اشعار بیژن الهی؛ مجموعه شعر کوتاه و بلند عاشقانه و احساسی این شاعر

در این بخش اشعار بیژن الهی شاعر و مترجم معروف ایرانی را گردآوری کرده ایم. او یکی از شاعران معروف ایران و جهان است که اشعار زیبایی را خلق کرد. در ادامه گلچین شعر کوتاه و عاشقانه بیژن الهی را آماده کرده ایم.

گلچین اشعار بیژن الهی

اشعار بیژن الهی؛ مجموعه شعر کوتاه و بلند عاشقانه و احساسی این شاعر

چگونه می‌ توانستم
تو را فاش کنم
که حتا برهنگی‌ ات را
از تن درآورده بودی؟

پشت بلورهای زمستان پنهان مشو
(این چلچراغ یخ)
مخواه رنگین‌ کمان پس از باران باشی.
گذار تا با رنگ‌های تنت
دوست بدارمت. 

آدم‌های بهاری
چه می‌کنید
با برگی که خزان دوست بدارد؟

کبوتران
در آخرین بندر گرسنگی ت ای مرد
آبستن شدند
چرا که بی شک وصیتنامه ی تو
پر از دانه بود…

یکباره ترس بَرَم داشت
افتاده باشی از سَرِ دیوار،
خم شدم بگیرم دیدم
خوشه خوشه آویخته‌ ای.

تو خوشه‌های سپید خُردسالی منی
که دوباره می‌چینم.
و انگشتانِ نخستینِ منی .

مطلب مشابه: اشعار علیرضا بدیع؛ زیباترین اشعار عاشقانه این شاعر و ترانه سرا

به تصویر درختی
که در حوض
زیر یخ زندانی ست،
چه بگویم؟

از کجا این عطر؟
از کجا صدای تو می‌آید؟
در گوش صدایی‌ست
که چون عطر بلند می‌شود

اما عزیز من سلمی
می‌خواستم کجا رسید
کنار این همه هرزاب‌ها
که سفر می‌کنند و برق می‌زنند
که برق می‌زنند در قلبِ علف‌ها ناپدید…

اشعار بیژن الهی؛ مجموعه شعر کوتاه و بلند عاشقانه و احساسی این شاعر

شهرِ مجازی
در مهِ عَنّابی‌ی صبحی زمستانی.
روی پلِ خواجو روانْ جمعیّتی بی همهمه:
باور نمی‌کردم اَجَلْ ناکار کرده‌ست این همه.

آری، او با یک نفس
تمام آسمان را در سینهٔ خود
حبس کرده ست!

ای نوازنده‌ی تار صوتی قوها!
چمدانی که از دریا
به دریا
می‌بندی
در وقتِ مرگ
از خورشید ورم خواهد کرد.

شعر بیژن الهی

چه خبر؟ مرگِ عالَمی تنها، 
خاطرش خُفته، شاهدش سَفَری. 
جانِ جانان، کجا؟ ورای کجا. 
گوشه زد با ستاره‌ی سحری. 

چه خبر؟ مرگِ دل. گُلی ندمید 
تا به لُطفِ هوا، به گریه‌ی ابر 
از زمینْ رازِ آسمان نچشید. 
تازه شد داغِ لاله‌های طَرّی. 

چه خبر؟ مرگِ حق‌ْحق و هوهو. 
لال شد مرغ و نغمه رفت از یاد، 
تا که گُنگانِ ده‌زبانِ دورو 
نازْمستی کنند و جلوه‌گری. 

چه خبر؟ مرگِ قول و فصلِ خطاب. 
سپر افکند هر زبان‌آور: 
قَبَسی زنده کرد، نَک چه جواب 
چون نَفَس بر میاوَرَد شجری؟ 

چه خبر؟ تا کمانِ غمزه کشید، 
از سَمَن تا چمن بشارت رفت؛ 
نَحْل پوسید و جز غبار ندید 
کس بر اوراقِ بوستان اثری. 

دودِ دل تا برآوَرَد شبنم،
از نظر رفت و یادِ غنچه نماند.
شُکْرُلله که از صفای اِرَم 
سَمَری ماند و لیلهُ‌القَمَری. 

قصّه نو کرد و تَر نکردم مغز.
چه ثَمَر؟ هیچ، شاهدانِ چمن 
همه رفتند و چون برآمد نَغْز
عِشْقِ پیچان به دارِ دیده‌وری،

دنیا تَیْه بود و بی سر و ته،
«خانه آبادِ» گفت و دید و شنید 
شاهدی می‌کُنند و بَه‌بَه‌بَه 
مگسِ بی‌مَریّ و خِیْلِ خری.

مطلب مشابه: شعر زیبا کوتاه پر معنی؛ قشنگ ترین اشعار از شاعران ایرانی

من آمده‌ام
تا به جای پنجه‌های مرده‌ی پاییز
پنجه‌های زنده‌ی تو را بپذیرم.
من آمده‌ام تازه‌تر از هر روز
تا تو را با پیشانیت بخواهم
که بلندتر از رگبار است.
می‌خواهم دوباره بیآغازم
این بهاری را که خواهی نخواهی
خون مرا در راه‌ها می‌دواند
و به دل‌ها می‌برد.
این بهاری که چه عاشقانه است.
و من در برابر همه‌ی دست‌هایش که گشوده است
ناگزیر به پاسخم.

به تصویر درختی
که در حوض
زیر یخ زندانی‌ست،
چه بگویم؟
من تنها سقف مطمئنم را
پنداشته بودم خورشید است
که چتر سرگیج‌هام را
– همچنان که فرو نشستن فواره‌ها
از ارتفاع گیج پیشانی‌ام می‌کاهد –
در حریق باز می‌کند؛
اما بر خورشید هم
برف نشست.
چه بگویم به آوای دور شدن کشتی‌ها
که کالاشان جز آب نیست
– آبی که می‌خواست باران باشد –
و بادبان‌هایشان را
خدای تمام خداحافظی‌ها
با کبوتران از شانه‌ی خود رم داده –
خیش‌ها
_ببین!_
شیار آزادی می‌کنند
در آن غروب که سربازان دل
همه سوراخ گشته‌اند.
آزادی: من این عید سروهای ناز را
همه روزه تازه تر می‌یابم
در چشمانی که انباشته از جمله‌های بی‌نقطه
و از آسمان خدا آبی‌تر است.
آزادی : ماهیان نیمه شب آتش گرفته‌اند
تا همچنان که هفته
در قلب تو
به پایان می‌رسد،
دریا را چون شمعدانی هزار شاخه برداری
آزادی
که از حروف جداجدا آفریده شده است.
دو فرهاد، پس از مه،
یکی انتحار کرد و یکی گریست
در بامداد فلج
که حرکت صندلی چرخدار
صدای خروس بود،
و ماهیان حوض
از فرط اندوه
به روی آب آمدند.
دو فرهاد
هر یک با دلی
چون عطر آب، حجیم
لیک تنها با یک تیشه.
زیر چراغ
– ببین! –
آخرین خالِ دل این چنین سنگ شد
که چشمان بی‌بی و سرباز
فرار شن را از روی نان توجیه می‌کند.
روز چندان طولانی بود
که همسایه‌ام چراغ را دوباره افروخت
تا شاپرکان را بدان فریب دهد.
همچنان که این پاییز فضایی
– این سقوطی را که از یک یکِ ستارگان گرفته‌اند –
زیر پرچمِ پوستش
که تمامی رنگ‌هایش را بهار سپید کرده بود،
حس می‌کرد.
همه‌ی آسمانِ روز
با فقری زیبا همچون کف یک دست
مرا تاجگزاری کرده ست؛
چرا که بر دردی شاهی کردم
که از آن
جز پاره‌ای خرد
نمی‌شناختم.
دردی آمیخته با پروازی بی‌بال
که می‌خواست به القابِ ناملفوظ چهار صد ملکه‌ی روستایی
که مرصع به خون بودند
مهتاب را به ماه بیاموزد.
تردید یک ستاره
در شبی که با برف مست می‌کند.
دردی که شما
از من ذهنیتی خواستید که از فضای گرسنگی‌تان ملموس تر بود.
تا خوری که مرگ، سکه‌های نقره را به صدا در می‌آورد،
یک درد فلس‌دار که دو رود را بر شرق،
دو مو را بر بدن راست کرده بود؛
دو رود شور بر شانه‌های لخت تو
که سرت میان ستارگان گیج می‌رود.
ستارگان به سوی قلبت جاری‌ست
تا قلبت را از بسیاری فلس بکشد.
یگنسرگ کبوتران در آخرین بندرت
– ای مرد! –
آبستن شدند؛
چرا که بی شک وصیت نامه‌ی تو پر از دانه بود.
چاه‌های شرقی در چشمان تو
– ای مرد! –
به آب رسید؛
چراکه برف، قو را که از افق گردن می‌کشید
تا مرگش را با آواز در بندرها پیاده کند؛
با دو دست بارور
که بی‌گناهی را مدام به هم تعارف می‌کردند،
فتح کردی.
و زیباترین خمیازه را کبریت کشید به گاه افروختن
تا سیمای تو حادثه‌ای باشد در میان تاریکی.
آن گاه که برگریزان، این کف زدن شدید بر می‌خاست
برای نوحی، به شکل پیریی من
که حتی مرگ خود را نیز باخته بود .
در جهت هفت برادران که به یک زخم می‌میرند،
تو می‌تازی
هم تاخت اسبانی
که فرمان رهایی‌شان
چون فرمان اسارتشان
نوشته نیامده.
آه، چرا باید
من تو را شگفت بدانم
در این جریان
که از شگفت بودن همه چیزی
عادی می‌نماید؟
و گرنه تو عادی‌ترین موسمی
که می‌باید به چار موسم افزود .
و چشمان تو،
راحت‌ترین روزی که می‌توان برای زیستن تصمیم گرفت.
اینک خزان‌های درپی
از هم برگ‌های جوان می‌خواهند!
می‌توانستیم توانستن را به برگ‌ها بیاموزیم
تا افتادن نیز توانستن باشد.
من کنار کره‌یی
که سراسر آن دریاست
به خواب رفته‌ام
در خطوط سرگردان دست تو
این گله‌هایی که از چرا باز می‌گردد.
ماهیان خاکستری،
ماهیان زاغ دیوانه،
ناشتا در سپیده‌ی سردسیر عزیمت کرده‌اند.
اگر باز هم بگویند فردا از تمام خاکسترها نان خواهند پخت،
من می‌پذیرم که مزرعه‌ها سوخته ست.
در سر من
– آن جا که جواهر، تب را
بر اندیشه‌ی شن سنجاق می‌کند –
ماه با فشار رگبار
به آخرین برج می‌غلتد.

مطلب مشابه: اشعار حماسی زیبا؛ مجموعه شعر حماسی برای میهن

اشعار بیژن الهی؛ مجموعه شعر کوتاه و بلند عاشقانه و احساسی این شاعر

همه ی آسمان روز
با فقری زیبا همچون کف یک دست
مرا تاجگزاری کرده ست؛
چراکه بر دردی شاهی کردم
که از آن
جز پاره ای خرد
نمی شناختم.
دردی آمیخته با پروازی بی بال
که می خواست 
به القابِ ناملفوظ چهارصد ملکه ی روستایی
که مرصع به خون بودند
مهتاب را به ماه بیاموزد.
تردید یک ستاره
در شبی که با برف مست میکند.
دردی که شما
از من ذهنیتی خواستید 
که از فضای گرسنگی تان ملموس تر بود.
تا خوری که مرگ، سک ههای نقره را به صدا در می آورد،
یک درد فلس دار که دو رود را بر شرق،
دو مو را بر بدن راست کرده بود؛
دو رود شور بر شانه های لخت تو
که سرت میان ستارگان گیج می رود.
ستارگان به سوی قلبت جار یست
تا قلبت را از بسیاری فلس بکشد.

تنها یکبار
می‌توانست
در آغوشش کشند،
و می‌دانست – آن گاه
چون بهمنی فرو می‌ریزد
و می‌خواست
به آغوشم پناه آورد
نامش برف بود
تنش، برفی
قلبش از برف
و تپشش
صدای چکیدن برف
بر بام های کاگلی
و من او را
چون شاخه‌یی که زیر بهمن شکسته باشد
دوست می‌داشتم
شرم در نور است و این، پایان هر سخنی‌ست، 
همسرم! 
مرد تو را به نور سپرده‌ام که تنی سخت شسته داشت، 
و بیا، میان بیابان، پی انگشتر مفقود بگرد 
که حال، باد در آن سوت می‌زند. 
انگشتر ازدواج، میان بیابانی دراز، دراز؛ و دیگر هیچ نه، 
هیچ نه 
مگر مثلث کهنه‌ی کوچکی، مثلثی از زاغان 
افتاده 
بر کف یک سنگر! 
و به این سپیده که عقرب ــ خواهر بی‌نیاز من ــ بخت را کف‌آلود 
حس کرده‌ست،
هوا، در نی می‌پیچد و در گردنه‌های کوه.

مطلب مشابه: اشعار عباس معروفی؛ گزیده اشعار احساسی زیبا و عاشقانه این شاعر

من می‌دانم
که اندوه من برابر است
با اندوه سواری که صدای سم اسبش را
با صدای خرد شدن آهسته خرد شدن برگها
اشتباه می‌کنند
با شب‌بویی
که تاریکی‌ی خود را از دست می‌دهد
با نارنجی
که تنها بر میز است.

خانه‌ها خواهد ریخت.
این گورخران که، با کفی از نور بر دهان، شتابناک گریزانند،
در ساق‌های لاغر ما، رقص را چه خوب پیش بینی کرده‌اند!
نخِ بادبادکی که فرازِ ویرانه‌ها، به پرواز خود ادامه می‌دهد،
در مشتِ کودکی زیبا خواهد بود، کودکی مرده.
اکنون، پیش از باران،خاکی خشکیده شناخته می‌شودکه در او
گیاهان، همگی نامگذاری شده‌اند.
و سکوت، این مکث میانِ هر دو چکه، که از سقف غار می‌چکد،
احترامی ست به تو، توی کودکم، که از مرگت
لحظه‌ای می‌گذرد،
احترامی‌ست، به رقص
در مکث، در میان دو چکه‌ی آخرین، یکباره شاخک همه‌ی حشرات
از ترس برق می‌زند.
آب می‌نوشم و جرعه‌ای به سقف می‌پاشم.

آه. ای یار! ای یار!
دو بار تکرار، بس است
که سومین، هوای بهاریست.
آن‌دم که از آسمان سبز
ایکار، سقوط می‌کند،
جام نرگس، پرباران است
و در آن ــ ببین! ــ ایکاری کوچک‌تر
عروج می‌کند؟‌‌

کلیدی در جوی خون افتاد
اینک دو درخت
از عمق سایه به آیین آینه می‌گروند
و کتاب آینه
از میان دو درخت
در سایه می‌چکد
و جوی خون خشکید
و کلید بخار شد
من
در بیراهه ها می‌رفتم
از میان گروهان پرنده که بال‌های شان
را
بر درختان عَرعَر کوبیده بودند
در بازوانم
موجی سرخ می‌رویید
و لرزش کلیدی را در اشک‌هایم حس می‌کردم

و بهار همه‌ی فصل‌های من بودی
تو بهار همه‌ی دفترچه‌هایی که
چیزی درشان ننوشتم.
بگذار پاسخ دهم
هم‌چنان که دوستانه می‌گریم.
هرچه بلور است به فصلِ پیش بسپاریم.
بگذار تا با رنگ‌های تن‌ات
دوست بدارم‌ات:
عریان شو زیر آبشارهای خورشید
حتا انگشترت را
در صدای آن‌ها پرتاب کن
که می‌خواهند به ما
چیزی را جز این که هست
بباورانند.
تو را با رنگ گل‌های به
با رنگ‌های بلوط
تو را دوست خواهم داشت.
بنفشِ تند از آن زنبق‌هاست.

اقاقیا فرشته‌ی فقرا
شربت عصرانه‌ی خنکش را
برایمان مهیا می‌سازد.
بر تو خم می‌شوم:
رفتار نسیم و جانوران آب
در پوست توست.
و هوا جامِ جان شاپرکی‌ست
که در میان هزار خورشید و هزار سایه‌ی تو
می‌سوزد و شاهد است.
تو خوشه‌های سپید خردسالی‌ی منی
که دوباره می‌چینم.
تو انگشتان نخستین منی.
کنار جالیزهای سبز خیار
فقرا می‌خندند:
می‌بینی چگونه برهنه‌ام؟
حتا ناف مرا هنوز نبریده‌اند:
عشقم چون تولدی تازه
هنوز لزج و خونی‌ست.
برای تو می‌خندم.
در خانه‌های نزدیک
چرغها را زودتر افروخته‌اند.
هوا میان هزاران چراغ و هزاران سایه‌ی تو
از دوردست تا نزدیک
خاکستر است.
مرا کاشته بودند
کاشته بودندم تا با خورشیدهای عجول
احاطه‌ام کنند.
تو آمدی چنان نرم مرا چیدی
که رفتار نسیم را
در دست تو حس کردم.
تو شاهد خورشید و هوا شدی
نسیم در گیسوانت سرخ سوزانت.
جانوران آب آرام به خاب شدند
و رفتار خون صافی‌ی تو
در خاب یکایکشان
حس شد.
تو مانند چهره‌یی شدی
که من بر او نگریستم
و
می‌نگرم.
عشقم چون تولدی تازه
هنوز لزج و خونی‌ست.
 بیا
حیاطهای کوچک را
حشرات و نور می‌پوشانند.
برای تو می‌خندم.
برای تو می‌خندم.
اقاقیا
امروز برایمان
شربت خنک عصرانه می‌آرد.

مطلب مشابه: اشعار عبدالجبار کاکایی شاعر و ترانه سرا؛ گلچین بهترین اشعار عاشقانه وی

این مطالب را هم ببینید