اشعار سیف فرغانی؛ مجموعه اشعار غزلیات، رباعیات و قطعات این شاعر

در این مطلب مجموعه اشعار سیف فرغانی را با غزلیات زیبا، رباعیات، قصاید و قطعات عاشقانه گردآوری کرده ایم.

مجموعه اشعار سیف فرغانی

مولانا سِیفُ‌الدّین ابوالمَحامِد محمّد فَرغانی (سیف فرغانی) یکی از شعرا و مشایخ قرن هفتم و هشتم هجری بود که در دوره سلطنت ایلخانان و مغولان در آسیای صغیر زندگی می کرد. او نزدیک به هشتاد سال عمر کرد و در سال 749 هجری قمری در یکی از خانقاه های آقسرا درگذشت.

اشعار سیف فرغانی؛ مجموعه اشعار غزلیات، رباعیات و قطعات این شاعر

غزلیات سیف فرغانی

دیدن روی تو را محرم نباشد چشم ما

دیده از جان ساخت باید دیدن روی ترا

از رخ و روی تو رنگی تابناک آمد بچشم

وز سر زلف تو بویی سر بمهر آمد بما

گر بیاد روی گلرنگ تو درخاکم نهند

تا بحشر از تربت من لاله گون روید گیا

نان لطف ای شاه در زنبیل فقرم ار نهی

همچو من درویش شد چون تو توانگر را گدا

گوهر عشقت که جان بی دلانش معدنست

قلب ما را آنچنان آمد که مس را کیمیا

از هوای تو هرآنکس را که در دل ذره ییست

روز و شب گو همچو ذره چرخ می زن درهوا

از صف مردان راه عشق تو هر دم کند

دفع تیر حادثه همچون سپر تیغ قضا

عشقت از شیطان کند انسان واز انسان ملک

آدمی از پشم قالی سازد از نی بوریا

بر سر کویت چو عاشق پای دار دامن کشد

دست او اورا چنان باشد که موسی را عصا

جای عاشق در دو عالم هیچ کس نارد بدست

کندران عالم که پای اوست آنجا نیست جا

همچو عاشق را توجه در دو عالم سوی تست

رو بدرگاه سلیمان کرد هدهد از سبا

سیف فرغانی برین در عذر گو حاجت بخواه

نزد او هم عذر مقبولست وهم حاجت روا

با بت اندر کعبه نتوان رفت وبا سگ در حرم

بر در جانان اگر از خویشتن رفتی بیا

سیف فرغانی چو غایب گردد از درگاه تو

ذره را با مهر کی باشد دگر بار التقا

مبداء عشق ز جاییست که نیز آنجا را

کسی ندیدست و نداند ازل آن مبدا را

سخن عشق بسی گفته شد و می گویند

کس ازین راه ندانست امد اقصا را

راست چون صورت عنقاست که نقاشانش

می نگارند و ندیدست کسی عنقا را

پایه عشق بلندست و ز سربازان هیچ

کس نیاورد بزیر قدم آن بالا را

گر تو از خود بدر آیی هم از اینجا که تویی

سیر ناکرده ببینی افق اعلا را

قلم عشق کند درج بنسخ کونین

در خط علم تو مجموعه ما او حی را

در کتب می نگری،راه رو و کاری کن

کآینه حسن نبخشد رخ نازیبا را

گر زاغیار دلت سرد شود، جان بخشی

نفس گرم تو تعلیم کند عیسی را

هر چه در قبضه الاست ز اعیان وجود

لقمه یی ساز از آن بهر دهان لا را

ترک دنیا کن اگر قربت جانان خواهی

که به عیسی نرساند سم خر ترسا را

کشته عشق شو ای زنده که هرگز چون جان

مرگ ممکن نبود کشته آن هیجا را

دست ازین جیب برون آر که آل فرعون

نتوانند سیه کرد ید بیضا را

تا تو در گوش دل خویش کنی کردستند

پر ز لؤلوی معانی صدف اسما را

ای جدل پیشه شفای خود ازین قانون ساز

کین اشارات نباشد پسر سینا را

سیف فرغانی رو وصف ره عشق مکن

چون بپیمانه کسی کیل کند دریا را؟

هر چه غیر دوست اندر دل همی آید ترا

جمله ناپاکست و تو پاکی نمی‌شاید ترا

ور تو ذکر او کنی هر گه که ذکر او کنی

غافلی از وی گر از خود یاد می‌آید ترا

زهر با یادش زیان نکند ولی بی یاد او

گر خوری تریاک همچون زهر بگزاید ترا

گر دلت جانان خوهد میل دل از جان قطع کن

ور دلت جان می‌خوهد جانان نمی‌باید ترا

تا به هر صورت نظر داری به معنی تیره‌ای

صیقلی چون آینه چندان که بزداید ترا

ور ز خاک کوی او یک ذره در چشمت فتد

آفتابی بعد از آن اندر نظر ناید ترا

چهره معنی چو نبود خوب زشتی حاصلست

هر نفس کز جان تو صورت بیاراید ترا

تا تو تن را خادمی جان از تعب آسوده نیست

خدمت تن ترک کن تا جان بیاساید ترا

ور گشایش می‌خوهی بر خود در راحت ببند

کین در ار بر خود نبندی هیچ نگشاید ترا

از برای نیش زنبورش مهیا داردت

گر ز شیرینیش انگشتی بیالاید ترا

بر سر این کوی می‌کن پای محکم چون درخت

ورنه هر بادی چو خس زین کوی برباید ترا

گر هزاران دم زنی بی عشق جمله باطلست

جهد کن تا یک نفس عشق از تو برباید ترا

تا ز تو دجال نفست را خر اندر آخورست

تو نه‌ای عیسی اگر مریم همی‌زاید ترا

شرع می‌گوید که طاعت کن ولیکن نزد دوست

طاعت آن باشد که عشق دوست فرماید ترا

چون کنی در هر چه می‌بینی نظر از بهر دوست

دوست اندر هر چه بینی روی بنماید ترا

اندر این راهی که مشتاقان قدم از جان کنند

سر به جایش نِه چو کفش از پا بفرساید ترا

سیف فرغانی کمال عشقت ار حاصل نشد

غیر نقصان بعد از ذین چیزی نیفزاید ترا

ای سیم بر زکات تن وجان خویش را

بردار از دلم غم هجران خویش را

تا درنیوفتددل مردم بمشک خط

رو سر بگیر چاه زنخدان خویش را

قومی بزور بازوی مرگ استدند باز

از دست محنت تو گریبان خویش را

گفتم بعقل دوش که ترک ادب بود

کز وصل او بجویم درمان خویش را

او طیره گشت و گفت ترا با ادب چه کار

تو عاشقی فرو مگذار آن خویش را

عیبم مکن اگر زتو بوسی طلب کنم

جمعیت درون پریشان خویش را

صد بوسه آرزو کنی از خویشتن اگر

بینی در آینه لب و دندان خویش را

عاشق شوی تو بر خود اگر هیچ بنگری

در خنده پسته شکر افشان خویش را

گر ماه در کنار تو آید روا مدار

قیمت چرا بری تن چون جان خویش را

در موسم بهار که یاد آورند باز

هر بلبلی هوای گلستان خویش را

در موسم بهار که یاد آوردند باز

هر بلبلی هوای گلستان خویش را

در بوستان نشیندو در حسرت تو سیف

بر گل فشاند اشک چو باران خویش را

ای نبرده وصل تو روزی بمهمانی مرا

هیچت افتد کز فراق خویش برهانی مرا؟

در هلاک من چو هجرانت سبک دستی نکرد

بر درت از بهر وصلست این گرانجانی مرا

من بپای جست و جوی از بهر تو برخاستم

لطف باشد گر بگیری دست و بنشانی مرا

تو اگر آیی و گرنه من ترا خوانم مدام

من چو نامه تا نمی آیم نمی خوانی مرا

هر بهاری پیش ازین مانند بلبل درخزان

بر نمی آمد نفس از بی گلستانی مرا

می زنم بر بوی تو اکنون نوا چون عندلیب

کاش بشکفتی گلی زین بلبل الحانی مرا

من بآب صبر ازین گل شسته بودم پای روح

دست دل انداخت اندر ورطه جانی مرا

من چراغ مرده ام تو مجلس افروزی چو شمع

بر دهانم نه لبی تا زنده گردانی مرا

آفتابی در شرف من همچو ماهم در خسوف

روشنایی نیست بی آن روی نورانی مرا

از جهان بیزار گشتم چون بدیدم کوی دوست

از عمارت کی کشد خاطر بویرانی مرا

واله و حیران تو من بنده تنها نیستم

خود کجا باشد باستقلال سلطانی مرا

در فراخای جهان از ازدحام عاشقان

جای جولانی نماند از تنگ میدانی مرا

ای ز صحت بی تو رنجوری،براحت کن بدل

زحمتی کندر رهست از سیف فرغانی مرا

پیغام روی تو چو ببردند ماه را

مه گفت من رعیتم آن پادشاه را

خالت محیط مرکز لطفست و، روشنست

کین نقطه نیست دایره روی ماه را

بهر سپید (رویی) حسنت نهاده اند

بر روی لاله رنگ تو خال سیاه را

دستارم از سرم بقدم درفتد چو تو

بر فرق راست کژ نهی ای جان کلاه را

خورشید روی روشن تو همچو آفتاب

بشکست پشت این مه انجم سپاه را

در گلشن جمال تو روی تو آن گلست

کز عکس خود چو لاله کند هر گیاه را

در عهد خوبی تو جوانانه می خورد

آن زاهدی که پیر بود خانقاه را

از عشقت آه می نکنم زآنکه در دلم

شوق تو آتشی است که می سوزد آه را

فردا که اهل حشر بخوانند حرف حرف

این روزنامه بمعاصی تباه را

ما را چه غم که از قبل عاشقان خود

روی تو عذر گفت هزاران گناه را

گر چاکر توام بغلامی کند قبول

بنده کنم هزار چو سلجوقشاه را

با عاشق تو خلق در آفاق گو مباش

چون دانه حاصلست نخواهیم کاه را

سیف از پی رضای تو گوید ثنای تو

پاداش از تو بد نبود نیکخواه را

بیچاره هیچ سود ندارد ز شعر خود

از آب خویش فایده یی نیست چاه را

ای دیده ور نظر برخ دیگران مکن

«آن روی بین که حسن بپوشید ماه را»

عاشق روی توام از من مپوش آن روی را

پرده بردار از رخ و بر رو میفگن موی را

تا بروز وصل تو چشمش نبیند روی خواب

هر که یک شب همچو من در خواب دید آن روی را

گرد میدان زمین سرگشته گردم همچو گوی

من چو در میدان عشق تو فگندم گوی را

همتی دارم که گر دستم رسد هر ساعتی

طوق زر در گردن اندازم سگ آن کوی را

عشق سری بود پنهان رنگ رو پیداش کرد

مشک اگر پنهان بود پنهان ندارد بوی را

من ز مشتاقان آن رویم ازیرا خوش بود

با رخ نیکوی گل مر بلبل خوش گوی را

تیر باران غمش را پیشوا رفتم به صبر

جز سپر نکند تحمل تیغ رویاروی را

دل همی جوید نگارم تا ستاند جان ز من

دل به ترک جان بجوی آن دلبر دلجوی را

سبزه مژگان بماند بر کنار جوی چشم

کآب هر دم جو شود آن چشم همچون جوی را

سیف فرغانی برو تصدیق سعدی کن که گفت

«من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را»

بنده گر نیکست و گر بد در سخن نیکت ستود

نزد نیکویان جزا بد نیست نیکوگوی را

مطلب مشابه: شعر زیبا کوتاه پر معنی؛ قشنگ ترین اشعار از شاعران ایرانی

ای کرده به عشق تو دل پرورش جان‌ها

گردون چو رخت ماهی نادیده به دوران‌ها

آن را که چو تو سروی در خانه بود دایم

از بی‌خبری باشد رفتن سوی بستان‌ها

آن را که گل رویش زردی ز غمت گیرد

خاک قدمش باشد سرسبزی ریحان‌ها

زانگشت خیال تو چون نقش پذیرفتم

از دست دلم یک یک چون رنگ برفت آن‌ها

از رنگ تو و بویت در گل اثری دیدست

بلبل که نمی‌آید بیرون ز گلستان‌ها

بهر من دل‌خسته ای ترک کمان‌ابرو

تیر مژه را کردی سرتیز چو پیکان‌ها

ای زلف تو چون چوگان بیم است که از دستت

چون کوی به سر گردم گرد همه میدان‌ها

گفتم به وفا با تو عهدی بکنم لیکن

از سخت‌دلی سستی اندر همه پیمان‌ها

از آرزوی رویت بود آنکه ز بهر گل

وقتی طرف خاطر می‌رفت به بستان‌ها

تو در حرم دل‌ها ساکن شده‌ای وآنگه

سیف از هوس کعبه پیموده بیابان‌ها

ای پسته دهانت شیرین و انگبین لب

من تلخ کام مانده در حسرت چنین لب

بودیم بر کناری عطشان آب وصلت

زد بوسه تو ما را چون نان در انگبین لب

هرگز برون نیاید شیرینی از زبانش

هرکو نهاده باشد باری دهان برین لب

عاشق از آستینت شکر کشد بدامن

چون تو بگاه خنده گیری در آستین لب

تا در مقام خدمت پیش تو خاک بوسد

روزی دو ره نهاده خورشید بر زمین لب

از بهر آب خوردن باری دهان برو نه

تا لعل تر بریزد از کوزه گلین لب

با داغ مهر مهرت ای بس گدا که چون من

از آرزوی لعلت مالند بر نگین لب

از معجزات حسنت بر روی تو بدیدم

هم شکرآب دندان هم پسته آتشین لب

دل تلخ کام هجرست او را بجای باده

زین بوسهای شیرین درده بشکرین لب

تا چند باشد ای جان پیش در تو ما را

چون مرغ بهر دانه از خاک بوسه چین لب

تو سرخ روی حسنی تا کرد شیر شیرین

خط نبات رنگت همچون ترانگبین لب

چون فاخته بنالم اکنون که مر ترا شد

همچون گلوی قمری زآن خط عنبرین لب

هنگام شعر گفتن شوقت مرا قرین دان

زآن سان که در خموشی (با) لب بود قرین لب

چو حسن روی تو آوازه در جهان انداخت

هوای عشق تو در جان بی دلان انداخت

سمن بران همه چوگان خویش بشکستند

کنون که شاه رخت گوی در میان انداخت

از آن میانه گل و لاله را برآمد نام

چو بحر حسن تو خاشاک بر کران انداخت

کمان ابروی خود بین که ترک غمزه تو

خطا نکرد خدنگی کزآن کمان انداخت

ترا بدیدم و صبر و قرار رفت از من

مگس چو دید عسل خویشتن در آن انداخت

عقاب عشق توام صید کرد و در اول

چو گوشت خورد و بآخر چو استخوان انداخت

چو تو ز نور سپر پیش روی داشته ای

کجا بسوی تو تیر نظر توان انداخت

مرا یقین شده بود آنکه من بتو برسم

کرشمهای توام باز در گمان انداخت

بجهد بنده بوصلت رسد اگر بتوان

ببیل خاک زمین را بر آسمان انداخت

بشعر وصف جمال تو خواستم کردن

ولی جلال توام عقده بر زبان انداخت

چو خواستم که کنم نسبتش بلعل و عقیق

لب تو ناطقه را سنگ در دهان انداخت

کسی که در ره عشق آمد او دو عالم را

چو میخ کفش برفتن یکان یکان انداخت

بآب شعر رهی غسل دل کند درویش

که آتش طلبش در میان جان انداخت

ترا چو دید بسی گفت سیف فرغانی

«چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت »

در رخت می نگرم جلوه گه جان اینجاست

در قدت می نگرم سرو خرامان اینجاست

من دل سوخته خواهم که لب تشنه خویش

بر دهان تو نهم کآبخور جان اینجاست

خانه یی چون حرم و بر در و بامش عشاق

چون مگس جمع شده کآن شکرستان اینجاست

پرده داران تو گر چند بسنگم بزنند

نروم همچو سگ از در که مرا نان اینجاست

من دوا یابم اگر لطف تو گوید که بده

مرهم وصل، که این خسته هجران اینجاست

اندرین مجمع اگر جمع شوم شاید ازآنک

رخ و زلفی که مرا کرد پریشان اینجاست

یوسف حسنی و در هر طرفی چون یعقوب

از برای تو بسی عاشق گریان اینجاست

تو امام همه خوبانی و با آن قامت

قبله کافر و محراب مسلمان اینجاست

تو زر لطف کنی بخش و چو من درویشی

آخر ای گنج گهر با دل ویران اینجاست

باز روح ار ز پی صید روان شد، آن تن

که بدل همچو جلاجل کند افغان اینجاست

دور ازین باغ رقیب تو بهرجا که بود

همچو اشکسته سفالیست که ریحان اینجاست

ای بکعبه شده در بادیه چون اعرابی

آب باران چه خوری؟ چشمه حیوان اینجاست

سیف فرغانی از آن نور روان چون خورشید

روز وصلی که ندارد شب هجران اینجاست

عذر قدمت بسر توان خواست

بوسی زلبت بزر توان خواست

گرچه تو کرم کنی ولیکن

بی زر نتوان اگر توان خواست

درکیسه خراج مصر باید

تا ازلب تو شکر توان خواست

بوسی برتو چه قدر دارد

دانم زتو اینقدر توان خواست

بالای تو سرو میوه دارست

این میوه ازآن شجر توان خواست

نی نی غلطم درین حکایت

ازسرو کجا ثمر توان خواست

ازمعدن اگر چه هیچ ندهند

عیبی نبود گهر توان خواست

گنج از (تو) توقع است مارا

آنرا زکدام در توان خواست

وآنچ ازدر تو رسد بدرویش

هرگز زکسی دگر توان خواست

من می روم و دلم بر تست

جان نیز ملازم در تست

گرچه نبود دلت بر من

ای دلبر من دلم بر تست

با بنده اگر چه سر گرانی

سوگند گران من سر تست

گر چاکر اگر غلام خواهی

این بنده غلام و چاکر تست

پهلوی جمالت ای دلارام

فربه ز میان لاغر تست

خاصیت آب زندگانی

اندر لب روح پرور تست

ای از تن تو شده پر از گل

پیراهن تو که در بر تست

رویی بنما که چشم جانها

روشن برخ منور تست

ملک دل و جان گرفتی آری

سلطانی و حسن لشکر تست

ای شهد روان بگاه خنده

زآن پسته که تنگ شکر تست

زآن پسته بسیف شکرش ده

بستان ز وی آنچه در خور تست

باری گر آمدی و نشد یار از آن تو

اکنون بیا که یار بیکبار از آن تست

چون دوست طالب تو بود ملک را چه قدر

هرگه که ری بحکم تو شد خوار از آن تست

در مکه گر قریش ترا قصد کرده اند

یک شهر چون مدینه پرانصار از آن تست

بسیار و اندکی که ترا بود اگر برفت

هرچ آن ماست اندک و بسیار از آن تست

گر بیش ازین غمی بدو غمخواره یی نبود

زین پس غم آن دیگر و غمخوار از آن تست

ای حضرت تو مجمع اوصاف نیکویی

تو گلشنی و این همه ازهار از آن تست

عالم بتو منور و گیتی مزین است

ای آفتاب این همه انوار از آن تست

گر بخت را ز خواب خلل گشت سرکران

مژده ترا که دولت بیدار از آن تست

با زلف همچو عنبر و لعل شکر فروش

دکان خلق بسته و بازار از آن تست

لطفیست مر ترا که ز عشاق دل برد

با این متاع جمله خریدار از آن تست

قندی همی خواهد دل رنجورم از لبت

دارو مگیر باز که بیمار از آن تست

زین دل که در تصرف مهر تو آمده است

اندازه یی بکن که چه مقدار از آن تست

بر قلب دشمنان زن و بشکن که بعد ازین

ز اشعار سیف تیغ گهردار از آن تست

از یار اگر چه دور شدی یار از آن تست

وز کار اگر نفور شدی کار از آن تست

دلم بسلسله زلف یار در بندست

اگر قبول کنی حال من ترا پندست

زبند مهرش چون پای دل شود آزاد

مرا که باسر زلفش هزار پیوندست

بسان لیلی بگشایی وببندی زلف

ترا خبر نه (که) مجنونی اندرین بندست

برآوری زمن تلخ کام هر دم شور

ازآنکه پسته شیرین تو شکر خندست

ازآرزوی رخ تو اگر بباغ روم

کدام لاله برخساره تو مانندست

زکات خوبی خود را دمی بباغ خرام

که گل بدیدن روی تو آرزومندست

زعاشقان تو امروزدر زمانه منم

کسی که او بسلامی زدوست خرسندست

کسی که او اثر صبح روز وصل ندید

شب فراق چه داند که تا سحر چندست

جواب سعدی گفتم بالتماس کسی

که او هزار چو من بنده را خداوندست

دل مرا که شد ازدست درهمه حالی

بخاک پای و سر کوی دوست سوگندست

چو عندلیب همی نال سیف فرغانی

ازآنکه گل را ایام حسن یکچندست

نسخه عشق تو بر رق دلم مسطورست

وصف روی توبگویم که مرا دستورست

گرنویسم پراز اسرار کتابی گردد

آنچه بر رق دل (من) مسطورست

همه آفاق بریدم بمثالی فرمان

که زسلطان جمال تو مرا منشورست

شوق دردل ارنی گوی شبی همچوکلیم

آمدم برسر کوی تو که جانرا طورست

آتش روی تو دیدم که ندارد تابی

پیش او چشمه خورشید که آبش نورست

هرکسی را (که) بمعنی بتو نزدیکی نیست

صورتش گر بمثل جان بوداز دل دورست

هرکرا عشق تو در بزم بزم ازل جامی داد

گر چه مستی نکند تا بابد مخمورست

زانده تست سخن گفتن من،وین اشعار

شکری زآن قصب و شهدی ازآن زنبورست

چون بسمع تو رسانند بگو کاین ابیات

آه آن شیفته و ناله آن رنجورست

همه در بزم از دست (تو) نالم چون چنگ

تا که ابریشم رگ برتن چون طنبورست

دیده چون دید که چون گل بجمالی معروف

بنده زآن روز چو بلبل بسخن مشهورست

عاشق ارمدحت معشوق کند عیبی نیست

بلبل ار ناله کند ازپی گل معذورست

سیف فرغانی مرده است و من اسرافیلم

وین سخن نفخه عشقست وزبانم صورست

تو آن شاهی که سلطانت غلامست

زشاهان جز ترا خدمت حرامست

تو داری ملک وبر سلطان خراجست

توداری حسن وز خورشید نامست

بپیش آفتاب روی تو ماه

اگر چه بدر باشد ناتمامست

بشب استاره اندر شبهه افتد

که روی تو کدام ومه کدامست

ملاحت را بسی اسرار مضمر

در آن صورت چو معنی در کلامست

حلاوت در لب لعل تو دایم

چو شین درشهد وسین اندر سلامست

گرم در حلقه خاصان در آری

عجب نبود که الطاف تو عامست

اگر ناسوخته در هجر وصلت

طمع دارم مرا سودای خامست

چو بیگانه ننالم گرچه برمن

برای دوست از دشمن ملامست

بمروارید چون قطره است خوش دل

صدف کز آب دریا تلخ کامست

بشعر اندر میان دوستانش

چو سعدی سیف فرغانی همامست

هم کوی تو از جهان برونست

هم وصف تو از بیان برونست

اندر ره تو کسی قدم زد

کورا قدم از جهان برونست

طاق در ساکنان کویت

از قبه آسمان برونست

در کون و مکانت می نجویم

کآن حضرت ازین و آن برونست

خرگاه جلالت از دو عالم

چون خیمه عاشقان برونست

جوینده کوی تو نشان داد

زآن جای که از مکان برونست

دیوانه سخن نگه ندارد

سرش ز میان جان برونست

این نکته مجو ز چار مذهب

کین کاسه ز هفت خوان برونست

از شدت شوق شعر گفتم

کز صنعت شاعران برونست

خودکام کسی چه ذوق یابد

زآن لقمه از دهان برونست

شک نیست که شطحهای حلاج

از شرع پیمبران برونست

در ذوق محمدیست داخل

وز فتوی مفتیان برونست

بی بهره ز عشق تو چو دشمن

از زمره دوستان برونست

دنیا طلب اندرین حرم نیست

سگ از پی استخوان برونست

عاشق چو غم ترا غذا کرد

قوت وی از آب و نان برونست

هر حلقه که ذکر تو در آن نیست

سیف تو از آن میان برونست

آن عاشقی که طعمه عشق تو جان اوست

از بهره خوردن غم تو دل دهان اوست

همچون رهست پی سپر کاروان درد

از قالب آن پلی که بر آب روان اوست

آن کو بجست و جوی تو پا در رکاب کرد

لطف تو تا بحضرت تو همعنان اوست

آن محتشم که او نبود مایه دار عشق

هر چیز را که سود شمارد زیان اوست

وآنکس که هیچ ندارد بغیر تو

آنجا که هیچ جای نباشد مکان اوست

آن صادقی که بهر تو روزی بتیغ عشق

خود را بکشت زندگی دل نشان اوست

وآنکو بعقل خویش ترا وصف می کند

تو دیگری و هر چه بگوید گمان اوست

وصاف حسنت ار بسخن بگذرد ز عرش

بی منتهای وصف تو حد بیان اوست

در وصف تو که بهره ما زآن حکایتیست

آنکس فصیح تر که خموشی زبان اوست

وصلت پیام داد شبی سیف را و گفت

زآنجا که حسن منطق و لطف بیان اوست

بحریست عشق و چون بکنارش رسی منم

هر جا تو از میان بدر افتی کران اوست

من کیستم که همچو منی را خبر بود

زآن سر که در میان تو و در میان اوست

همچو من وصل ترا هیچ سزاواری هست

یا چو من هجر ترا هیچ گرفتاری هست

دیده دهر بدور تو ندیده است بخواب

که چو چشمت بجهان فتنه بیداری هست

ای تماشای رخت داروی بیماری عشق

خبرت نیست که در کوی تو بیماری هست

هرکجا دل شده یی بر سر کویت بینم

گویم المنت لله که مرا یاری هست

گر من از عشق تو دیوانه شوم باکی نیست

که چو من شیفته در کوی تو بسیاری هست

هرکه روی چو گلت بیند داند بیقین

که ز سودای تو در پای دلم خاری هست

« گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست »

قاضی شهر گواهی بدهد کآری هست

هرکرا کار نه عشقست اگر سلطانست

تو ورا هیچ مپندار که در کاری هست

تا زر شعر من از سکه تو نام گرفت

هر در مسنگ مرا قیمت دیناری هست

گر بگویم که مرا یار تویی بشنو لیک

مشنو ای دوست که بعد از تو مرا یاری هست

سیف فرغانی نبود بر یارت قدری

گر دل و جان ترا نزد تو مقداری هست

دل زمن برد آنکه جان را نزد او مقدارنیست

یک جهان عشاق را دل برده ودلدار نیست

هرکه ترک جان کند آسان بدست آرد دلش

گر بدست آید دل او ترک جان دشوار نیست

در بلای عشق او بی اختیار افتاده ام

گرچه این مذهب ندارم کآدمی مختار نیست

گفتم اندر کنج عزلت رو بدیوار آورم

چون کنم در شهر ما یک خانه را دیوار نیست

دوست ازما بی نیاز و وصل مارا ناگزیر

عشق با جان همنشین وصبر با دل یارنیست

گرچو سگ ازکوی او نانی خوری اندک مدان

ور سگان کوی اورا جان دهی بسیار نیست

حضرت او منزل اصحاب کهفست ای عجب

کاندر آن حضرت سگان را بارومارا بار نیست

ای زتو روزم سیه، شبها که مردم خفته اند

جز سگ ومن هیچ کس در کوی تو بیدار نیست

بار عشقت می کشم خوش زآنکه مر فرهاد را

کوه کندن بر امید وصل شیرین بار نیست

گر سرت در پا نهم ور تیغ بر فرقم زنی

از منت خوشنودی ای جان وزتوام آزار نیست

ور نگارستان شود پشت زمین از روی گل

بلبل جان مرا جز روی تو گلزار نیست

راست گفتی آزمودم با تو گشتم متفق

(ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست)

سیف فرغانی چومن گر حاجتی داری بدوست

دوست خود ناگفته داند، حاجت گفتار نیست

مطلب مشابه: تک بیتی عاشقانه مولانا؛ اشعار عارفانه و احساسی مولانا برای پروفایل و کپشن

چون کنم ای جان مرااز چون تو یاری چاره نیست

غمخور عشقم مرااز غمگساری چاره نیست

گرچه عشقت چاره دارد ازهزاران همچو ما

چاره ما کن که ماراازتو باری چاره نیست

پایدار آمد سر زلفت بدست دیگران

آخر اندر چنگ ما از چند تاری چاره نیست

تن بزن در هجر او ای دل که اندر کوی عشق

تا بدانی قدر وصل از انتظاری چاره نیست

از سر رحم ای رفیقان بنده را یاری کنید

کین زپا افتاده را از دستیاری چاره نیست

راحت دیدار جانان نیست بی رنج رقیب

هرکجا باشد گلی آنجا ز خاری چاره نیست

بی گمان چون موکب سلطان جایی بگذرد

دیده نظارگی رااز غباری چاره نیست

در شب وصلش بسی اندیشه کردم از فراق

هر که می نوشید او را از خماری چاره نیست

در جهان افسانه یی شد سیف فرغانی بعشق

عاشقان هستند لیک از نامداری چاره نیست

کسی کو غم عشق جانان نداشت

چو زنده نفس می زد و جان نداشت

گدای توام ای توانگر بحسن

چنین مملکت هیچ سلطان نداشت

تویی آن شفایی که بیمار دل

بجز درد تو هیچ بیمار نداشت

دلی را که اندوه تو جمع کرد

غم هر دو کونش پریشان نداشت

از آن مشتغل شد بشیرین خود

که خسرو چو تو شکرستان نداشت

بملک ارسکندر بود مفلس است

که همچون خضر آب حیوان نداشت

بخارست جانی که عاشق نشد

دخانست ابری که باران نداشت

غم عشق خور سیف اگر زنده ای

هر آنکس که این غم نخورد آن نداشت

مرو بی محبت که مفتی عشق

چنین مؤمنی را مسلمان نداشت

زنده دل نبود کسی کو ذوق درویشان نداشت

جان ندارد زنده یی کو حالت ایشان نداشت

مرد همچون گل اگر از رنگ باشد مایه دار

رنگ سودش کی کند چون بوی درویشان نداشت

ای بسا درویش زنده دل که در دنیای دون

خفت بر خاک وز خاکش گرد بر دامان نداشت

اهل دنیا چون شترمرغند (و) درویش اندرو

بلبل قدسیست، الفت با شترمرغان نداشت

هرکه از شور آب فقرش کام جان شیرین نشد

غیر زهر اندر نواله غیر خون برخوان نداشت

بس سیه کاسه است دنیا گرد خوان او مگرد

کو نمک در شوربا و چاشنی در نان نداشت

پادشاهی فقر و هر کو آن ندانست این نگفت

کامرانی عشق و آن کو این نورزید آن نداشت

پادشاهانت چه قصد ملک درویشی کنند

با همه شمشیرزن کین مملکت سلطان نداشت

هرکرا از درد عشق دوست دل بیمار نیست

همچو عیسی مرده را گر روح بخشد جان نداشت

باش تا فردا ببینی خواجه در مضمار حشر

همچو خر در گل، که اسبی بهر این میدان نداشت

بی کمال قوت عشق ای بسی لاحول گوی

کو چو شیطان ماند و انسان بودنش امکان نداشت

ای بسا زنده که خود را کس شمرد و چون بمرد

در کفن سگ شد که اندر پیرهن انسان نداشت

سیف فرغانی برای طعمه طفلان راه

مادر طبع کسی این شیر در پستان نداشت

رباعیات سیف فرغانی

در دیدن این مدینه زمزم آب

از مکه اگر سعی کنی هست صواب

زیرا که درو مقام دادر امروز

رکنی که ازو کعبه دلهاست خراب

ایام چو بست کهربا بر دستت

بی جرم بریخت خون ما بر دستت

سلطان غمت خنجر خود سوهان زد

تا کشته شود چو من گدا بردستت

ای نقطه دهن خطت عجب دایره است

وز مشک ترا بگرد لب دایره است

بر روز رخت چو صبح صادق پیداست

کین خط تو گرد مه ز شب دایره است

ای سوخته شمع مه ز تاب رویت

وز خط تو افزون شده آب رویت

این طرفه که دل گرم نشد با تو مرا

جز وقت زوال آفتاب رویت

دل در طلب تو خستگیها دارد

کارش ز غم تو بستگیها دارد

هر چند که پشت لشکر هستیم اوست

زان روی بسی شکستگیها دارد

در خانه دل عشق تو مجمع دارد

و از دادن جان کار تو مقطع دارد

در شعر تخلص بتو کردم که وجود

نظمیست که از روی تو مطلع دارد

جعفر که ز رخ ماه تمامی دارد

در شهر بلطف و حسن نامی دارد

با لشکر حسن در میان خوبان

زآنست مظفر که حسامی دارد

کردم همه عمر آنچه نمی باید کرد

از کرده او حذر نمی شاید کرد

امروز چنینم و ندانم فردا

تا با من بیچاره چه فرماید کرد

شب نیست که از غمت دلم جوش نکرد

واز بهر تو زهر اندهی نوش نکرد

ای جان جهان هیچ نیاوردی یاد

آن را که تراهیچ فراموش نکرد

عشقت جگرم خورد و بدل روی آورد

رنگ از رخ من برد زتو بوی آورد

پای از در تو باز نگیرم که مرا

سودای توسر گشته درین کوی آورد

عشقت که بدل گرفته ام چون جانش

در دست و بصبر می کنم درمانش

وز غایت عزت که خیالت دارد

در خانه چشم کرده ام پنهانش

خط تو که ننوشت کسی زآن سان خوش

چون شمع وصال در شب هجران خوش

آورد ببنده شاهدی خوش گرچه

شاهد که خط آرد نبود چندان خوش

ای من همه بد کرده و دیده ز تو نیک

بد گفته همه عمر و شنیده ز تو نیک

حد بدی و غایت نیکی اینست

کز من بتوبد بمن رسیده ز تو نیک

ای کرده غم عشق تو غمخواری دل

درد تو شده شفای بیماری دل

رویت که بخواب در ندیدست کسش

دیده نشود مگر به بیداری دل

بر کرده خویشتن چو بگمارم چشم

بر هم زدن از ترس نمی یارم چشم

ای دیده شوخ بین که من چندین سال

بد کردم و نیکی از تو میدارم چشم !

دل را چو بعشق تو سپردم چکنم

دل دادم و اندوه تو بردم چکنم

من زنده بعشق توام ای دوست و لیک

از آرزوی روی تو مردم چکنم

مطلب مشابه: اشعار زیبای خیام؛ رباعیات و مجموعه شعر در مورد عشق و زندگی

ای سلسله عشق تو اندر پایم

بندیست ز گیسوی تو بر هر پایم

این شعر اگر بدستت افتد روزی

گردن مکش و بنه سری بر پایم

گر زان توام هردو جهانم بستان

باکی نبود سود و زیانم بستان

باز آی بپرسش و ببین چشم ترم

لب بر لب خشکم نه و جانم بستان

ای جوهر دینت بزرو سیم گرو

بانقد نبهر نزد صراف مرو

رو سکه بدل کن که در آن دارالضرب

این ناسره دینار تو نرزد بدو جو

ای نور تو آمده نقاب رخ تو

خورشید زکاتی ز نصاب رخ تو

هر دل که هوای تو بر و سایه تو فگند

در ذره ببیند آفتاب رخ تو

آنی که منورست آفاق از تو

محروم بماندم من مشتاق از تو

این محنت نو نگر که در خلوت وصل

تو با دگری جفتی و من طاق از تو

هر بوسه کز آن تنگ دهان می خواهی

عمریست که از معدن جان می خواهی

در ظلمت خط او نگر زیر لبش

از آب حیوه اگر نشان می خواهی

قصاید و قطعات

دیده تحمل نمی کند نظرت را

پرده برافگن رخ چو ماه و خورت را

نزد من ای از جهان یگانه بخوبی

ملک دو عالم بهاست یک نظرت را

مشکلم است این که چون همی نکند حل

آب سخن آن لبان چون شکرت را

عشق تو داده است در ولایت جان حکم

هجر ستم کار و وصل داد گرت را

منتظرم لیک نیست وقت معین

همچو قیامت وصال منتظرت را

میل ندارد بآفتاب و بروزش

هرکه بشب دید روی چون قمرت را

پرده برافگن زدورو گرنه ببادی

گرد بهر سو بریم خاک درت را

پر زلآلی شود چو بحر کنارش

کوه اگر در میان رود کمرت را

مصحف آیات خوبیی و باخلاص

فاتحه خوانیم جمله سورت را

خوب چو طاوسی و بچشم تعشق

ما نگرانیم حسن جلوه گرت را

مشک چه باشد بنزد تو که چو عنبر

زلف تو خوش بو کند کنار و برت را

چون سخن اینجا رسید دوست مرا گفت

سیف شنودیم شعرهای ترت را

مس ترا حکم کیمیاست ازین پس

سکه اگر از قبول ماست زرت را

وقت شد اکنون که ما حدیث تو گوییم

فاش کنیم اندرین جهان خبرت را

بر سر بازار روزگار بریزیم

بر طبق عرض حقه گهرت را

گرچه زره وار رخنه کرد بیک تیر

قوس دو ابروم صبر چون سپرت را

پای چو هیزم شکسته دار و مزن نیز

بیهده بر سنگ دیگران تبرت را

بر در ما کن اقامت و بسگان ده

بر سر این کو زواده سفرت را

بر سر خرمن چو کاه زبل مپنداز

گر که و دانه فزون کنند خرت را

تا نرسد گردنت بتیغ زمانه

از کله او نگاه دار سرت را

جان تو از بحر وصلم آب نیابد

تا جگرت خون و خون کنم جگرت را

گر تو بر این اوج چون فرشته برآیی

جمله ببینند از آسمان گذرت را

تا بنشان قبول مات رساند

بر سر تیر نیاز بند پرت را

رو قدم همت از دو کون برون نه

بیخ برآور ازین و آن شجرت را

ور نه چو شاخ درخت از کف هرکس

سنگ خور ار میوه یی بود زهرت را

زنده شود مرده از مساس تو گر تو

ذبح بتیغ فنا کنی بقرت را

قصر ملوکست جسم تو و معنا نیست

این همه دیوارهای پر صورت را

دفتر اسرار حکمتی و یدالله

جلد تو کردست جسم مختصرت را

مریم بکر است روح تو بطهارت

ای مدد از جان دم مسیح اثرت را

در شکم مادر ضمیر چو خواهم

عیسی انجیل خوان کنم پسرت را

کعبه زوار فیض مایی و از عشق

یمن یمین الله است هر حجرت را

چون حرم قدس عشق ماست مقامت

زمزم مکه است تشنه آبخورت را

و از اثر حکم بارقات تجلی

فعل یکی دان بصیرت و بصرت را

تا ز تو باقیست ذره یی نبود امن

منزل پر خوف و راه پرخطرت را

چون تو ز هستی خویش وا برهی سیف

زشت شمر خوب و عیب دان هنرت را

مطلب مشابه: اشعار تک بیتی برای کپشن و گلچین شعر کوتاه عاشقانه از شاعران معروف

بیا بلبل که وقت گفتن تست

چو گل دیدی گه آشفتن تست

بعشق روی گل قولی همی گوی

کزین پس راستی در گفتن تست

مرا بلبل بصد دستان قدسی

جوابی داد کین صنعت فن تست

من اندر وصف گل درها بسفتم

کنون هنگام گوهر سفتن تست

بوصف حسن جانان چند بیتی

بگو آخر نه وقت خفتن تست

حدیث شاعران مغشوش و حشوست

چنین ابریز پاک از معدن تست

الا ای غنچه در پوست مانده

بهار آمد گه اشکفتن تست

گل انداما از آن روی از تو دورم

که چندین خار در پیرامن تست

تویی غازی که صد چون من مسلمان

شهید غمزه مرد افگن تست

من آن یعقوب گریانم ز هجرت

که نور چشمم از پیراهن تست

مه ارچه دانها دارد زانجم

ولیکن خوشه چین خرمن تست

تو ای عاشق مصیبت دار شوقی

نداری صبر و شعرت شیون تست

چو شمع اشکی همی ریز و همی سوز

چراغی، آب چشمت روغن تست

ولی تا زنده ای جانت نکاهد

حیات جان تو در مردن تست

چه بندی در بروی آفتابی

که هر روزش نظر در روزن تست

چه باشی چون زمین ای آسمانی

درین پستی، که بالا مسکن تست

چو در گلزار عشقت ره ندادند

تو خاشاکی و دنیا گلخن تست

درین ره گر ملک بینی پری وار

نهان شو زو که شیطان ره زن تست

چو انسان می توان سوگند خوردن

بیزدان کآن ملک اهریمن تست

چنین تا باریابی بر در دوست

درین ره هرچه بینی دشمن تست

بزن شمشیر غیرت، زآن میندیش

که همتهای مردان جوشن تست

نکورو یوسفی داری تو در چاه

ترا ظن آنکه جانی در تن تست

کمند رستمی اندر چه انداز

خلاصش کن که در وی بیژن تست

تو در خوف از خودی، از خود چو رستی

ازآن پس کام شیران مأمن تست

سراندر دام این عالم میاور

وگرنه خون تو در گردن تست

دل کس زین سخن قوت نگیرد

که یاد آورد طبع کودن تست

ز دشمن مملکت ایمن نگردد

بشمشیری که از نرم آهن تست

ای که در صورت خوب تو جمال معنیست

قبله روح از آن روی کنم کان اولیست

هرکرا قالب دل جان نپذیرفت از عشق

همچو تمثال بود، صورت او بی معنیست

ره نماینده همیشه بظلال عشق است

ماه روی تو که یک لمعه او نور هدیست

علما کاتب دیوان تواند الا آنک

سخن عشق نویسد قلم او اعلیست

همه ذرات جهان مضطرب از عشق توند

خاک را چون فلک از شوق تو آرامی نیست

هرچه بر لوح وجودند ثناگوی توند

اگر الفاظ مدیح است و گر حرف هجیست

نقطهایی که برین لوح پراگنده شدند

باز اگر جمع کنی شان همه را اصل یکیست

حرفها جمله زبانهای معانی دارند

حکمت ما همه از منطق ایشان املیست

زاشک پنهان الف ترچولحاف ابرست

بالش نقطه که افتاده بزیر سر بیست

هرکه اندوه تو خورد از غم خود سیر آمد

عافیت یافت مریضی که طبیبش عیسیست

نفس مأموم دلی دان که امامش عشقست

گرگ راعیست در آن گله که چوپان موسیست

دیده در روضه عقبی بتو روشن نشود

کوردل را گهر چشم نظر بر دنییست

نزد ارباب بصیرت اگرش صد چشم است

مرد کورست چو با غیر تو او را نظریست

ای که طاعت نکنی خاص برای منعم

از نعیم دو جهان هرچه خوری جمله ربیست

نزد عشاق تو گویست و زدن را شاید

هرچه در عرصه میدان علی تابثریست

از علی وزثری بگذر اگر مرد رهی

کم حاجی چه زنی چون متوجه بمنیست

سفر کعبه اگر از طرف شام کنند

در ره مکه یکی منزل حجاج علیست

هرکه او طالب خط است و دم از عشق زند

نزد قاضی حقیقت سخن او دعویست

هرچه در قید خود آرد دل آزادت را

بجز از عشق بدو دل ندهی آن تقویست

غم دینار ندارند که درویشانرا

حسبناالله رقم بر درم استغنیست

چون ترازو ز پی عدل درین کار آنست

که به جز راستی او را چو الف چیزی نیست

راستی را چو الف هیچ نداری زین ذوق

گر ترا مکنت شین است و ترا ثروت تیست

نزد آن کز حدث نفس طهارت کرده است

خاک آن ملک کلوخی ز پی استنجیست

نزد عاشق گل این خاک نمازی نبود

که نجس کرده پرویز و قباد و کسریست

تا تویی زنده مسلمان نشوی رو خود را

بکش ای خواجه که در مذهب عشق این فتویست

زنده جانی که بشمشیر غمش خود را کشت

بحیات ابدی مژده ور بویحیست

عشق صورست، ترا مرده کند زنده کند

بعث روح است از آن طامه (او) کبریست

های هو نون انانیت ما را خصم است

محو کن حتم جدل زآنکه نه این جای مریست

در سواد بشری کشف چنین ظلمت را

چاره از نور بیاضی است که در دیده هیست

مرد ره را ز پی تازگی عهد الست

در شب خلوت خود هر نفسی روز بلیست

در ره عشق اگر پی رو عقل خویشی

رو که تو چشم نداری و دلیلت اعمیست

بر سر آن ره نارفته که می باید رفت

خیز و غافل منشین بر قدم صدق بایست

سر درین ره نه و می رو که برفتن ز همه

ببری دست که پای تو دو و راه یکیست

رو که در بادیه عشق نشید سخنم

ای گران بار شتر سیر ترا همچو حدیست

من نویسنده و گوینده نیم چون دگران

سخنم داعی عشق و قلمم حرف ندیست

سخنم نیست ز قانون محبت بیرون

وین اشارات ترا از مرض روح شفیست

چون درین کار برآورد دمی، زن مردست

چون درین راه ندارد قدمی، مرد زنیست

از سر صدق برو پای طلب در ره نه

گرچه یابنده جانان کم و جوینده بسیست

بر وجوهات سخن ناظر دل مشرف شد

وندرین شغل رهی را قلم استیفیست

در چنین ملک که تیغ همه در وی کندست

پادشاهم که بشمشیر خودم استیلیست

سیف فرغانی اگر در طلبش جد نکنی

سخنت لاف و دروغ و عملت هزل (و) هجیست

ایا رونده که عمر تو در تمنا رفت

تو هیچ جای نرفتی و پایت از جا رفت

زره روان که رفاقت ز خلق ببریدند

رفیق جوی که نتوان براه تنها رفت

اگر چه نبود بینا ز ره برون نرود

کسی که در عقب ره روان بینا رفت

بیا بگو که چه دامن گرفت مریم را

که بر فلک نتوانست با مسیحا رفت

که از زمان ولادت بجان تعلق داشت

دلش بعیسی و عیسی ز جمله یکتا رفت

مثال آمدن و رفتن ای حکیم ترا

بدل نیامد یا از دلت همانا رفت

ز بحر موج برون آمد و بکوه رسید

ز کوه سیل فرود آمد و بدریا رفت

چو هست قیمت هرکس بقدر استعداد

گدا بخواستن و لشکری بیغما رفت

خطاب انی اناالله شنود گوش کلیم

وگرچه در پی آتش بطور سینا رفت

صفای وقت کسی یابد و ترقی حال

که از کدورت هستی خود مصفا رفت

ز سوز عشق رود رنگ هستی از دل مرد

چو چرک شرک عمر کآن بآب طاها رفت

عجب مدار که مجنون بخویشتن آید

در آن مقام که ناگاه ذکر لیلی رفت

بسمع جانش بشارات رهروان نرسید

کسی که ره باشارات پور سینا رفت

سری که هست زبردست جمله اعضا

بزیر پای بنه تا توان ببالا رفت

درین مصاف خطرناک آن ظفر یابد

که نفس خیره سرش همچو کشته در پا رفت

پریر گفتمت امروز را غنیمت دار

و گرنه در پی دی کی توان چو فردا رفت

بسوی هرچه بینی، عزیز من، دل تو

چنان رود که بیوسف دل زلیخا رفت

عقاب صید که تیهو بپنجه بربودی

چو عندلیب بگل چون مگس بحلوا رفت

دلی که چون دهن غنچه باهم آمده بود

بدو رسید صبا همچو گل زهم وا رفت

چه گردنان را در تنگنای دام طمع

برای دانه دنیا چو مرغ سرها رفت

تو کنج گیر (و) برای شرف بگوشه نشین

اگر بهیمه برای علف بصحرا رفت

بسا گدا که باصحاب کهف پیوندد

که گرد شهر چو سگ بهر نان بدرها رفت

ببام قصر معانی برآیی ای درویش

اگر توانی بر نردبان اسما رفت

قدم ز سر کن و بر نردبان قرآن رو

رواست بر سر این پایه با چنین پا رفت

که جز ببدرقه رهنمای نصرالله

که عمرها نتوانیم تا «اذاجا» رفت

برای دل مکن اندیشه سیف فرغانی

ز غم برست و بیاسود دل که از ما رفت

مطلب مشابه: اشعار خواجه عبدالله انصاری؛ مجموعه شعر عرفانی و عاشقانه

ای مرد فقر، هست ترا خرقه تو تاج

سلطان تویی که نیست بسلطانت احتیاج

تو داد بندگی خداوند خود بده

وآنگاه از ملوک جهان می ستان خراج

گر طاعتی کنی مکنش فاش نزد خلق

چون بیضه یی نهی مکن آواز چون دجاج

محبوب حق شدن بنماز و بروزه نیست

این آرزوت اگرچه کند در دل اختلاج

چون هرچه غیر اوست بدل ترک آن کنی

بر فرق جان تو نهد از حب خویش تاج

در نصرت خرد که هوا دشمن ویست

با نفس خود جدل کن و با طبع خود لجاج

گر در مصاف آن دو مخالف شوی شهید

بیمار را بدم چو مسیحا کنی علاج

چون نفس تند گشت بسختیش رام کن

سردی دهد طبیب چو گر می کند مزاج

با او موافقت مکن اندر خلاف عقل

محتاج نیست شب که سیاهش کنی بزاج

مردانه گنده پیر جهان را طلاق ده

کز عشق بست با دل تو عقد ازدواج

هستی تو چوزیت بسوزد گرت فتد

بر دل شعاع عشق چو مصباح در زجاج

زاندوه او چو مشعله ماه روشن است

شمع دلت، که زنده بروغن بود سراج

مر فقر را امین نبود هیچ جاه جوی

چون تخت شه نشین نشود هیچ پیل عاج

گوید گلیم پوش گدارا کسی امیر؟

خواند هوید پوش شتر را کسی دواج

گر در رهش زنی قدمی، بر جبین گل

از خاک ره چو قطره شبنم فتد عجاج

خود کام را چنین سخن از طبع هست دور

محموم را بود عسل اندر دهان اجاج

گر دوستی حق طلبی ترک خلق کن

در یک مکان دو ضد نکند باهم امتزاج

درین جهان که بسی تن پرست را جان مرد

کسیست زنده که از درد عشق جانان مرد

بنزد زنده دلان در دو کون هشیار اوست

که از شراب غم عشق دوست سکران مرد

اگر چه عشق کشنده است، جان و دل می دار

بعشق زنده، که بی عشق نیک نتوان مرد

بشمع عشق ازل زندگی نبود آن را

که وقت صبح اجل شد چراغ ایمان مرد

بتیغ عشق چو کشته نشد یقین می دان

که نفس کافرت ای خواجه نامسلمان مرد

اگرچه شیطان تا حشر زنده خواهد بود

چو نفس سرکش تو کشته گشت شیطان مرد

چو دل بمرد تن از قید خدمت آزادست

برست دیو ز پیکار چون سلیمان مرد

چو نفس مرد دلت را جهان جان ملکست

باردشیر رسد مملکت چو ساسان مرد

طمع ز خلق ببر وز خدا طلب روزی

که سایل درش آسان بزیست و آسان مرد

گدا که خوار بود بهر لقمه بر در خلق

همین که نزد توانگر عزیز شد نان مرد

بعشق زنده همی دار جان که طبع فضول

برای نفس ولایت گرفت چون جان مرد

معاویه ز برای یزید همچون سگ

گرفت تخت خلافت چو شیر یزدان مرد

هزار همچو تو مردند پیش تو و از آن

فراغتست ترا کین برفت یا آن مرد

ز خوف آب نخوردندی ار بهایم را

خبر شدی که یکی در میان ایشان مرد

بماند عمری بیچاره سیف فرغانی

نکرد طاعت لیک از گنه پشیمان مرد

اگر تو توبه کنی کافری مسلمان شد

بتوبه ظلمت تو نور و کفرت ایمان شد

فرشتگان که رفیق تواند گویندت

چه نیک کرد کز افعال بد پشیمان شد

گرفت رنگ ارادت چو بوی تو بشنود

ببرد گوی سعادت چو مرد میدان شد

چو توبه کردی ای بنده خواجه وار بناز

که در دو کون بآزادی تو فرمان شد

ز تو طلوع بود آفتاب طاعت را

چو در شب دل تو ماه توبه تابان شد

برو چو اهل هدایت کنون ره اسلام

بنور توبه که زیت چراغ ایمان شد

بآب توبه چو جان تو شست نامه خویش

دل تو جامع اسرار حق چو قرآن شد

چو نیست توبه پس از مرگ روشنت گردد

که روز عمر تو تیره چو شب بپایان شد

چو برق توبه بغرید شور در تو فتاد

چو برق خنده بزد چشم ابر گریان شد

چو نفس در تو تصرف کند بمیرد دل

ولی چو میل بطاعت کند دلت جان شد

چو دل بمرد ز تن فعل نیک چشم مدار

جهان خراب بباشد چو کعبه ویران شد

چو اهل کفر برون آمد از مسلمانی

کسی که در پی این نفس نامسلمان شد

باهل فقر تعلق کن و ازیشان باش

بحق رسید چو ایشان چو مرد ازیشان شد

برای طاعت رزاق هست دلشان جمع

وگر چه دانه ارزاقشان پریشان شد

دلت که اوست خضر در جهان هستی تو

از آن بمرد که آب حیات تو نان شد

تو روح پرور تا نان بنرخ آب شود

تو تن پرست شدی خوردنی گران زآن شد

ز حرص و شهوت تست این گدایی اندر نان

اگر تو قوت خوری نان چو آب ارزان شد

چو نقد وقت ترا شاه فقر سکه بزد

بنزد همت تو سیم و سنگ یکسان شد

برون رود خر شهوت زآخر نفست

چو گاو هستی تو گوسپند قربان شد

ترا بسی شب قدرست زیر دامن تو

چو خواب فکرت و بالین ترا گریبان شد

دل تو مطلع خورشید معرفت گردد

چو گرد جان تو گردون توبه گردان شد

کنون سزد که ز چشم تو خون چکد چو کباب

چو در تنور ندامت دل تو بریان شد

برو بمردم محنت زده نفس در دم

که دردمند بلا را دم تو درمان شد

ز عشق بدرقه کن تا بکوی دوست رسی

اگر دلیل نباشد بکعبه نتوان شد

خطاب حقست این با تو سیف فرغانی

که گر تو توبه کنی کافری مسلمان شد

چو حق خواجه را آن سعادت بداد

که بر اسب دولت سواری کند

بجود آب روزی هر بی نوا

بباران ادرار جاری کند

بآب سخا آن کند با فقیر

که با خاک ابر بهاری کند

بماء کرم سایل خویش را

چو گل در چمن چهره ناری کند

کسی را که حق داد بر خلق دست

نشاید که جز حق گزاری کند

بعدل ار تو یاری کنی خلق را

بفضل ایزدت نیز یاری کند

ز مظلوم شب خیز غافل مباش

که او در سحرگاه زاری کند

بسا روز دولت چو روشن چراغ

که ظلم شب آساش تاری کند

تو محتاج سرگشته را دست گیر

که تا دولتت پایداری کند

در عجبم تا خود آن زمان چه زمان بود

کآمدن من بسوی ملک جهان بود

بهر عمارت سعود را چه خلل شد

بهر خرابی نحوس را چه قران بود

بر سرخاکی که پایگاه من و تست

خون عزیزان بسان آب روان بود

تا کند از آدمی شکم چو لحد پر

پشت زمین همچو گور جمله دهان بود

این تن آواره هیچ جای نمی رفت

بهرامان، کندرو نه خوف بجان بود

آب بقا از روان خلق گریزان

باد فنا از مهب قهر وزان بود

ظلم بهر خانه لانه کرده چون خطاف

عدل چو عنقا ز چشم خلق نهان بود

رایت اسلام سرشکسته ازیرا

دولت دین پیرو بخت کفر جوان بود

بر سر قطب صلاح کار نمی گشت

چرخ که گویی مدبرش دبران بود

مردم بی عقل و دین گرفته ولایت

حال بره چون بود چو گرگ شبان بود

بنگر و امروز بین کزآن کیانست

ملک که دی و پریر از آن کیان بود

قوت شبانه نیافت هر که کتب خواند

ملک سلاطین بخورد هر که عوان بود

ملک شیاطین شده بظلم و تعدی

آنچه بمیراث از آن آدمیان بود

آنک بسربار تاج خود نکشیدی

گرد جهان همچو پای کفش کشان بود

گشته زبون چون اسیر هیچ کسان را

هر که باصل و نسب امیر کسان بود

نفس نکو ناتوان و در حق مردم

نیک نمی کرد هرکرا که توان بود

هرکه صدیقی گزید دوستی او

سود نمی کرد و دشمنیش زیان بود

تجربه کردیم تا بدیش یقین شد

هرکه کسی را بنیکوییش گمان بود

سر که کند مردمی فتاده ز گردن

نان که خورد آدمی بدست سگان بود

دل ز جهان سیر گشته چون وزغ از آب

خون جگر خورده هرکرا غم نان بود

همچو مرض عمر رنج خلق ولکن

مرگ ز راحت بخلق مژده رسان بود

زر و درم چون مگس ملازم هر خس

در و گهر چون جرس حلی خران بود

من بزمانی که در ممالک گیتی

هر که بتر پیشوای اهل زمان بود

شرع الاهی و سنت نبوی را

هرکه نکرد اعتبار معتبر آن بود

نیک نظر کردم و بهر که ز مردم

چشم وفا داشتم بوعذه زبان بود

ناخلف و جلف و خلف عادت ایشان

مادر ایام را چنین پسران بود

آب سخاشان چو یخ فسرده و هردم

جام طربشان بلهو جرعه فشان بود

کرده باقلام بسط ظلم ولیکن

دست همه بهر قبض همچو بنان بود

زاستدن نان و آب خلق چو آتش

سرخ بروی و سیاه دل چو دخان بود

شعر که نقد روان معدن طبعست

بر دل این ممسکان بنسیه گران بود

بوده جهان همچو باغ وقت بهاران

ما چو بباغ آمدیم فصل خزان بود

از پی آیندگان ز ماضی (و) حالی

گفتم و تاریخ آن فساد زمان بود

هفتصد و سه سال بر گذشته ز هجرت

روز نگفتیم و لیل، مه رمضان بود

مسکن من ملک روم مرکز محنت

آقسراشهر و خانه دار هوان بود

حمد خداوند گوی سیف و همی کن

شکر که نیک و بد جهان گذران بود

سغبه ملکی مشو که پیشتر از تو

همچو زن اندر حباله دگران بود

همچو پیمبر نظر نکرد بدنیا

دیده ور(ی) کو بآخرت نگران بود

در نظر اهل دل چگونه بود مرد

آنکه بدنیاش میل همچو زنان بود

مطلب مشابه: شعر تک بیتی رهی معیری و مجموعه اشعار کوتاه عاشقانه این شاعر

نگارا کار عشق از من نیاید

ز بلبل جز سخن گفتن نیاید

خرد اسرار عشقت فهم نکند

ز نابینا گهر سفتن نیاید

ننالد بهر تو جز زنده جانی

ز مرده دل چنین شیون نیاید

نباشد عشق کار مرد دنیا

ملک در حکم آهرمن نیاید

که از عقد ثریا دانه خوردن

ز گنجشکان این خرمن نیاید

دل عاشق بکس پیوند نکند

ز مردم مریم آبستن نیاید

که اینجا زآستان خویش عنقا

ز بهر خوردن ارزن نیاید

ایا مسکین مکن دعوی این کار

که هرگز کار مرد از زن نیاید

ز سوز عشق بگدازد تن مرد

از آتش هیمه پروردن نیاید

محبت کار چون تو کوردل نیست

سرشک از چشم پرویزن نیاید

چو دستار ریاست بر سر تست

ترا این طوق در گردن نیاید

دل ناپاک و نور عشق؟ هیهات

سریر شاه در گلخن نیاید

چمن آرامگاه عندلیب است

کلاغ بیشه در گلشن نیاید

تو شمعی از طلب در خانه برکن

گرت مهتاب در روزن نیاید

خلاف نفس کردن کار تو نیست

که از خر بنده خر کشتن نیاید

برو از دست محنت کوب می خور

که این دولت بنان خوردن نیاید

کجا در چشم مردم باشدش جای

چو سنگ سرمه در هاون نیاید

گر آیینه شوی بی صیقل عشق

دل تاریک تو روشن نیاید

نگردد چشم روشن تا بیعقوب

ز یوسف بوی پیراهن نیاید

دل سخت تو چون مردار سنگست

چنان جوهر ازین معدن نیاید

ترا باید چو من معلوم باشد

که این کار از تو و از من نیاید

پسته آن بت شکر لب شیرین گفتار

بسخن بر من شوریده شکر کرد نثار

از سخن گلشکری کرد و بمن داد بلطف

گل بلبل سخن و طوطی شکر گفتار

مست بودم که مرا کشت و دگر جان بخشید

دوست با غمزه خون ریز و لب شکر بار

در درون من شوریده چنان کرد اثر

نظر نرگس مستش که می اندر هشیار

در دل خسته من جام شراب عشقش

آنچنان کرد سرایت که دوا در بیمار

گفت در من نگر ای خواجه که از خوبان من

همچو سر از تنم و همچو علم از دستار

همه با دوست نشین تا همه دارندت دوست

نیست مردود چو در صحبت گل باشد خار

شاعرم گرچه بخورشید و بمه نسبت کرد

نقص قیمت نکند مهر درم بر دینار

مبر آن ظن که چو من بر در و دیوار وجود

دست تقدیر کند با قلم صنع نگار

کارگاهیست وجودم که درو بهر کمال

نقش بندان جمالند مدام اندر کار

گرچه در صورت خوبست نکویی حاصل

ورچه بر روی زمین اند نکویان بسیار

نه برویست چو مه کوکب آتش چهره

نه ببویست چو گل لاله رنگین رخسار

هر بهار از چمن غیب روان گشته بصدق

بتماشای گل روی من آیند ازهار

گل بر اطراف گلستان بشکفت از شادی

کآمد و تحفه بدو بوی من آورد بهار

گر بخواهم هم ازینجا که منم عاشق را

روی من در ورق گل بنماید دیدار

گفتم ای از رخ تو خاک چو گل یافته رنگ

باد بوی تو بیاورد و ز من برد قرار

کی بود آنک بگلزار درآیم در سیر

در کفی جام می و درد گری گیسوی یار

بتماشای گلستان رخت آمده ایم

در اگر وا نکنی خار منه بر دیوار

گفت ای زاغ زغن شیوه که در وقت سخن

طوطی طبع تو دارد شکر اندر منقار

بطلسمی بسر گنج وصالم نرسی

که ازین پوست که داری بدر آیی چون مار

سیف فرغانی گفتار تو سحرست نه شعر

موم در صورت گل عرض مکن در بازار

گفتند ماه و خور که چو پیدا شد آن نگار

ما در حنای عزل گرفتیم دست کار

در چشم همتست خیال تو چون عروس

بر دست قدرتست جمال تو چون نگار

گر خوانده بود بلبل لحان طبع من

لفظ حدیث وصف تو چندین هزار بار

از نقطهای خال تو اعراب راست کرد

نحوی ناطقه چو خطت دید بر عذار

از پشت عقل بالغ کز باغ شرع هست

چون شاخ به ز عالم تکلیف باردار

تا صورتی پذیرد زیبا بوصف تو

معنی بکر جمله شکم گشت چون انار

از عشق چهره تو چو زر زرد گشت گل

وز شرم عارض تو چو گل سرخ شد بهار

گر باد خاک کوی تو سوی چمن برد

بر صفحهای گل خط ریحان شود غبار

بوسه که یابد از لب چون انگبین تو؟

کز عصمت است لعل تو چون موم مهردار

در راه گلستان رخت زیر پای دل

سر تیز کرده اند موانع بسان خار

ماریست هجر و مهره مطلوب وصل ازو

از دیده امید نهان گشته گنج وار

بیچاره زهر خورده تریاک جوی را

صعب است مهره کرد برون از دهان مار

ای بخت سر کشیده بنه پای در میان

تا من بباغ وصل ز گل پر کنم کنار

تا قطره سحاب غمت در دلم چکید

چشمم ز اشک حامل در شد چو گوشوار

از بس که گرد کوی تو بودیم تا بصبح

از بهر روز وصل تو شبها در انتظار

سوزی فتاده در دل و بر رخ فشانده اشک

آتش نهاده بر سر و چون شمع پایدار

زآن آتشی که کرده ای اندر تنور دل

ترسم که با دمم بگلو پر شود شرار

دعوی عشق کردم و آگه نبود از آن

کین لفظ اندکست و معانیش بی شمار

وین اصطلاح باشد از آن سان که عندلیب

گر چه یکی بود لغوی خواندش هزار

ما از کجا و دولت عشق تو از کجا

هرگز مگس که دید که عنقا کند شکار

من از خواص عشق چگویم سخن که هست

اسرار او نهفته و آثارش آشکار

آنجا که عشق سلطنت خود کند پدید

نی شرع حکم دارد و نی عقل اعتبار

عشقت چو پای بسته خود را رسن زند

حلاج شد بعالم بالا ز زیر دار

وصل تو خواستم بدعا عزت تو گفت

دولت بجهد نیست چو محنت باختیار

هیهات سیف تیغ سخن در نیام کن

یارایت کلام برنگی دگر برآر

همچون سر شتر سوی بالا چه می روی

یکدم بسوی زیر کش این ناقه را مهار

گر چه ز عشق مرکب تو تازیانه خورد

این راه مشکلست عنان درکش ای سوار

قانون شعر و معنی بکر تو نزهه ییست

خوش نغمه چون بریشم باریک همچو تار

گویندگان وقت ازین پرده خارجند

آهنگ ارغنون سخن تیز برمدار

رو فضل آن کتاب کن این فضل را که نیست

دلسوزتر ز قصه وصل و فراق یار

وآنگه بدست لطف بتضمین این دو بیت

در سلک نظم این شبه کش در شاهوار

تو گوشمال خورده هجران چو بربطی

مانند چنگ ناله برآور چو زیر زار

کای وصل ناگزیر تو برده ز من شکیب

وی هجر پرقرار تو برده ز من قرار

گر یک نفس فراق تو اندیشه کردمی

گشتی ز بیم هجر دل و جان من فگار

اکنون تو دوری از من و من بی تو زنده ام

سختا که آدمیست در احداث روزگار

ای شده از پی جامه ز لباس دین عور

روبه حیله گری ای سگ پوشیده سمور

عسلی پوشی و گویی که بفقرم ممتاز

شتران با تو شریک اند بپشمینه بور

نشوی ره رواگر مخرقه را خوانی فقر

نشود رهبر اگر مشعله بردارد کور

ره بدین رفته نگردد که تو غافل گویی

که بشیرین سخن از خلق برآوردم شور

سامری گاو همی ساخت ز زر تا خلقی

بخری نام برآرند چو بهرام بگور

با وجود شکمی تنگ تر از چشم مگس

چند از بهر گلو سعی کنی همچون مور

طمع خام ببر از همه کس تا پس ازین

گرده قسمت تو پخته برآید ز تنور

مال را خاک شمر رنج مبین از مردم

نوش را ترک کن و نیش مخور از زنبور

مطلب مشابه: اشعار عارفانه مولانا و منتخب بهترین اشعار عرفانی این شاعر

ای پسر انده دنیا بدل شاد مگیر

بنده او شو و غم در دل آزادمگیر

برو از شام سوی مکه ببین شهر ثمود

در بنا کردن خانه صفت عاد مگیر

ای تو از بهر بریشم زده در دنیا چنگ

گر نه ای نای برو از دم او باد مگیر

داده خویش چو می بازستاند ایام

دست بگشای و بده و آنچه بتو داد مگیر

برتر از صدرالوفی بدرم وقت کرم

منشین زیر کس و خانه آحاد مگیر

مال و جاه از پی آنست که خیری بکنی

چون بکعبه نخوهی شد شتر و زاد مگیر

زاد ره ساز و بدرویش بده فضله مال

حق مسکین برسان وآنکه ز تو زاد مگیر

هرگز اولاد (تو) بعد از تو غم تو نخورند

زر بشادی خور و در دل غم اولاد مگیر

مال شیرین و تویی خسرو و فرهاد فقیر

سوی شیرین ره آمد شد فرهاد مگیر

من چو استاد خرد می دهمت چندین پند

منع بی وجه مکن نکته بر استاد مگیر

سیف فرغانی در شعر اگرت گوید وعظ

وعظ او گوش کن و شعر ورا باد مگیر

نصیحت می کنم بشنو بر آن باش

بدل گر مستمع بودی بجان باش

چو ملک فقر می خواهی بهمت

برو بر تخت دل سلطان نشان باش

بتن گر همچو انسان بر زمینی

بدل همچون ملک بر آسمان باش

درین مرکز که هستی همچو پرگار

بسر بیرون بپای اندر میان باش

بهمت کش بلندی وصف داتست

سوی بام معالی نردبان باش

برغبت خدمت زنده دلی کن

ز مردن بعد از آن ایمن چو جان باش

چو رفتی در رکاب او پیاده

برو با اسب دولت هم عنان باش

در دولت شود بر تو گشاده

گرت گوید چو سگ بر آستان باش

میان مردم ار خواهی بزرگی

رها کن خرده گیری خرده دان باش

ببد کردن بجای دشمن ای دوست

اگرچه می توانی ناتوان باش

بزر پاشیدن اندر پای یاران

چودی گر چند بی برگی خزان باش

اگرچه نیستی زرگر چو خورشید

چو ابر اندر سخا گوهرفشان باش

ز معنی چون صدف شو سینه پر در

ولیکن همچو ماهی بی زبان باش

گر از دیو آمنی خواهی پری وار

برو از دیده مردم نهان باش

چو سرمه تا بهر چشمی درآیی

برو روشن چو میل سرمه دان باش

گر از منعم نیابی خشک نانی

بآب شکر او رطب اللسان باش

چو نعمت یافتی بهر دوامش

باخلاص اندر آن الحمدخوان باش

ولیک از طبع دون مشنو که گوید

چو سگ بر هر دری از بهر نان باش

چو گشتی قابل منت بمعنی

بصورت مظهر نعمت چو خوان باش

چو نفست آتش شهوت کند تیز

برو از آب صبر آتش نشان باش

گرت شادی بود از غم براندیش

گرت انده رسد رحب الجنان باش

چو آب اینجا بدادن بذل کن سیم

چو زر آنجا از آتش بی زیان باش

نصیب هرکسی از خود جدا کن

گدا را نان و سگ را استخوان باش

بلطف ای سیف فرغانی ز مردم

چو چشم مست خوبان دلستان باش

باحسان مردم رنجور دل را

چو روی نیکویان راحت رسان باش

بجود ارچه بآبت دست رس نیست

حیات خلق را علت چو نان باش

سبک سر را که از دنیاست شادان

چو گر بر تن چو غم بر دل گران باش

از آب جوی مستغنی چو بحری

بخاک خویش مستظهر چو کان باش

بذکر ار آخر افتادی چو تاریخ

بنام نیک اول چون نشان باش

ایا ندیده ز قرآن دلت ورای حروف

بچشم جان رخ معنی نگر بجای حروف

بگرد حرف چو اعراب تا بکی گردی

بملک عالم معنی نگر ورای حروف

مدبرات امورند در مصالح خلق

ستارگان معانیش بر سمای حروف

عروس معنی او بهر چشم نامحرم

فرو گذاشته بر روی پردهای حروف

خلیفه وار بدیدی امام قرآن را

لباس خویش سیه کرده از کسای حروف

زوجد پاره کنی جامه گر برون آید

برهنه شاهد اسرارش از قبای حروف

عزیز قرآن در مصر جامع مصحف

فراز مسند الفاظ و متکای حروف

شراب معنی رخشان چو طلعت یوسف

نمود از دل جام جهان نمای حروف

حدیث گنج معانی همی کند با تو

زبان قرآن در کام اژدهای حروف

دل صدف صفتت بر امید در ثواب

ز بحر قرآن قانع بقطرهای حروف

بکام جان برو آب حیات معنی نوش

ز عین چشمه الفاظ وز انای حروف

مکن بجهل تناول، که خوان قرآن را

پر از حلاوه علم است کاسهای حروف

قمطرهای نباتست پر ز شهد شفا

نهاده خازن رحمت برو غطای حروف

عرب اگر چه بگفتار سحر می کردند

از ابتدای الف تا بانتهای حروف

حبال دعوی برداشتند چون بفگند

کلیم لفظ وی اندر میان عصای حروف

بدوستانش فرستاد نامه ایزد

که ره برند بمضمونش از سخای حروف

پس آمده ز کتب بوده پیشوای همه

چنانکه حرف الف هست پیشوای حروف

بآفتاب هدایت مگر توانی دید

که ذرهای معانیست در هوای حروف

اگر مرکب گردد چو صورت و بیند

بسیط عالم معنی ز تنگنای حروف

ببارگاه سلیمان روح هدهد عقل

خبر ز عرش عظیم آرد از سبای حروف

بدین قصیده که گفتم، درو بیان کردم

که ترک علم معانی مکن برای حروف

تو در حروف هجا خوانده ای کجا دانی

که مدح معنی شد گفته بی هجای حروف

گمان مبر که برد راه سایر معنی

بسوی منزل فهم تو جز بپای حروف

چو نای بلبل خواننده گشت تیز آهنگ

تو ره بپرده معنی براز نوای حروف

بسوی شاه معانی بسان حجابند

معرفان نقط بر در سرای حروف

سماع چون کنی از زخمه زبان باصول

بدست دل نزنی بر چهارتای حروف

ورآب لفظ نباشد کجا برون آید

دقیق معنی از زیر آسیای حروف

تو کوردل نکنی رو بدان طرف که بود

جمال معنی، اگر نشنوی ندای حروف

اگر تو مدحت قرآن کنی چنانکه سزاست

کی احتمال معانی کند وعای حروف

بجمع کردن الفاظ و نظم دادن آن

نه مدح معنی گفتیم و نی ثنای حروف

ز روی علم معانی همچو مو باریک

چو زلفهاست گره بسته در قفای حروف

الهی ار چه ز قرآن ندارم آگاهی

مرا عطا کن فهمی گره گشای حروف

ادای حق معانی آن ببخش مرا

چنانکه عاصم و بوعمر ورا ادای حروف

زهی بر جمال تو افشانده جان گل

ز روی تو بی رونق اندر جهان گل

ز وصف تو اندر چمن داستانی

فرو خواند بلبل برافشاند جان گل

چو بلبل بنام رخت خطبه خواند

اگر همچو سوسن بیابد زبان گل

ز روی تو رنگی رسیده است گل را

که اندر جهان روشناسست از آن گل

اگر همچو من از تو بویی بیاید

چو بلبل ز عشقت برآرد فغان گل

بباد هوای تو در روضه دل

درخت محبت کند هر زمان گل

گر از گلشن وصل تو عاشقی را

بدست سعادت فتد ناگهان گل

در اطوار وحدت بدو رو نماید

برنگی دگر جای دیگر همان گل

گرم گل فرستد ز فردوس رضوان

مرا خار تو خوشتر آید از آن گل

همه کس گلی دارد اندر بهاران

چو تو با منی دارم اندر خزان گل

تو پایی بنه در چمن تا بگیرد

ز فرق سر شاخ تا فرقدان گل

گل لاله رخ روی بر خاک مالد

چو بر عارض تو کند ارغوان گل

تو درخنده آیی بصد لب چو غنچه

چو بر چهره من کند زعفران گل

درین ماه کندر زمین می درفشد

بدان سان که استاره بر آسمان گل

بپشتی آن سخت گستاخ رو شد

که خندید در روی آب روان گل

ازین غم که با بلبلان سبک دل

بمیوه کند شاخ را سرگران گل

درون چون دل غنچه خون گشت ما را

برون آی تا چند باشد نهان گل

چو روی تو بیند یقین دان که افتد

میان خود و رویت اندر گمان گل

ز بهر زمین بوس در پیش رویت

برون آورد صد لب از یک دهان گل

اگر خود بخاری مدد یابد از تو

برون آورد آتش از روی نان گل

چو نزدیک (آتش) شوی دور نبود

که آتش شود لاله، گردد دخان گل

چو تو بامنی پیش من خار گل دان

چو من بی توام نزد من خاردان گل

چو در گلستان بگذری در بهاران

ایا مر ترا همچو من مهربان گل

فرود آی تا چشم بد را بسوزد

سپندی بر آن روی آتش فشان گل

گر از بهر نزهت ز باغ جمالت

برضوان دهی دسته یی در چنان گل

نه در برگ سدره بود آن لطافت

نه بر شاخ طوبی بود مثل آن گل

وگرچه شب و روز بیش از ستاره

کند مرغزار فلک ضمیران گل

جهان سربسر خرمی از تو دارد

برین هست یک شاهد از روشنان گل

چو برجیست باغ جمالت که دایم

درو می کند با شکوفه قران گل

ز خطی که نامی بود بروی از تو

چو کاغذ ز مسطر بگیرد نشان گل

شود لفظ عذب سخن در بیان تر

کند شاخ خشک قلم در بنان گل

بحسن تو اندر بهاران شکوفه

محالست از آن سان که در مهرگان گل

اگر با تو ای میوه دل شکوفه

سرافگنده نبود چو در بوستان گل

بسی تیر طعنه ز خاری که دارد

زند بروی از شاخ همچون کمان گل

الا ای صبا باغبان را خبر کن

ستم می کند سخت بر بلبلان گل

چو بلبل همی نالم از مهرش، آری

چنین بردهد دوستی با چنان گل

گر آن گلستان گیرد اندر کنارم

تنم را شود مغز در استخوان گل

بهشتی شمارم من آن پیرهن را

کز اندام او باشدش در میان گل

چنان می نماید ز پیراهن آن تن

(که) از شعر نسرین و از پرنیان گل

میان من و او جدایی نشاید

که من خارم و هست آن دلستان گل

مرا گفت از بهر من گل بیاور

ادب نیست بردن سوی گلستان گل

ز دست من ار خار باشد بگیرد

نگاری که نستاند از دیگران گل

اگر چه ز شاخ درخت قریحت

بسختی برآید چو گوهر ز کان گل

چو خورشید مهرش بزد شعله، کردم

بپیرانه سر چون درخت جوان گل

چو در شعر جلوه کنم روی او را

چو نظارگی اوفتد بر کران گل

اگر چند گویی که همچون گیاهست

ز بستان طبعت بر شاعران گل

همین قوم را از طمع می نماید

زنان دوستی تره بر روی نان گل

باغراض فاسد بود نزد مردم

گل هرکسی خار و خار کسان گل

هم از گوسپند علف جوی باشد

که قیمت ندارد بنزد شبان گل

بدین شعر دیوان من گلشنی دان

ز گرما و سرما درو بی زیان گل

زتری که هست از ردیفش تو گویی

برآمد چو نیلوفر از آبدان گل

مکن عیب ار چند بی عیب نبود

که جمع است با خار در یک مکان گل

مطلب مشابه: زیباترین اشعار عارفانه عاشقانه عطار نیشابوری درباره خدا و عشق

ای شهنشه چون غلامانت به در باز آمدم

عیب مشمر کز درت من بی‌هنر باز آمدم

دی برفتم کز پی فردا مگر کاری کنم

چون گدا امروز ناگاهان به در باز آمدم

صولجان ارجعی زد در قفای من چو گوی

رو نهادم سوی این میدان به سر باز آمدم

هرکجا رفتم غمت پیش از من آنجا رفته بود

گفتم از دست غمت این المفر باز آمدم

گرد بازار جهان دکان به دکان همچو سیم

گشتم و آخر به معدن همچو زر باز آمدم

اندر آن جانب مرا گلزار نزهت خشک گشت

من به بوی اینچنین گل‌های تر باز آمدم

از جوار تو که خورشید از تو دارد نور روی

چون هلالی رفته بودم چون قمر باز آمدم

من ازین دریا که موجش گوهر افشاند چو ابر

چون بخاری رفته بودم چون مطر باز آمدم

بهر ادراک معانی در نگارستان دهر

یک‌به‌یک کردم تماشای صور باز آمدم

گنج حکمت بود در هر ذره زآن خورشیدوار

اندر آن ویرانه‌ها کردم نظر باز آمدم

بچه عنقا بدم آنجا شکسته پر و بال

چون دگر بارم برآمد بال و پر باز آمدم

مدتی در دامگاه خاک بودم دانه چین

یاد(م) آمد لذت این آبخور باز آمدم

چون مگس آنجا بسی کردم دهان در تلخ و شور

خوشتر از شیرین ندیدم وز شکر باز آمدم

شکرستان ترا چون من مگس درخور بود

زین سوم راندی من از سوی دگر باز آمدم

همچو منج انگبین در کنج بودم منزوی

چون گلی دیدم برافراز شجر باز آمدم

نحل بی‌برگم مرا بوی بهار آمد ز تو

تا بسازم انگبین سوی زهر باز آمدم

در سفر با دیگران کردم زیان و نزد تو

در اقامت سود دیدم از سفر باز آمدم

روزگاری بر سر این کوه بودم ابروار

رفتم و بر بحر و بر کردم گذر باز آمدم

حامل در بود از مهر تو دل همچون صدف

قطره‌ای بودم که رفتم چون گهر باز آمدم

بهر یعقوبان نابینای هجران چون بشیر

سوی کنعان بردم از یوسف خبر باز آمدم

این که می‌گویم سراسر وصف حال کاملست

هرچه گفتم بهر خویش از خیر و شر باز آمدم

من چو مجنونان بسوی کوی لیلی می‌شدم

تا دوای خود کنم دیوانه‌تر باز آمدم

دلا گر دولتی داری طلب کن جای درویشان

که نوردوستی پیداست در سیمای درویشان

برون شو از مکان و کون تا زیشان نشان یابی

چو در کون و مکان باشی نیابی جای درویشان

بر ایشان که بشناسند گوهرهای مردم را

توانگر گر بود چون زر نگیرد جای درویشان

چو مهر خوب رویانست در هر جان ترا جانی

اگر دولت ترا جا داد در دلهای درویشان

مقیم مقعد صد قند درویشان بی مسکن

بنازد جنت ار فردا شود مأوای درویشان

مبر از صحبت ایشان که همچو باد در آتش

در آب و خاک اثر دارد دم گیرای درویشان

فلک را گرچه بازیهاست بر بالای اوج خود

زمین را سرفرازیهاست زیر پای درویشان

بتقدیر ارچه گردون را همه زین سو بود گردش

بگردد آسمان زآن سو که گردد رای درویشان

شب قدرست و روز عید هر ساعت مه و خور را

اگر خود را بگنجانند در شبهای درویشان

اگر چه جان ز مستوری چو صورت در نظر ناید

بتن در روی جان بیند دل بینای درویشان

بزیر پای ایشانست در معنی سر گردون

بصورت گرچه گردونست بر بالای درویشان

ز درهای سلاطین ار گدایان نان همی یابند

سلاطین ملک می یابند از درهای درویشان

چو مردان سیف فرغانی مکن بیرون اگر مردی

ز دل اندوه درویشی ز سر سودای درویشان

هان ای رفیق خفته دمی ترک خواب کن

برخیز و عزم آن در میمون جناب کن

ساکن روا مدار تن سایه خسب را

جنبش چو ذره در طلب آفتاب کن

تا چون ستاره مشعله دار تو مه شود

بیدار باش در شب و در روز خواب کن

زین بیشتر زیاده بود گفتن ای پسر

عمرت کمی گرفت، برفتن شتاب کن

زآن پیشتر که بارگی وقت سرکشد

رو دست در عنان زن و پا در رکاب کن

اول در مجامله بر خویشتن ببند

پس خانه معامله را فتح باب کن

نفست بسی دراهم انفاس صرف کرد

زآن خرج و دخل روز بروزش حساب کن

در راه هرچه نفس بدان ملتفت شود

گر خود بهشت باشد از آن اجتناب کن

گر او بشهد آرزویی کام خوش کند

آن شور بخت را نمک اندر جلاب کن

خواهی که بر حقیقت کار افتدت نظر

بر روی حال خود ز شریعت نقاب کن

چون عشق دوست ولوله اندر دلت فگند

بر خویشتن چو زلزله خانه خراب کن

فعلی که عشق باطن آن را صواب دید

در ظاهر ار خطاست برو ارتکاب کن

هم پای برفراز سلالیم غیب نه

هم دست در مشیمه ام الکتاب کن

زآن پس بگو اناهو یا من هوانا

از معترض مترس و بجانان خطاب کن

بیم سرست سیف ازین شطحها ترا

شمشیر نطق را پس ازین در قراب کن

ای ترا در کار دنیا بوده دست افزار دین

وی تو از دین گشته بیزار و ز تو بیزار دین

ای بدستار و بجبه گشته اندر دین امام

ترک دنیا کن که نبود جبه و دستار دین

ای لقب گشته فلان الدین والدنیا ترا

ننگ دنیایی و از نام تو دارد عار دین

نفس مکارت کجا بازار زرقی تیز کرد

کز پی دنیا درو نفروختی صد بار دین

قدر دنیا را تو می دانی که گر دستت دهد

یک درم از وی بدست آری بصد دینار دین

قیمت او هم تو بشناسی که گر یابی کنی

یک جو او را خریداری بده خروار دین

خویشتن باز آر ازین دنیا خریدن زینهار

چون خریداران زر مفروش در بازار دین

کز برای سود دنیا ای زیان تو ز تو

بهر مال ارزان فروشد مرد دنیادار دین

از پی مالی که امسالت مگر حاصل شود

در پی این سروران از دست دادی پار دین

مصر دنیا را که دروی سیم و زر باشد عزیز

تو زلیخایی از آن نزد تو باشد خوار دین

دیو نفست گر مسخر شد مسلم باشدت

این که در دنیا نگه داری سلیمان وار دین

حق دین ضایع کنی هر روز بهر حظ نفس

آه از آن روزی که گوید حق من بگزار دین

کار تو چون جاهلان شد برگ دنیا ساختن

خود درخت علم تو روزی نیارد بار دین

بحث و تکرار از برای دین بود در مدرسه

وز تو آنجا فوت شد ای عالم مختار دین

آرزوی مسند تدریس بیرون کن ز دل

تا ترا حاصل شود بی بحث و تکرار دین

چشم جان از دیدن رخسار این رعنا ببند

تاگشاید بر دلت گنجینه اسرار دین

دست حکم طبع بیرون ناورد از دایره

نقطه دل را که زد بر گرد او پرگار دین

کار من گویی همه دینست و من بیدار دل

خواب غفلت کی گمارد بر دل بیدار دین

نزد تو کز مال دنیا خانه رنگین کرده ای

پرده بیرون در نقشیست بر دیوار دین

بیم درویشی اعمالست اندر آخرت

آن توانگر را که در دنیا نباشد یار دین

در دل دنیاپرست تو قضا چون بنگریست

گفت ناپاکست یارب اندرو مگذار دین

با چو تو کم عقل از دین گفت نتوان زآنکه هست

اندکی دنیا بر تو بهتر از بسیار دین

دین چو مقداری ندارد بهر دنیا نزد تو

آخرت نیکو بدست آری بدین مقدار دین!

کار برعکس است اگر دین می خوهی دنیا مجوی

همچنین ای خواجه گر دنیا خوهی بگذار دین

در چراگاه جهان خوش خوش همی کن گاولیس

چون خر نفس ترا بر سر نکرد افسار دین

اندرین دوری که نزد سروران اهل کفر

زین مسلمان مرتد می کند زنهار دین

سیف فرغانی برو آثار دین داران بجان

در کتب می جو، قوی می کن بدان آثار دین

خلق در دنیای باطل راه حق گم کرده اند

چون نمی جویند در قرآن و در اخبار دین

مجلس علمی طلب کز پرده های نقل او

دم بدم اندر نوا آید چو موسیقار دین

گرچه گفتار نکو از دین برون نبود ولیک

نزد حق کردار نیکست ای نکوگفتار دین

ورچه شعر از علم دین بیرون بود، چون عارفان

تا توانی درج کن در ضمن این اشعار دین

ای خروس تاجور چون ماکیان بر تخم خویش

خامش اندر گوشه یی بنشین، نگه می دار دین

مطلب مشابه: اشعار عارفانه؛ زیباترین اشعار عارفانه و عاشقانه، مجموعه شعرهای عارفانه و عاشقانه کوتاه و بلند

مطالب مشابه را ببینید!

شعر در مورد قدم زدن + مجموعه اشعار با موضوع قدم زدن (تک بیتی، دو بیتی، رباعیات و شعر نو) اشعار غلامرضا طریقی + مجموعه غزلیات و رباعیات عاشقانه اشعار زیبای حکیم عمر خیام نیشابوری و رباعیات شاعر بزرگ ایرانی اشعار عنصری؛ مجموعه اشعار بلند، قصاید و رباعیات این شاعر قدیمی رباعیات رودکی؛ مجموعه اشعار عاشقانه و احساسی رودکی اشعار ناصر خسرو؛ مجموعه شعر تک بیتی، رباعیات و اعار بلند عاشقانه زیبا رباعیات ملک الشعرای بهار؛ اشعار عاشقانه فوق احساسی این شاعر اشعار منوچهری دامغانی؛ گزیده تک بیتی، دو بیتی و رباعیات عاشقانه این شاعر اشعار طالب آملی؛ زیباترین اشعار تک بیتی، دو بیتی و رباعیات شاعر غم دیده گلچین رباعی های عاشقانه؛ 50 رباعیات زیبا از شاعران بزرگ