنه گل، تو گر سر خاری، در این چمن دیدی
بیا و آب ده از جویبارِ چشم منشبلی ز خاک، صبا بر تنش کفن پوشاند
بیافتی اثری گر ز جسم مُمتحنشعیالش ار نه به همره، در این سفر بودی
از او خبر نرسیدی به مردم وطنشدهان کجا که نماید تلاوت قرآن؟
مگر که روح قدس ساخت، حرفی از دهنشز دستگاه سلیمان فلک اثر نگذاشت
به غیر خاتمی، آن هم به دست اهرمنشببین به آل پیمبر ، چه کرد ظلم یزید
تواند این همه گل، کس ز یک گلستان چید؟
***
داد چشمان تو در کشتن من دست به هم
فتنه برخاست چو بنشست دو بد مست به هم
هر یک ابروی تو کافی است پی کشتن من
چه کنم با دو کماندار که پیوست به هم ؟
شیخ پیمانه شکن،توبه به ما تلقین کرد
آه از این توبه و پیمانه که بشکست به هم
عقلم از کار جهان رو به پریشانی داشت
زلف او باز شد و کار مرا بست به هم
مرغ دل زیرک و آزادی از این دام محال
که خم گیسوی او بافته چون شست به هم
دست بردم که كشم تیر غمش را از دل
تیر دیگر زد و بردوخت دل و دست به هم
هر دو ضد را به فسون جمع توان کرد وصال
غیر آسودگی و عشق که ننشست به هم