بریدههایی از کتاب آدمخواران اثر ژان تولی (رمان طنزآمیز تاریک)
بریدههایی از کتاب آدمخواران را در روزانه قرار دادهایم. کتاب آدم خواران رمان کوتاهی از ژان تولی، نویسنده فرانسوی است که همه اتفاقات آن بیشتر از چند ساعت طول نمیکشد و اگر بدون پیش زمینه شروع به خواندن آن کنید احتمالا آنقدر شوکه میشوید که هرگز فکر نخواهید کرد ماجرای آن واقعی است.

تاثیر و اهمیت کتاب آدمخواران
کتاب آدمخواران (به فرانسوی: Le Magasin des suicides) نوشتهی ژان تولی، رمانی کوتاه و طنزآمیز با لحنی تاریک است که در سال ۲۰۰۶ منتشر شد. این اثر به دلیل سبک منحصربهفرد، طنز سیاه و نقد اجتماعیاش مورد توجه قرار گرفته است. در ادامه به بررسی تأثیر و اهمیت این کتاب میپردازم:
موضوع و مضمون
داستان در جهانی خیالی و dystopiaگونه رخ میدهد و دربارهی خانوادهای است که صاحب مغازهای برای فروش ابزار خودکشی هستند. این خانواده با نام تواچ (Tuvache) در جامعهای زندگی میکند که ناامیدی و افسردگی در آن عادی شده است. اما با تولد آلن، کوچکترین فرزند خانواده که شخصیتی شاد و خوشبین دارد، تعادل این خانواده و کسبوکارشان به هم میریزد. این تضاد بین شادی و مرگ، محور اصلی داستان را تشکیل میدهد.
ژان تولی در این کتاب به موضوعاتی چون افسردگی، معنای زندگی، تأثیر محیط بر انسان و نقش امید در مواجهه با تاریکی میپردازد. او با استفاده از طنز سیاه، خواننده را وادار میکند تا به پوچی و در عین حال زیباییهای زندگی فکر کند.
اهمیت ادبی
طنز سیاه و سبک نوشتاری: تولی با استفاده از طنز سیاه، به شکلی پارادوکسیکال، موضوعات سنگین و تلخ را به تصویر میکشد. این سبک نهتنها خواننده را سرگرم میکند، بلکه او را به تأمل عمیقتر دربارهی زندگی و مرگ دعوت میکند.
نقد اجتماعی: کتاب بهطور غیرمستقیم جامعهی مدرن را نقد میکند؛ جامعهای که گاهی به نظر میرسد مرگ و ناامیدی در آن عادیسازی شده است. این اثر پرسشهایی دربارهی ارزش زندگی و چگونگی مقابله با مشکلات مطرح میکند.
جهانی بودن مضمون: هرچند داستان در فضایی خیالی رخ میدهد، اما مضامین آن جهانی و قابلتعمیم به تجربههای انسانی در فرهنگهای مختلف است.
تأثیر فرهنگی
آدمخواران به چندین زبان ترجمه شده و در سال ۲۰۱۲ به یک انیمیشن بلند به کارگردانی پاتریس لوکنت تبدیل شد. این اقتباس نشاندهندهی جذابیت گستردهی داستان و توانایی آن در برقراری ارتباط با مخاطبان در مدیومهای مختلف است. با این حال، برخی منتقدان معتقدند که انیمیشن نتوانسته عمق طنز و لایههای فلسفی کتاب را بهخوبی منتقل کند.
تأثیر بر خوانندگان
این کتاب به دلیل حجم کم و روایت گیرا، برای بسیاری از خوانندگان نقطهی شروعی برای تأمل دربارهی مسائل وجودی بوده است. شخصیت آلن بهعنوان نمادی از امید و مقاومت در برابر سیاهی، پیامی مثبت را در دل داستانی تاریک ارائه میدهد که میتواند الهامبخش باشد.
در مجموع، آدمخواران اثری است که با ترکیب خلاقانهی طنز و تراژدی، هم سرگرمکننده است و هم تأملبرانگیز. اهمیت آن در تواناییاش برای به چالش کشیدن دیدگاههای رایج دربارهی زندگی و مرگ نهفته است و همچنان بهعنوان یکی از آثار برجستهی ژان تولی شناخته میشود.
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب مردی که زنش را با کلاه اشتباه میگرفت اثر الیور ساکس
جملاتی از کتاب آدمخواران
بچهای با تیرکمان دماغ آلن را نشانه رفت. آنتونی صدایش را بلند کرد. «آهای مردم! بیایید از این مرد بینوا حمایت کنید. چه کسی قدم جلو میگذارد؟ بیایید جلو این ستم را بگیریم. کی با ماست؟» هیچکس جواب درخواستش را نداد. مردمِ فقیر یکصدا پشتسرهم میگفتند که امپراتور به خاطر این کارشان به آنها پول میدهد. پول برایشان خیلی مهمتر بود. پس بیوقفه با مشت به جان آلن میافتادند و ضربههایشان را به شکم و صورت آلن میزدند.
حیوانها، حیوانها! اما نه، نه. حیف نام حیوان که روی شما بگذارند!
«باورم نمیشود. والی مملکتمان را ببین! قباحت دارد.»
«دوست دارم طوری برقصم که انگار فردایی در کار نیست!

من چهطور میتوانم توی چشم پدر و مادری که پسرشان به جای من به جنگ رفته نگاه کنم؟ از خجالت آب میشوم
مردم فهمیده بودند که کشتن یک انسان به راحتیِ برداشتِ محصول است.
قتلی که مردم در حال ارتکابش بودند اعلامیهای بود برای عشق به مام وطن.
چند نفر پرسیدند «او کی بود؟» تمامِ بعدازظهر مشغول کشتن کسی بودند که حتی نمیدانستند کیست.
«دوست دارم توی حباب خودم زندگی کنم و فقط بنویسم.»
آلن به تالار جهنم میرفت تا آخرین پردهٔ این تراژدی اجرا شود. حالا او برای بقیه چیزی نبود جز عروسکی کهنه و بیارزش و سوزاندنش نقطهای بود بر پایان جشن.
«ما هم روزگاری آدمهای خوبی بودیم.»
آنها دور آلن حلقه زدند و شروع کردند به خندیدن به او. دندانهای کثیفشان را به هم نشان میدادند و سعی میکردند یکدیگر را تحتتأثیر قرار دهند. خیلیهاشان طرفدار ناپلئون سوم بودند. آنها یقین داشتند که هیچ پروسیای نمیتواند سرشان را شیره بمالد. درست فکر میکردند، فقط مشکل اینجا بود که آلن پروسی نبود.
اینکه انسان تا چه حد میتواند تندخو باشد و نابهنجار رفتار کند از مسائلی است که وحشت به جانمان میاندازد.
حماقت چشمشان را کور کرده. نمیتوانند حقیقت را ببینند. نمیخواهند به اشتباهشان اعتراف کنند.
«هنوز توی این کشورِ مترقی آدم بیسواد داریم. نصف انجمن شهرمان بلد نیستند اسمشان را بنویسند. از کل این منطقه فقط نُهتا پسر به مدرسه میآیند.» «چه انتظاری دارید، خانم لشو؟ هر بچهای که به مدرسه بیاید یک کارکُن از خانه و مزرعه کم میشود. قطعاً متوجه حرفم هستید.»
زندگی آرام و خاطرات خوشِ گذشتهاش بهسرعت از جلو چشمانش عبور کردند. او از عرشِ وقار به زمینِ بیمقدار افتاده بود. زمینی که حالا او را روی خاکش میکشاندند تا ببرند و اعدامش کنند.
تمامِ بعدازظهر مشغول کشتن کسی بودند که حتی نمیدانستند کیست.
همهشان یک حرف را تکرار میکردند، «نمیدانیم آن روز چه بلایی سرمان آمده بود.» همیشه همینطور است. یک روز اتفاقی میافتد و همه میگویند «درست است ولی فلانی بود که…»
مردم همدیگر را هُل میدادند تا با دستشان داغی بر بدن دشمن بزنند. یکی جلو میآمد، ضربهاش را میزد و عقب میرفت تا نفر بعدی بیاید و جایش را بگیرد. غریزهٔ جمعیِ کشتارْ احساس مسئولیت را از بین برده بود. خونریزی به نوجوانان و جوانان فرصتی میداد تا مردانگیشان را ثابت کنند و جایشان را در جامعه بین مردم باز کنند.
نفس کشیدن برایش سخت شده بود اما حضور همین چند نفر دوست به او امید اندک اما تازهای بخشید.
اصلاً به دنیا آمدهای که دل ببری. همیشه شادی. هیچوقت لبخند از روی لبهایت پاک نمیشود. چشمانت هم که مثل آسمان است.»
جمعیت همه شادوشنگول بودند. سوختنِ آدم زمان زیادی میبرد. خورشید، در افق، خون گریه میکرد. منظرهٔ مخوفی بود. باد خاکسترِ آلن را به همه طرف میپراکند. قدری از این گرد سیاه به زیر پای مردمی رفت که دهانهای چربشان را با آستینهای چرکشان پاک میکردند. آنها سیر و خوشحال بودند.
«چرا آقای دو مونِی را کشتید؟» «چون مردم گفتند که او شعار زندهباد پروس سر داده.» «خبر داشتید که او برای جنگ نامنویسی کرده و قرار بود به جنگ با پروسیها برود؟» «جدی؟ کسی چیزی به من نگفت.» «بله. او قرار بود به جبهه برود.»
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب کارمیلا اثر شریدان له فانیو (رمان گوتیک خواندنی)
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب فرانکنشتاین اثر (رمان خواندنی با داستانی ترسناک)

ژان تولی رمان آدمخواران را براساس این وقایع تاریخی نوشته است. او برای نوشتن داستانش به گزارشهای پلیس و دادگاه بسنده نکرده و شخصاً به روستای اوتفای رفته و آنقدر مردم آن دهکده را سؤالپیچ کرده که تهدیدش کرده بودند اگر باز هم به آنجا برگردد او قربانیِ جدید خواهد بود! نثر ژان تولی در این کتاب گاه بسیار غنی و شاعرانه و گاهی در حد یک گزارش بیروحِ پلیس افتوخیز میکند. و البته این از خصوصیاتِ نوشتههای اوست که با زبان بازی میکند. ژان تولی عاشق بازی کردن با مفاهیم انسانی هم هست و با وارونه کردن عرف و معانی، دید تازهای به خواننده میدهد که معمولاً برایش تازگی دارد.
«چرا فکر کردهاند من پروسیام؟» دوبوا گفت «حماقت چشمشان را کور کرده. نمیتوانند حقیقت را ببینند. نمیخواهند به اشتباهشان اعتراف کنند. فکر میکنند با کتک زدنِ تو دارند به فرانسه و امپراتور خدمت میکنند.»
مَزِرا از دوردست نالهاش بلند شد. «میدانم که والی بزدل است، اما کشیش کجاست؟» بوتودون غرید «زیر صلیب مسیح خُروپُف میکند! آمد حواس این جماعت را پرت کند ولی خودش آنقدر مست شده که توی کلیسا پس افتاده!»
«وقتی بچه بودیم با هم دوست بودیم. آدم نازنینی بود. جدی میگویم. واقعاً نمیدانم آن روز چه بلایی سرم آمده بود. چه روز افتضاحی بود. فقط میتوانم بگویم افتضاح بود. از اتفاقی که افتاده خیلی ناراحتم. از کاری که کردهام شرمندهام.» «چهطور؟» «عقلم را از دست داده بودم.» «چه اتفاقی افتاد؟» «تحتتأثیر بقیه قرار گرفتم.» «راجعبه قربانی چه چیزی میتوانید به ما بگویید؟» «به فکر مردم بود. آدم خوبی بود.»
بوتودون گفت «باورم نمیشود. والی مملکتمان را ببین! قباحت دارد.» آنتونی گفت «یعنی هیچ کاری نمیخواهید بکنید؟» «چرا. باید بروم ناهارم را تمام کنم!»
متهمان تکتک به جایگاه شهود میآمدند، بعد از بازپرسی، با سرهایی خمیده از شرم سرجایشان برمیگشتند. همهشان یک حرف را تکرار میکردند، «نمیدانیم آن روز چه بلایی سرمان آمده بود.» همیشه همینطور است. یک روز اتفاقی میافتد و همه میگویند «درست است ولی فلانی بود که…»
چنگ زدند به لباس و پیراهنش. آلن با لباسِ دریده میان انبوهی از اوباش گیر افتاده بود. باز او را گرفتند و کشاندند سر کوچه. آلن از آنجا توانست درِ باز کلیسای روبهرویش را ببیند. پشت محراب، مسیح بر روی صلیبش از حال رفته و موهای بلندش به پایین ریخته بود. گویی او را طوری آنجا گذاشته بودند که ببیند آن پایین انسانهای وحشی در حال ارتکاب چه جنایتی هستند.
و صورت اشکآلودش، در قلبِ شکسته و گرفتهاش، در تمام وجودش، دیگر نه ارادهٔ محکمی بود نه عزمی راسخ برای کاری. ذهن پریشانش آشفته بود و افکارش مثل برق جا عوض میکردند. دستوپایش را طوری در هوا تکان میداد انگار میخواست بالوپر بزند و بگریزد،
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب کنت مونت کریستو اثر الکساندر دوما پدر (رمانی زیبا)
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب زوربای یونانی از نیکوس کازانتزاکیس (داستانی زیبا با موضوع زندگی)