بریدههایی از کتاب پاستیل های بنفش از کاترین اپل گیت (خلاصه کتاب داستانی جذاب)
در این بخش از سایت ادبی روزانه قصد داریم بریدههایی از کتاب پاستیل های بنفش را برای شما دوستان قرار دهیم. کتاب پاستیل های بنفش از کاترین اپل گیت که برای اولین بار در سال 2015 منتشر شده است روایتگر داستان نوجوانی به نام جکسون است که برای کنار آمدن با مشکلات مالی خانوادهاش دستوپنجه نرم میکند.
در این بین جکسون پس از سالها با «کرنشا» که گربه و دوست خیالی قدیمی اوست مواجه میشود. کرنشا در ایام سختی که جکسون با آن روبهروست به کمک او آمده است.

داستان دقیق این کتاب درباره چیست؟
کارتین اپل گیت در کتاب پاستیلهای بنفش داستان پسر نوجوانی را روایت میکند که درگیر نگرانی شدیدی درمورد وضعیت مالی خانوادهاش است و برای جلوگیری از بیخانمان شدنشان به والدین خود کمک میکند.
پدر جکسون زمانی که جکسون به کلاس اول میرفته است دچار بیماری اماس میشود و پس از آن شغل خود را از دست میدهد.
در آن ایام والدین جکسون با وجود تلاشهای فراوان، موفق به پرداخت کرایهی خانه نمیشوند و جکسون و پدر و مادر و خواهر بسیار کوچکش، رابین، برای مدتی آوارهی خیابانها میشوند و در ماشین خود زندگی میکنند. جکسون با یادآوری خاطرهی تلخ آن ایام نگران تکرار ماجراست و این نگرانی باعث میشود که بار دیگر دوست خیالی خود را که مدتهاست از او بیخبر است ملاقات کند.
«کرنشا»، گربهای که پاستیلهای بنفش دوست دارد، دوست خیالی جکسون است و در این ایام پر استرس بار دیگر به دیدار جکسون آمده است.
جکسون که دوست دارد مثل دانشمندان رفتار کند ابتدا تلاش میکند او را نادیده بگیرد و برای حضورش توجیهی منطقی و علمی پیدا کند. ولی سرانجام دست از این کار میکشد و به مکالمه با کرنشا میپردازد.
کرنشا برای کمک به او به ملاقاتش آمده و به جکسون توصیهای مهم میکند: «واقعیت. تو باید واقعیتها رو بگی دوست من»؛، توصیهای که تا پایان داستان به کمک جکسون میآید تا با دوست خود و والدینش دربارهی مشکلاتشان روراست باشد و بتوانند در کنار هم با آنها روبهرو شوند و برای حلشان تلاش کنند.
بریدههایی از این کتاب جذاب
عذاب وجدان گرفتم که چرا از این کار عذاب وجدانی ندارم!
«هیچوقت نباید دوست خیالیت رو فراموش کنی.»
تو نمیتونی امواج صوتی رو ببینی، ولی میتونی از موسیقی لذت ببری.»

هیچوقت نمیتوانید کتابی را از روی جلدش قضاوت کنی.
اما تنها فکری که یادم میآید، این است که چقدر خوب است دوستی داشته باشی که به اندازهٔ تو از پاستیل بنفش خوشش بیاید.
جوری شده بود که دیگر خود خدا هم برای زندگی ما سری از تأسف تکان میداد و عذرخواهی میکرد.
گفتم: «جادو اصلاً وجود نداره.» مامانم گفت: «موسیقی جادوئه.» بابام گفت: «عشق جادوئه.»
جیغ زدم: «این مَرده که! بانی خرگوشه نیست!» دختری هم شروع کرد به گریهوزاریکردن. مدیر فروشگاه ما را مجبور کرد آنجا را ترک کنیم. من سبد مجانی شکلات تخممرغیها را نگرفتم. با آن اسباب بازی گُنده هم عکس نینداختم. آنجا بود که فهمیدم آدمها همیشه دوست ندارند حقیقت را بشنوند.
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب زنان کوچک (جملات خلاصه از کتاب داستانی شیرین )
خندید، ولی فقط یککمی.
یکی بودم که درست را از غلط تشخیص میداد، اما باز هم اشتباه میکرد.
«ما کم نیاوردیم. داریم همهٔ تلاشمون رو میکنیم. تام! زندگی همینه. دقیقاً وقتی داری برنامههای دیگهای میریزی، برات یه اتفاق دیگه میافته.»

میتونی حسابی از دست کسی شاکی بشی و در عین حال، از ته قلب دوسِش داشته باشی.»
آب استخر همیشه گرم بود. مامان میگفت از آفتاب است، اما من احتمال میدادم به خاطر این باشد که مردم یواشکی توی آب دستشویی میکردند!
من خانوادهام را دوست دارم، اما همیشه از دست خانوادهام خسته میشوم.
آدمها همیشه دوست ندارند حقیقت را بشنوند.
زندگی همیشه عادلانه نیست.
گفتم: «جادو اصلاً وجود نداره.» مامانم گفت: «موسیقی جادوئه.» بابام گفت: «عشق جادوئه.»
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب سقوط اثر جاویدان آلبر کامو (داستان فسلفی زیبا)
اولین باری که خواهر کوچکم را آوردند خانه، یادم میآید، اما یادم نمیآید که میخواستم بهزور بگذارمش توی جعبه و با پست بَرگردانَمش بیمارستان! مامان و بابام، این ماجرا را با شوقوذوق برای فامیل تعریف میکنند. حتی مطمئن نیستم چرا دوست خیالیِ من یک گربه بود و سگ یا حتی سوسمار یا یک دایناسور سهکله نبود.
مامان گفت: «برادر برای اینه که بهت کمک کنه.» این جملهای از کتاب بود. رابین گفت: «برادر برای اینه که اذیتت کنه.» که البته این توی کتاب نبود. من جواب دادم: «خواهر برای اینه که یواشیواش دیوونهت کنه.»
تا زمانی که همدیگر را داریم، یادگاری به چیزهایی میگویند که زیاد اهمیتی ندارند.

زندگی همینه. دقیقاً وقتی داری برنامههای دیگهای میریزی، برات یه اتفاق دیگه میافته
رابین یک بچهکوچولو بود؛ پس قاعدتاً آزاردهنده بود. چیزهایی میپرسید مثل: «چی میشه اگه یه سگ با یه پرنده ازدواج کنه؟» یا ۳۰۰۰ بار پشتِ هم شعر عمو زنجیرباف را میخواند یا اسکیتبوردِ من را میدزدید و به جای آمبولانسِ عروسک، ازش استفاده میکرد.
یک چتر بسته توی دستش داشت. انگار همهاش نگران خیسشدن بود؛
«اون شعبدهبازی رو که سال دوم اومد مدرسه، یادت میاد؟» «اونی که بدجور لنگ میزد؟» «یادت میاد رفتی پشت سِن و فهمیدی اون چطوری خرگوشا رو ظاهر میکنه، بعدشم به همه گفتی؟» با پوزخند گفتم: «درست فهمیده بودم.» «اما جکسون! تو اون جادو رو از بین بُردی. من دوست داشتم فکر کنم اون خرگوشای قشنگِ خاکستری، از توی کلاه شعبدهباز بیرون میان. دوست داشتم باور کنم که اون یه جادوئه.»
روی چمنهای مصنوعی، کنار تخممرغِ مصنوعی گُنده، توی سبد مصنوعی ایستادیم. وقتی نوبت من شد که با بانی عکس بیندازم، نگاهم افتاد به پنجههای بزرگش و آنها را کشیدم. دست یک مرد توی آن بود. حلقهٔ طلا و مویهای ریزریزِ بور داشت. جیغ زدم: «این مَرده که! بانی خرگوشه نیست!» دختری هم شروع کرد به گریهوزاریکردن. مدیر فروشگاه ما را مجبور کرد آنجا را ترک کنیم. من سبد مجانی شکلات تخممرغیها را نگرفتم. با آن اسباببازی گُنده هم عکس نینداختم. آنجا بود که فهمیدم آدمها همیشه دوست ندارند حقیقت را بشنوند.
حافظه چیز عجیبی است؛ مثلاً یادم میآید که در چهارسالگی، توی بازار گم شده بودم. اما یادم نمیآید مامان و بابام که با هم صدایم میزدند و گریهوزاری میکردند، چطور پیدایم کردند؛ فقط چون بعداً برایم تعریف کردند، فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده. اولین باری که خواهر کوچکم را آوردند خانه، یادم میآید، اما یادم نمیآید که میخواستم بهزور بگذارمش توی جعبه و با پست بَرگردانَمش بیمارستان! مامان و بابام، این ماجرا را با شوقوذوق برای فامیل تعریف میکنند. حتی مطمئن نیستم چرا دوست خیالیِ من یک گربه بود و سگ یا حتی سوسمار یا یک دایناسور سهکله نبود.
مطلب مشابه: حکایت از کتاب مرزبان نامه؛ 7 داستان فوق العاده قشنگ و آموزنده

فکر میکردند کمکم برای داشتن دوست خیالی بزرگ شده بودند.
عاشق حقیقتهای طبیعی هستم. مخصوصاً آنهایی که مردم با شنیدنش تعجب میکنند و میگویند: «وای مگه ممکنه؟»
بابام سرش را تکان داد: «میخوای لباسامونم بفروشیم و جاش برگ بچسبونیم به خودمون.»
رابین داد زد: «بچهگربهها جادوییَن.»
او گفت: «دوستای خیالی هیچوقت تَرکِت نمیکنن. فقط آماده و منتظر میمونن تا وقتی که به اونا نیاز داشته باشی.»
اگر برشتوکهای شما تمام شد، ولی باز هم شکمتان قاروقور میکرد، میتوانید یک تکه آدامس بجوید تا حواستان پرت شود. اگر دوست دارید باز هم آدامستان را بخورید، میتوانید آن را پشت گوشتان قایم کنید. دفعهٔ بعد که میخواهید دوباره استفادهاش کنید، حتی اگر مزهاش رفته باشد، حداقل خوبیاش این است که باز هم دهانتان میجنبد!
چند ساعت بعد از اینکه کِرِنشا را توی ساحل دیدم، دوباره ظاهر شد! ایندفعه دیگر موجسواری نمیکرد؛ چتری هم دستش نبود. باز هم هیچکس او را نمیدید. باز هم فقط من میدانستم که آنجاست. ساعت حدود شش بعدازظهر بود. من و خواهر کوچکم، رابین، توی اتاق نشیمن آپارتمانمان برشتوکبازی میکردیم؛ برای وقتی که گرسنه هستید و تا صبح چیز زیادی برای خوردن ندارید، برشتوکبازی، کلک خوبی است تا جلوی گرسنگیتان را بگیرید. این بازی را وقتی اختراع کردیم که از گرسنگی، شکمهایمان به قاروقور میافتاد؛ مثلاً شکم من غُر میزد که: «وااای هوسِ یه تیکه پیتزای پِپِرونی کردهم!» بعد شکم خواهرم میگفت: «آره، یا شاید بیسکوییت با طعمِ کرهٔ بادومزمینی!»
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب در انتظار گودو از ساموئل بکت (خلاصه یکی از برترین نمایشنامه های تاریخ)

ازش اسمش را پرسیدم. ازم پرسید دوست دارم اسمش چه باشد!
خیلیها توی دنیا هستند که تخت مدل ماشین مسابقهای یا بازیِ مونوپولی ندارند. حداقل یک سقف بالای سرم بود و بیشترِ وقتها غذایی میخوردم. لباس و پتو و خرگوش و البته خانواده داشتم.
من خانوادهام را دوست دارم، اما همیشه از دست خانوادهام خسته میشوم. از گرسنگی خسته بودم. از خوابیدن توی جعبه خسته بودم. دلم برای تختم تنگ شده بود. دلم برای کتابها و لِگوهایم تنگ شده بود؛ حتی برای وانم دلم تنگ بود. اینها همهٔ واقعیت بود.
چیزهای واقعی خیلی بهتر از داستانها هستند؛ داستان را نمیتوانید ببینید یا دستتان بگیرید و وزنش کنید. البته کرگدنها را هم نمیتوانید توی دستتان بگیرید! وقتی داستانها را عمیق میخوانید، میبینید که دروغاند؛ من هم دوست ندارم دروغ بشنوم. هیچوقت از چیزهای ساختگی خوشم نمیآمد.
پرسیدم: «بابا! شما پاستیل بنفش خریده بودین؟» «نُچ!» «پس از کجا اومده بودن؟ همونایی که تو کلاه لبهدارِ رابین بودن! با عقل جور در نمیان.» مامان گفت: «رابین دیروز رفته بود جشن تولد کایلی. اونا رو از اونجا برداشتی نازنازی؟» رابین گفت: «نُچ! کایلی از پاستیل متنفره. بهت که گفتم، اونا جادوییَن جکسون.» گفتم: «جادو اصلاً وجود نداره.» مامانم گفت: «موسیقی جادوئه.» بابام گفت: «عشق جادوئه.» رابین گفت: «خرگوشِ توی کلاه یه جادوئه.» بابام گفت: «من دوناتهای برشتهٔ کِرِمدار رو هم جزوِ جادوها میدونم.» مامانم گفت: «بوی بچهٔ تازه به دنیا اومده چطور؟» رابین داد زد: «بچهگربهها جادوییَن.»
میدانستم که او آنجاست و همین برای من کافی بود. بعضی وقتها این تنها چیزی است که از یک دوست توقع داری.
بابا گفت: «خوبه، اما خیلی اطمینانی بهش نیست. ببین جکسون، زندگی بالا پایین زیاد داره، خیلی پیچیدهست. اگه همیشه زندگی اینشکلی بمونه، خیلی خوبه!» و با دستش یک خط مستقیم رو به بالا را نشان داد؛ «اما توی واقعیت، زندگی اینشکلیه!» بعد خط زیگزاگی با دستش کشید که مثل کوه، بالا و پایین میرفت؛ «برای همین باید خیلی تلاش کرد و ناامید نشد.» مامان گفت: «یه اصطلاحی هست که میگن… چی بود؟ تا زمین نخوری، سرپا نمیشی!» بابا گفت: «زندگی برات غافلگیریای زیادی داره و این یه حقیقته.»
بابا داستان را خواند: «فیش، فاش، فلاش، فلوووش…» رابین گفت: «نه بابا، فلووش نیست.» «فیش؟ فاش؟ فیلوووشش؟» با انگشت به سینهٔ بابا زد و گفت: «بابا ادا درنیار؛ فوووشه، فوووش. من باید بهت بگم؟!» من گفتم که فکر نمیکنم سوسمار حمامکردن را دوست داشته باشد. تازگیها یک کتاب دربارهٔ خزندگان، توی کتابخانه خوانده بودم.
بعد از ماجرای بانی خرگوشهٔ عیدِ پاک، خانوادهٔ من کمکم نگران شدند. غیر از آن دو روزی که فکر میکردم شهردار دنیا هستم، دیگر نشانهای از خیالاتیبودن در من دیده نشده بود. همه فکر میکردند شاید بیشتر از سنم میفهمم یا زیادی جدی هستم. بابام با خودش فکر میکرد که شاید بهتر بود بیشتر برایم قصههای پریان بخواند. مامانم فکر میکرد که شاید نباید اجازه میداد آنهمه فیلمهای مُستند نگاه کنم؛ فیلمهایی که تویش حیوانات همدیگر را میخوردند. از مامانبزرگم مشورت گرفتند؛ میخواستند بدانند که من بیشتر از سنم رفتار میکنم یا نه. مامانبزرگ گفت نگران نباشند.

من و دوستم، ماریسول، تا مدتها دلمان میخواست باستانشناس شویم و دنبال فسیل دایناسورها بگردیم. دوستم همیشه استخوانهای باقیمانده از غذایش را توی آکواریومِ شنی میکاشت تا برای تمرین عملیات حفاری، از آن استفاده کنیم. من و ماریسول، این تابستان، یکجور گروه خدمترسانی به حیوانات خانگی راه انداختیم. اسمش «گردشگریِ حیوانات» است. بعضی وقتها که حیوانات را میبریم گردش، دربارهٔ حقیقتهای طبیعی حرف میزنیم. ماریسول دیروز میگفت خفاش میتواند ۱۲۰۰ پشه را در یک دقیقه بخورد.
درِ حمام را که میبستم، دوباره نیمنگاهی به کِرِنشا انداختم. روی سرش ایستاده بود و دُمش با حباب پوشیده شده بود. چشمهایم را محکم بستم و آرامآرام تا ده شمردم. مطمئن بودم که توی ده ثانیه از آنجا نمیرود. وقتی چشمهایم را باز کردم، کِرِنشا هنوز آنجا بود.
مامان تازه از سر کار آمده بود. گفت دو نفر مریض شدند و مرخصی گرفتهاند؛ این یعنی اینکه مامان تنها صندوقدار آنجا بود. میگفت آدمها به خاطر صف، عصبانی شده بودند. چرا به جای عصبانیشدن، مجله نمیخواندند و منتظر نمیشدند تا نوبتشان برسد؟