اشعار ناصر خسرو؛ مجموعه شعر تک بیتی، رباعیات و اعار بلند عاشقانه زیبا
در این بخش سایت روزانه مجموعه اشعار ناصر خسرو شامل رباعیات، تک بیتی ها، اشعار بلند و اشعار کوتاه را گردآوری کرده ایم.
فهرست موضوعات این مطلب

رباعیات ناصر خسرو قبادیانی
ارکان گهرست و ما نگاریم همه
وز قرن به قرن یادگاریم همهکیوان کردست و ما شکاریم همه
واندر کف آز دلفگاریم همه
کیوان چو قران به برج خاکی افگند
زاحداث زمانه را به پاکی افگنداجلال تو را ضؤ سماکی افگند
اعدای تو را سوی مغاکی افگند
با گشت زمان نیست مرا تنگ دلی
کایزد به کسی داد جهان سخت ملیبیرون برد از سر بدان مفتعلی
شمشیر خداوند معدبن علی
تا ذات نهاده در صفائیم همه
عین خرد و سفره ذاتیم همهتا در صفتیم در مماتیم همه
چون رفت صفت عین حباتیم همه
سر از چرخ نیلوفری برکشیم
به دانش که داننده نیلوفریمبه دانش رگ مکر و زنگار جهل
ز بن بگسلیم و ز دل بستریم
تک بیتهای ناب ناصر خسرو
به جان خردمند خویش است فخرم
شناسند مردان صغیر و کبیرم
گر نشدم عاشق و بیدل چرا
مانده به چاه اندر چون بیژنم؟
ز بالای خرد بنگر یکی در کار این عالم
ازیرا از خرد برتر نیابی هیچ بالایی

درخت تو گر بار دانش بگیرد
به زیر آوری چرخ نیلوفری را
این جهان را به جز از بادی و خوابی مشمر
گر مُقِری به خدای و به رسول و به کتیب
آن است خردمند که جز بر طلب فضل
ضایع نشود یک نفس از عمر زمانیش
من آنم که در پای خوکان نریزم
مر این قیمتی دُر لفظ دَری را
مطلب مشابه: تک بیتی عارف قزوینی؛ مجموعه اشعار کوتاه تک بیتی عاشقانه این شاعر
دامن و جیب مکن جهد که زربفت کنی
جهد آن کن که مگر پاک کنی دامن و جیب
مر خرد را به علم یاری ده
که خرد علم را خریدار است
مرگ جهل است و زندگی دانش
مرده نادان و زنده دانایان
جهد کن ار عهد تو را بشکنند
تا تو مگر عهد کسی نشکنی
کلید است ای پسر، نیکوسخن مر گنج حکمت را
درِ این گنج بر تو بیکلید گنج نگشاید
معشوق جهانی و نداری
یک عاشق با سزای درخور
گر گل حکمت بر جان تو بشکفتی
مر تو را باغ بهاری به چه کارستی؟
چون حکم فَقیهان نبُوَد جز که به رشوت
بیرشوت هریک ز شما خود فُقهائید
دریغ دار ز نادان سخن که نیست صواب
به پیش خوک نهادن نه من و نه سَلوی(منظور از منّ و سلوی غذای بهشتی است)
مرا این روزگار آموزگار است
کزین به نیستمان آموزگاری
اشعار کوتاه ناصر خسرو قبادیانی
هر که جانِ خفته را از خوابِ جهل آوا کند
خویشتن را گرچه دون است، ای پسر، والا کندمایه هر نیکی و اصل نکویی راستیست
راستی هرجا که باشد نیکُوی پیدا کندراستی کن تا به دل چون چشم سر بینا شوی
راستی در دل تو را چشمی دگر انشا کندای پسر، دانی که هیچ آغاز بیانجام نیست؟
نیک بنگر گرچه نادان بر تو می غوغا کندای پسر، امروز را فرداست، پس غافل مباش
مر مرا از کار تو، پورا، همی سودا کنداز غم فردا هم امروز، ای پسر، بیغم شود
هر که در امروز روز اندیشه از فردا کند
مطلب مشابه: اشعار منوچهری دامغانی؛ گزیده تک بیتی، دو بیتی و رباعیات عاشقانه این شاعر
اگر با خِرَد جفت و اندر خوریم
غمِ خور چو خر چند و تا کی خوریم؟سزد کز خری دور باشیم از آنک
خداوند و سالار گاو و خریماگر خر همی کشت حالی چرد
چرا ما نه از کشت باقی چریم؟چه فضل آوریم، ای پسر، بر ستور
اگر همچو ایشان خوریم و مُریمفرو سو نخواهیم شد ما همی
که ما سر سوی گنبد اخضریمگر از علم و طاعت برآریم پر
از اینجا به چرخ برین بر پریمبه چرخ برین بر پرد جان ما
گر او را به خورهای دینپروریم

ای غریب آب غریبی ز تو بربود شباب
وز غم غربت از سرت بپرید غرابگرد غربت نشود شسته ز دیدار غریب
گرچه هر روز سر و روی بشوید به گلابهر درختی که ز جایش به دگر جای برند
بشود زو همه آن رونق و آن زینت و آبگرچه در شهر کسان گلشن و کاشانه کنی
خانه خویش بِه ار چند خراب است و یبابمرد را بوی بهشت آید از خانه خویش
مَثَل است این مثلی روشن بیپیچش و تاب
به بیداد و بیدادگر نگرویم
که ما بنده داور اکبریماگر داد خواهیم در نیک و بد
به دادیم معذور و اندر خوریمچو خود بد کنیم از که خواهیم داد؟
مگر خویشتن را به داور بریم!چرا پس که ندهیم خود داد خود
از آن پس که خود خصم و خود داوریم؟به دست من و توست نیک اختری
اگر بد نجوییم نیک اختریم
گرگ درنده گرچه کُشتنی است
بهتر از مردم ستمگار استاز بد گرگ رستن آسان است
وز ستمگاره سخت دشوار استگرگ مال و ضیاع تو نخورد
گرگ صعب تو میر و بندار است
اشعار بلند زیبا ناصر خسرو
حج
حاجیان آمدند با تعظیم
شاکر از رحمت خدای رحیمجسته از محنت و بلای حجاز
رسته از دوزخ و عذاب الیمآمده سوی مکه از عرفات
زده لبیک عمره از تنعیمیافته حج و کرده عمره تمام
بازگشته به سوی خانه سلیممن شدم ساعتی به استقبال
پای کردم برون ز حد گلیممر مرا در میان قافله بود
دوستی مخلص و عزیز و کریمگفتم او را «بگو که چون رستی
زین سفر کردن به رنج و به بیمتا ز تو باز ماندهام جاوید
فکرتم را ندامت است ندیمشاد گشتم بدانکه کردی حج
چون تو کس نیست اندر این اقلیمباز گو تا چگونه داشتهای
حرمت آن بزرگوار حریم:چون همی خواستی گرفت احرام
چه نیت کردی اندر آن تحریم؟جمله برخود حرام کرده بدی
هرچه مادون کردگار قدیم؟»گفت «نی» گفتمش «زدی لبیک
از سر علم و از سر تعظیممیشنیدی ندای حق و، جواب
باز دادی چنانکه داد کلیم؟»گفت «نی» گفتمش «چو در عرفات
ایستادی و یافتی تقدیمعارف حق شدی و منکر خویش
به تو از معرفت رسید نسیم؟»گفت «نی» گفتمش «چو میکشتی
گوسفند از پی یسیر و یتیمقرب خود دیدی اول و کردی
قتل و قربان نفس شوم لئیم؟»گفت «نی» گفتمش «چو میرفتی
در حرم همچو اهل کهف و رقیمایمن از شر نفس خود بودی
وز غم فرقت و عذاب جحیم؟»گفت «نی» گفتمش «چو سنگ جمار
همی انداختی به دیو رجیماز خود انداختی برون یکسر
همه عادات و فعلهای ذمیم؟»گفت «نی» گفتمش «چو گشتی تو
مطلع بر مقام ابراهیمکردی از صدق و اعتقاد و یقین
خویشی خویش را به حق تسلیم؟»گفت «نی» گفتمش «به وقت طواف
که دویدی به هروله چو ظلیماز طواف همه ملائکتان
یاد کردی به گرد عرش عظیم؟»گفت «نی»گفتمش «چو کردی سعی
از صفا سوی مروه بر تقسیمدیدی اندر صفای خود کونین
شد دلت فارغ از جحیم و نعیم؟»گفت «نی» گفتمش «چو گشتی باز
مانده از هجر کعبه بر دل ریمکردی آنجا به گور مر خود را
همچنانی کنون که گشته رمیم؟»گفت «از این باب هرچه گفتی تو
من ندانستهام صحیح و سقیم»گفتم «ای دوست پس نکردی حج
نشدی در مقام محو مقیمرفتهای مکه دیده، آمده باز
محنت بادیه خریده به سیمگر تو خواهی که حج کنی، پس از این
این چنین کن که کردمت تعلیم»
مطلب مشابه: اشعار طالب آملی؛ زیباترین اشعار تک بیتی، دو بیتی و رباعیات شاعر غم دیده
خزان ناصر خسرو
چون گشت جهان را دگر احوال عیانیش؟
زیرا که بگسترد خزان راز نهانیشبر حسرت شاخ گل در باغ گوا شد
بیچارگی و زردی و کوژی و نوانیشتا زاغ به باغ اندر بگشاد فصاحت
بر بست زبان از طرب لحن غوانیششرمنده شد از باد سحر گلبن عریان
وز آب روان شرمش بربود روانیشکهسار که چون رزمه بزاز بد اکنون
گر بنگری از کلبه نداف ندانیشچون زر مزور نگر آن لعل بدخشیش
چون چادر گازر نگر آن بُرد یمانیشبس باد جهد سرد ز که لاجرم اکنون
چون پیر که یاد آیدش از روز جوانیشخورشید بپوشید ز غم پیرهن خز
این است همیشه سلب خوب خزانیشبر مفرش پیروزه به شب شاه حبش را
آسوده و پاکیزه بلور است اوانیشبنگر به ستاره که بتازد سپس دیو
چون زر گدازیده که بر قیر چکانیشمانند یکی جام یخین است شباهنگ
بزدوده به قطر سحری چرخ کیانیشگر نیست یخین چونکه چو خورشید بر آید
هر چند که جویند نیابند نشانیش؟پروین به چه ماند؟ به یکی دسته نرگس
یا نسترن تازه که بر سبزه فشانیشوین دهر دونده به یکی مرکب ماند
کز کار نیاساید هر چند دوانیش
ای شده مشغول به ناکردنی
گرد جهان بیهده تا کی دنی؟چون که نشویی به خرد روی جهل
برنکشی از سرت آهرمنی؟جوشن روشن خرد توست تن
تو نه همه این تن چون جوشنیبر طلب طاعت و نیکی و زهد
چونکه نه دامن به کمر در زنی؟مریم عمران نشد از قانتین
جز که به پرهیز برو برزنیطاعت و نیکی و صلاح است بخت
خوردنیئی نیست نه پوشیدنیجهد کن ار عهد تو را بشکنند
تا تو مگر عهد کسی نشکنیتو به مثل بیخرد و علم و زهد
راست چو کنجاره بیروغنیروی به دانش کن و رنجه مکن
دل به غم این تن فرسودنیتا نشود جانت به دانش تمام
فخر نشاید که کنی، نه منیمرد خردمند به حکمت شود
تو چه خردمند به پیراهنی؟
حکیمان را چه میگویند چرخ پیر و دورانها
به سیر اندر ز حکمت بر زبان مهر و آبانهاخزان گوید به سرماها همین دستان دی و بهمن
که گویدشان همی بیشک به گرماها حزیرانهابه قول چرخ گردان بر زبان باد نوروزی
حریر سبز در پوشند بستان و بیابانهادرخت بارور فرزند زاید بیشمار و مر
در آویزند فرزندان بسیارش ز پستانهابه گفتار که بیرون آورد چندان خز و دیبا
درخت مفلس و صحرای بیچاره ز پنهانها؟نداند باغ ویران جز زبان باد نوروزی
به قول او کند ایدون همی آباد ویرانهادرختان را بهاران کار بندانند و تابستان
ولیکنشان نفرماید جز آسایش زمستانها
مطلب مشابه: اشعار برگزیده شاعران؛ مجموعه شعر معروف از شاعران کهن و معاصر ایران
ای خوانده بسی علم و جهان گشته سراسر
تو بر زمی و از برت این چرخ مدورتا کی تو به تن بر خوری از نعمت دنیا؟
یک چند به جان از نعم دانش برخورخفته چه خبر دارد از چرخ و کواکب؟
دادار چه رانده است بر این گوی مغبر؟این خاک سیه بیند و آن دایره سبز
گه روشن و گه تیره گهی خشک و گهی ترنعمت همه آن داند کز خاک بر آید
با خاک همان خاک نکو آید و درخوربا تشنگی و گرسنگی دارد محنت
سیری شمرد خیر و همه گرسنگی شربیدار شو از خواب خوش، ای خفته چهل سال
بنگر که ز یارانت نماندند کس ایدردانی که خداوند نفرمود به جز حق
حق گوی و حق اندیش و حق آغاز و حق آورقفل از دل بردار و قران رهبر خود کن
تا راه شناسی و گشاده شودت درایزد چو بخواهد بگشاید در رحمت
دشواری آسان شود و صعب میسر
نکوهش مکن چرخ نیلوفری را
برون کن ز سر باد و خیرهسری رابری دان از افعال چرخ برین را
نشاید ز دانا نکوهش بری راهمی تا کند پیشه، عادت همی کن
جهان مر جفا را، تو مر صابری راتو با هوش و رای از نکو محضران چون
همی برنگیری نکو محضری را؟درخت ترنج از بر و برگ رنگین
حکایت کند کله قیصری راسپیدار ماندهاست بیهیچ چیزی
ازیرا که بگزید او کم بری رااگر تو از آموختنسر بتابی
نجوید سر تو همی سروری رابسوزند چوب درختان بیبر
سزا خود همین است مر بیبری رادرخت تو گر بار دانش بگیرد
به زیر آوری چرخ نیلوفری رانگر نشمری، ای برادر، گزافه
به دانش دبیری و نه شاعری رااگر شاعری را تو پیشه گرفتی
یکی نیز بگرفت خنیاگری رابه علم و به گوهر کنی مدحت آن را
که مایه است مر جهل و بد گوهری راپسنده است با زهد عمار و بوذر
کند مدح محمود مر عنصری را؟من آنم که در پای خوکان نریزم
مر این قیمتی در لفظ دری راکسی را برد سجده دانا که یزدان
گزیدهستش از خلق مر رهبری رانبیند که پیشش همی نظم و نثرم
چو دیبا کند کاغذ دفتری را؟
مطلب مشابه: اشعار عراقی؛ برگزیده شعر احساسی عاشقانه فخرالدین عراقی
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست
واندر طلب طعمه پر و بال بیاراستبر راستی بال نظر كرد و چنین گفت
امروز همه روی جهان زیر پر ماستبر اوج چو پرواز كنم از نظر تیز
می بینم اگر ذره ای اندر ته دریاستگر بر سر خاشاک یكی پشه بجنبد
جنبیدن آن پشه عیان در نظر ماستبسیار منی كرد و ز تقدیر نترسید
بنگر كه ازین چرخ جفا پیشه چه برخاستناگه ز كمینگاه یكی سخت كمانی
تیری ز قضای بد بگشاد بر او راستبر بال عقاب آمد آن تیر جگر دوز
وز ابر مر او را به سوی خاک فرو كاستبر خاک بیفتاد و بغلتید چو ماهی
وانگاه پر خویش گشاد از چپ و از راستگفتا عجب است این كه ز چوبی و ز آهن
این تیزی و تندی و پریدن ز كجا خاست؟زی تیر نگه كرد و پر خویش بر او دید
گفتا ز كه نالیم كه از ماست كه بر ماست!
شعر ناصر خسرو در مورد بهار
آمد بهار و نوبت صحرا شد
وین سال خورده گیتی برنا شدآب چو نیل برکهش میگون شد
صحرای سیمگونش خضرا شدوان باد چون درفش دی و بهمن
خوش چون بخار عود مطرا شدبیچاره مشک بید شده عریان
با گوشوار و قرطهٔ دیبا شدرخسار دشتها همه تازه شد
چشم شکوفهها همه بینا شدبینا و زنده گشت زمین زیرا
باد صبا فسون مسیحا شدبستان ز نو شکوفه چوگردون شد
تا نسترن به سان ثریا شدگر نیست ابر معجزهٔ یوسف
صحرا چرا چو روی زلیخا شدبشکفت لاله چون رخ معشوقان
نرگس به سان دیدهٔ شیدا شداز برف نو بنفشه گر ایمن گشت
ایدون چرا چو جامهٔ ترسا شد
چند گوئی که؟ چو ایام بهار آید
گل بیاراید و بادام به بار آیدروی بستان را چون چهرهٔ دلبندان
از شکوفه رخ و از سبزه عذار آیدروی گلنار چو بزداید قطر شب
بلبل از گل به سلام گلنار آیدزاروار است کنون بلبل و تا یک چند
زاغ زار آید، او زی گلزار آیدگل سوار آید بر مرکب و، یاقوتین
لاله در پیشش چون غاشیهدار آیدباغ را از دی کافور نثار آمد
چون بهار آید لولوش نثار آیدگل تبار و آل دارد همه مهرویان
هر گهی کاید با آل و تبار آیدبید با باد به صلح آید در بستان
لاله با نرگس در بوس و کنار آیدباغ مانندهٔ گردون شود ایدون کهش
زهره از چرخ سحرگه به نظار آیداین چنین بیهدهای نیز مگو با من
که مرا از سخن بیهده عار آیدشست بار آمد نوروز مرا مهمان
جز همان نیست اگر ششصد بار آیدهر که را شست ستمگر فلک آرایش
باغ آراسته او را به چه کار آید؟
مطلب مشابه: اشعار دقیقی؛ مجموعه شعر و ابیات پراکنده دقیقی
اشعار ناصر خسرو در مورد خدا
خداوندی که در وحدت قدیم است از همه اشیا
نه اندر وحدتش کثرت، نه محدث زین همه تنهاچه گویی از چه او عالم پدید آورد از لولو
که نه مادت بُد و صورت، نه بالا بود و نه پهناهمی گوئی که بر معلول خود علت بود سابق
چنان چون بر عدد واحد، و یا بر کل خود اجزابه معلولی چو یک حکم است و یک وصف آن دو عالم را
چرا چون علت سابق توانا باشد و دانا؟هر آنچ امروز نتواند به فعل آوردن از قوت
نیاز و عجز اگر نبوَد ورا چه دی و چه فردا
خداوند جهان بآتش بسوزد بدفعالان را
برین قایم شدهاست اندر جهان بسیار برهانها
گر خداوند قضا کرد گنه بر سر تو
پس گناه تو به قول تو خداوند توراستبد کنش زی تو خدای است بدین مذهب زشت
گرچه میگفت نیاری، کت ازین بین قفاستاعتقاد تو چنین است، ولیکن به زبان
گوئی او حاکم عدل است و حکیم الحکماستراست آن است ره دین که پسند خرد است
که خرد اهل زمین را ز خداوند عطاستعدل بنیاد جهان است، بیندیش که عدل
جز به حکم خرد از جور به حکم که جداستاینت گوید «همه افعال خداوند کند
کار بنده همه خاموشی و تسلیم و رضاست »وآنت گوید «همه نیکی ز خدای است ولیک
بدی ای امت بدبخت همه کار شماست»وآنگه این هر دو مقرند که روزی است بزرگ
هیچ شک نیست که آن روز مکافات و جزاستچو مرا کار نباشد نبوم اهل جزا
اندر این قول خرد را بنگر راه کجاستچون بود عدل بر آنک او نکند جرم، عذاب؟
زی من این هیچ روا نیست اگر زی تو رواستحاکم روزی قضای تو شده مست سدوم!
نه حکیم است که سازنده گردنده سماست؟مر خداوند جهان را بشناس و بگزار
شکر او را که تو را این دو به از ملک سباست
خلق همه یکسره نهال خدایاند
هیچ نه برکن تو زین نهال و نه بشکن
مطلب مشابه: اشعار بیژن الهی؛ مجموعه شعر کوتاه و بلند عاشقانه و احساسی این شاعر
قصاید ناصر خسرو
ای قبهٔ گردندهٔ بیروزن خضرا
با قامت فرتوتی و با قوت برنا
فرزند توایم ای فلک، ای مادر بدمهر
ای مادر ما چونکه همی کین کشی از ما؟
فرزند تو این تیره تن خامش خاکی است
پاکیزه خرد نیست نه این جوهر گویا
تن خانهٔ این گوهر والای شریف است
تو مادر این خانهٔ این گوهر والا
چون کار خود امروز در این خانه بسازم
مفرد بروم، خانه سپارم به تو فردا
زندان تو آمد پسرا این تن و، زندان
زیبا نشود گرچه بپوشیش به دیبا
دیبای سخن پوش به جان بر، که تو را جان
هرگز نشود ای پسر از دیبا زیبا
این بند نبینی که خداوند نهادهاست
بر ما؟ که نبیندش مگر خاطر بینا
در بند مدارا کن و دربند میان را
در بند مکن خیره طلب ملکت دارا
گر تو به مدارا کنی آهنگ بیابی
بهتر بسی از ملکت دارا به مدارا
بشکیب ازیرا که همی دست نیابد
بر آرزوی خویش مگر مرد شکیبا
ورت آرزوی لذت حسی بشتابد
پیش آر ز فرقان سخن آدم و حوا
آزار مگیر از کس و بر خیره میازار
کس را مگر از روی مکافات مساوا
پر کینه مباش از همگان دایم چون خار
نه نیز به یکباره زبون باش چو خرما
کز گند فتاده است به چاه اندر سرگین
وز بوی چنان سوخته شد عود مطرا
با هر کس منشین و مبر از همگان نیز
بر راه خرد رو، نه مگس باش نه عنقا
چون یار موافق نبود تنها بهتر
تنها به صد بار چو با نادان همتا
خورشید که تنهاست ازان نیست برو ننگ
بهتر ز ثریاست که هفت است ثریا
از بیشی و کمی جهان تنگ مکن دل
با دهر مدارا کن و با خلق مواسا
احوال جهان گذرنده گذرنده است
سرما ز پس گرما سرا پس ضرا
ناجسته به آن چیز که او با تو نماند
بشنو سخن خوب و مکن کار به صفرا
در خاک چه زر ماند و چه سنگ و، تو را گور
چه زیر کریجی و چه در خانهٔ خضرا
با آنکه برآورد به صنعا در غمدان
بنگر که نمانده است نه غمدان و نه صنعا
دیوی است جهان صعب و فریبنده مر او را
هشیار و خردمند نجسته است همانا
گر هیچ خرد داری و هشیاری و بیدار
چون مست مرو بر اثر او به تمنا
آبی است جهان تیره و بس ژرف، بدو در
زنهار که تیره نکنی جان مصفا
جانت به سخن پاک شود زانکه خردمند
از راه سخن بر شود از چاه به جوزا
فخرت به سخن باید ازیرا که بدو کرد
فخر آنکه نماند از پس او ناقهٔ عضبا
زنده به سخن باید گشتنت ازیراک
مرده به سخن زنده همی کرد مسیحا
پیدا به سخن باید ماندن که نماندهاست
در عالم کس بی سخن پیدا، پیدا
آن به که نگوئی چو ندانی سخن ایراک
ناگفته سخن به بود از گفتهٔ رسوا
چون تیر سخن راست کن آنگاه بگویش
بیهوده مگو، چوب مپرتاب ز پهنا
نیکو به سخن شو نه بدین صورت ازیراک
والا به سخن گردد مردم نه به بالا
بادام به از بید و سپیدار به بار است
هرچند فزون کرد سپیدار درازا
بیدار چو شیداست به دیدار، ولیکن
پیدا به سخن گردد بیدار ز شیدا
دریای سخنها سخن خوب خدای است
پر گوهر با قیمت و پر لؤلؤ لالا
شور است چو دریا به مثل صورت تنزیل
تاویل چو لؤلؤست سوی مردم دانا
اندر بن دریاست همه گوهر و لؤلؤ
غواص طلب کن، چه دوی بر لب دریا؟
اندر بن شوراب ز بهر چه نهاده است
چندین گهر و للوء، دارندهٔ دنیا؟
از بهر پیمبر که بدین صنع ورا گفت:
«تاویل به دانا ده و تنزیل به غوغا»
غواص تو را جز گل و شورابه ندادهاست
زیرا که ندیده است ز تو جز که معادا
معنی طلب از ظاهر تنزیل چو مردم
خرسند مشو همچو خر از قول به آوا
قندیل فروزی به شب قدر به مسجد
مسجد شده چون روز و دلت چون شب یلدا
قندیل میفروز بیاموز که قندیل
بیرون نبرد از دل پر جهل تو ظلما
در زهد نهای بینا لیکن به طمع در
برخوانی در چاه به شب خط معما
گر مار نهای دایم از بهر چرایند
مؤمن ز تو ناایمن و ترسان ز تو ترسا
مخرام و مشو خرم از اقبال زمانه
زیرا که نشد وقف تو این کرهٔ غبرا
آسیمه بسی کرد فلک بیخردان را
و آشفته بسی گشت بدو کار مهیا
دارا که هزاران خدم و خیل و حشم داشت
بگذاشت همه پاک و بشد خود تن تنها
بازی است رباینده زمانه که نیابند
زو خلق رها هیچ نه مولی و نه مولا
روزی است از آن پس که در آن روز نیابد
خلق از حکم عدل نه ملجا و نه منجا
آن روز بیابند همه خلق مکافات
هم ظالم و هم عادل بیهیچ محابا
آن روز در آن هول و فزع بر سر آن جمع
پیش شهدا دست من و دامن زهرا
تا داد من از دشمن اولاد پیمبر
بدهد به تمام ایزد دادار تعالی
به چشم نهان بین نهان جهان را
که چشم عیان بین نبیند نهان را
نهان در جهان چیست؟ آزاده مردم
ببینی نهان را، نبینی عیان را
جهان را به آهن نشایدش بستن
به زنجیر حکمت ببند این جهان را
دو چیز است بند جهان، علم و طاعت
اگرچه کساد است مر هر دوان را
تنت کان و، جان گوهر علم و طاعت
بدین هر دو بگمار تن را و جان را
به سان گمان بود روز جوانی
قراری نبوده است هرگز گمان را
چگونه کند باقرار آسمانت
چو خود نیست از بن قرار آسمان را
سوی آن جهان نردبان این جهان است
به سر بر شدن باید این نردبان را
در این بام گردان و این بوم ساکن
ببین صنعت و حکمت غیبدان را
نگه کن که چون کرد بی هیچ حاجت
به جان سبک جفت جسم گران را!
که آویخته است اندر این سبز گنبد
مر این تیره گوی درشت کلان را
چه گوئی که فرساید این چرخ گردان
چو بی حد و مر بشمرد سالیان را؟
نه فرسودنی ساخته است این فلک را
نه آب روان و نه باد بزان را
ازیرا حکیم است و صنع است و حکمت
مگو این سخن جز مر اهل بیان را
ازیرا سزا نیست اسرار حکمت
مر این بیفساران بیرهبران را
چه گوئی بود مستعان مستعان گر
نباشد چنین مستعین مستعان را؟
اگر اشتر و اسپ و استر نباشد
کجا قهرمانی بود قهرمان را
مکان و زمان هر دو از بهر صنع است
ازین نیست حدی زمین و زمان را
اگر گوئی این در قران نیست،گویم
همانا نکو میندانی قران را
قران را یکی خازنی هست کایزد
حواله بدو کرد مر انس و جان را
پیمبر شبانی بدو داد از امت
به امر خدای این رمهٔ بیکران را
بر آن برگزیدهٔ خدای و پیمبر
گزیدی فلان و فلان و فلان را
معانی قران را همی زان ندانی
که طاعت نداری روان قران را
قران خوان معنی است، هان ای قران خوان
یکی میزبان کیست این شهره خوان را؟
ازین خوان خوب آن خورد نان و نعمت
که بشناسد آن مهربان میزبان را
به مردم شود آب و نان تو مردم
نبینی که سگ سگ کند آب و نان را
ازین کرد دور از خورشهای آن خوان
مهین شخص آن دشمن خاندان را
چو هاروت و ماروت لب خشک از آن است
ابر شط دجله مر آن بدگمان را
اگر دوستی خاندان بایدت هم
چو ناصر به دشمن بده خان و مان را
مخور انده خان و مان چون نماند
همی خان و مان تو سلطان و خان را
ز دنیا زیانت ز دین سود کردی
اگر خوارگیری به دین سوزیان را
به خاک کسان اندری، پست منشین،
مدان خانهٔ خویش خان کسان را
یکی شایگانی بیفگن ز طاعت
که دوران برو نیست چرخ گران را
یکی رایگان حجتی گفت، بشنو
ز حجت مراین حجت رایگان را
آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا
گوئی زبون نیافت ز گیتی مگر مرا
در حال خویشتن چو همی ژرف بنگرم
صفرا همی برآید از انده به سر مرا
گویم: چرا نشانهٔ تیر زمانه کرد
چرخ بلند جاهل بیدادگر مرا
گر در کمال فضل بود مرد را خطر
چون خوار و زار کرد پس این بی خطر مرا؟
گر بر قیاس فضل بگشتی مدار چرخ
جز بر مقر ماه نبودی مقر مرا
نینی که چرخ و دهر ندانند قدر فضل
این گفته بود گاه جوانی پدر مرا
«دانش به از ضیاع و به از جاه و مال و ملک»
این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا
با خاطر منور روشنتر از قمر
ناید به کار هیچ مقر قمر مرا
با لشکر زمانه و با تیغ تیز دهر
دین و خرد بس است سپاه و سپر مرا
گر من اسیر مال شوم همچو این و آن
اندر شکم چه باید زهره و جگر مرا
اندیشه مر مرا شجر خوب برور است
پرهیز و علم ریزد ازو برگ و بر مرا
گر بایدت همی که ببینی مرا تمام
چون عاقلان به چشم بصیرت نگر مرا
منگر بدین ضعیف تنم زانکه در سخن
زین چرخ پرستاره فزون است اثر مرا
هر چند مسکنم به زمین است، روز و شب
بر چرخ هفتم است مجال سفر مرا
گیتی سرای رهگذران است ای پسر
زین بهتر است نیز یکی مستقر مرا
از هر چه حاجت است بدو بنده را، خدای
کردهاست بینیاز در این رهگذر مرا
شکر آن خدای را که سوی علم و دین خود
ره داد و سوی رحمت بگشاد در مرا
اندر جهان به دوستی خاندان حق
چون آفتاب کرد چنین مشتهر مرا
وز دیدن و شنیدن دانش یله نکرد
چون دشمنان خویش به دل کور و کر مرا
گر من در این سرای نبینم در آن سرای
امروز جای خویش، چه باید بصر مرا؟
ای ناکس و نفایه تن من در این جهان
همسایهای نبود کس از تو بتر مرا
من دوستدار خویش گمان بردمت همی
جز تو نبود یار به بحر و به بر مرا
بر من تو کینهور شدی و دام ساختی
وز دام تو نبود اثر نه خبر مرا
تا مر مرا تو غافل و ایمن بیافتی
از مکر و غدر خویش گرفتی سخر مرا
گر رحمت خدای نبودی و فضل او
افگنده بود مکر تو در جوی و جر مرا
اکنون که شد درست که تو دشمن منی
نیز از دو دست تو نگوارد شکر مرا
خواب و خور است کار توای بی خرد جسد
لیکن خرد به است ز خواب و ز خور مرا
کار خر است سوی خردمند خواب و خور
ننگ است ننگ با خرد از کار خر مرا
من با تو ای جسد ننشینم در این سرای
کایزد همی بخواند به جای دگر مرا
آنجا هنر به کار و فضایل، نه خواب و خور
پس خواب و خور تو را و خرد با هنر مرا
چون پیش من خلایق رفتند بیشمار
گرچه دراز مانم رفته شمر مرا
روزی به پر طاعت از این گنبد بلند
بیرون پریده گیر چون مرغ بپر مرا
هرکس همی حذر ز قضا و قدر کند
وین هر دو رهبرند قضا و قدر مرا
نام قضا خرد کن و نام قدر سخن
یاد است این سخن ز یکی نامور مرا
واکنون که عقل و نفس سخنگوی خود منم
از خویشتن چه باید کردن حذر مرا؟
ای گشته خوش دلت ز قضا و قدر به نام
چون خویشتن ستور گمانی مبر مرا
قول رسول حق چو درختی است بارور
برگش تو را که گاو توئی و ثمر مرا
چون برگ خوار گشتی اگر گاو نیستی؟
انصاف ده، مگوی جفا و مخور مرا
ای آنکه دین تو بخریدم به جان خویش
از جور این گروه خران بازخر مرا
دانم که نیست جز که به سوی توای خدا
روز حساب و حشر مفر و وزر مرا
گر جز رضای توست غرض مر مرا ز عمر
بر چیزها مده به دو عالم ظفر مرا
واندر رضای خویش تو، یارب، به دو جهان
از خاندان حق مکن زاستر مرا
همچون پدر به حق تو سخن گوی و زهد ورز
زیرا که نیست کار جز این ای پسر مرا
گوئی که حجتی تو و نالی به راه من
از نال خشک خیره چه بندی کمر مرا
سلام کن ز من ای باد مر خراسان را
مر اهل فضل و خرد را نه عام نادان را
خبر بیاور ازیشان به من چو داده بوی
ز حال من به حقیقت خبر مر ایشان را
بگویشان که جهان سرو من چو چنبر کرد
به مکر خویش و، خود این است کار گیهان را
نگر که تان نکند غره عهد و پیمانش
که او وفا نکند هیچ عهد و پیمان را
فلان اگر به شک است اندر آنچه خواهد کرد
جهان بدو، بنگر، گو، به چشم بهمان را
ازین همه بستاند به جمله هر چهش داد
چنانکه بازستد هرچه داده بود آن را
از آنکه در دهنش این زمان نهد پستان
دگر زمان بستاند به قهر پستان را
نگه کنید که در دست این و آن چو خراس
به چند گونه بدیدید مر خراسان را
به ملک ترک چرا غرهاید؟ یاد کنید
جلال و عزت محمود زاولستان را
کجاست آنکه فریغونیان زهیبت او
ز دست خویش بدادند گوزگانان را؟
چو هند را به سم اسپ ترک ویران کرد
به پای پیلان بسپرد خاک ختلان را
کسی چنو به جهان دیگری نداد نشان
همی به سندان اندر نشاند پیکان را
چو سیستان ز خلف، ری ز رازیان، بستد
وز اوج کیوان سر برفراشت ایوان را
فریفته شده میگشت در جهان و، بلی
چنو فریفته بود این جهان فراوان را
شما فریفتگان پیش او همی گفتید
«هزار سال فزون باد عمر سلطان را»
به فر دولت او هر که قصد سندان کرد
به زیر دندان چون موم یافت سندان را
پریر قبلهٔ احرار زاولستان بود
چنانکه کعبه است امروز اهل ایمان را
کجاست اکنون آن فر و آن جلالت و جاه
که زیر خویش همی دید برج سرطان را؟
بریخت چنگش و فرسوده گشت دندانش
چو تیز کرد برو مرگ چنگ و دندان را
بسی که خندان کردهاست چرخ گریان را
بسی که گریان کردهاست نیز خندان را
قرار چشم چه داری به زیر چرخ؟ چو نیست
قرار هیچ به یک حال چرخ گردان را
کناره گیر ازو کاین سوار تازان است
کسی کنار نگیرد سوار تازان را
بترس سخت ز سختی چو کاری آسان شد
که چرخ زود کند سخت کار آسان را
برون کند چو درآید به خشم گشت زمان
ز قصر قیصر را و زخان و مان خان را
بر آسمان ز کسوف سیه رهایش نیست
مر آفتاب درفشان و ماه تابان را
میانه کار بباش، ای پسر، کمال مجوی
که مه تمام نشد جز ز بهر نقصان را
ز بهر حال نکو خویشتن هلاک مکن
به در و مرجان مفروش خیره مر جان را
نگاه کن که به حیلت همی هلاک کنند
ز بهر پر نکو طاوسان پران را
اگر شراب جهان خلق را چو مستان کرد
توشان رها کن چون هوشیار مستان را
نگاه کن که چو فرمان دیو ظاهر شد
نماند فرمان در خلق خویش یزدان را
به قول بندهٔ یزدان قادرند ولیک
به اعتقاد همه امتند شیطان را
بگویشان که شما به اعتقاد دیوانید
که دیو خواند خوشآید همیشه دیوان را
چو مست خفت به بالینش بر، تو، ای هشیار
مزن گزافه به انگشت خویش پنگان را
زیان نبود و نباشد ازو چنانکه نبود
زیان ز معصیت دیو مر سلیمان را
تو را تن تو چو بند است و این جهان زندان
مقر خویش مپندار بند و زندان را
ز علم و طاعت جانت ضعیف و عریان است
به علم کوش و بپوش این ضعیف عریان را
به فعل بندهٔ یزدان نهای به نامی تو
خدای را تو چنانی که لاله نعمان را
به آشکاره تن اندر که کرد جان پنهان؟
به پیش او دار این آشکار و پنهان را
خدای با تو بدین صنع نیک احسان کرد
به قول و فعل تو بگزار شکر احسان را
جهان زمین و سخن تخم و جانت دهقان است
به کشت باید مشغول بود دهقان را
چرا کنون که بهار است جهد آن نکنی
که تا یکی به کف آری مگر زمستان را
من این سخن که بگفتم تو را نکومثل است
مثل بسنده بود هوشیار مردان را
دل تو نامهٔ عقل و سخنت عنوان است
بکوش سخت و نکو کن ز نامه عنوان را
تو را خدای ز بهر بقا پدید آورد
تو را و خاک و هوا و نبات و حیوان را
نگاه کن که بقا را چگونه میکوشد
به خردگی منگر دانهٔ سپندان را
بقا به علم خدا اندر است و، فرقان است
سرای علم و، کلید و درست فرقان را
اگر به علم و بقا هیچ حاجت است تورا
سوی درش بشتاب و بجوی دربان را
در سرای نه چوب است بلکه دانایی است
که بنده نیست ازو به خدای سبحان را
به جد او و بدو جمله باز یابد گشت
به روز حشر همه مؤمن و مسلمان را
مرا رسول رسول خدای فرمان داد
به مؤمنان که بدانند قدر فرمان را
کنون که دیو خراسان به جمله ویران کرد
ازو چگونه ستانم زمین ویران را
چو خلق جمله به بازار جهل رفتهستند
همی ز بیم نیارم گشاد دکان را
مرا بَدَل ز خراسان زمین یمگان است
کسی چرا طلبد مر مرا و یمگان را
ز عمر بهره همین است مر مرا که به شعر
به رشته میکنم این زر و در و مرجان را
نیز نگیرد جهان شکار مرا
نیست دگر با غمانش کار مرا
دیدمش و دید مر مرا و بسی
خوردم خرماش و خست خار مرا
چون خورم اندوه او چو میبخورد
گردش این چرخ مردخوار مرا؟
چون نکنم بیش ازینش خوار که او
بر کند از پیش خویش خوار مرا؟
هر که زمن دردسر نخواهد و غم
گو به غم و دردسر مدار مرا
هر که پیاده به کار نیستمش
نیست به کار او همان سوار مرا
چند بگشت این زمانه بر سر من
گرد جهان کرد خنگسار مرا
یار من و غمگسار بود و، کنون
غم بفزوده است غمگسار مرا
مکر تو ای روزگار پیدا شد
نیز دگر مکر پیش مار مرا
نیز نخواهد گزید اگر بهشم
زین سپس از آستینت مار مرا
من نسپندم تو را به پود کنون
چون نپسندی همی تو تار مرا
سر تو دیگر بد، آشکار دگر
سر یکی بود و آشکار مرا
یار من امروز علم و طاعت بس
شاید اگر نیستی تو یار مرا
بار نخواهم سوی کسی که کند
منت او پست زیربار مرا
شاید اگر نیست بر در ملکی
جز به در کردگار بار مرا
چون نکنم بر کسی ستم نبود
حشمت آن محتشم به کار مرا
چون نپسندم ستم ستم نکنم
پند چنین داد هوشیار مرا
ننگرم از بن به سوی حرمت کس
کاید از این زشت کار عار مرا
زمزم اگر زابها چه پاکتر است
پاکتر از زمزم است ازار مرا
خواندن فرقان و زهد و علم و عمل
مونس جانند هر چهار مرا
چشم و دل و گوش هر یکی همه شب
پند دهد با تن نزار مرا
گوش همی گوید از محال و دروغ
راه بکن سخت و استوار مرا
چشم همی گوید از حرام و حرم
بسته همی دار زینهار مرا
دل چه کند؟ گویدم همی ز هوا
سخت نگه دار مردوار مرا
عقل همی گویدم «موکل کرد
بر تن و بر جانت کردگار مرا
نیست ز بهر تو با سپاه هوا
کار مگر حرب و کارزار مرا»
سر ز کمند خرد چگونه کشم؟
فضل خرد داد بر حمار مرا
دیو همی بست بر قطار سرم
عقل برون کرد از آن قطار مرا
گرنه خرد بسندی مهارم ازو
دیو کشان کرده بد مهار مرا
غار جهان گرچه تنگ و تار شدهاست
عقل بسنده است یار غار مرا
هیچ مکن ای پسر ز دهر گله
زانکه ز وی شکر هست هزار مرا
هست بدو گشتم و، زبان و سخن
هر دو بدو گشت پیشکار مرا
دهر همی گویدت که «بر سفرم
تنگ مکش سخت در کنار مرا»
دهر چه چیز است؟ عمر سوی خرد
کرد به جز عمر نامدار مرا؟
عمر شد، آن مایه بود و، دانش دین
ماند ازو سود یادگار مرا
راهبری بود سوی عمر ابد
این عدوی عمر مستعار مرا
این عدوی عمر بود رهبر تا
سوی خرد داد رهگذار مرا
سنگ سیه بودم از قیاس و خرد
کرد چنین در شاهوار مرا
خار خلان بودم از مثال و، خرد
سرو سهی کرد و بختیار مرا
دل ز خرد گشت پر ز نور مرا
سر ز خرد گشت بیخمار مرا
پیشروم عقل بود تا به جهان
کرد به حکمت چنین مشار مرا
بر سر من تاج دین نهاد خرد
دین هنری کرد و بردبار مرا
از خطر آتش و عذاب ابد
دین و خرد کرد در حصار مرا
دین چو دلم پاک دید گفت «هلا
هین به دل پاک بر نگار مرا
پیش دل اندر بکن نشست گهم
وز عمل و علم کن نثار مرا»
کردم در جانش جای و نیست دریغ
این دل و جان زین بزرگوار مرا
چون نکنم جان فدای آنکه به حشر
آسان گردد بدو شمار مرا؟
لاجرم اکنون جهان شکار من است
گرچه همی دارد او شکار مرا
گرچه همی خلق را فگار کند
کرد نیارد جهان فگار مرا
جان من از روزگار برتر شد
بیم نیاید ز روزگار مرا