بریدههایی از کتاب فرانکنشتاین اثر (رمان خواندنی با داستانی ترسناک)
کتاب فرانکنشتاین یکی از معروفترین و محبوبترین رمانهای تاریخ است که تا به کنون چندین و چندبار دستخوش اقتباسهای سینمایی شده است. در این بخش از سایت ادبی و هنری روزانه ضمن معرفی این کتاب، قصد داریم بخشهایی از آن را برای شما دوستان قرار دهیم. با ما باشید.

این کتاب درباره چیست؟
فرانکنشتاین؛ یا پرومتهٔ مدرن معروفترین اثر نویسنده انگلیسی مری شلی است که در سال ۱۸۱۸ میلادی نوشته شده است. فرانکنشتاین داستان دانشمندی جوان به نام ویکتور فرانکنشتاین را روایت میکند که طی یک آزمایش علمی غیرمعمول، موجودی فهیم را خلق میکند. شلی نوشتن این داستان را در ۱۸ سالگی آغاز کرد و نسخه اول آن را در ۲۰ سالگی، بدون ذکر نام نویسنده، در لندن به چاپ رساند. نام او نخستین بار در چاپ دوم رمان در پاریس در سال ۱۸۲۱ ذکر شده است.
هرچند فرانکنشتاین آکنده از عناصر رمان گوتیک و جنبش رمانتیسم است، برایان آلدیس استدلال کرده است که این رمان را باید نخستین نمونه حقیقی از داستان علمی-تخیلی دانست. آلدیس بر این نظر است که بر خلاف داستانهای پیش از آن که عناصر خیالی شبیه به ژانر علمی-تخیلی داشتند، شخصیت مرکزی فرانکنشتاین «عمداً تصمیم میگیرد» و «به آزمایشهای مدرن در آزمایشگاه خود رو میآورد» تا به نتایج خیالی برسد.
این رمان تأثیر قابلتوجهی بر ادبیات و فرهنگ عامه گذاشت و زمینهساز ایجاد ژانری از داستانها و فیلمها و نمایشنامههای ترسناک (هارور) شد.
جملاتی زیبا از رمان فرانکشتاین
هیچچیز بیش از داشتن هدفی ثابت، روح را آرامش نمیبخشد.
ما یک خواسته هست که تاکنون هرگز نتوانستهام برآوردهاش کنم و احساس میکنم که این کمبود برایم بسیار زیانبار بوده است. من دوستی ندارم، مارگارت! وقتی که از هیجان ناشی از موفقیت سرمستم، هیچکس نیست که در این شادی با من شریک باشد و اگر در اثر یأس، دچار عجز شوم، هیچکس سعی نمیکند که برای مقابله با افسردگی، به من دلداری دهد. درست است که من افکارم را روی کاغذ میآورم؛ اما این وسیلهی مناسبی برای تبادل احساس نیست. کاش دوستی همراهم بود که میتوانست با من همدردی کند و با چشمانش با من سخن بگوید. خواهر عزیزم! شاید فکر کنی من احساساتی شدهام؛ اما شدیداً به یک دوست نیاز دارم.
چه کسی میتواند جلو قلب و ارادهی مصمم بشر را بگیرد؟
روح ما به این نحو عجیب شکل میگیرد و کمی تغییر، میتواند خوشبختی یا نابودی ما را در پی داشته باشد.
درست است که من افکارم را روی کاغذ میآورم؛ اما این وسیلهی مناسبی برای تبادل احساس نیست. کاش دوستی همراهم بود که میتوانست با من همدردی کند و با چشمانش با من سخن بگوید.
آدم کامل، آدمی است که همیشه آرامش و ذهن آرام خود را حفظ کند و اجازه ندهد شور و احساسات یا تمایلات زودگذر، آرامش او را بر هم بزند.
تجربی گاهی نه تنها میوههای شیرینی به بار نمیآورد، بلکه چه بسا خود مایهی عذاب دائمی بشر میشود.
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب کنت مونت کریستو اثر الکساندر دوما پدر (رمانی زیبا)
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب کارمیلا اثر شریدان له فانیو (رمان گوتیک خواندنی)

من دوستی لازم دارم که آنقدر درک داشته باشد که مرا به جرم رمانتیکبودن، تحقیر نکند و آنقدر محبت داشته باشد که تلاش کند تا به ذهنم نظم بدهد.
همیشه عشق به بازماندگانم زمینه را برای ایجاد ترس فراهم میکرد.
آدم کامل، آدمی است که همیشه آرامش و ذهن آرام خود را حفظ کند و اجازه ندهد شور و احساسات یا تمایلات زودگذر، آرامش او را بر هم بزند. فکر نمیکنم که علمجویی نیز از این قاعده مستثنا باشد. اگر قرار باشد تحقیق و مطالعهی فرد، علایق او را ضعیف و تمایلات او را نسبت به خوشیهای سادهی زندگی نابود کند، مسلماً کارش خلاف عرف است و در واقع متناسب با روح بشر نیست. اگر آدمی همیشه از این قانون تبعیت میکرد و نمیگذاشت پرداختن به چیزی جلو آسایش و علایق خانوادگیاش را بگیرد، یونانیها به بردگی گرفته نمیشدند، سزار کشورش را نجات میداد، آمریکا کمکم کشف میشد و امپراتوریهای مکزیک و پرو نابود نمیشد.
به دلیل جوانی بیش از حدم و نداشتن راهنما در این نوع مسائل، با افکاری مغشوش در امتداد جادهی زمان در مسیر دانش به عقب گام برمیداشتم و رؤیاهای فراموششدهی کیمیاگران را با کشفیات اخیر پژوهشگران معاوضه میکردم؛ چون در قدیم، کار کیمیاگران که دنبال رمز جاودانگی و قدرت آدمی بودند، متفاوت بود. کوششهای آنها بیفایده بود؛ اما این علم با شکوه مینمود؛ اما حال صحنه عوض شده بود. کوشش دانشمندان ظاهراً فقط صرف از بین بردن رؤیاهایی بود که علاقهی من به این علم بر آنها استوار شده بود. از من نیز توقع داشتند که آن خیالات با شکوه و بیکران را با واقعیت پیش پاافتاده عوض کنم.
شاید اگر من اول بار از طریق زندگی یک سرباز جوان با آدمها آشنا میشدم، اشتیاق زیادی برای کشتار و کسب افتخار پیدا میکردم و وجودم سرشار از احساسات متفاوتی میشد.
خوشبختیات را در آرامش جستوجو کن و از بلندپروازی پرهیز کن؛ حتی اگر این بلندپروازی در راه دستیابی به علم و اکتشافات تازه باشد؛ اما چرا من این حرف را میزنم؟ درست است که امیدهای من در این راه بر باد رفت؛ ولی شاید کس دیگری موفق شود.»
مدتها طول میکشد که ذهنمان را قانع کنیم تا بپذیرد کسی که هر روز او را میدیدیم و وجودش جزئی از وجودمان بود، برای همیشه از پیشمان رفته است. برق چشمهای عزیزش خاموش شده است و طنین صدای آشنا و گوشنوازش برای همیشه ساکت شده و دیگر آن را نخواهیم شنید. اینها افکار نخستین روزهای مرگ عزیز تازه از دست رفته است؛ اما با گذشت زمان، نحسی واقعیت آشکار و بعد، تلخی غم واقعی آغاز میشود؛
محبت دوستان و زیبایی طبیعت و آسمان، نمیتوانست غم را از روح من بزداید، چون نوای عشق تأثیری بر آن نداشت. من در محاصرهی ابری بودم که هیچچیز مفیدی نمیتوانست در آن نفوذ کند. همچون گوزنی زخمی بودم که پاهای بیجانش را به طرف بوتهزار خلوتی میکشد تا آنقدر به تیری که به پایش فرو رفته، خیره شود تا بمیرد.
من اینک در شمال لندن، اما بسیار دور از آن هستم و وقتی در خیابانهای پترزبورگ قدم میزنم، بازی باد سرد شمالی را روی گونههایم حس میکنم؛ بادی که به من دل و جرئت میدهد و مرا غرق در شادی میکند. احساسم را درک میکنی؟ این باد ملایم از سرزمینهایی میآید که ما به طرف آن پیش میرویم و بوی دنیای پوشیده از یخ را میدهد. رؤیاهای روزانهام با الهام از این باد امیدبخش، پرشورتر و زندهتر میشود و من بیهوده میکوشم به خود بقبولانم که قطب شمال جایی متروک و پوشیده از یخ است؛ اما در تصور من، آنجا سرزمینی زیبا و شاد است. مارگارت! آنجا خورشید هرگز غروب نمیکند؛ بلکه با قرص پهنش در افق دور میزند و نور پرشکوه و جاودانیاش را بر آنجا میتاباند
علم تجربی گاهی نه تنها میوههای شیرینی به بار نمیآورد، بلکه چه بسا خود مایهی عذاب دائمی بشر میشود. البته هضم این سخن در آن زمان واقعاً دشوار بود؛ اما امروزه این نکته تا حدودی بدیهی مینماید؛ زیرا اینک، کمتر کسی میتواند فجایعی را که زندگی ماشینی و به خصوص انبوهی از سلاحهای ویرانگر به بار آورده، انکار کند. هماکنون، سلاحهای ویرانگر و پر قدرت چنان مشکلِ بغرنجی ایجاد کردهاند که نه میتوان آنها را دائم انبار کرد و نه میتوان از شرّ آنها خلاص شد؛ بنابراین، چارهای جز مصرف پیوستهی آنها، آن هم برای نابودی آدمهای دیگر وجود ندارد!
اگر غرایز ما محدود به گرسنگی و تشنگی و میل جنسی ما میشد، احتمالاً و تقریباً موجودات آزادی بودیم. اما اینک هر بادی که میوزد و معنی هر کلمه یا منظرهای تصادفی ممکن است بر ما تأثیر بگذارد.
مارگارت! وقتی که از هیجان ناشی از موفقیت سرمستم، هیچکس نیست که در این شادی با من شریک باشد و اگر در اثر یأس، دچار عجز شوم، هیچکس سعی نمیکند که برای مقابله با افسردگی، به من دلداری دهد. درست است که من افکارم را روی کاغذ میآورم؛ اما این وسیلهی مناسبی برای تبادل احساس نیست.
هماکنون، سلاحهای ویرانگر و پر قدرت چنان مشکلِ بغرنجی ایجاد کردهاند که نه میتوان آنها را دائم انبار کرد و نه میتوان از شرّ آنها خلاص شد؛ بنابراین، چارهای جز مصرف پیوستهی آنها، آن هم برای نابودی آدمهای دیگر وجود ندارد!
به خاطر همین هم بود که وقتی فهمیدم پدرم قبل از مرگ به عمویم سفارش کرده است که اجازه ندهد من دریانورد شوم، چقدر افسوس خوردم. وقتی برای اولینبار آثار شاعرانی را که غلیان احساساتشان روح مرا به وجد آورد و تا عرش بالا برد، خواندم، این تصورات رنگ باخت. من هم شاعر شدم و یک سالی در بهشتی که خود ساخته بودم، زندگی کردم. پیش خود مجسم میکردم که من هم لابد در معبد هومر و شکسپیر جایی برای خود خواهم داشت؛ اما تو خوب میدانی که من چگونه شکست خوردم و تا چه حد مأیوس شدم؛ اما درست در همان موقع، ثروتی از پسرعمویم به من ارث رسید و باز افکارم در همان مسیر علایق اولیهام افتاد.
هیچچیز بیش از داشتن هدفی ثابت، روح را آرامش نمیبخشد
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب اشتباه در ستارههای بخت ما اثر جان گرین (داستان عاشقانه غمگین)
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب زوربای یونانی از نیکوس کازانتزاکیس (داستانی زیبا با موضوع زندگی)

یک خواسته هست که تاکنون هرگز نتوانستهام برآوردهاش کنم و احساس میکنم که این کمبود برایم بسیار زیانبار بوده است. من دوستی ندارم، مارگارت! وقتی که از هیجان ناشی از موفقیت سرمستم، هیچکس نیست که در این شادی با من شریک باشد و اگر در اثر یأس، دچار عجز شوم، هیچکس سعی نمیکند که برای مقابله با افسردگی، به من دلداری دهد.
تا اینجا که من این همه راه را با عبور از راههای امن در دریای ناامن طی کردهام و ستارهها شاهد و گواه موفقیتم بودهاند. و چه کسی میتواند جلو قلب و ارادهی مصمم بشر را بگیرد؟
من کنجکاوی پر شورم را با دیدن جایی از این جهان که تاکنون کشف نشده است، ارضا خواهم کرد و شاید به سرزمینی پا بگذارم که تاکنون پای هیچ بشری به آن نرسیده است. وسوسههای من اینهاست و آنقدر نیرومند است که با آن میتوانم بر ترس از مرگ پیروز شوم. همین وسوسهها هم مرا ترغیب میکند که چنین سفر پر رنجی را آغاز کنم.
ما یک خواسته هست که تاکنون هرگز نتوانستهام برآوردهاش کنم و احساس میکنم که این کمبود برایم بسیار زیانبار بوده است. من دوستی ندارم، مارگارت! وقتی که از هیجان ناشی از موفقیت سرمستم، هیچکس نیست که در این شادی با من شریک باشد و اگر در اثر یأس، دچار عجز شوم، هیچکس سعی نمیکند که برای مقابله با افسردگی، به من دلداری دهد.
مطلب مشابه: بخش هایی از کتاب کلیدر اثر محمود دولتآبادی (رمان خواندنی)