اشعار دقیقی؛ مجموعه شعر و ابیات پراکنده دقیقی

در این بخش مجموعه اشعار دقیقی یا ابو منصور بن احمد طوسی را را ابیات پراکنده زیبا ارائه کرده ایم.
زیباترین اشعار دقیقی
ابو منصور محمد بن احمد طوسی (زاده شده پس از ۳۲۰ هجری قمری، درگذشته میان ۳۶۷ تا ۳۶۹ هجری قمری) با تخلص دقیقی از نخستین کسانی بود که پیش از فردوسی تلاش کرد داستانهای ملی ایران را به شعر درآورد و از پیشگامان حماسهسرایی به زبان فارسی است.
دقیقی با دربار شاهان سامانی در پیوند بود و به تشویق نوح دوم سامانی به نظم درآوردن شاهنامه ابومنصوری را آغاز کرد. اما پیش از آنکه آن را به پایان برساند، به دست غلام خود کشته شد.
فردوسی در شاهنامهٔ خود داستان زندگی دقیقی را به کوتاهی نقل کرده و هزار (۱۰۰۰) بیتی که دقیقی سروده را هم در گشتاسپنامه گنجانده و بدینگونه از ازدسترفتن آنها جلوگیری کرده است. گنجور
من جاه دوست دارم کآزاده زادهام
آزادگان به جان نفروشند جاه را
ذرّه نماید به جنب قدر تو گردون
قطره نماید به پیش طبع تو دریا
برخیز و برافروز هلا قبلهٔ زردشت
بنشین و برافکن شکم قاقم بر پشت
بس کس که ز زردشت بگردیده، دگر بار
ناچار کند روی سوی قبلهٔ زردشت
من سرد نیابم که مرا ز آتش هجران
آتشکده گشتهست دل و دیده چو چرخشت
گر دست به دل برنهم از سوختن دل
انگشت شود بیشک در دست من انگشت
ای روی تو چون باغ و همه باغ بنفشه
خواهم که بنفشه چنم از زلف تو یک مشت
آنکس که تو را کشت، تو را کشت و مرا زاد
و آنکس که ترا زاد، ترا زاد و مرا کشت
میِ صافی بیار ای بُت که صافی است
جهان از ماه تا آنجا که ماهی است
چو از کاخ آمدی بیرون به صحرا
کجا چشم افکنی دیبای شاهی است
بیا تا می خوریم و شاد باشیم
که هنگام می و روز مناهی است
مطلب مشابه: اشعار بیژن الهی؛ مجموعه شعر کوتاه و بلند عاشقانه و احساسی این شاعر
چرخِ گردان نهاده دارد گوش
تا ملک مر ورا چه فرماید
زُحَل از هیبتش نمیداند
که فلک را چگونه پیماید
صورتِ خشمش ار ز هیبتِ خویش
ذرّهای را به دهر بنماید
خاک دریا شود، بسوزد آب
بِفْسُرَد نار و برق بشخاید
شب سیاه بدان زلفکان تو ماند
سپید روز بپاکی رخان تو ماند
عقیق را چو بسایند نیک سوده گران
که آبدار بود، با لبان تو ماند
ببوستان ملوکان هزار گشتم بیش
گل شکفته برخسارگان تو ماند
دوچشم آهو و دو نرگس شکفته ببار
درست و راست بدان چشمکان تو ماند
کمان بابلیان دیدم و طرازی تیر
که بر کشیده شود، بابروان تو ماند
ترا بسروین بالا قیاس نتوان کرد
که سرو را قد و بالا بدان تو ماند
گویند صبر کن که ترا صبر بر دهد
آری دهد ولیک به عمر دگر دهد
من عمر خویش را به صبوری گذاشتم
عمری دگر بباید تا صبر بر دهد
ای امیر شاهزاده خسرو دانش پژوه
ناپژوهیده سخن را طبع تدبیر آن بود
پریچهره بتی عیار و دلبر
نگاری سرو قدّ و ماه منظر
سیه چشمی که تا رویش بدیدم
سرشکم خون شدست و بر مشجر
اگر نه دل همی خواهی سپردن
بدان مژگان زهر آلود منگر
وگر نه بر بلا خواهی گذشتن
بر آتش بگذر و بردرش مگذر
بسان آتش تیزست عشقش
چنانچون دو رخش همرنگ آذر
بسان سرو سیمین است قدّش
ولیکن بر سرش ماه منور
فریش آن روی دیبا رنگ چینی
که رشک آرد بر او گلبرگ تر بر
فریش آن لب که تا ایدر نیامد
ز خلد آیین بوسه نامد ایدر
از آن شکر لبانست اینکه دایم
گدازانم چو اندر آب شکر
از آن لاغر میانست آنکه عشقم
چنین فربه شدست و صبر لاغر
بچهره یوسف دیگر ولیکن
بهجرانش منم یعقوب دیگر
اگر بتگر چنان پیکر نگارد
مریزاد آن خجسته دست بتگر
و گر آزر چنو دانست کردن
درود از جان من بر جان آزر
صنوبر دیدم و هرگز ندیدم
درخت سیم کش بر سر صنوبر
چنان کز چشم او ترمس نترسید
جهود خیبری از تیغ حیدر
چنان کان چشم او کردست با من
نکرد آن نامور حیدر به خیبر
چنان بر من کند او جور و بیداد
نکردند آل بوسفیان به شبر
چنانچون من برو گریم نگریید
ابر شبیر زهرا روز محشر
مرا گوید ز چندین شعر شاهان
ز چندین عاشقانه شعر دلبر
بمن ده تا بدارم یادگاری
بپرده ی چشم بنویسم بعنبر
بحلقه ی زلفک خویشش ببندم
چو تعویذی فرو آویزم از بر
کم از شعری که سوی ما فرستی
نه ام اندر خور گفتار وز در
مگر خود شعر بر من برنزیبد
مگر خود نیستم ای دوست در خور
ایا ناپاک دار این خواریم بس
بدین اندر نیارم سر بچنبر
چرا بنویسیم باری مدیحی
امیر نامداران شاه مهتر
کدامست آنکه گویی روی گیتی
بیفروزد به بوسعد مظفر
چو نام آن نگار آمد بگوشم
فرو باریدم از چشم آب احمر
فراقش صورتی شد پیشم اندر
خیالی دیدمش مکروه و منکر
بترسیدم که ناگاهان کنارم
تهی گرداند از بستان عبهر
چو از من بگسلد کی بینمش باز
کی آید این گذشته رنج را بر
فرو بارید ابر از دیدگانم
بر آن خورشید کش بالا صنوبر
همی بگریستم تا ز آب چشمم
چو روی یار من شد روی کشور
چو روی یار من شد دهر گوئی
همی عارض بشوید بآب کوثر
بکردار درفش کاویانی
بنقش وشی و کوفی سراسر
بپوشیده لباس فرودینی
بیفکنده لباس ماه آذر
گل اندر بوستانان بشکفیده
بسان گلبنان باغ پر بر
تو گویی هر یکی حور بهشتی است
بدست هر یک از یاقوت مجمر
بصد گونه نگار آراسته باغ
بنقش و شی و نقش مسطر
بکاخ میر ما ماند بخوبی
گشاده بر همه آزادگان در
سحرگاهان که باد نرم جنبد
بجنباند درخت سرخ و اصفر
تو پنداری که از گردون ستاره
همی باریده بر دریای اخضر
نگار اندر نگار و لون در لون
هزاران در شده پیکر به پیکر
بزیر دیبه سبز اندر آنک
ترنج سبز و زرد از بار بنگر
یکی چون حقه ی از زرّ خفچه است
یکی چون بیضه ی بینی ز عنبر
بنفشه ز یر و زیر شاخ سوسن
چو بر دیبای زنگاری مزّبر
بشادروان شهر آزاد ماند
که اسکندر برو پاشید گوهر
درخت سبز تازه شام و شبگیر
که ماه از برهمی تابد بر او بر
درفش میر بوسعدست گوئی
فروزان از سرش بر تاج گوهر
بگیتی ز آب و آتش تیز تر نیست
دو جانند و دو سلطان ستمگر
ترا سیمرغ و تیر گز نباید
نه رخش جادو و زال فسونگر
گر او رفتی بجای حیدر گرد
برزم شاه گردان عمرو و عنتر
نه ز آهن درع بایستی نه دلدل
نه سر پایانش بایستی نه مغفر
عدو را بهره از تو غل و پاوند
ولی را بهره از تو تاج و پر گر
یکی زردشت وارم آرزویست
که پیشت زند را بر خوانم از بر
در آب گرم در ماندست پایم
چو در زرفین در انگشت ازهر
مطلب مشابه: اشعار سیف فرغانی؛ مجموعه اشعار غزلیات، رباعیات و قطعات این شاع
چگونه بلائی که پیوند تو
نجویی بد است و بجویی بتر
شبی بیش کردم چگونه شبی
همی از شب داج تاریک تر
درنگی که گفتم که پروین همی
نخواهد شد از تارکم زاستر
مدیح تا به بر من رسید عریان بود
ز فرّ و زینت من یافت طیلسان و ازار
تو آن شبرنگ تازی را به میدان چون برانگیزی
عدو را زود بنوردی بدان تیغ بلاگستر
به اندک روزگار ای شه دو چیزم داد بخت تو
یکی لفظی خرد رتبت دوم طبعی سخنگستر
من اینجا دیر ماندم خوار گشتم
عزیز از ماندن دایم شود خوار
چو آب اندر شَمَر بسیار ماند
زُهومت گیرد از آرام بسیار
که را رودکی گفته باشد مدیح
امام فنون سخن بود ور
دقیقی مدیح آورد نزد او
چو خرما بود برده سوی هَجَر
زان مرکّب که کالبد از نور
لیکن او را روان و جان ازنار
زان ستاره که مغربش دهنست
مشرق او را همیشه بر رخسار
بزلف کژّ ولیکن بقدّ و قامت راست
به تن درست و لیکن بچشمکان بیمار
اگر سر آرد یار آن سنان او نشگفت
هر آینه چو همه خون خورد سر آرد بار
مطلب مشابه: اشعار دلگرمی و بهترین اشعار زیبا درباره دلگرم شدن به عشق
تو آن ابری که ناساید شب و روز
ز باریدن چنانچون از کمان تیر
نباری بر کف دلخواه جز زر
چنانچون بر سر بدخواه جز بیر
ای کرده چرخ تیغ ترا پاسبان ملک
وی کرده جود کفّ ترا پاسبان خویش
تقدیر گوش امر تو دارد ز آسمان
دینار قصد کفّ تو دارد ز کان خویش
نگه کن آب و یخ در آبگینه
فروزان هر سه همچون شمع روشن
گدازیده یکی دو تا فسرده
بیک لون این سه گوهر بین ملون
زان تلخ میی گزین که گرداند
نیروش روان تلخ را شیرین
از طلعت او هوا چنان گردد
کز خون تذرو سینه ی شاهین
استاد شهید زنده بایستی
وان شاعر تیره چشم روشن بین
تا شاه مرا مدیح گفتندی
ز الفاظ خوش و معانی رنگین
ملک آن یادگار آل دارا
ملک آن قطب دور آل سامان
اگر بیند بگاه کینش ابلیس
ز بیم تیغ او بپذیرد ایمان
بپای لشکرش ناهید و هرمز
به پیش لشکرش مریخ و کیوان
مطلب مشابه: غزلیات دیوان حافظ از شماره 351 تا 400 با تفسیر (اشعار ناب و زیبا)
چشم تو که فتنه ی جهان خیزد ازو
لعل تو که آب خضر می ریزد ازو
کردند تن مرا چنان خوار که باد
می آید و گرد و خاک می بیزد ازو
شود خون جگر از دل چکیده
که آب آتشین آید ز دیده
ملک بی ملک دار باشد، نی
ور بود پایدار باشد، نی
بی شهنشه بنای ملک جهان
محکم و استوار باشد، نی
خله ای را که بی خداوندست
کار او برقرار باشد، نی
شهر را هیچ حامی و هادی
چون شه و شهریار باشد، نی
در افکند ای صنم ابر بهشتی
زمین را خلعت اردیبهشتی
زمین برسان خونآلود دیبا
هوا برسان نیل اندود مِشتی
به طعم نوش گشته چشمه آب
به رنگ دیده آهوی دشتی
بهشت عدن را گلزار ماند
درخت آراسته حور بهشتی
چنان گردد جهان هزمان که در دشت
پلنگ آهو نگیرد جز به کُشتی
بتی باید کنون خورشیدچهره
مهی گر دارد از خورشید پشتی
بتی رخسار او همرنگ یاقوت
میی بر گونه جامه ی کنشتی
جهان طاووس گونه گشت گویی
به جایی نرمی و جایی درشتی
بدان ماند که گویی از می و مشک
مثال دوست بر صحرا نبشتی
ز گِل بوی گلاب آید بِدانسان
که پنداری گُل اندر گِل سرشتی
دقیقی چار خصلت برگزیدهست
به گیتی از همه خوبی و زشتی
لب یاقوترنگ و ناله چنگ
می چون زنگ و کیش زردهشتی
مطلب مشابه: اشعار زیبای خیام؛ رباعیات و مجموعه شعر در مورد عشق و زندگی
جهانا همانا فسونی و بازی
که بر کس نپایی و با کس نسازی
دریغا میر بونصرا دریغا
که بس شادی ندیدی از جوانی
ولیکن راد مردان جهاندار
چو گل باشند کوته زندگانی
کاشکی اندر جهان شب نیستی
تا مرا هجران آن لب نیستی
زخم عقرب نیستی بر جان من
گر ورا زلف معقرب نیستی
ور نبودی کو کبش در زیر لب
مونسم تا روز کوکب نیستی
ور مرکب نیستی از نیکویی
جانم از عشقش مرکب نیستی
ور مرا بی یار باید زیستن
زندگانی کاش یارب نیستی
من بر آنم که تو داری خبر از راز فلک
نه بر آنم که تو از راز رهی بی خبری
تا ز گفتار جدا باشد پیوسته نگار
تا ز دیدار بری باشد همواره پری
نیکخواه تو ز گفتار بدی باد جدا
بدسگال تو ز دیدار بهی باد بری
ز دو چیز گیرند مر مملکت را
یکی پرنیانی یکی زعفرانی
یکی زر نام ملک بر نبشته
دگر آهن آب دادهٔ یمانی
که را بویهٔ وصلت ملک خیزد
یکی جنبشی بایدش آسمانی
زبانی سخنگوی و دستی گشاده
دلی همش کینه همش مهربانی
که ملکت شکاریست کو را نگیرد
عقاب پرنده نه شیر ژیانی
دو چیزست کو را ببند اندر آرد
یکی تیغ هندی دگر زرّ کانی
به شمشیر باید گرفتن مر او را
به دینار بستنش پای ار توانی
که را بخت و شمشیر و دینار باشد
به بالا و تن، تهم و نسبت کیانی
خرد باید آنجا و جود و شجاعت
فلک مملکت کی دهد رایگانی
مطلب مشابه: تک بیتی خواجوی کرمانی؛ اشعار کوتاه عاشقانه با معنی قشنگ