اشعار زیبایی از محمد اصف رحمانی شاعر معروف افغانستان
اشعار زیبای محمد اصف رحمانی
در این مطلب مجموعه ای از اشعار محمد آصف رحمانی شاعر معروف افغانستانی را گردآوری کرده ایم.

موها خور فرفری کردی، به دل شی
باله چشمار زری کردی، به دل شی
دراشی کرده سر لقی، اگر چه
رقم خور کافری کردی، به دل شی
سر چارسور به کانادا نمدم
شر کهنهر به آمریکا نمدم
اگه خاک دو عالم بم سرمشه
محله خور به یک دنیا نمدم
مه شهر خور به صد کشور نمدم
دولختایور به مشک تر نمدم
تمام بر و باروی جانر
به مله «برج خاکستر» نمدم.
کجاست موسی عمران کــه طور تاریک است ؟
ز خاک تا دلِ دریای نور تاریک است
در ازدحام شبِ تیره ماه پیدا نیست
دلیلِ قافلــه و شمعِ راه پیدا نیست
ببار ابرِ دو چشمم! کــه وقتِ توفان است
بتاز ناله سرکش! کــه گاهِ جولان است
ز سوز و ساز دلم آهِ آتش آلوده است
جــهان بــه دیده من خانــه ای پُر از دوده است
دلم ز آتشِ این سوگنامــه می سوزد
زبان و دستِ قلم زین چکامــه می سوزد
حدیثِ سوگِ تو در واژه ها نمی گنجد
غم بزرگِ تو در قلبِ ما نمی گنجد
بــه دوردستِ کویریم و دربــه در ماندیم
پرنده های غریبیم و از سفر ماندیم
ز روحِ آینــه دوری نمی توانم کرد
در این فراق صبوری نمی توانم کرد
اجل! نمی شنوی از چــه رو نوای مرا ؟
بگو بگو بــه کجا بردی آشنای مرا
اجل! بــه جای سرای دلِ زمانه ما
چــه می شد آه سری می زدی بــه خانه ما ؟
دگر کــه دور کند بعد از این کدورتِ ما ؟
دگر کــه دستِ نوازش کشد بــه صورتِ ما ؟
کــه با غریبی فیضیــه همنوا گردد ؟
کــه با خموشی گلدستــه هم صدا گردد ؟
بــه سوگواری تو طاق . صبرِ ایوب است
شریکِ ماتمِ تو صد قبیلــه یعقوب است
ز ارتحالِ تو چشمِ ستاره خون بارید
بــه جای بانگِ اذان از مناره خون بارید
در این مصیبتِ عظمی دلِ نیاز شکست
قسم بــه قبله حق . قامتِ نماز شکست
حدیثِ سوگِ تو در واژه ها نمی گنجد
غم بزرگِ تو در قلبِ ما نمی گنجد
دلم ز آتشِ این سوگنامــه می سوزد
زبان و دستِ قلم زین چکامــه می سوزد
خروشِ خونِ تو در رگ رگِ زمان جاری است
طنینِ نبضِ تو در پیکرِ جــهان جاری است
بــه هر کجا گذرم جای پات می بینم
ز بلخ تا بــه فلسطین صدات می بینم
همین کــه وارثِ رسمِ تو ایم . ما را بس
همیشــه دشمنِ خصمِ تو ایم . ما را بس
مطلب مشابه: شعر افغانی و مجموعه اشعار عاشقانه افغانستانی
آفتاب آینه ی ماست اگر بگذارند
صبح پشت در فرداست اگر بگذارند
خشکسالی به سرآمد نفس تازه خوش است
وقت نوشیدن دریاست اگر بگذارند
همزبانی گره از مشکل ما نگشاید
همدلی حل معماست اگر بگذارند
تا به کی داغ سکوت لب مردم باقی ست
فصل جوشیدن غوغاست اگر بگذارند
خسته ام خسته از اوضاع ملال آورشهر
فرصت دامن صحراست اگر بگذارند
بی تکلف به شما شعر سرودم ، مردم
حرف ما حرف دل ماست اگر بگذارند
می کشم دیده به خاک قدم همتشان
اهل قدرت قدم راست اگر بگذارند
گرچه تنگ است فضا خون قلم در جوش است
ما نگفتیم هویداست اگر بگذارند
عشق آزاده ی من باز نما پنجره را
دیدن روی تو زیباست اگر بگذارند
بعد از آن غربت تلخی که تحمل کردیم
جاده ی گمشده پیداست اگر بگذارند
چهره بگشای تو ای شاهد آزادی و عشق
دیده مشتاق تماشاست اگر بگذارند
زاده ی شهر سیه موی جلالی هستیم
عاشقی باب دل ماست اگر بگذارند
***
یا محمد سفری سخت و گران در پیش است
طرح گمراهی یک نسل جوان در پیش است
همــه با چتر بر آیید هوا بارانی است
آسمان ابری و این ابر سیــه شیطانی است
بیم آن است کــه این فتنــه فرا گیر شود
بــهر نا بودی آن یک کمکی دیر شود
هدف این است کــه از سایۀ خود رم نکنیم
بــهر قربانی خود تیغ فراهم نکنیم
راه رفتن بــه عصا در نظر کور خوش است
با خبر باش صدای دهل از دور خوش است
غرض این است کــه یک دفعــه تکانی بخوریم
و زِ سر چشمۀ خود آب روانی بخوریم
هر درختی کــه بکاریم دری خواهد شد
چوب خشکیدۀ ما نیشکری خواهد شد
منشینیم کز همسایــه قَرانی برسد
یا ز خیرات سرشان کف نانی برسد
وای آنکس کــه ز خوان دگران سیر شود
سر یک باد گلو با همــه در گیر شود
بــه سر خوردن یک لقمــه کشاکش نکنیم
چپر و مزرعــه را طعمۀ آتش نکنیم
ای برادر سر مال دگران چانــه مزن
چار زانو بــه سرِ خوان کریمانــه مزن
کــه جــهان پر بود از فایدۀ ناخورده
می برد باد . هر آن چیز کــه باد آورده
دشت . بی جاری دستان تو باغی نشود
چشم بیگانــه برای تو چراغی نشود
ما چو خمخانــه و انگور بــه هم محتاجیم
مثل آب و علف و نور بــه هم محتاجیم
خیز تا با کمر راست قدم برداریم
دفتر مشق سفید است قلم برداریم
شادمانی فراهم شده را نیم کنیم
بین همدیگر خود آینــه تقسیم کنیم
تیغ اینک نــه بکار است فراموشش کن
حرمت خلق اگر می شکند پوشش کن
هر چــه آهن کــه تفنگی شده داسش سازیم
هر چــه سنگر شده ویرانــه . کلاسش سازیم
هر چــه خاک است عرق ریختــه خشتش سازیم
هر چــه ویرانــه ترین است بــهشتش سازیم
هر چــه سنگ است در این خاک قلم کاری کن
وطن ماست وطن دار وطنداری کن
اشعار زیبای محمد اصف رحمانی
آفتاب آینۀ ماست اگر بگذارندصبح پشت در فرداست اگر بگذارند
خشکسالی بــه سر آمد نفسی تازه خوش است
وقت نوشیدن دریاست اگر بگذارند
همزبانی گره از مشکل ما نگشاید
همدلی حل معماست اگر بگذارند
تا بــه کی داغ سکوت لب مردم باقی است
فصل جوشیدن غوغاست اگر بگذارند
خستــه ام خستــه از اوضاع ملال آور شــهر
فرصت دامن صحراست اگر بگذارند
بی تکلف بــه شما شعر سرودم مردم
حرف ما . حرف دل ماست اگر بگذارند
می کشم دیده بــه خاک قدم همت شان
اهل قدرت قدمی راست اگر بگذارند
گر چــه تنگ است فضا . خون قلم در جوش است
ما نگفتیم . هویداست اگر بگذارند
عشق آزادۀ من باز نما پنجره را
دیدن روی تو زیباست اگر بگذارند
بعد آن غربت تلخی کــه تحمل کردیم
جادۀ گمشده پیداست اگر بگذارند
چــهره بگشای تو ای شاهد آزادی و عشق
دیده مشتاق تماشاست اگر بگذارند
زادۀ شــهر سیــه موی و جلالی هستیم
عاشقی باب دل ماست اگر بگذارند
مطلب مشابه: شعر دختر افغان و اشعار زیبای احساسی برای دختران افعانستان
یا محمد ز زمین طبل عزا می شنوم
بغض تلخی است که از حنجره ها می شنوم
یا محمد اثر فتنه پدیدار شدهدیده بگشای دگر باره زمین خوار شده
بت گران سینه سپر کرده پیمبر شده اند
سفله ها چشم فروبسته ابوذر شده اند
سامری سر سر گمراهی مردم دارد
با شیاطین قسم خورده تفاهم دارد
جهل نو باز کمر بسته به آزار زمین
باز با بولهب افتاده سر و کار زمین
فتنه برخواسته و قافله سالار شده
و جهان دست خوش مشت جهان خوار شده
یا محمد شب و تشویش تبانی دارند
دسته شب زده گان وسوسه خوانی دارند