اشعار عاشقانه هوشنگ ابتهاج؛ گزیده 50 شعر احساسی این شاعر

هوشنگ ابتهاج را می‌شناسید. شاعر جاودانه ایرانی که به راستی اشعار شاهکاری را سروده است. ما نیز در سایت ادبی و هنری روزانه قصد داریم اشعار عاشقانه هوشنگ ابتهاج را برای شما دوستان و عزیزان قرار دهیم. در ادامه با ما باشید.

اشعار عاشقانه هوشنگ ابتهاج؛ گزیده 50 شعر احساسی این شاعر

عاشقانه‌ترین اشعار هوشنگ ابتهاج

سر راه نشستیم و

نشستیم و شب افتاد

بپرسید

بپرسید

که آن ماه کجا رفت…

گر بگويم كه تو در خون منی

بُهتان نيست …

عاشقانه‌ترین اشعار هوشنگ ابتهاج

زیباست

آری زندگی زیباست ای عشق..

دیدار

دلفروز تو

عمر دوباره بود

چو شب

به راه تو ماندم که ماه من باشی…

اینجاست یار گم شده

گردِ جهان مگرد

ز روی خوب تو برخورده‌ام

خوشا دل من

که هم عطای تو را دید و هم

لقای تو را

یکجا به کنار تو

‏ارزد به جهان با غیر

سایهٔ او گشتم و او…

برد به خورشید مرا

در این پریشانی روزگار

مبادا

فراموش کنی

دوستت دارم

مطلب مشابه: اشعار غمگین هوشنگ ابتهاج؛ مجموعه 20 شعر احساسی غم انگیز سایه

عاشقانه‌ترین اشعار هوشنگ ابتهاج

شعر بلند عاشقانه سایه

پیشِ رخ تو ای صنم! کعبه سجود می‌کند       

در طلبِ تو آسمان جامه کبود می‌کند

حسن ملائک و بشر جلوه نداد این‌قدر

عکسِ تو می‌زند در او ، حسن نمود می‌کند

ناز نشسته با طرب، چهره‌به‌چهره، لب‌به‌لب

گوشه‌ی چشمِ مستِ تو گفت‌وشنود می‌کند

ای تو فروغ کوکبم تیره مخواه چون شبم      

دل به هوای آتشت این‌همه دود می‌کند

در دل بینوای من عشق تو چنگ می‌زند         

شوق به اوج می‌رسد، صبر فرود می‌کند

عطر دهد به سوختن، نغمه زند به ساختن

وه که دلِ یگانه‌ام کارِ دو عود می‌کند

مطرب عشق او به هر پرده که دست می‌برد

پرده‌سرای سایه را پُر ز سرود می‌کند

نشود فاش کسی آن‌چه میان من و توست

تا اشارات نظر نامه رسان من توست

گوش کن با لب خاموش سخن می‌گویم

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید

حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید

همه‌جا زمزمه‌ی عشق نهان من و توست

این همه قصه‌ی فردوس و تمنای بهشت

گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه‌ی عقل

هرکجا نامه‌ی عشق است نشان من و توست

سایه زاتشکده‌ی ماست فروغِ مه مهر

وه از این آتش روشن که به جان من و توست

امشب به قصه‌ی دل من گوش می‌کنی

فردا مرا چو قصه فراموش می‌کنی

این دُر همیشه در صدف روزگار نیست

می‌گویمت ولی تو کجا گوش می‌کنی

دستم نمی‌رسد که در آغوش گیرمت

ای ماه با که دست در آغوش می‌کنی

در ساغر تو چیست که با جرعه‌ی نخست

هشیار و مست را همه مدهوش می‌کنی

مِی جوش می‌زند به دل خُم بیا ببین

یادی اگر ز خون سیاووش می‌کنی

گر گوش می‌کنی سخنی خوش بگویمت

بهتر ز گوهری که تو در گوش می کنی

جام جهان ز خون دل عاشقان پر است

حرمت نگاه دار اگرش نوش می کنی

سایه چو شمع شعله در افکنده‌ای به جمع

زین داستان که با لب خاموش می کنی

باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست

وین جان بر لب آمده در انتظار توست

در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست

جز باده‌ای که در قدح غمگسار توست

ساقی به دست باش که این مست می‌پرست

چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست

هر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان

آسایشی که هست مرا در کنار توست

سیری مباد سوخته‌ی تشنه کام را

تا جرعه‌نوش چشمه‌ی شیرین‌گوار توست

بی‌چاره دل که غارت عشقش به باد داد

ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست

هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت

این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست

ای سایه صبر کن که برآید به کام دل

آن آرزو که در دل امیدوار توست

مطلب مشابه: زندگینامه هوشنگ ابتهاج؛ مروری بر زندگی شخصی و هنری سایه شاعر معروف

عاشقانه‌ترین اشعار هوشنگ ابتهاج

مجموعه شعر عاشقانه هوشنگ ابتهاج

نامدگان و رفتگان از دو کرانه‌ی زمان

سوی تو می‌دوند هان! ای تو همیشه در میان

در چمن تو می‌چرد آهوی دشت آسمان

گرد سر تو می‌پرد باز سپید کهکشان

هرچه به گرد خویشتن می‌نگرم در این چمن

آینه‌ی ضمیر من جز تو نمی‌دهد نشان

ای گل بوستان‌سرا از پس پرده‌ها درآ

بوی تو می‌کشد مرا وقت سحر به بوستان

ای که نهان نشسته‌ای باغ درون هسته‌ای

هسته فرو شکسته‌ای کاین همه باغ شد روان

آه که می‌زند برون از سر و سینه موج خون

من چه کنم که از درون دست تو می‌کشد کمان

پیش وجودت از عدم، زنده و مرده را چه غم؟

کز نفس تو دم‌به‌دم می‌شنویم بوی جان

پیش تو جامه در برم نعره زند که بر دَرم

برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست

گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست

آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک

جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست 

این قافله از قافله‌سالار خراب است

این‌جا خبر از پیش رو و باز پسی نیست

تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش

دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست

من در پی خویشم، به تو بر می‌خورم اما

آن‌سان شده‌ام گم که به من دسترسی نیست

آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است

حیثیت این باغ منم، خار و خسی نیست 

امروز که محتاج توام، جای تو خالی ست

فردا که می‌آیی به سراغم نفسی نیست

در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است!

وقتی همه‌ی بودن ما جز هوسی نیست

تو عجب تنگه‌ی عابرکشی ای معبر عشق

که به‌جز کشته‌ی عاشق نکند از تو عبور

تب و تاب غم عشقت دل دریا طلبد

هر تنک‌حوصله را طاقت این طوفان نیست

ای عشق تو ما را به کجا می‌کشی ای عشق!

جز محنت و غم نیستی، اما خوشی ای عشق

این شوری و شیرینی من خود ز لب توست

صد بار مرا می‌پزی و می‌چشی ای عشق

چون زر همه در حسرت مس گشتنم امروز

تا باز تو دستی به سر من کشی ای عشق

دین و دل و حسن و هنر و دولت و دانش

چندان که نگه می‌کنمت هر ششی ای عشق

رخساره‌ی مردان نگر آراسته‌ی خون

هنگامه‌ی حسن است چرا خامشی ای عشق

آواز خوشت بوی دل سوخته دارد

پیداست که مرغ چمن آتشی ای عشق

بگذار که چون سایه هنوزت بگدازند

از بوته‌ی ایام چه غم؟ بی غشی ای عشق

مطلب مشابه: اشعار سایه؛ مجموعه شعر عاشقانه و برگزیده هوشنگ ابتهاج

عاشقانه‌ترین اشعار هوشنگ ابتهاج

تا تو با منی زمانه با من است

بخت و کام جاودانه با من است

تو بهار دلکشی و من چو باغ

شور و شوق صد جوانه با من است

یاد دلنشینت ای امید جان

هر کجا روم روانه با من است

ناز نوشخند صبح اگر توراست

شور گریه‌ی شبانه با من است

برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست

رقص و مستی و ترانه با من است

گفتمش مراد من به خنده گفت

لابه از تو و بهانه با من است

گفتمش من آن سمند سرکشم

خنده زد که تازیانه با من است

هر کسش گرفته دامن نیاز

ناز چشمش این میانه با من است

خواب نازت ای پری ز سر پرید

شب خوشت که شب فسانه با من است

عشق شادی‌ست، عشق آزادی‌ست

عشق آغاز آدمی‌زادی‌ست

عشق آتش به سینه داشتن است

دم همت بر او گماشتن است

عشق شوری زخود فزاینده‌ست

زایش کهکشان زاینده‌ست

تپش نبض باغ در دانه‌ست

در شب پیله رقص پروانه‌ست

جنبشی در نهفت پرده‌ی جان

در بن جان زندگی پنهان

زندگی چیست؟ عشق ورزیدن

زندگی را به عشق بخشیدن

زنده است آن که عشق می‌ورزد

دل و جانش به عشق می‌ارزد

ای عشق، همه بهانه از توست

من خامشم این ترانه از توست

آن بانگ بلند صبحگاهی

وین زمزمه‌ی شبانه از توست

من اندُه خویش را ندانم

این گریه‌ی بی بهانه از توست

آی آتش جان پاکبازان

در خرمن من زبانه از توست

افسون‌شده‌ی تو را زبان نیست

ور هست همه فسانه از توست

کشتیِ مرا چه بیم دریا؟

طوفان ز تو و کرانه از توست

گر باده دهی و گرنه ، غم نیست

مست از تو  شرابخانه از توست

می را چه اثر به پیش چشمت؟

کاین مستی شادمانه از توست

پیش تو چه توسنی کند عقل؟

رام است، که تازیانه از توست

من می‌گذرم، خموش و گمنام

آوازه‌ی جاودانه از توست

چون سایه مرا ز خاک برگیر

کاینجا سر و آستانه از توست

مطلب مشابه: دکلمه های عاشقانه هوشنگ ابتهاج با اشعار زیبا و 20 دکلمه برای دانلود

عاشقانه‌ترین اشعار هوشنگ ابتهاج

مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا

سایه‌ی او گشتم و او برد به خورشید مرا

جانِ دل و دیده منم، گریه‌ی خندیده منم

یارِ پسندیده منم، یار پسندید مرا

کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز

کان صنمِ قبله‌نما خم شد و بوسید مرا

پرتو دیدار خوشش تافته در دیده ی من

آینه در آینه شد: دیدمش و دید مرا

آینه خورشید شود پیش رخ روشن او

تابِ نظرخواه و ببین کاینه تابید مرا

گوهرِ گم بوده نگر تافته بر فرق فلک

گوهریِ خوب نظر آمد و سنجید مرا

نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند

رشکِ سلیمان نگر و غیرتِ جمشید مرا

هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می‌نگرم

بانگِ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا

چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او

باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا

پرتو بی پیرهنم، جان رها کرده تنم

تا نشوم سایه‌ی خود باز نبینید مرا

نگاهت می کنم خاموش و خاموشی زبان دارد

زبان عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد

چه خواهش ها درین خاموشیِ گویاست نشنیدی؟

تو هم چیزی بگو چشم و دلت گوش و زبان دارد

بیا تا آنچه از دل می رسد بر دیده بنشانیم

زبانبازی به حرف و صوت معنی را زیان دارد

چو هم پرواز خورشیدی مکن از سوختن پروا

که جفت جان ما در باغ آتش آشیان دارد

الا ای آتشین پیکر! برآی از خاک و خاکستر

خوشا آن مرغ بالاپر که بال کهکشان دارد

زمان فرسود دیدم هرچه از عهد ازل دیدم

زهی این عشق عاشق کش که عهد بی زمان دارد

ببین داس بلا ای دل مشو زین داستان غافل

که دست غارت باغ است و قصد ارغوان دارد

درون‌ها شرحه شرحه ست از دم و داغ جدایی‌ها

بیا از بانگ نی بشنو که شرحی خون فشان دارد

دهان (سایه) می‌بندند و باز از عشوهٔ عشقت

خروش جان او آوازه در گوش جهان دارد

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

آسمان تو چه رنگ است امروز؟

آفتابی‌ست هوا؟

یا گرفته است هنوز ؟

من در این گوشه که از دنیا بیرون است

آسمانی به سرم نیست

از بهاران خبرم نیست

آنچه می‌بینم دیوار است

آه این سخت سیاه

آنچنان نزدیک است

که چو بر می‌کشم از سینه نفس

نفسم را بر می‌گرداند

ره چنان بسته که پرواز نگه

در همین یک قدمی می‌ماند

موج رقص انگیز پیراهن چو لغزد بر تنش

جان به رقص آید مرا از لغزش پیراهنش

حلقه ی گیسو به گرد گردنش حسرت نماست

ای دریغا گر رسیدی دست من در گردنش

هر دمم پیش اید و با صد زبان خواند به چشم

وین چنین بگریزد و پرهیز باشد از منش

می تراود بوی جان امروز از طرف چمن

بوسه ای دادی مگر ای باد گل بو بر تنش

همره دل در پی اش افتان و خیزان می روم

وه که گر روزی به چنگ من در افتد دامنش

در سراپای وجودش هیچ نقصانی نبود

گر نبودی این همه نامهربانی کردنش

سایه که باشد شبی کان رشک ماه و آفتاب

در شبستان تو تابد شمع روی روشنش

مطلب مشابه: اشعار هوشنگ ابتهاج + مجموعه شعر با موضوعات عاشقانه و زندگی از شاعر بزرگ

عاشقانه‌ترین اشعار هوشنگ ابتهاج

دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند

سایه ی سوخته دل این طمع خام مبند

دولت وصل تو ای ماه نصیب که شود

تا از آن چشم خورد باده و زان لب گل قند

خوش تر از نقش توام نیست در ایینه ی چشم

چشم بد دور ، زهی نقش و زهی نقش پسند

خلوت خاطر ما را به شکایت مشکن

که من از وی شدم ای دل به خیالی خرسند

من دیوانه که صد سلسله بگسیخته ام

تا سر زلف تو باشد نکشم سر ز کمند

قصه ی عشق من آوازه به افلک رساند

همچو حسن تو که صد فتنه در آفاق افکند

سایه از ناز و طرب سر به فلک خواهم سود

اگر افتد به سرم سایه ی آن سرو بلند

مطالب مشابه را ببینید!

غزلیات حیدر شیرازی؛ گلچین اشعار زیبای شاعر سده هشتم شعر در مورد شهر و دیار؛ مجموعه اشعار دلنشین درباره شهر من غزل شماره ۴۸ از غزلیات سعدی؛ صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست … شعر شماره ۱۸ از اشعار ترکی شهریار؛ جانا گلمیشیک بیز بو جانان الیندن … غزل شماره ۵۰ از دیوان شمس مولانا؛ ای بگرفته از وفا گوشه کران چرا چرا … اشعار در رثای شهادت حضرت علی اصغر {50 شعر سوزناک غمگین بلند} شعر در مورد علی اکبر؛ اشعار سوزناک شهادت و مخصوص شب هشت محرم متن محرم برای پست اینستاگرام؛ جملات و شعر حسینی برای استوری اشعار حضرت قاسم بن الحسن؛ مجموعه شعر شب ششم ماه محرم و شهادت حضرت غزل شماره ۵۰ از غزلیات شهریار؛ شب است و چشم من و شمع اشک‌بارانند …