اشعار سایه؛ مجموعه شعر عاشقانه و برگزیده هوشنگ ابتهاج
در این بخش گزیده اشعار سایه یا هوشنگ ابتهاج را گردآوری کرده ایم. در ادامه مجموعه شعری زیبا از هوشنگ ابتهاج را ارائه کرده ایم با ما همراه باشید.
فهرست موضوعات این مطلب

اشعار عاشقانه هوشنگ ابتهاج
نشسته ام به در نگاه می کنم
دریچه آه می کشد
تو از کدام راه می رسی؟
خیال دیدنت چه دلپذیر بود
جوانی ام درین امید پیر شد
نیامدی و دیر شد…
پری بودی و با من راز کردی
به ناز و عشوه عشق آغاز کردی
مرا آواز دادی ، چون رسیدم
کبوتر گشتی و پرواز کردی
شکفتی چون گل و پژمرده ای از من
خزانم دیدی و آزردی از منبه آوردی و گرنه با چنین ناز
اگر دل داشتم می بردی از من
سر زلف تو کو ؟ مشک ترم کو ؟
لب نوشت ، شراب و شکرم کو ؟کجا شد ناز اندامت ؟ کجا شد ؟
دریغا ، شاخه ی نیلوفرم کو ؟
محتاج یک کرشمه ام ای مایه امید
این عشق را ز آفت حِرمان نگاه دارما با امید صبح وصال تو زنده ایم
ما را ز هول این شب هجران نگاه دار
سپیده سر زد و مرغ سحر خواند
سپهر تیره دامان زرافشاندشبی گفتی به آغوش تو آیم
چه شب ها رفت و آغوشم تهی ماند
با منِ بیکسِ تنها شده
یارا تو بمان،
همه رفتند از ایـن خانه
خدا را تو بمان،
منِ بی برگِ خزاندیـده
دگر رفتنیام!
تو همه بار و بری
تازه بهارا تو بمان
مطلب مشابه: شعر عاشقانه معاصر و اشعار کوتاه و بلند جدید عشق
من آن ابرم که می خواهد ببارد
دل تنگم هوای گریه دارددل تنگم غریب این در و دشت
نمی داند کجا سر می گذاردشبی بود و بهاری ، در من آویخت
چه آتش ها ، چه آتش ها برانگیختفرو خواندم به گوشش قصه ی خویش
چو باران بهاری اشک می ریخت
چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی
به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی
ز تو دارم این غمِ خوش، به جهان از این چه خوشتر
تو چه دادی ام که گویم که از آن به ام ندادی؟
سحرخیزان به سرناها دمیدند
نگهبانان مشعل ها دویدندغریو از قلعه ی ویرانه برخاست
گرفتاران به آزادی رسیدند

شعر هوشنگ ابتهاج عاشقانه
دلی که پیش تو ره یافت
باز پس نرود
هوا گرفته ی عشق
از پی هوس نرود
به بوی زلف تو دم می زنم
در این شب تار
وگرنه چون سحرم
بی تو
یک نفس نرود
یاری کن ای نفس که درین گوشهی قفس
بانگی بر آورم ز دل خستهی یک نفستنگ غروب و هول بیابان و راه دور
نه پرتو ستاره و نه نالهی جرسخونابه گشت دیدهی کارون و زنده رودای پیک آشنا برس از ساحل ارس
صبر پیمبرانه ام آخر تمام شدای ایت امید به فریاد من برساز بیم محتسب مشکن ساغرای حریف
میخواره را دریغ بود خدمت عسسجز مرگ دیگرم چه کس اید به پیشباز
رفتیم و همچنان نگران تو باز پسما را هوای چشمهی خورشید در سر است
سهل است سایه گر برود سر در این هوس
مطلب مشابه: دکلمه های عاشقانه هوشنگ ابتهاج با اشعار زیبا و 20 دکلمه برای دانلود
ای عشق همه بهانه از توست
من خامشم این ترانه از توست
آن بانگ بلند صبحگاهی
وین زمزمه ی شبانه از توست
من انده خویش را ندانم
این گریه ی بی بهانه از توست
ای آتش جان پکبازان
در خرمن من زبانه از توست
افسون شده ی تو را زبان نیست
ور هست همه فسانه از توست
کشتی مرا چه بیم دریا ؟
توفان ز تو و کرانه از توست
گر باده دهی و گرنه ، غم نیست
مست از تو ، شرابخانه از توست
می را چه اثر به پیش چشمت ؟
کاین مستی شادمانه از توست
پیش تو چه توسنی کند عقل ؟
رام است که تازیانه از توست
من می گذرم خموش و گمنام
آوازه ی جاودانه از توست
چون سایه مرا ز خک برگیر
کاینجا سر و آستانه از توست
شعر افسانه خاموشی از هوشنگ ابتهاج
چه خوش افسانه میگویی به افسونهای خاموشی
مرا از یاد خود بستان بدین خواب فراموشیز موج چشم مستت، چون دل سرگشته برگیرم
که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشیمی از جام مودت نوش و در کار محبت کوش
به مستی، بی خمارست این مینوشین اگر نوشیسخنها داشتم دور از فریب چشم غمازت
چو زلفت گر مرا بودی مجال حرف در گوشینمیسنجد و میرنجند ازین زیبا سخن سایه
بیا تا گم کنم خود را به خلوتهای خاموشی
غزلی از هوشنگ ابتهاج زیبا و عاشقانه
مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا
سایه ی تو گشتم و او برد به خورشید مرا
جان دل و دیده منم، گریه ی خندیده منم
یار پسندیده منم، یار پسندید مرا
کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز
کان صنم قبله نما خم شد و بوسید مرا
پرتو دیدار خوشش تافته در دیده ی من
آینه در آینه شد، دیدمش ودید مرا
آینه خورشید شود پیش رخ روشن او
تاب نظر خواه و ببین کآینه تابید مرا
گوهر گم بوده نگر تافته بر فرق ملک
گوهری خوب نظر آمد و سنجید مرا
نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند
رشک سلیمان نگر و غیرت جمشید مرا
هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می نگرم
بانگ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا
چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا
پرتو بی پیرهنم ، جان رها کرده تنم
تا نشوم سایه ی خود باز نبینید مرا
مطلب مشابه: اشعار هوشنگ ابتهاج + مجموعه شعر با موضوعات عاشقانه و زندگی از شاعر بزرگ

شعر زیبای قصه آفاق از هوشنگ ابتهاج (سایه)
دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند
سایهی سوخته دل این طمع خام مبنددولت وصل توای ماه نصیب که شود
تا از آن چشم خورد باده و زان لب گل قندخوشتر از نقش توام نیست در ایینهی چشم
چشم بد دور، زهی نقش و زهی نقش پسندخلوت خاطر ما را به شکایت مشکن
که من از وی شدمای دل به خیالی خرسندمن دیوانه که صد سلسله بگسیخته ام
تا سر زلف تو باشد نکشم سر ز کمندقصهی عشق من آوازه به افلک رساند
همچو حسن تو که صد فتنه در آفاق افکندسایه از ناز و طرب سر به فلک خواهم سود
اگر افتد به سرم سایهی آن سرو بلند
خوشا صبحی که چون از خواب خیزم
به آغوش تو از بستر گریزم
گشایم در به رویت شادمانه
رخت بوسم ، به پایت گل بریزم
زیباترین غزلیات هوشنگ ابتهاج
درین سرای بی کسی، کسی به در نمیزند
به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمیزندیکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمیکُند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمیزندنشستهام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمیزندگذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم
یک صلای آشنا به رهگذر نمیزنددل خراب من دگر خرابتر نمیشود
که خنجر غمت از این خرابتر نمیزندچه چشم پاسخ است از این دریچههای بستهات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمیزندنه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمیزند
ارغوان، شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابیست هوا؟
یا گرفتهاست هنوز؟من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه میبینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر میکشم از سینه نفس
نفسم را بر میگرداند ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی میماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانیست
نفسم میگیرد
که هوا هم اینجا زندانیست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است. اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
باد رنگینی در خاطر من
گریه میانگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد میگرید…چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو میریزد
ارغوان
این چه رازیست که هر بار بهار
با عزای دل ما میآید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ میافزاید؟ ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درد غم میگذرند؟ ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله میآغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازندارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش؛
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من…
مطلب مشابه: شاه بیت های عاشقانه ناب شاعران معروف (اشعار ناب احساسی)
زین گونهام که در غم غربت شکیب نیست
گر سر کنم شکایت هجران غریب نیستجانم بگیر و صحبت جانانهام ببخش
کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیستگم گشتهی دیار محبت کجا رود؟
نام حبیب هست و نشان حبیب نیستعاشق منم که یار به حالم نظر نکرد
ای خواجه درد هست و لیکن طبیب نیستدر کار عشق او که جهانیش مدعی است
این شکر چون کنیم که ما را رقیب نیستجانا نصاب حسن تو حد کمال یافت
وین بخت بین که از تو هنوزم نصیب نیستگلبانگ سایه گوش کن ای سرو خوش خرام
کاین سوز دل به نـالهی هر عندلیب نیستگلچینی از اشعار نو هوشنگ ابتهاج
صبوحیبرداشت آسمان را
چون کاسه ای کبود
و صبح سرخ را
لاجرعه سر کشید
آنگاه
خورشید در
تمام وجودش طلوع کرد
اشعار سایه (هوشنگ ابتهاج) کوتاه
لبِ تو نقطهی پایانِ ماجرای من است
بیا که این غزلِ کهنه را تمام کنی
بی او چه بر تو می گذرد سایه ای شگفت
جانت ز دست رفت و تو بی چاره زنده ای …
گر خون دلی بیهوده خوردم، خوردم
چندان که شب و روز شمردم، مردم
آری همه باخت بود سرتاسرِ عمر
دستی که به گیسوی تو بُردم، بُردم

رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت
بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت
این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم
که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست
گفتی اگر دانی مرا، آیی و بستانی مرا
ای هیچگاهِ ناکجا، گو کِی ،کجا بستانمت؟
شب فرو می افتاد
به درون آمدم و پنجره ها رابستم
باد با شاخه در آویخته بود
من در این خانه تنها
تنها
غم عالم به دلم ریخته بود
ناگهان حس کردم
که کسی
آنجا بیرون در باغ
در پس پنجره ام می گرید
صبحگاهان شبنم
می چکید از گل سیب
سایه ها،زیر درختان، در غروب سبز میگریند.
شاخه ها چشم انتظار ِ سرگذشت ابر،
و آسمان، چون من، غبار آلود دلگیری.
باد، بوی خاک ِ باران خورده میآرد.
سبزه ها در راهگذار ِ شب پریشانند.
آه، اکنون بر کدامین دشت میبارد؟
باغ، حسرتناک ِ بارانی ست،
چون دل من در هوای گریهی سیری
مطلب مشابه: شعرهای زیبا و دلنشین؛ گلچین اشعار ناب قشنگ از شاعران جدید و قدیمی
اشعار کوتاه هوشنگ ابتهاج
تا من بودم نیامدی، افسوس
وانگه که تو آمدی، نبودم من
ما قصه دل جز به برِ یار نبردیم
ای گل در آرزویت جان و جوانیم رفت
ترسم بمیرم و باز باشم در آرزویت
دلا بسوز و به جان برفروز آتش عشق
کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرود
شراب خون دلم میخوری و نوشت باد
دگر به سنگ چرا میزنی پیاله من …

غم اگر به کوه گویم، بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی، نتوان کشید باری
تب و تاب غم عشقت دل دریا طلبد
هر تُنکحوصله را طاقت این طوفان نیست
فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت
دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت
تا آینه رفتم
که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست
برداشت آسمان را
چون کاسه ای کبود
و صبح سرخ را
لاجرعه سر کشید
آنگاه
خورشید در
تمام وجودش طلوع کرد
مطلب مشابه: گلچین شعر فروغ فرخزاد (زیباترین اشعار عاشقانه شاعر معروف فروغ)
شعرهای بلند ابتهاج
ببوسم آن سر و چشمان دل ربای تو را
ز بعد این همه ی تلخی که میکشد دل من
ببوسم آن لب شیرین جان فزای تو را
کِي ام مجال کنار تو دست خواهد داد
که غرق بوسه کنم باز دست و پای تو را
مباد روزی چشم من اي چراغ امید
که خالی از تو ببینم شبی سرای تو را
دل گرفته ي من کی چو غنچه باز شود
مگر صبا برساند به من هوای تو را
چنان تو در دل من جا گرفته اي اي جان
که هیچکس نتواند گرفت جای تو را
ز روی خوب تو برخورده ام ، خوشا دل من
که هم عطای تو را دید و هم لقای تو را
سزای خوبی نو بر نیامد از دستم
زمانه نیز چه بد میدهد سزای تو را
به ناز و نعمت باغ بهشت هم ندهم
کنار سفره ي نان و پنیر و چای تو را
به پایداری آن عشق سربلندم سوگند
که سایه ي تو به سر میبرد وفای تو را
شعر گریز هوشنگ ابتهاج زیبا
از هم گریختیم
و آن نازنین پیاله دلخواه را دریغ
بر خاک ریختیم
جان من و تو تشنه پیوند مهر بود
دردا که جان تشنه خود را گداختیم
بس دردناک بود جدایی میان ما
از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم
دیدار ما که آن همه ی شوق و امید داشت
اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت
و آن عشق نازنین که میان من و تو بود
دردا که چون جوانی ما پایمال گشت
با آن همه ی نیاز که
من داشتم به تو
پرهیز عاشقانه من ناگزیر بود
من بارها به سوی تو بازآمدم ولی
هر بار دیر بود
اینک من و تو ایم دو تن
مطلب مشابه: مجموعه اشعار کوتاه احساسی + گلچین شعر نو و کوتاه احساسی
شعر “بوسه” هوشنگ ابتهاج
گفتمش
شیرین ترین آواز چیست ؟
چشم غمگینش به رویم خیره ماند
قطره قطره اشکش از مژگان چکید
لرزه
افتادش به گیسوی بلند
زیر لب غمناک خواند
ناله زنجیرها بر دست من
گفتمش
آنگه که از هم بگسلند
خنده تلخی به لب آورد و گفت
آرزویی دلکش است اما دریغ
بخت شورم ره برین امید بست
و آن طلایی زورق خورشید را
صخره های ساحل مغرب شکست
من بخود لرزیدم
از دردی که تلخ
در دل من با دل او می گریست
گفتمش
بنگر د راین دریای کور
چشم هر اختر چراغ زورقی ست
سر به سوی آسمان برداش

شعر ترانه هوشنگ ابتهاج
تا تو با منی زمانه با من است
بخت و کام جاودانه با من است
تو بهار دلکشی و من چو باغ
شر و شوق صد جوانه با من است
یاد دلنشینت ای امید جان
هر کجا روم روانه با من است
ناز نوشخند صبح اگر توراست
شور گریهی شبانه با من است
برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی و ترانه با من است
گفتمش مراد من به خنده گفت
لابه از تو و بهانه با من است
گفتمش من آن سمند سرکشم
خنده زد که تازیانه با من است
هر کسش گرفته دامن نیاز
ناز چشمش این میانه با من است
خواب نازت ای پری ز سر پرید
شب خوشت که شب فسانه با من است
مطلب مشابه: اشعار ناب و ماندگار از شاعران ایرانی و گلچین چند شعر کوتاه
همنشین جان
بی توای جان جهان، جان و جهانی گو مباش
چون رخ جانانه نتوان دید جانی گو مباش
همنشین جان من مهر جهان افروز توست
گر ز جان مهر تو برخیزد جهانی گو مباش
یک دم وصلت ز عمر جاودانم خوشتر است
بر وصال دوست عمر جاودانی گو مباش
در هوای گلشن او پر گشاای مرغ جان
طایر خلد آشیانی خکدانی گو مباش
در خراب آباد دنیا نامهای بی ننگ نیست
از من خلوت نشین نام و نشانی گو مباش
چون که من از پا فتادم دستگیری گو مخیز
چون که من از سر گذشتم آستانی گو مباش
گر پس از من در دلت سوز سخن گیرد چه سود
من چو خاموشی گرفتم ترجمانی گو مباش
سایه، چون مرغ خزانت بی پناهی خوشتر است
چتر گل، چون نیست بر سر سایبانی گو مباش
دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود
هواگرفته عشق از پی هوس نرودبه بوی زلف تو دم میزنم درین شب تار
وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرودچنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم
که یاد باغ بهشتش درین قفس نرودنثار آه سحر میکنم سرشک نیاز
که دامن توام ای گل ز دسترس نروددلا بسوز و به جان برفروز آتش عشق
کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرودفغانِ بلبل طبعم به گلشن تو خوش است
که کار دلبری گل ز خار و خس نروددلی که نغمه ناقوس معبد تو شنید
چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرودبر آستان تو چون سایه سر نهم همه عمر
که هرکه پیش تو ره یافت باز پس نرودامشب به قصه دل من گوش میکنی
فردا مرا چو قصه فراموش میکنیاین دُر همیشه در صدف روزگار نیست
میگویمت ولی تو کجا گوش میکنیدستم نمیرسد که در آغوش گیرمت
ای ماه با که دست در آغوش میکنیدر ساغر تو چیست که با جرعه نخست
هشیار و مست را همه مدهوش میکنیمی جوش میزند به دل خم بیا ببین
یادی اگر ز خون سیاووش میکنیگر گوش میکنی سخنی خوش بگویمت
بهتر ز گوهری که تو در گوش میکنیجام جهان ز خون دل عاشقان پر است
حرمت نگاه دار اگرش نوش میکنیسایه چو شمع شعله در افکندهای به جمع
زین داستان که با لب خاموش میکنی
مطلب مشابه: اشعار زیبای حسین پناهی + مجموعه شعر عاشقانه و ادبی با عکس نوشته
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من توست
گوش کن با لب خاموش سخن میگویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه عشق نهان من و توست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
این همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هرکجا نامه عشق است نشان من و توست
سایه زآتشکده ماست فروغ مه و مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست
شعر نو ابتهاج
چه ابر تیره ای گرفته سینه تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا
نمیشود!
منظورِ من
که منظره افروز عالمی ست
چون برق خنده ای زد و
از منظرم گذشت
پرنده می داند
که باد بی نفس است
و باغ تصویری ست
پرنده در قفس خویش
خواب میبیند …
بنگر
چه آتشی
زتو بر پاست در دلم…
بلدم
آه به آه
از تو بگویم هر بار
تا بسازم قفس از
غُصه ی بسیار خودم …
مطلب مشابه: اشعار تک بیتی عارفانه در مورد خداوند با مجموعه شعر با معنی زیبا
مرو
که باتو…
هرچه هست…
می رود…
آری
سخن به شیوه ی
چشم تو
خوش تر ست…
زمان بی کرانه را
تو با شمار عمر ما مسنج
به پای او دمی ست این درنگ درد و رنج
به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ می زند رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
بسترم صدف خالی یک تنهاییست
و تو
چون مروارید
گردن آویز کسان دگری!