بریده هایی از کتاب دختری که رهایش کردی اثر جوجو مویز (رمان عاشقانه)
بریده هایی از کتاب دختری که رهایش کردی را در سایت ابدی روزانه قرار دادهایم. دختری که رهایش کردی یک رمان عاشقانه نوشتهی جوجو مویز است. این رمان بعد از انتشار در سال 2012 نامزد بهترین رمان سال شد. در واقع، علاوه بر اینکه یک رمان عاشقانه محسوب میشود، شجاعت زنها را به تصویر میکشد.

این کتاب درباره چیست؟
داستان این کتاب روایت زندگی دو زن، در دو بازه زمانی متفاوت است. قسمت اول داستان، روایت زندگی زنی به نام سوفی است در زمان جنگ جهانی اول، و اشغال فرانسه به دست آلمانی ها. سوفی مجبور است در غیاب همسرش ادوارد، از خانوادهاش محافظت کند. هنگامی که شهرشان به اشغال نیروهای آلمانی در میآید، مجبور میشود هتل خود را در اختیار آنها قرار داده و به همراه خواهرش هلن هر روز برایشان غذا آماده کند. فرماندهٔ آلمانی که هر روز به هتل سوفی میآید، شیفتهٔ پرترهای از سوفی میشود که این پرتره توسط همسر هنرمند سوفی، ادوارد نقاشی شدهاست….
جملاتی از کتاب دختری که رهایش کردی
«انجام کار اشتباه فقط برای اولینبار سخته، بعدش دیگه عادی میشه.»
ادامهدادن خودش یه عمل قهرمانانهست.»
«من فکر کردم دیگه دنیا واقعاً تموم شد. حس میکردم دیگه هیچوقت، هیچ اتفاق خوبی نمیافته. حس میکردم هرگز دیگه به زندگی طبیعی برنمیگردم. غذا نمیخوردم. بیرون نمیرفتم. نمیخواستم هیچکی رو ببینم. اما من زنده موندم پل. درنهایتِ تعجب، به زندگی برگشتم و زندگی… خب… زندگی دوباره برام قابل معاشرت شد.»
«همیشه فکر میکنم توانایی پول درآوردن برای امرار معاش از طریق انجام کاری که آدم دوست داره و دلش میخواد، میتونه بزرگترین هدیهی زندگی به آدم باشه.»
همیشه چیزهایی که زود تموم میشن، کاملتر به نظر میرسن. ستاره های سینمایی که جوون مردن اینو ثابت کرده.»
خب وقتی برگردی، قول میدم دوباره همونی شم که تو ازش نقاشی کشیده بودی.
“تمام چیزیکه اهمیت داره واقعیته
«این چی بهت یاد داد آقای مککافرتی؟ بهت یاد داد که تو زندگی چیزای مهمتر از برندهشدن هم هست.»

«اتاق برادر من پنجره نداره، ولی مامانم یه پوستر توی اتاقش زده که عکسِ یه پنجره روشه.»
«دیگه کسی گوش نمیکنه. همه میدونن که چی باید بشنون اما هیچکس واقعاً گوش نمیکنه.»
میدونی چه حسی داره وقتی خودتو به سرنوشتت میسپری؟ یهجورایی بهت خوشامد میگه. دیگه نه دردی هست، نه ترسی و نه اشتیاق و آرزویی. مرگ، امید بود که داشت با این تسکین به وجود میاومد.
تنها چیزیکه مهمه، خودِ آدمهان.» لیو به دستهایشان نگاه کرد و توی صدایش خش افتاد. «تنها چیزیکه تو این دنیا ارزش داره، اینه که آدم عاشق کیه.»
هیچکی مثل خواهر تنیِ آدم، نقاط ضعف آدم رو نمیشناسه که بدون هیچ گذشتی، دقیقاً همون نقاط ضعف رو نشونه بگیره
طوری نوشته شده بود که خواننده را به شادی و آرامش دعوت میکرد، چون حق به حقدار رسیده بود.
«تو واقعاً فکر میکنی که ماها حق انتخاب داریم؟» صداش خیلی ضعیف بود. «تو واقعاً فکر میکنی که ما انتخاب کردیم اینجوری زندگی کنیم؟ تو اینهمه خرابی و ویرونی، فکر میکنی خودمون انتخاب کردیم بخوایم شریک جرم یه عده از خدا بیخبرِ غاصب شیم؟ تو میدونی ما چه چیزهایی تو خط مقدم جبههها میبینیم؟ تو فقط به خودت فکر میکنی…»
معتقدم زیبایی توی نگاه آدما پنهون شده.
“تو ستارهی منی تو این دنیای دیوونه.
یهو خودم رو روی آرنجم نگه داشتم و به اونطرفِ میمی و ژان رسوندم تا دست خواهرم رو بگیرم. بهش گفتم: «آره، تو میتونی. البته که میتونی.
نگران نامهها و خاطراتی بود که روی تکههای کاغذ مینوشتم و توی سوراخسمبههای هتل پنهون میکردم.
کارولین بهندرت جارو میکشید تا حدیکه وقتی کار لیو تمام شد رنگ قالیچههای ایرانی بهوضوح روشنتر و براقتر شده بود.
بعضی روزها حس میکنم توی خودم دفن شدهم و فقط پژواک صدای خودم رو میشنوم
توی زندگی چیزای مهمتری از برندهشدن هم هست.
این داستان زندگی ما بود: سرکشیهای ناچیز، پیروزیهای کوچیک، شانسی کوتاه برای نیشخندزدن به اشغالگران حاضر در شهر، کشتی شناورِ امید در طوفانی از ترس و تباهی و تردید.
«بعضیوقتا یادم میره قیافهش چهجوری بود. به عکساش نگاه میکنم، ولی هیچی یادم نمیآد.» «بهخاطر اینه که تو زیاد به عکساش نگاه میکنی. من بعضیوقتا فکر میکنم اینقدر به عکسامون نگاه کردیم که خراب شدهن!»
مطلب مشابه: جملات کتاب صد سال تنهایی؛ متن های زیبا از این رمان گابریل گارسیا مارکز
مطلب مشابه: گزیده متن های زیبا و جملات رمان تهوع ژان پل سارتر فیلسوف معروف

بهزودی میتونستم ادوارد رو ببینم. ما توی اون دنیا به هم میرسیدیم، چون مطمئن بودم که خدا مهربونه، خدا هرگز اونقدر بیرحم نیست که ما رو از آرامش پسازمرگ محروم کنه
«من فکر کردم دیگه دنیا واقعاً تموم شد. حس میکردم دیگه هیچوقت هیچ اتفاق خوبی نمیافته. حس میکردم هرگز دیگه به زندگی طبیعی برنمیگردم. غذا نمیخوردم. بیرون نمیرفتم. نمیخواستم هیچکی رو ببینم؛ اما من زنده موندم، پل. درنهایتِ تعجب برگشتم به زندگی و زندگی… خب… دنیا دوباره برام قابلمعاشرت شد.»
چی میشه اگه ما تا همیشه وضع زندگیمون همین باشه و هیچ تغییری نکنه؟! یعنی همهی حرکتهامون و اوضاعمون رو مردهایی تعیین کنن که ازمون متنفرن؟ و مطمئن نیستم… مطمئن نیستم که بتونم…؟»
«خب پس دیگه نگران نباش، لیو. بهخاطر خدا دیگه نگران نباش. کمی از زندگیت لذت ببر. یالا… این همون تعطیلاتیه که میخواستی بهت خوش بگذره.»
مردا براشون راحتتره که اتمها رو بشکافن و کشورا رو غارت کنن تا اینکه سر دربیارن توی سر یه زن چی میگذره.»
فکر میکنم اون لحظه اونا ترجیح میدادن برای همیشه آلمانی حرف بزنن، ولی دیگه گشنگی نکشن.
لیو گفت: «تلفن کجاس؟» دخترک یک پاکت سیگار از جیب پیشبندش درآورد و یک سیگار روشن کرد. بیمعطلی گفت: «کدوم تلفن؟» «تو گفتی یه تماس تلفنی دارم؟» «آها، اون رو میگی. تلفنی در کار نبود. به نظر میرسید دنبال راهی هستی که از اونجا دربری.» پکی به سیگار زد و با کمی مکث گفت: «منو نشناختی، نه؟ مو. مو استوارت.» لیو که اخم کرد، او آه کشید. «دانشگاه توی یه درس همکلاس بودیم: نقاشی ایتالیایی، رنسانس و هنر زندگی.»
عجیب بود که دیوید اعتقادی به این نداشت که وقتی آدم توی توالت است توانایی دیدن بیرون اضطرابآور است، حتا اگر از بیرون داخل توالت توی دید نباشد.
دختر کوچیکش مادرزاد فلج به دنیا اومده بود. هیچ پیشرفتی هم نکرده بود؛ فقط میتونست غذاهای پختهشده رو بخوره. توی یازدهسالگی بیشتر اوقات بهشدت مریض بود. سالم نگهداشتنِ لوئیزا توی شهر کوچیکمون از وظایف همهمون بود. اگه شیر یا سبزیجات خشک اضافهای وجود داشت، معمولاً به خونهی شهردار فرستاده میشد. «وقتی دوباره حالش بهتر شد، بهش بگو که میمی احوالش رو میپرسید. هلن داره براش یه عروسک دقیقاً شبیه عروسک میمی میدوزه. میمی معتقده که اونا باید خواهر باشن.» شهردار دستم رو نوازش کرد. «شما دخترا خیلی مهربونین. واقعاً خدا رو شکر میکنم که تو برگشتی اینجا، اونم وقتی میتونستی توی پاریسِ امن بمونی.» «خب تضمینی هم وجود نداشت که آلمان به این زودیا به شانزهلیزه حمله نکنه. بهاضافهی اینکه نمیتونستم هلن رو اینجا تنها بذارم.» «اون بدون تو نمیتونست توی این اوضاع ادامه بده. تو دیگه حسابی برای خودت خانمی شدی. پاریس برای تو جای خوبی بود.» «شوهرم برای من کافیه.» «خدا حفظشون کنه. خدا همهی ما رو حفظ کنه.»
آنقدر میدوید تا ساق پایش تیر میکشید، تا پشت پیراهنش از خیسی عرق بهشکل آب به تنش میچسبید، تا جایی میدوید که صورتش از خیسی عرق براق میشد. اینقدر میدوید تا درد را حس میکرد، تا زمانیکه به هیچچیز دیگری فکر نکند جز دردهای فیزیکی.
«من عشق جدیدی به عصر یکشنبه دارم، اصلاً نمیتونم علتش رو تصور کنم.» «قطعاً غروب های یکشنبه رو دستکم گرفتی.»
مطلب مشابه: جملات معروف کتاب دزیره؛ جملات عاشقانه زیبا از کتاب رمان دزیره
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب مرگ ایوان ایلیچ اثر لئو تولستوی (رمان با داستان جالب)

سنت پرون، اکتبر ۱۹۱۶ خوابِ غذا میدیدم؛ باگت برشته و یه تیکه نون سفید دستنخورده که هنوز داشت تو فر ازش بخار بلند میشد با پنیر آبشده که از لبههای بشقاب زده بود بیرون و انگور و آلو تو یه کاسه کپه شده بود. بوی خوبی همهی فضا رو پر کرده بود. چیزی نمونده بود خودم رو بهشون برسونم و کمی ازشون بردارم که خواهرم جلوم رو گرفت. «پاشو!» زیرلب غرغر کردم: «گشنمه.» «بیدار شو سوفی!» میتونستم یهذره از اون پنیر رو امتحان کنم. میخواستم از اون پنیر بچشم، یه لقمهی بزرگ از اون نون گرم رو بذارم دهنم و بعدش یه حبه انگور، با همون بوی خوبی که داشت. میتونستم شیرینی میوهها رو حس کنم، اما خواهرم اونجا بود. دستش رو مچ دستم بودم و جلومو گرفت، نذاشت چیزی بخورم! تو یه چشمبههمزدن، همهچی، بشقابها و حتا بوهای خوش محو شدن. دستمو دراز میکردم که بگیرمشون، اما اونا یکییکی مثل حباب دور میشدن و میترکیدن.
قانون طلایی چیه داداش؟ هیچوقت دم در خونهی خودت خرابکاری نکن.
زندگی، با همهی نابسامانی، ارزش زیادی دارد.
«پل!» «لیو!» لبخند زد. هر وقت که به پل نگاه میکرد لبخند میزد. نفس کوتاهی بیرون داد. «میدونی که چقدر توی پیداکردن اشیای گمشده حرفهای هستی…»
اون تابلو بهم یادآوری میکرد که دنیا پُر از قشنگیه و توش عوضِ ترس و حکومت نظامی فقط میشه از هنر و لذت و عشق حرف زد.
«خب این… نقاشی… خونه… وقتی فهمیدم چی سرِ سوفی اومده اینا بهم تلنگر زدن. اینا فقط چند تا شیء بودن. درواقع، اونا میتونن همهشون رو پس بگیرن. تنها چیزیکه مهمه خودِ آدمان.» به دستهایشان نگاه کرد و توی صدایش خش افتاد. «تنها چیزیکه توی این دنیا ارزش داره اینه که آدم عاشق کیه.»
چیزهایی وجود دارد که آنها دربارهی ازدستدادن شوهرتان به شما نمیگویند: در کنار خستگی، شما دائم در خواب خواهید بود و بعضی روزها حتا موقع بیدارشدن چشمانتان ناخودآگاه بسته میشود و هر روز نیاز به تلاشی عظیم دارد. از دوستانتان متنفر میشوید، بیدلیل: هر بار که کسی به دیدنتان میآید یا در خیابان به شما نزدیک میشود و شما را در آغوش میگیرد و به شما میگوید که خیلیخیلی متأسف است، شما نگاهش میکنید، شوهرش و بچههای کوچکش را از نظر میگذرانید و از شدت حسادت خود حیرتزده میشوید.
«برو بیرون توی تراس و ده دقیقه به آسمون نگاه کن و به خودت یادآوری کن که همهی ما سرانجام وجودی بیهوده و بیمعنی داریم و سیارهی کوچیکمون بالاخره یه روز توی یه گودال سیاه فرو میره و هیچکی نمیتونه نجات پیدا کنه
مطلب مشابه: متن عاشقانه از رمان و کتاب های معروف و عکس نوشته از کتاب های ایرانی