اشعار محمد مختاری؛ اشعار زیبا و عاشقانه بلند از این شاعر
در این بخش مجموعه اشعار محمد مختاری را گردآوری کرده ایم. در ادامه اشعار عاشقانه و بلند این شاعر را بخوانید.
محمد مختاری از شاعران معاصر و عضو کانون نویسندگان ایران بود. مختاری علاوه بر سرودن شعر و نویسندگی، آثاری از مایاکوفسکی، آنا آخماتووا و مارینا تسوتایوا را نیز به فارسی ترجمه کرده است. محمد مختاری منتقد چپگرای کانون نویسندگان در اردیبهشت ۱۳۲۹در مشهد به دنیا آمد و از رشتهی ادبیات فارسی از دانشگاه فردوس مشهد فارغ التحصیل شد. سالِ ۱۳۵۱ با مریم حسین زاده که نقاش حرفهای بود ازدواج کرد.
زیباترین اشعار محمد مختاری

کسی نایستاده است آنجا یا اینجا
پس کجای لبت آزادم کند؟
دو نقطه از هیچ جا، تا چشم
که جابهجا شده است
اما سایهی بلندم را میبیند
که می کشد خود را همچنان بر اضطرابش.
شمال قوس بنفشیست تا جنوب
در ابر و مرغ دریایی
موجی به تحلیل میرود
و آفتاب، تنها چیزی که تغییر کرده است.
لبت کجاست؟
صدای روز بلند است اما کوتاه است دنیا.
درست یک واژه مانده است تا جمله پایان پذیرد
و هر چه گوش میسپارم تنها
سکوت خود را میآرایم
و آفتاب لبِ بام همچنان سوتش را میزند.
شکسته پلها پشت سر
و پیشِ رو شنهایی که خاکستر جهان است.
غروب ممتد در سایهی درون جا خوش کرده است
و شب که تا زانو میرسد تحمل را کوتاه میکند.
چگونه است لبت؟
که انفجار عریانی، سنگ میشود در بی تابیهای خاموش.
هوای قطبی انگار
انگار فرش ایرانی نخ نما کرده است
نشانهای نیست
نگاه میکنم
اگر که تنها آن واژه میگذشت
به طرفه العینی طی میشد راه
کودک باز میگشت تا بازیگوشی
و در چهارراه دست میانداخت دور گردنت
لبت کجاست؟
که خاک چشم به راه است…
مطلب مشابه: اشعار نادر نادرپور؛ مجموعه شعر عاشقانه این شاعر درباره زندگی
گیسو
دورش بپیچم و
دورم بپیچد
افشان شود ترنم در سلولها و خاک ذره ذره تنم را به
گوشهاش بچسباند
گاهی ستارهای از آب برداردم
گاهی جزیرهای
خرسنگهای خود را بسنجد
با وزن واژههایی کز گلویم بر میآید
آنگاه لب به شب بچسبانم و غریو برآرم
تا قعر این تاریکی بترکد و فوارهای خیز بردارد
که نقطههای اتکای زمین را بیفشاند و بتاباند بر خلاء
شسته شود
این سایهی لزج کز دیری
افتاده است یک پهلو بر زبالههای خونین
و تن برون زند از چاک هر گریبان
سیارههای روح فراتر رسند و مردمکها
بتابند
رقص جهان گرایش اندامت را بیاموزد
زیبایی از اشارهی پیراهنت بیاید
بنشیند بر سنگ و
سنگ
از انتهای غار
نزدیک شود
تا چهرهی جدیدش را در یابد…
به کار خویشتن ایثاری
نمیشناسد باران.
و خوشههای سنبله بر خاک و آدمی
نثار میشود.تو بر کرانهی عالم
درون خویش به یغما فتادهای
که « ز این هزار هزاران
یکی نگفت که بر شانهات چه میگذرد.»به تابخانهی پندارت آتشیست
که منظرت را تبخیر میکند.
نشستهای و طلب میکنی،
و پر گشوده به سودای خویش
و دور میشود آن سینه سرخ،
که موج آوایش
رگان آرامت را روزی آشفته بود.
شرابههای افق را به طوق افگندهست،
و با فرو شدنش در شرار چشم انداز
نگاه بیگاهت تار میشود.
جزیرهای تنها نیستی
که سفینهی گم گشته از ستیزه ی موج
به سرنوشتی محتوم
کنارهات را جویا شود.
پرنده در طلبت نیست،و روز برنیامده تا بر مدارت
بتابد.
گیاه، آب، ستاره
همیشگان صدای تو نیستند،
اگر که بر نیامدهای
آفتاب برمیآید،
و آب گودالش را پیدا میکند.چنار هفتصدساله از درون
به آتش
کشیده میشود،
و شاخههای جوان
به بوی نور و نسیم
ز خاک برمیآیند.
مطلب مشابه: رباعیات ملک الشعرای بهار؛ اشعار عاشقانه فوق احساسی این شاعر

آغاز شد سحابی خاکستری
و ماه من هنوز
چشم مرا به روشنی آب میشناسد .
چتری گشوده داشته است این سحرگاه که درهم پیچیده است
و لا به لای خاطره ابریاش
ستاره و ماه .هر کس به سوی مردمکی پناه میگیرد
کز پشت پردههایی نخ نما فرا میخواند .
همزاد چشمهای توام در بازتاب آشوب
که پس زدهست پشت درهای قدیمی را و نگران ست.آرامشی نمانده که بر راه شیری بگشاید .
و روشنای بیتردیدت
از سرنوشتم اندوهگین میشود
دنیا اگر به شیوهی چشم تو بود
پهلو نمیگرفت بدین اضطراب .
یک شب ستاره
از پنجره گذشت و به گیسویمان آویخت
و سالهاست که این در گشوده است به روی شهاب
امشب شهاب از همه شب آشناتر ست
چل سال بی قراری و ماهی که پس زدهست پشت دریها را تا بلرزد
در چلهی پریشانی .امشب دری میان دو دریا گشوده است
سیل شهاب میریزد در اتاق
طغیان چشم بر میآید تا سحابیاکنون ستارگانی که دست میگذارند بر پیشانیام
و میهراسد پوست در لرزش عرقچشمان ناگزیرم را بر میگیرم
از کفشهای مرگ که آغشته است به خاکستر
و رد پایش را تا چار راه سرگردان دنبال میکنمزاده شدن به تعویق افتاده است
در پردهی زمخت و چروکیدهای نهان ماندهست
رؤیای آبی جنینی که میتابد
از نازکای صورتی پلک
پیش گرفته است دوباره
این جفت بر جنین .از پردهها فرود میآید ماه
وز شاخههای بید میآویزد
و لای سنگ و بوته و خاکستر
آرامش زمین را سراغ میگیرد از باد .
شاید صدای گنجشکی
از شاخهی سپیده نیاید
شاید که بامداد
خو کرده است با خاموشی .
چشمان بستهام را اما میشناسم
و زیر پلکهایت
بیداری من است که بیتابم میکند .تا عمر در نگاه تو آسان شده ست
از چشمم آستان گدازانی کردهام
که آسوده از شد و آمد خاکستر
بگشوده است بر لبهی باد .
میگردم و شتابم
از گردش زمین سبق میبرد .
میایستم برابر خاکستر
تا گیسویت به شانهی مهتاب بگذرد .
مطلب مشابه: اشعار هوشنگ چالنگی؛ مجموعه اشعار عاشقانه کوتاه و بلند این شاعر
نزدیک شو اگر چه نگاهت ممنوع است
زنجیرهی اشاره چنان از هم پاشیده است
که حلقههای نگاه
در هم قرار نمیگیرد.
دنیا نشانههای ما را
در حول و حوش غفلت خود دیده است و چشم پوشیده است.نزدیک شو اگر چه حضورت ممنوع است.
وقت صدای ترس
خاموش شد گلوی هوا
و ارتعاشی دوید در زبان
که حنجره به صفتهایش بدگمان شد.
تا اینکه یک شب از خم طاقی یک صدایت
لرزید و ریخت در ته ظلمت
و گنبد سکوت در معرق درد برآمد.
یک یک درآمدیم در هندسه انتظار
و هر کدام روی نیمکتی یا زیر طاقی
و گوشه میدانی خلوت کردیم:
سیمای تابخورده که خاک را چون شیارهایش
آراسته است.و خیره مانده است در نفرتی قدیمی
که عشق را همواره آواره خواسته است
تنها تو بودی انگار که حتی روی نیمکتی نمیبایست بنشینی
و درطراوت خاموشی و فراموشی بنگری .نزدیک شو اگر چه قرارت ممنوع است
هیچ انتظاری نیست که رنگ دگر بپاشد
بر صفحه ی صبور
وقتی که ماهوارههای طاق و نیمکت در خلٲ بگردد
و چهرهها تنها سیاه و سفید منعکس شود
و نیمی از تصویرها نیز هنوز
در نسخههای منفی باقی مانده باشد.نوری معلق است در اشارههای ظلمانی
ورنه چگونه امشب نیز در این ساعت بلند
باید به روی این نیمکت بنشینم همچنان کنار این میدان
چشم انتظار شکی فسفرین
و برگ ترس خوردهی شمشاد تنها در چشمم برق زند؟نزدیک شو اگر چه تصویرت ممنوع است.
ساعت دوباره گردش بیتابش را آغاز کرده است
و نیمی از رخسار زمان
از لای چادر سیاهش پیداست.
از ضربهای که هر ساعت نواخته میشود ترک بر میدارد خواب آب
و چهرهای پریشان موج در موج
میگردد و هوای خود را میجوید
در بازتاب گنگ سکهای در آب انداخته است.پا میکشند سایههای مضطرب
در هیبت مدور نارونها
و باد لحظه به لحظه نشانهها را میگرداند دور تا دور میدان
اینجا خزه به حلقهی شفافی چسبیده است
که روزی از انگشتی افتاده است
آنجا هنوز نوری قرمز ثابت مانده است
و روی صورت شب لک انداخته استنزدیک شو اگرچه رویایت ممنوع است.
میبینی! این حقیقت ماست
نزدبک و دور واهمه در واهمه
و مثل این ماه ناگزیر که گردیده است
گرد جهان و باز همچنان درست همانجا که بوده مانده است
و هر شب انگار در غیابت باید خیره ماند همچون ماه
در حلقهی عزایی که کم کم عادی شده است.این یٲس مخملینهی ماست
یا تودهی غبار گون وهمی بر انگیخته؟
که بیتحاشی مدارهای در هم راچون ستارههای دنبالهدار میپیماید؟
آرامشی است که بر باد رفته است ؟
یا سایهی پذیرشی است که خون را پوشانده است؟
بی آنکه استعارههای وجدان از طعمش بر کنار مانده باشد.نزدیک شو اگرچه مدارت ممنوع است.
میشنوم طنین تنت میآید از ته ظلمت
و تارهای تنم را متٲثر می کند.
شاید صدا دوباره به مفهومش بازگردد
شاید همین حوالی جایی
در حلقهی نگاهت قرار بگیرم.چیزی به صبح نمانده است
و آخرین فرصت با نامت در گلویم میتابد.
ماه شکسته صفحهی مهتاب را ناموزون میگرداند
و تاب میخورد حلقهی طناب بر چوبهی بلند
که صبحگاه شاید باز رخسار روز را در آن قاب بگیرند.
چه فرق میکرد زندانی در چشم انداز باشد یا دانشگاهی؟
اگر که رویا تنها احتلامی بود بازی گوشانه
تشنج پوستم را که میشنوم سوزن سوزن که میشود کف پا ،
علامت این است که چیزی خراب میشود
دمی که یک کلمه هم زیادیست
درخت و سنگ و سار و سنگسار و دار،
سایه دستیست که میپندارد دنیا را باید از چیزهایی پاک کرد
چقدر باید در این دو متر جا ماند تا تحلیل جسم حد زبان را رعایت کند؟
چه تازیانه کف پا خورده باشد
چه از فشار خونی موروث در رنج بوده باشی
قرار جایش را میسپارد به بیقراری که وقت و بیوقت
سایه به سایه
رگ به رگ
دنبالت کرده است تا این خوابتظاهرات تورم را طی میکنم در گذر دلالان
سر چهار راه صدای درشت میپرسد
ویدئو مخربتر است یا بمب اتم؟
مسیح هم که بیاید انگار صلیبش را باید حراج کند
صدای زنگ فلز در دندانهای طلا
و خارش کپک در لالههای گوش
نصیب نسلی که خیلی دیر رسیده استنه سینما و نه مهمانی در تاریخ
هجوم کاشفانی با تاخیر حضور
هزار کس میآیند و هزار کس میروند
و هیچ کس هیچ کس را به خاطر نمیآورد
صدا همان که میشنوی نیست
سگ از سکوت به وجد میآید و دزد بر سر بام بلند سماع میکند با ماه
زبان عزیزتر است اکنون یا دهان؟
که سنگ راه دهان را هزار بار تمرین کرده استصدا که میشکند
حرف که چرک میکند
جمله ها که نقطه چین میشوند
پیری یا بچهای که خود را میکُشد
تازه معنا روشن میشودسگی که میافتاد در نمکزار و …
این نمک که خود افتاده است
خلاف رای اوللالباب نیست که ماه رنگ عوض کرده باشد
یا شب مثل آزادی زنگ زَنَدگچ سفید جای سرت را نشان میدهد
که چند سالی انگار در اینجا مینشستهای
و رد انکارت افتاده است
بر دیوار
یا شاید نقشی مانده است از تسلیمتگذارهای اصلا ناتمام
و تازه این بیتابی که هیچ چیز آرامش نمیکند
در التهاب درهایی که باز میشوند و درهایی که بسته میشوند
کتابهایی که باز میشوند و دستهایی که بسته میشوند
دستهایی که سنگها را میپرانندو سارهایی که از درختها میپرند
درختهایی که دار میشوند
دهانهایی که کج میشوند
زبانهایی که لال مانی میگیرند
صدای گُنگ و چشم انداز گُنگ و خواب گُنگ
و همهمه
که میانبوهد
میترکد
رویا که تکه تکه میپراکند
دانشگاهی که حل میشود در زندانی و چشم اندازی که از هم میپاشد
خوابی که میشِکَند در چشم و چشم که میخ میشود در نقطهای
و نقطه
که میماند مَنگ در گوشهای از کاسه سَر که همچنان غلت میخورد
غلت میخورد
غلت میخورد
مطلب مشابه: اشعار عاشقانه دیدار یار با جملات و متن به امید دیدار دوباره
نرفته باز میآیی
و چرخ میخوری و آفتاب پاییزی
نشان پروازت را
بر خاک
چو نقطهای کمرنگ
و دور مییابد.چه تنگ حوصله است آسمانت
که سایه ی برگی لرزان می پوشاندت.نگاه کن
نگاه استوایی
تمام قارهها را گرم کرده است.
و آن زمان که در اقصای نور
ستارهای دنبالهدار
مدار عالم را میگسترد
همین تویی که در این دایره
مجال کوتاهت را دوره میکنی
و بال می زنی و چشمهایت
از گشتن
درون تیرگی و خون و باد
میلرزد.
دمی به جانب دریا نگاه کن
کلنگها پیکان پردرخشش پروازشان را
به جانب افق دوردستها کردهاند
کنار نیزاران
خاکستر سپیدی موج میزند
و ساعتی دیگر
کبودی خاموش
تمام نیزاران را
میپوشاند
و آخرین بال به سینهی افق دوردست
فرو میرود.دمی نمیگذرد
که شامگاه خستهی پاییزت
میبیند
کزین مدار فراتر نرفته
دوارت
فرود آوردهست
و بالهایت را
خاک و باد
به بازی گرفتهاند.