اشعار بارانی + مجموعه شعر عاشقانه در مورد باران و هوای بارانی
زیباترین مجموعه شعر و اشعار باران
در این بخش اشعار بارانی زیبا و عاشقانه را گردآوری کرده ایم. در ادامه مجموعه گلچین شده شعر در مورد باران و هوای بارانی را می خوانید و امیدواریم که مورد توجه شما قرار بگیرد.
شعر نو بارانی
تارهای بی کوک و کمان باد ولنگار
باران را گو بی آهنگ ببار
غبارآلوده از جهان تصویری واژگونه در آبگینه بی قرارباران را گو بی مقصود ببار
لبخند بی صدای صد هزار حباب در فرارباران را گو به ریشخند ببار
چون تارها کشیده و کمان کش باد آزمودهتر شود
و نجوای بی کوک به ملال انجامد
باران را رها کن و خاک را بگذار تا با همه گلویش سبز بخواند
باران را اکنون گو بازیگوشانه ببار
***
شعر باران عاشقانه
چترم را
کنار ایستگاهی در مه
جا گذاشته ام
خیس و خسته آمده ام
و حالا
شاعر که نه،
بارانم!
( نجوا رستگار)
شعر سهراب سپهری در مورد باران
فكر را، خاطره را، زير باران بايد برد
با همه مردم شهر، زير باران بايد رفت
دوست را، زير باران بايد ديد
عشق را، زير باران بايد جست
اشعار بارانی
حکایتِ بارانِ بی امان است
این گونه که من
دوستت میدارمشوریدهوار و پریشان باریدن
بر خزهها و خیزابها
به بیراهه و راهها تاختن
بیتاب، بیقرار
دریایی جستن
و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن
و تو را به یاد آوردنحکایت بارانی بیقرار است
این گونه که من دوستت میدارممحمد شمس لنگرودی
زیباترین شعر بارانی
باران ببار
ببار و خيابانها را غرق كن
بر سر اين چهار راه
در انتظار نوحيمباران ببار و تنگ حوصلگی مكن
آب اگر از سر نگذشته باشد
کشتی نوح نخواهد رسیدنوح خواهد آمد
و كبوترش را
بر ميدانها و ادارههای دفن شده در توفان
رها خواهد كردتا بر نُک بانکها بنشيند
و از رستگاری
خبر آوردقدری شتاب كن باران
ببين دلالهای چوب
چگونه بر هر سويی میدوند و عرق میريزندباران
ببار و خيابانها را غرق كن
و فقط لامپها را نپوشان
كه چهره نوح را ببينيمما از جماعت كشتی
فقط ابليس را می شناسيممحمد شمس لنگرودی
***
یک حس عجیب ، یک غزل ، بارانی
غمهای بزرگ یک بغل ، بارانی
هر روز به روی ریل بی تابی ها
درگیر هزار و یک شتل ، بارانی
از کودکیش چقدر دور است اما
عاشق شدنش چه بی محل ، بارانی
ای کوچه ی خاطرات ، من هم بازی
گرگم به هوا ، اتل متل ، بارانی
یک ظهر صدای شیشه ی همسایه
با شیطنت حسن کچل ، بارانی
بعد از گذر تمام آنها امروز
آلوده به ذهن مبتذل ، بارانی
شعر باران سهراب سپهری
چشمها را بايد شست
جور ديگر بايد ديد
چترها را بايد بست
زير باران بايد رفت
فکر را خاطره را زير باران بايد برد
با همه مردم شهر زير باران بايد رفت
دوست را زير باران بايد ديد
عشق را زير باران بايد جست
هر کجا هستم٬باشم
آسمان مال من است
پنجره٬فکر٬هوا٬عشق
زمين مال من است
چشمها را بايد شست
جور ديگر بايد ديد
چترها را بايد بست
زير باران بايد رفت
شعر زیبای بارانی
چقدر این دوستداشتنهای بیدلیل
خوب استمثل همین باران بیسوال
که هی میبارد
که هی اتفاقاً آرام و شمرده شمرده
میباردسیدعلی صالحی
شعر کوتاه در مورد باران
زلف تو خیس و تنت سرد و هوا بارانی
شاید این مردِ پر از درد نمیخواست بداند که هنوز
سفر از خاطرهها آسان نیست،
موج دریای غمت طوفانی است
و در این راه، از این موج گذر باید کرد
صبر باید میکرد،موج دریای غمت رام شود، شاید آرام شود
آرش منتظری
شعر زیبا در مورد باران
این همه واژه
و من از سکوت لبریزمانگار کابوس این روزهای خاکستری
سایه انداخته به خیال من
حوالی این ساعتهای بارانی
جای زیادی برای رفتن ندارم
غیر از
آغوش تو
یا
کوچه پس کوچههای این شهر غریبمازیار مجد
***
شعر باران/ افسانه شعبان نژاد
می زند آهسته باران
تق و تق بر روی شیشه
می نشیند روی خانه
باز هم مثل همیشه
من کنار شیشه هستم
می زند باران صدایم
می نشیند توی ایوان
شعر می خواند برایم
شعرهایش خوب و زیبا
مثل لالایی مادر
می نویسم شعر او را
با مدادم توی دفتر
***
كاش بارانی ببارد قلبها را تر كند
بگذرد از هفت بند ما صدا را تر كند
قطره قطره رقص گیرد روی چتر لحظه ها
رشته رشته مویرگهای هوا را تر كند
بشكند در هم طلسم كهنه ی این باغ را
شاخه های خشك بی بار دعا را تر كند
مثل طوفان بزرگ نوح در صبحی شگفت
سرزمین سینه ها تا نا كجا را تر كند
چترها تان را ببندید ای به ساحل مانده ها
شاید این باران كه می بارد شما را تر كند
شعر نوی باران
چترهای آسمانیمان را باز کنیم
خدا میبارد بر کوه
ابرها بر شانههای کوه سنگینی میکنند
آنان را تا نزد آلاچیقهای خود راه دهیم
دارد باران میبارد
احمد عزیزی
اشعار بارانی
گفتی میآیی
و یاد اخبار هواشناسی افتادم
که لذت بارانهای بی هنگام را میبردگفتی میآیی
و یاد تمام روزهایی افتادم
که بیهوده چتر برداشته بودملیلا کردبچه
شعر عاشقانه باران
چترها در باران
قارچهای متحرک هستندو من،
از خوش بینی
سبدی ساختهام
پیش پایمتردید،
سنگِ هشداری ست که به من میگوید:
قارچها اغلب سمی هستندعمران صلاحی
***
باران بهانه بود
که تو
زیر چتر من
تا انتهای کوچه
بیاییو دوستی
مثل گلی
شکوفه کند
بر لبانمان!جواد محقّق
باد که بیاید، باران که بیاید
تو باید به عمد از میان آوازهای کودکان بگذری
چترت را کنار ایستگاهی در مه فراموش کن
خیس و خسته به خانه بیانمیخواهم شاعر باشی، باران باش!
سیدعلی صالحی
***
چترم را
کنار ایستگاهی در مه
جا گذاشتهام
خیس و خسته آمدهام
و حالا
شاعر که نه،
بارانم!نجوا رستگار
باران
یا
دوش آب،
چه فرقی میکند؟!
وقتی عاشقی
زیر هیچ کدام
آواز نخواندمژگان عباسلو
***
باران که میبارد
تمام کوچههای شهر
پر از فریاد من است
که میگویم
من تنها نیستم
تنها، منتظرم
تنهاکیکاوس یاکیده
روزهای بارانی را، سخت میگرفت
مردی که خود را
از چتر
به دار آویخت
مردی که خود را از چتر به دار آویختسیدصدرالدین انصاری زاده
***
کاش باران بودم و غم پنجره را میشستم
و به هر کس که پس پنجره غمگین مانده
از سر عشق ندا میدادم:
پاک کن پنجره از دلتنگی که هوا دلخواه است
گوش کن باران را که پیامی دارد
دست از غم بردار زندگی کوتاه است
باز کن پنجره را روز نو در راه است
شعر کوتاه در مورد باران
آخرين برگ سفرنامه باران
اين است
كه زمين
چركين است
محمدرضا شفیعی کدکنی
انگار که حسِّ سبزبودن دارند
در این باران
چراغ قرمزها هم
چراغها زیر باران
سیدعلی میرافضلی
باران میبارد
و من
تمامِ روز را بدونِ چتر
به تو فکر میکردم
در پشت پنجره
دیدم
باران،
در اشک خویش،
غرق شده بود
گاهی چتر را باید دستِ باران داد
روی سرِ خودش بگیرد
و ما
جایش بباریمرضا کاظمی
***
وای، باران
باران
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما،
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟حمید مصدق
❣❣❣
چشمهایم را میبندم
باران؛
شنیدنیستمحمدرضا واحدی
بر این باغ ترکخورده
بر این پاییز طولانی
رسول تازهای بفرست
با اعجاز بارانیمصطفی حسنزاده
***
هوای دونفره
نه ابر میخواهد
نه باران
نه یک بعدازظهر پاییزی
کافیست حواسمان به هم باشد
***
تو
غافلگیری رگبار بودی
و من
مردی که چتر به همراه نداشت
***
برای چشمهایم
نماز باران بخوان
بغض کرده
ابری ست
اما نمیبارد
***
گاهی ممکن است یادت برود
دانههایت را کجا کاشتهای
باران به تو خواهد گفت
بگذار تا ببارد
***
دلم لک زده
برای یک بار هم شده باران که میبارد
تو در خیالم که نه در کنارم باشی
***
غزلهای بارانی
کاش بارانی ببارد قلبها را تر کند
بگذرد از هفت بند ما، صدا را تر کندقطره قطره رقص گیرد روی چتر لحظهها
رشته رشته مویرگهای هوا را تر کندبشکند در هم طلسم کهنه این باغ را
شاخههای خشک و بی بار دعا را تر کندمثل طوفان بزرگ نوح در صبحی شگفت
سرزمین سینهها تا ناکجا را تر کندچترهاتان را ببندید ای به ساحل ماندهها
شاید این باران -که میبارد- شما را تر کندجلیل صفربیگی
***
ناودانها شرشر باران بی صبری ست
آسمان بی حوصله، حجمِ هوا ابری ستکفشهایی منتظر در چارچوب در
کوله باری مختصر لبریز بی صبری ستپشت شیشه میتپد پیشانی یک مرد
در تب دردی که مثل زندگی جبری ستو سرانگشتی به روی شیشههای مات
بار دیگر مینویسد: «خانهام ابری ست»قیصر امینپور
***
خبر خیر تو از نقل رفیقان سخت است
حفظ حالات من و طعنه آنان سخت استلحظه بغض نشد حفظ کنم چشمم را
در دل ابر نگهداری باران، سخت استکشتی کوچک من هرچه که محکم باشد
جستن از عرصه هول آور طوفان، سخت استساده عاشق شدهام؛ ساده تر از آن رسوا
شهره شهر شدن با تو چه آسان، سخت استای که از کوچه معشوقه ما میگذری
بی محلی سر این کوچه، دو چندان، سخت استزیر باران که به من زل بزنی خواهی دید
فن تشخیص نم از چهره گریان، سخت استکاظم بهمنی
***
اشک و باران با هم از روی نگاهش میچکند
او سرش را میبرد پایین… خیابانِ شلوغعابران مانند باران در زمین گم میشوند
او فقط میماند و چندین خیابانِ شلوغاو فقط میماند و دنیایی از دلواپسی
با غمی بر شانه اش سنگین… خیابانِ شلوغنجمه زارع
***
همیشه سر به زیر و ساده بودی دختر باران
شبیه من تو هم افتاده بودی دختر بارانشلال گیسوانت را به دست باد میدادی
گمانم روستایی زاده بودی دختر بارانبرایم مو به مو و خط به خط میگفتی از هر چیز
تو از اوج جنون افتاده بودی دختر بارانشبیه من که مغلوب نگاه آبیات گشتم
تو هم آیا به من دل داده بودی دختر باران!؟نخواهی رفت از یادم تو و آن لهجه شرقی
سوار سر به زیر جاده بودی دختر باراناسماعیل سلیمانی مقدم
***
شدم مانند رود از بارشی جریان که میگیرد
که من بدجور دلتنگ توأم، باران که میگیرددلم تنگ است میدانی؟ پناهم شانههای توست
کمی اشک است درمانش دل انسان که میگیردچه بی راهم، چه از غم ناگزیرم من، چه ناچارم
شبیه حس یک قایق شدم طوفان که میگیرد!چقدر از خاطراتت ناگزیرم، نه گریزی نیست
منم و باز باران بین قم – تهران که میگیردتو را، عشق تو را، آسان گرفت اول دلم اما
چه مشکل میشود کارم دلم آسان که میگیرد!سپردم به فراموشی به سختی خاطراتت را
ولی باران که میگیرد… ولی باران که میگیردمحمدرضا شرافت
***
در سمت توام
دلم باران، دستم باران
دهانم باران، چشمم باران
روزم را با بندگی تو پاگشا می کنم
هر اذانی که می وزد
پنجره ها باز می شوند
یاد تو کوران می کند …
هر اسم تو را که صدا می زنم
ماه در دهانم هزار تکه می شود…
کاش من همه بودم
کاش من همه بودم
با همه دهان ها تو را صدا می زدم…
کفش های ماه را به پا کرده ام
دوباره عازم توام…
تا بوی زلف یار در آبادی من است
هر لب که خنده ای کند از شادی من است
زندگی با توست
زندگی همین حالاست
شعر زیبا در مورد باران از محمد صالح علاء
***
غصه میسوزد مرا، باران ببار
کوچه میخواند تو را، باران ببارابرها را دانه دانه جمع کن
بر زمین دامن گشا، باران ببارخاک اینجا تشنه دلتنگی است
آسمان را کن رها، باران ببارباغبان از کوچه باغان رفته است
ابر را جاری نما، باران ببار
گزیده دوبیتیهای بارانی
دیشب باران قرار با پنجره داشت
روبوسی آبدار با پنجره داشتیکریز به گوش پنجره پچ پچ کرد
چکچک چکچک چکار با پنجره داشت
*
خوشا هر باغ را، بارانی از سبز
خوشا هر دشت را، دامانی از سبزبرای هر دریچه، سهمی از نور
لب هر پنجره، گلدانی از سبزقیصر امین پور
***
بر نیمکت شکسته ای در باران
در دست تو چتر بسته ای در بارانباران باران باران باران باران
تنها تنها نشسته ای در بارانجلیل صفربیگی
***
دست تو و یک غروب آبان کافی ست
حالا که دلم گرفته، باران کافی ستمثل دوقلوهای به هم چسبیده!
یک چتر، برای هر دوتامان کافی ستمریم پیله ور
***
بزن باران که امشب مست مستم
حکایت نامه عشقم رو بستمبزن سازی بر آن چشمان مستش
بزن تا قیامت با تو هستم
***
چون نگهبانی که در کف مشعلی دارد
می خرامد شب در میان شهر خواب آلود
خانه ها با روشنایی های رویایی
یک به یک در گیر و دار بوسه بدرود
ناودانها ناله ها سر داده در
ظلمت
در خروش از ضربه های دلکش باران
می خزد بر سنگفرش کوچه های دور
نور محوی از پی فانوس شبگردان
دست زیبایی دری میگشاید نرم
میدود در کوچه برق چشم تبداری
کوچه خاموشست و در ظلمت نمی پیچد
بانگ پای رهرو از پشت دیواری
باد از ره میرسد عریان و عطر آلود
خیس
باران میکشد تن بر تن دهلیز
در سکوت خانه می پیچد نفس هاشان
ناله های شوقشان ارزان و وهم انگیز
چشمها در ظلمت شب خیره بر راهست
جوی می نالد که آیا کیست دلدارش؟
شاخه ها نجوا کنان در گوش یکدیگر
ای دریغا… در کنارش نیست دلدارش
کوچه خاموشست و در ظلمت نمی پیچد
بانگ پای رهروی از پشت دیواری
می خزد در آسمان خاطری غمگین
نرم نرمک ابر دود آلود پنداری
بر که میخندد فسون چشمش ای افسوس؟
وز کدامین لب لبانش بوسه میجوید؟
پنجه اش در حلقه موی که میلغزد؟
با که در خلوت به مستی قصه میگوید؟
تیرگی ها را به دنبال چه میکاوم
پس چرا
در انتظارش باز بیدارم؟
در دل مردان کدامین مهر جاوید است؟
نه… دگر هرگز نمی آید به دیدارم
پیکری گم میشود در ظلمت دهلیز
باد در را با صدایی خشک میبندد
مرده ای گویی درون حفره ی گوری
بر امیدی سست و بی بنیاد میخنددشعر زیبای فروغ فرخزاد برای باران
***
شعر باران( کودکانه)
وقتی بارون می* یاد خیس می* شن آجرا تو كوچه* ها
می* پیچه توی كوچه خیال ما، بوی خاطره* ها
خدای بارون تو آسمون، درست می* كنه رنگین* كمون
كبوترها بال و پرزنون پرمی* كشن سوی آسمون
خدای بارون تو آسمون درست می* كنه رنگین* كمون